28 آذرماه سالروز شهادت انقلابی و مبارز بزرگ میهن شکراله پاکنژاد است.
شهید پاکنژاد یکی از معروفترین زندانیان دیکتاتوری پیشین بود که به خاطر دفاعیه جانانهاش علیه شاه و دفاع قهرمانانهاش از مبارزه مسلحانه به زندان ابد محکوم شده بود.
پاکنژاد، که دوستان و یارانش او را شکری صدا میکردند، به داشتن پرنسیبهای اصولی و شجاعت و صراحت و در عین حال صمیمیت معروف بود.
او چه در زندان و چه در سال های بعد از آن همواره از یاران و نزدیکان مجاهدین بود و عمیقترین روابط انقلابی و انسانی را با آنان داشت.
هم از این رو شکری مورد کینه بسیار دشمنان آزادی، به ویژه ارتجاع حاکم، قرار داشت.
آخوندها عاقبت او را پس از 30خرداد60 دستگیر کرده و در آذرماه همان سال به شهادت رساندند. بنا به گزارش هایی از زندان لاجوردی، سردژخیم اوین، شخصاً تیر خلاص شکری را زده است.
به مناسبت سالگرد شهادت او فصلی از کتاب یادماندههای زندان نوشته کاظم مصطفوی را نقل میکنیم
سلامت رابطه مجاهدین با شکری(پاکنژاد)، و او با مجاهدین و بالاخص مسعود(رجوی) یکی از افتخارات جنبش مسلحانه است. نمونه این رابطه را در گذشته نهضت ملی نداشتهایم. در زندان قبل از سال50 هم نداشتیم. بعد از سال50 هم نفس این رابطه بهعنوان یک دستاورد تاریخی باقی مانده و خواهد ماند. بهطوری که اگر از من بپرسید روابط انقلابی بین افراد و گروه ها، یا گروه ها و گروه ها چگونه باید باشد. من نیازی بهمراجعه دادن شما بهکتابهای کلاسیک نمیبینم. مثال بارز و مشخص آن را برایتان بازگو خواهم کرد. بهنوع رابطه شکری، بهعنوان یک انقلابی و مبارز بزرگ، با مجاهدین و بهطور خاص مسعود نگاه کنید. از نظر من این خودش تعریف است.
شکری برادر بزرگ ما بود. بزرگ و دلسوز و مسئول. از آنجا که اهل بازی نبود، این طرف میز و آن طرف میز را هم بهرسمیت نمیشناخت. گرم و صمیمی و رک حرفش را میزد. شجاع و دلیر، موضعگیریهایش درس آموز صداقت برای همه ما بود. یادم میآید که مسعود همیشه بهما سفارش میکرد حرف های او را جدی بگیریم. و خودش بهواقع جدی میگرفت.
بسیاری از ما با آن چهره صمیمی و شجاع از طریق عکسش در روزنامههای رژیم شاه آشنا شدیم. من هم اولین بار عکسش را در کیهان سال49 دیدم. نزدیکهای عید بود. چند جملهیی که از او نقل شده بود، کافی بود تا آدم را همیشه مخلصش کند.
بعد که او را از نزدیک در زندان دیدم هی نگاهش کردم. چهرهاش همان پیامی را میداد که از عکسش گرفتهبودم. در آبدارخانه بند4 با هم کارگر بودیم. هرکداممان روی سطلی واژگون نشسته بودیم تا چیزی را پوست بکنیم. شکری داشت تعریف میکرد و من سخت غرق تماشایش بودم. در قزلحصار بارها دفاعیهاش را از رادیو شنیده و پیