ما خلیفه میخواهیم که دست ببرد و حد بزند و رجم کند - خمینی
اندکی از شکنجهگران و برخی توضیحات:
4ـ حمید طلوعی: همراه با علوی از شکنجهگران شعبه ۱۰اوین بود. او پیش از انقلاب ساواکی و بعد از انقلاب جزء باند لاجوردی شد و به اوین رفت. طلوعی مدتی سربازجوی شعبه۸ اوین شد. تخصص او در بازجویی و شکنجه بهاییهای دستگیر شده بود.
5ـ مجید قدوسی : از پاسداران قدیمی اوین و از عوامل شکنجه و اعدام وتجاوز به زندانیان بود. او از سال ۶۳ تا ۶۵ مسئول آموزشگاه اوین بود. سپس حکم دادیاری به او داده شد. مجید در سال ۶۸ بعد از شورش مردم در استادیوم آزادی مسئولیت آن جا را به عهده گرفت.
6ـ محمد خاموشی : از مسئولان سرکوب و شکنجه، وی در گذشته مسئول واحد یک زندان قزلحصار و معاون زندان بود، در همان زمان مسئولیت «قبر »های قزلحصار را به عهده داشت، افراد زیادی در آنجا به ناراحتیهای روانی دچار شدند، وی بعدا از مسئولان گمرک مهرآباد شد.
7ـ حاج مهدی کربلایی: معاون داخلی اوین در کنار کسانی همچون برادران حسین زاده، و حاج جوهری فرد(با نام مستعار مهدوی) همگی از باند لاجوردی بودند که در سمت مدیران و معاونت های شکنجهگاه های مختلف انجام وظیفه میکردند اما در شکنجه و تیرباران اسیران نیز فعالانه شرکت داشتند.
حاج کربلایی فردی بسیار فاسد و دریده بود. محمود رؤیایی، زندانی مجاهد از بند رسته، در جلد پنجم خاطرات خود، به نام یاد یاران، درباره حاج کربلایی نوشته است: «حاج کربلایی علاوه بر فحاشی و انواع دریدگی و رذالت، در موارد بسیاری به خواهر و مادر زندانی پیشنهاد صیغه و ازدواج موقت! در ازای آزادی عزیزشان را داده بود».
خواهر یکی از تیربارانشدگان نیز سال ها بعد نوشته است وقتی که به محل شکنجهها برروی بدن برادر اعدام شدهاش به حاج کربلایی اعتراض کرده او با افتخار و طعنه گفته است: «نگران جای شکنجههایش نباشید خیالتان راحت، گلوله را به همان جای شکنجهها زدیم» (سایت ایران امروزـ انگار همین دیروز بود!ـ عفت ماهباز ).
او با تعداد دیگری از بازاریان باند لاجوردی از جمله حاج شیرینی، ناصر آقائی، حاج مراد و عباس تیموری، از مسئولان کارگاه اوین بودند و از این راه پول هنگفتی به جیب زد.
حاج کربلایی تا سال84 در سمت مدیر داخلی اوین به سرکوب زندانیان سیاسی مشغول بود. به طوری که «زندانیان سیاسی بند350 زندان اوین» در جوابیهیی به اظهارات معاون دادستان (26 آذر84) به یورش تیغکشان و پاسداران رژیم به زندانیان سیاسی و ضرب و شتم آنان و سرقت اموالشان اشاره کرده و نام کربلایی را در کنار حبیب عباسی (مسئول حفاظت اطلاعات زندان اوین) و یوسفی (مسئول بازرسی و حراست زندان اوین) آورده اند.
کربلایی سپس به عنوان رئیس زندان فردیس کرج معرفی شد. او از طریق ساختن کارگاه های تولیدی در زندان و مزد بسیار ناچیزی که به زندانیان میدهد به استثمار وحشتناک زندانیان مشغول است.
سایت اداره کل زندان های استان تهران او را «از نسل انقلاب» و نسلی که «روی طول موج و مماس با خط اول نهضت اسلامی» بوده است معرفی میکند که اکنون «با کولهباری از تجربه در عرصههای مدیریت زندان، ریاست ندامتگاه فردیس را عهدهدار است». هرچند به چند شهادت در مورد نحوه برخورد این جلاد غارتگر اشاره کردیم ولی در دستگاه آخوندی حاج کربلایی لقب «مجاهد خاموش» را گرفته است که از «اولین روزهای انقلاب» «به طور رسمی در مدرسه رفاه سپس زندان قصر» و بعدها در اوین مشغول وظیفه بوده است. او وظیفه خودش در پست جدیدش را «حبسزدایی و کاهش جمعیت کیفری» زندان میداند و در این راستا به «حرفهآموزی و اشتتغال» زندانیان پرداخته و میگوید: « حرفهآموزی و اشتغال را به عنوان مهمترین محور فعالیت خود در راستای حبسزدایی مورد توجه قراردادهایم». حرف اصلی حاج آقا این است که به زندانیان حرفهیی بیاموزد تا پس از آزادی به سر کاری بروند و دیگر به زندان باز نگردند. برای تأمین این حرف هم کارگاه های متعددی در زندان درست کرده و افراد بسیاری را به آنجا کشانده است. خودش میگوید: «حوزه کار ما بسیار گسترده است در اینجا مددجویان در کارگاه های آهنگری و نجاری و خیاطی گرفته تا صنایع تولید محصولات پیشرفتهیی چون فایبرگلاس، کاشیهای شبنما، مشغول به کارهستند. البته فعالیتهای حرفهآموزی ما بسیار گستردهتر از کارگاه هاست و حتی در این حوزه صاحب اختراعاتی نیز شدهایم فعالیتهایی مانند آموزش تعمیرات تخصصی خودرو»! جلالخالق که شکنجهگران آخوندی مخترع و مکتشف هم شدهاند! ایشان چند سطر پایینتر درباره اختراعات دستگاه خودشان توضیح میفرمایند که: «ما ٥ اختراع با ارزش در حوزه آموزش تعمیرات فنی خودروهای پژو و پراید داشتهایم که در نوع خود بدون مشابه داخلی و خارجی بوده و تحولی در صنعت آموزش خودرو است».
اما وقتی ماهیت تمام این مزخرفات و خالیبندیها روشن میشود که حاج آقا در مورد چگونگی عرضه محصولات خود، که محصول بردگی «صددرصد» زندانیان است، میفرماید: «یکی از دستاوردهای ما در سازمان، مشارکت بخش خصوصی در اداره امور تولید است» یعنی با شیادی ابتدا نوک مسأله را بیرون میدهد که محصولات به «بخش خصوصی» که نام مستعار خودش و چند حاجی شکنجهگر دیگر در بازار است داده میشود. بعد هم کار خود را چهار میخه میکند و پای «اصل 44قانون اساسی» و «دستور کار دولت» را به میان میکشد. بقیه حرف ها توجیه این غارت بیپرده و گسترده است. (سایت اداره کل زندان های استان تهران 27مرداد86)
8ـ حسن رحیمپور ازغندی: با نام مستعار حیدر از بازجویان اوین در دهه۶۰ بود. او در اوین همپای حسین شریعتمدار از نوع بازجویان «تواب ساز» به حساب میآمد. رحیمپور در کنار کار اصلیاش به نوشتن مقالات به اصطلاح روشنفکری نیز پرداخته است باندهای فاشیستی رژیم میخواهند او را در برابر مخالفان به عنوان یک تئوریسین معرفی کنند. او هم با ردیف کردن القابی چون دکتر و استاد برای خودش به تقلید مضحکی از دکتر شریعتی پرداخته است. حتی نام کتابهایی که مینویسد، مانند «محمد پیامبری برای همیشه»، تقلیدیبی مایه از دکتر شریعتی است. او از مشاوران ارشد رژیم در رادیو تلویزیون است (نظیر شریعتمداری در کیهان) . رحیمپور در جریان دستگیری سران حزب توده از بازجویان آنها بود و به طور مشخص بازجویی از کیانوری را به عهده داشت. کیانوری در یکی از نوشتههایش او را «یک جلاد تمام عیار» نامیده است.
9ـ سید مجید ضیائی: دادیار زندان اوین از بازجویان قدیمی اوین و از عاملین شکنجه و اعدام و تجاوز میباشد. او در زمان قتل عام ها دادیار زندان بود و بعد از قتل عام دوباره بازجو شد. سید مجید مسئول بازجویی از کسانی بود که در ارتباط با سازمان مجاهدین دستگیر میشدند. هم چنین مدیریت ساختمان دادستانی در قسمت آسایشگاه اوین را داشت، وی بازجوی مجاهد شهید مهرداد کلانی، هنگامی که به خاطر دیدار با گالیندوپل دستگیر شد، بوده است، مهرداد در نامهاش به کاپیتورن چنین نوشته است .«من وقتی که بعد از دیدار با آقای گالیندوپل دستگیر شدم طی مراحل بازجویی و بازپرسی بازجوها ضمن اینکه به آقای گالیندوپل و هیأت همراهشان فحش و کلمات زشتی میدادند و خطاب به من میگفتند که اینهمه طی این سال ها ما را محکوم کردند چه شد؟ چکار توانستند برعلیه ما بکنند ما هر کاری که به خواهیم انجام میدهیم و حالا تو را نیز شکنجه میکنیم. کجا هستند آنها و گالیندوپل که تو را نجات دهند. در حال حاضر همان بازپرسی که امثال این حرف ها را به من میزد، دادیار ناظر بر زندان اوین معروف به سیدمجید میباشد(مهرداد کلانی اواخر اسفند۷۴ سلول انفرادی زندان اوین موسوم به آسایشگاه)».
10- حمید کریمی: از پاسداران قدیمی اوین، مدتی در آنجا بازجویان را در شکنجه زندانیان یاری میکرد، در سال۶۱ معاونت آموزشگاه اوین را بر عهده داشت. در سال۶۸ مسئول ورزش در اوین شد و با حفظ سمت مسئول استادیوم امجدیه نیز بود.
11ـ محمد مغیثهای: (آخوند) با نام مستعار ناصریان سال های متمادی رئیس ودادیار ناظر زندان بود. او در ردیف آخوند پورمحمدی و روحالله حسینیان و محسنی اژهای، در مدرسه حقانی درس خواند و به لحاظ فکری شکل گرفت. این مدرسه در اواسط دهه۴۰ توسط آخوند بهشتی و عناصر دیگری نظیر قدوسی، جنتی، مصباح یزدی تأسیس شد. در سال های بعد اکثر وزیران، قائممقام های وزارت اطلاعات در مقاطع مختلف، اکثر حکام ضدشرع، آمران و عاملان شکنجه از دستپروردگان این مدرسه انتخاب شدند.
مغیثهای در سال های 60تا64 بازجوی شعبه3 اوین بود. در سال64 به عنوان دادیار در زندان قزلحصار منصوب شد و تا پاییز سال65 همان جا بود. او سپس به زندان گوهر دشت منتقل و دادیار ناظر زندان گوهردشت میشود. وقتی آخوند مرتضوی (رئیس وقت گوهر دشت) در آخرین روزهای سال65 به ریاست اوین میرسد، ناصریان با حفظ سمت دادیاری، رئیس زندان میشود. مغیثهای در جریان قتل عام سال67 یکی از چند چهره شاخص در شقاوت است. قسمتی از یک گزارش درباره او را نقل میکنیم: « آخوند ناصریان و پاسدار عباسی تمام سعیشان براین بود که هرچه سریعتر عمل کنند. آنها به پاسداران میگفتند که به دار آویختهشدگان را پایین بیاورند. اگر احساس میکردند که به دار آویختهیی هنوز زنده است با دو دست خود به پاهای او آویزان میشدند تا قربانی زودتر خفه شود» (کتاب قتل عام زندانیان سیاسی صفحه 278).
بعد از همه این تغییرات، که در واقع دوران آموزش برای او بوده است، مغیثهای به عنوان قاضی زندانیان سیاسی مشغول به کار میشود. تا «عدالت» از نوع شکنجهگرانهاش را در محاکم قضایی رژیم جاری کند. «فعالین حقوق بشر و دموکراسی ایران» در اطلاعیه 7فروردین87 خود، پیرامون وضعیت یکی از زندانیان سیاسی زندان اوین به نمونهیی از این نوع عدالت اشاره کرده است: «آقای منصوری چند هفته پیش به دادگاه انقلاب برده شد و توسط فردی به نام مقیسه(مغیثهای) معروف به ناصریان از دستاندکاران اصلی قتل عام زندانیان سیاسی1367 میباشد و اخیرا به عنوان قاضی، زندانیان سیاسی، آنها را مورد محاکمه قرار میدهد، رفتار او با زندانیان وحشیانه است و برخوردهای او بیشتر به بازجویان شباهت دارد تا قاضی و در مواجهه با زندانیان سیاسی بازمانده از قتل عام 1367 گفته است که چرا شما زنده ماندید؟ و چرا شما را نکشتند؟»
12ـ احمد احمد: از بازجویان و شکنجهگرانی است که در اوین جزء باند لاجوردی به شکنجه و آزار اسیران میپرداخت. مروری کوتاه در زندگی و گذشته او میتواند ما را در شناخت برخی شکنجهگران کمک کند.
احمد از اعضای قدیمی حزب ملل اسلامی بود. در سال1343 دستگیر و سه سالی در زندان بود. پس از آن به اتفاق برخی از اعضای دیگر حزب، مانند عباس زمانی و جواد منصوری و عباس دوزدوزانی، گروه «حزبالله» را تشکیل میدهند. در سال50 دستگیر شده و دو سال را در زندان میگذراند. در زندان با مجاهدین آشنا شده و بعد از آزادی با همسر خود در ارتباط با مجاهدین قرار میگیرد. بعد از جریان خیانتبار اپورتونیست ها در سال54 به مجاهدین، یک جریان راست زودرس ارتجاعی در میان نیروهای مذهبی آن سال ها و هواداران سازمان به راه می میافتد. احمد به جریان راست ارتجاعی میپیوندد و از این پس با کینهیی بسیار شدید نسبت به مجاهدین کارهای خود را ادامه میدهد. برای این دگردیسی تلخ البته میتوان دلایل متعددی، از جمله خیانت اپورتونیست ها و به طور خاص پیوستن همسرش(فاطمه فرتوکزاده) به اپورتونیست ها، برشمرد. اما به نظر میرسد که در مورد احمد دو مسأله عام و خاص (یا ایدئولوژیک و شخصی) روی هم افتادند تا از او بازجویی کینهجو و شقی بیافریند. از این رو احمد با انگیزشی مضاعف به شکنجه و آزار مجاهدان و مبارزان اقدام میکرد. زیرا که با بهانه مسائل شخصی و عاطفی، به عنوان مکمل افکار ارتجاعیاش، او به خود حق میداد که هرموضعی بگیرد و هرکاری بکند. احمد در سال54 پس از جدایی از سازمان، تا سال55 به فعالیتش ادامه میدهد. اما مجددا دستگیر میشود. در زندان این بار احمد در صف مرتجعانی همچون لاجوردی و عزت شاهی قرار میگیرد و پس از آزادی، و پیروزی انقلاب ضدسلطنتی، در کنار عزت شاهی، کمیته مرکز، واقع در میدان بهارستان، را بنیانگذاری میکنند. احمد مدتی بعد «مسئول دبیرخانه کمیته مرکزی مستقر در مجلس» میشود و سپس به اوین میرود. سمت رسمی و اعلام شده او دراوین « مسئول روابط عمومی زندان اوین» است. اما گزارش هایی در دست هست که نشان میدهد او از جمله شکنجهگران مخفی زندان اوین بوده است.
در معرفی زندگینامه احمد آمده است که وی هم اکنون در آموزش و پرورش «به تربیت نیروهای مؤمن و انقلابی» مشغول است.
13ـ محمد داوودآبادی (مهرآیین):سربازجو و شکنجهگر اوین. این فرد، که شکنجهگری خشن و بیرحم بود، نمونه کامل مسخ یک انسان است. او از سر شکنجهگران قسیالقلبی بود که در شعبه۷اوین با نام مستعار محمد مهرآیین کار میکرد. او استاد کاراته و جودو بود و در بازجوییها از فنون این ورزش برای گرفتن اعتراف استفاده میکرد. براساس گزارش زندانیان از بند رسته، تخصص او در شکستن کتف اسیرانی بود که در زیر دست او قرار میگرفتند. داوودآبادی با ضربات ناگهانی استخوان کتف اسیران را آن چنان میشکست که زندانیان از ضایعات آن تا سال های بعد، حتی پس از آزادی، رنج میبردند.
داوودآبادی در سال های گذشته، قبل از 1350، در ارتباط با سازمان مجاهدین دستگیر شده بود. اما بعد از ضربه اپورتونیستی چپنمایان در سال54 سنگرش را عوض میکند و در مسیر انحطاط تا بدانجا سقوط میکند که خود به شکنجهگر مجاهدان و مبارزان تبدیل میشود. داوودآبادی چنان خشونت و قساوتی از خود نشان میدهد که لاجوردی او را «ستون دادستانی» می نامد.
بعد از پیروزی انقلاب ضد سلطنتی، داوود آبادی با فرزندانش در کنار باند لاجوردی به اوین میرود. پسرانش شلاقزن شعبههای شکنجه میشوند. داوودآبادی سال های متمادی، چه در همان زمان که در اوین شلاق میزد و کتف میشکست و چه بعد از آن پست هایی از قبیل نایب رئیس کمیته ملی المپیک، رئیس فدراسیون ورزش های رزمی، رئیس فدراسیون جودو و رئیس فدراسیون جانبازان و معلولین، مسئول لجستیک وزارت سپاه، مدیریت خدمات عمومی مجلس را به عهده داشت.
دو نمونه احمد احمد و محمد داوودآبادی، ما را به یک مورد از شکنجهگران اصلیتری میرساند که در بالای دست امثال آنها بسا شقیتر و سفاکتر بوده است. نمونهیی که یکی از سوژه های تبلیغاتی رژیم است و اخیرا هم کتاب خاطراتش منتشر شده است.
بررسی وضعیت او به خصوص با توجه به مسائلی که در کتاب خاطراتش نقل کرده است ما را به شناخت عمیقتری از مقوله «شکنجه» و «شکنجهگر» در رژیم آخوندی می رساند.
یک نمونه عبرت انگیز:
شکنجهگران جناح لاجوردی عمدتا نیروهایی بودند که از سال های قبل در ارتباط با فداییان اسلام و یا هیأت های مؤتلفه و قتله منصور قرار داشتند. این جماعت به لحاظ اجتماعی، بیشتر بازاریان خردهپایی بودند که هریک در گذشتهها (بیشتر در حوالی 15خرداد1342) گذری هم به زندان های شاه داشتند. آنها پس از تبعید خمینی با رژیم شاه به تعادل رسیده و دنبال کار و کسب خود بودند. هرچند از موضع ارتجاعی، آن هم فقط در بین خودشان و نه بیشتر، «غر»ی هم به شاه میزدند ولی دست از پا خطا نمیکردند. شاه و ساواک هم این مسأله را خوب میدانست و هر از گاهی برای چشم زهر گرفتن از بقیه، یکی از آنها را میگرفت و بعد از مدتی آزاد میکرد. این عده، در بازار، در فاصله سال های 40ـ50 برای خود دم و دستگاهی راه انداخته و طیفی از مرتجعان و لومپنهای مذهبی را دور خود گردآوردند. لومپنهایی که در سال های بعد جزء رذلترین شکنجهگران در آمدند. حاج داوود رحمانی و مجتبی حلوایی از این نمونهها هستند.
در کنار این عده، چهره چند شکنجهگر به صورت خاص قابل درنگ میباشد. کسانی که هرچند از همان ابتدا هم، سنخیت فکری و طبقاتی و فرهنگی زیادی با «مؤتلفه» داشتند اما براثر جاذبههای مبارزه مسلحانه با دیکتاتوری شاه، برای مدتی در کنار مجاهدین قرار گرفتند. در ادامه، به دلیل نکشیدن و همسنخ نبودن با مجاهدین، عمدتا بعد از ضربه خیانتبار اپورتونیستی سال 54، از صف مبارزه خارج و جای خود را در کنار امثال لاجوردیها یافتند.
در سطور قبل به دو نمونه از این نوع شکنجهگران شقی (احمد احمد و محمد داوودآبادی) اشاره کردیم که هریک از زاویهیی قابل توجه بودند.
اما شاخصترین این نمونه از شکنجهگران، عزت شاهی(با نام مستعار مطهری) است. عزت یک بازاری خردهپا در بازار تهران بود. او در دهه1350 مدتی در ارتباط با مجاهدین قرار گرفت، و بعد دستگیر شد.
عزت شاهی چه از نظر فکری و چه از نظر طبقاتی و شخصیتی، مشابهتهای بسیاری با لاجوردی داشت. به لحاظ فکری بسیار مرتجع و عقبمانده بود و با برداشتی بسیار نازل از مفاهیم مذهبی، به ضدیت هیستریک با هرنوع نوآوری و برداشت مترقیانه از قرآن و اسلام میپرداخت. جمود فکری عزت شاهی در عرصه مبارزاتی، در گام اول با دشمنی هیستریک نسبت به وحدت نیروهای مبارز علیه شاه نشان داده میشد. هم از این رو در همان بدو ورود به زندان، با دشمنی با وحدتی برخاست که بین نیروهای مبارز آن روزها (عمدتا مجاهدین و فداییها) به وجود آمده بود. البته کسانی که با عزت شاهی برخورد داشتند به خوبی میدانستند که ضدیت با «مارکسیسم» و «مارکسیست»ها، به بهانه عدم اعتقاد به خدا، بنیاد دعوای عزت (و امثال او) با مجاهدین نبود. اصل دعوا بر سر هسته ارتجاعی تفکر او و برداشت دگماتیک و عقب ماندهاش از مذهب و تاریخ و مبارزه بود. سیمای تاریخی این قبیل افراد در تاریخ تشییع همان مرتجعانی هستند که «خوارج» خوانده شدهاند. کسانی که در عین حال که جای مهر نماز بر پیشانیشان حک شده، شمشیر آخته بر کسی چون علیبن ابیطالب میکشند. این قبیل افراد هرچند به زبان با معاویه دشمنی میورزند اما در عمل، ش انس هایی را نصیب آنها میکنند که هیچ سردار و سرباز و جان نثاری قادر نیست چنان خدماتی را انجام دهد. در دورههای تاریخی نزدیک نیز ما شاهد بیشترین خدمات از سوی شیخ فضلالله نوریها، بسا و بسا بیشتر از هر « لیاخوف»ی، به محمدعلیشاهها هستیم و به خوبی تجربه کردهایم که چگونه آیتالله کاشانیها جاده صافکنهای سپهبد زاهدیها هستند.
امثال لاجوردی و عزت شاهی در رویارویی با ساواک از خود سر سختی نشان میدهند. اما این سختسری را به هیچ وجه نباید با اصولی بودن و پرنسیب داشتن یک فرد انقلابی اشتباه گرفت و هرگز با مقاومت استوار و سرشار از حماسه و آگاهی بدیعزادگان ها و خوشدلها و ذوالانوارها قابل قیاس نیست. سختسری کسانی امثال این جماعت از آبشخوری ضدتاریخی تغذیه میکنند. سختسریشان ریشه در ناآگاهی و جهل و خرافه دارد، در حالی که انقلابیون اصیلی که برسر حفظ پرنسیبهای خود جان میبازند، قبل از هرچیز در آگاهی و دانش غوطهورند. مرتجعان با صفت ضدیت با هرآن چه که بویی از تازگی و «سخن نو» دارد، در برابر انقلابیون راهگشا و نوآور، باز شناخته میشوند. استواری انقلابیون در پویایی آنها ریشه دارد و انجماد مرتجعان در ایستاییشان. تأکید ما براین نکته از آن روست که این مسأله هرچند اکنون، بعد از گذشت سال های بسیار، و آزمایشهایی که لاجوردیها و عزت شاهیها دادهاند مقدار زیادی بدیهی به نظر میرسد، اما در آن سال های ابتدای مبارزه انقلابی با شاه(دهه 1350) آمیختگی مسائل چنان بود که درک همین مسأله بدیهی نیاز به روشن بینی بسیار میداشت. در آن زمان این شبهه به صورتی خودبه خودی در اذهان عمل میکرد که چرا امثال عزت شاهی باید از صفوف انقلابیون طرد شوند؟ برخی بر ویژگیهای فردی او، همچون مقاومت در برابر شکنجه، دست مینهادند. و خلاصه آن که تصمیمگیری در مرزبندی قاطع با ارتجاع فکری و آلودگیهای ایدئولوژیک امثال او علاوه بر روشنبینی به شهامتی بسیار نیاز داشت.
براین اساس عزت شاهی در اندک مدتی بعد از ورودش به زندان شاه به عنوان زائدهیی مزاحم از جمع مجاهدان و مبارزان آن زمان دفع شد. او مدت ها در انزوا و طردشدگی از سوی زندانیان به سر برد؛ بدون این که حتی یکی از حرف هایش در میان زندانیان خریداری داشته باشد.
جریان اپورتونیستی چپنما در سال54 در درون سازمان مجاهدین مائدهیی بود برای مرتجعان و به حرکت در آوردن مارهای یخزدهیی که رو به مرگ بودند. آن خیانت بزرگ، پرچمی از دعاوی کهنه را به دست عناصر مرتجع داد و به زودی موجی از آخوندها، بریدگان و مرتجعان، با فتنهانگیزیهای شبانهروزی ساواک، به راه افتاد. در ادبیات مجاهدین این موج زهرآلود «جریان زودرس ارتجاعی» نامیده شده است. افعیان افسرده و بی حس این بار با انبانی از عقده و کینهتوزیهای پایانناپذیر به دشمنی آشکار با مجاهدین پرداختند.
البته ما در این نوشتار سر آن نداریم تا تاریخچه این انحراف بزرگ و دردآور تاریخی را بازنویسی کنیم. اما کالبدشکافی عزت شاهی به عنوان یک شاخص، برای درک ماهیت و ریشه تاریخی و ایدئولوژیک نظام جدید شکنجه مفید است. و بیجهت نیست که مرکز اسناد انقلاب اسلامی به عنوان ناشر کتاب خاطرات او دربارهاش مینویسد: «.نام عزت شاهی خاطرات شگفتی را درباره شکنجههای وحشتناکی که در کمیته مشترک ضد خرابکاری بر روی زندانیان مبارز مسلمان اعمال میشد بهیاد میآورد. اما چیزهای دیگری را هم بهخاطر میآورد و آن حماسه جاودانه مقاومت اوست که بازجویان ساواک را با تمام تلاش هایشان ناکام گذاشت و از عزت شاهی یک اسطوره ساخت». «اسطوره» شدن عزت تنها، نشانه خالی بودن کیسه مرتجعان نیست. چهره دادن به یک جریان بی ریشه و چهره است.
موج جدید در سنگ بنای بی هویتی خود دشمن را نه ساواک، و نه هیچ فرد یا گروه دیگری، نمیدانست. مرتجعان واشریعتا گو، با سینه چاک دادنهای پرمکر و فریب خود هر نوع تفکر با بارقهیی از ترقیخواهی را نفی میکردند. اینجا بود که مجاهدین، به مثابه جریان اصلی مذهب پیشرو و انقلابی معاصر که بر دکان عوامفریبی مهر باطل میزدند با بیانی صریح «منافقین» نامیده و دشمن اصلی ایدئولوژیکی مرتجعان معرفی شدند.
آثار و عواقب این انحراف در قدم اول در مخدوش شدن مرزهای همین کسان با رژیم شاه و ساواک بود. آخوندهای مرتجع با فتوایی که مبارزه برای آزادی را یک صد سال به عقب پرتاب میکرد مجاهدین را بر سر دو راهی انتخابی تاریخی قرار دادند. مجاهدین مخیر شدند تا بین دست برداشتن از اصول و پرنسیبهای انقلابی خود و یا تسلیم ارتجاع شدن یکی را انتخاب کنند. قطببندی جدید نیروها از این انتخاب شکل و مایه میگرفت. مجاهدین انتخابی به غیر استواری بر مرزبندیهای ایدئولوژیک شناختهشده نداشتند و این بود که «مجرم» و «منافق» شناخته شدند و سردمداران این جریان، از عسگراولادی و آخوند انواری تا آخوند کروبی و بسیاری دیگر سر از سپاسگویی برای شاه درآوردند.
اوجگیری انقلاب ضدسلطنتی و به میدان آمدن خمینی فرصتی شد تا این قبیل عناصر در زیر عبای فساد و ابتذال امام خود گردآیند. خمینی در این مقطع تاریخی توانست تمامی عناصر مرتجع مذهبی را گردآورد و برای دوام و بقای خود هیچ راهی جز تکیه روزافزون برآنها نداشت. بیجهت نبود که مرتجعان خمینی را «روح» خود مینامیدند. در واقع این خمینی بود که به اجساد بدون مصرف و روبه تجزیه این عناصر، دوباره امکان یک زندگی انگلی ضدتاریخی را داد.
در متن چنین تحولاتی است که دیکتاتوری سطلنتی سقوط میکند و خمینی با دار ودسته مرتجعش بر موج انقلاب سوار شده و رهبری یک انقلاب را می دزد.
باندهای مختلف آخوندی بلافاصله به تسخیر مراکز قدرت اقدام میکنند. ما برای دور نشدن از بحث اصلی خود به بخش تسخیر مراکز کمیته و سپاه و آن چه که نظام شکنجه را در رژیم جدید مربوط میشود میپردازیم.
عزت شاهی یکی از کسانی است که برای خود دم و دستگاهی دارد. تعدادی از زندانیان زمان شاه، نظیر حمید خزایی، محمد شهرستانی، فریبرز فلاح، محسن مخملباف، و احمد احمد را در زیر بال و پر خود میگیرد و براریکه کمیته مرکز در میدان بهارستان تکیه میزند.
عزت هرچند به لحاظ سنخیت فکری و طبقاتی، النهایه در ردیف باند مؤتلفه و دار و دسته لاجوردی قرار داشت (و دارد) اما به علت فردیت بالایش که زیر بار احدالناسی، نمیرفت آبش با آنها در یک جوی نمیرود و قادر نیست با آنها همکاری کند. این است که خود یک کمیته نیمه مستقل راه میاندازد. خودش در کتاب خاطرات خود اعتراف کرده است که در اندک مدتی بیش از 5هزار نفر را دستگیر کرده و بعد از بازجویی و تحقیق یا خودسرانه آزاد کرده است و یا تحویل لاجوردی در اوین داده است.
در سال های اخیر، عزت شاهی خاطرات خود را در بلبشوی بی فرهنگی و انتشار بی وقفه جعل و دروغ، منتشر کرده است. هرچند این کتاب (و انواع مشابه) هدفی جز تحریف تاریخ و دروغپراکنی ندارد و قبل از هرچیز نشانه فقر شدید فرهنگی آخوندهاست اما باز هم عزت شاهی در کتاب خود اعترافاتی دارد که مرور برخی از آنها گوشههایی از جنایت بزرگ شکنجه در ایران تحت حاکمیت آخوندها را روشن میکند.
قصد ما نقد این کتاب نیست و فقط برای روشن شدن برخی مسائل از آن نقل میکنیم.
عزت شاهی در کتاب خود برخی ناگفتههای پشت پرده کمیته مرکز را اعتراف کرده است. قسمت هایی را که ذیلا نقل میکنیم، هرچند بسیار ناقص و سر و دست شکسته آمده، اما از آنجا که اعترافات یک بازجو و شکنجهگر شناخته شده است به اندازه کافی گویا هستند. هم اوضاع بلبشو و سردرگم نیروهای خمینی را نشان میدهد؛ و هم سگدعواهای آنان برای رسیدن به سهم بیشتر از انقلاب را؛ و هم روند شکلگیری نظام اطلاعات و شکنجه آخوندها را.
عزت شاهی کار دستگیری و نحوه برخورد با زندانیان را این چنین توضیح می دهد:
«در میان بازداشتیها با آنها که بی کس و کار بودند مشکلی نداشتیم، ولی اگر طرف به جایی بند بود و او را میشناختند، حتی اگر خیانت و گناهش از دیگران بیشتر بود هزار تا مدعی داشت، دائم زنگ میزدند که آقا چرا این آدم متشخص را گرفتهاید ؟ اصلا شما نمیدانید که چه کار میکنید؟ ولش کنید! ملاقات بدهید!
شانسی که ما داشتیم این بود که آقای لاجوردی دادستان و با ما هماهنگ بود، اگر متهمی را میگرفتیم و نیاز بود که قبل از اتمام بازجویی کسی او را نبیند، سریع با لاجوردی تماس گرفته، میگفتیم این وضع را دارد. بعد که تلفن زدنها شروع میشد میگفتیم: ممنوع الملاقات است، مگر این که دادستانی اجازه بدهد، خوشبختانه آقای لاجوردی هم همکاری میکرد.
گاهی سنبه خیلی پرزور بود و میگفتند: حتما باید این فرد آزاد شود یا باید حتما ملاقات بدهید، میگفتیم: نمیشود، آقا این امانت دادستانی است، به ما ربطی ندارد، شما بروید دادستانی مجوز بگیرید، بعد سریع متهم را به دادستانی فرستاده میگفتیم قضیهاش این است، بعد که دوباره با دستور از ما فوق برای آزادی و یا ملاقات میآمدند، میگفتیم: دادستانی متهمش را از ما تحویل گرفته است.
این مسائل موجب کدورت هایی بین ما و آقای مهدوی و برخی سیاستگذاران و مسئولان کمیته میشد، میگفتند: نه ! شما با لاجوردی باندید! هماهنگید! شما بیخودی برای مردم مزاحمت ایجاد میکنید.
تا قبل از شکلگیری سپاه، دستگیری متخلفین و مجرمین و ضد انقلاب با کمیته انقلاب اسلامی بود، سپاه که روی کار آمد، اختلالات و اختلافاتی نیز پیش آمد . آنها در حیطه وظایف ما دخالت میکردند، گاه میرفتیم متهمی را بگیریم آنها زودتر میرفتند و میگرفتند، به خانه تیمی گروهکی وارد میشدیم، آنها هم میآمدند، تداخل در این امر باعث شد تا چند نفر بیخودی از بین رفته و کشته شدند.».
عزت شاهی در ادامه به نکته بسیار مهمی اشاره میکند و می گوید: «در انتظامات هم عدهیی طرفدار سازمان مجاهدین انقلاب و بهزاد نبوی بودند که به سپاه کانال زده بودند، بچههای سپاه آسان با قضایا برخورد میکردند، بند209 اوین هم در اختیارشان بود، لذا طرفداران بهزاد نبوی بیشتر مایل بودند از این کانال عمل کنند، دوگانه عمل میکردند.
مسئولین انتظامی اینها بودند شبانه میرفتند عمل میکردند، اگر کسانی را که دستگیر میکردند میخواستند از امکانات ایشان استفاده کنند به ما تحویل نمیدادند چرا که میدانستند ما متهم را با کلیه امکانات طی صورت جلسهیی تحویل میگیریم، لذا خود مستقیم عمل کرده و این قبیل متهمان را تحویل سپاه میدادند، آنها در حد ما سختگیری نمیکردند».
در ادامه این تضادهاست که رسوایی شکنجههای وحشیانه باند عزت بالا میگیرد و او مجبور به ترک موقت کمیته میشود: «دیدم اگر خودم بروم بهتر از این است که با زور بروم، لذا استعفایی نوشته کناره گرفتم، بعد از آن جوی علیه ما درست کرده بودند که اینها شکنجهگرند، خلاف شرع میکنند»
به نقل از نشریه مجاهد شماره ۹۱۱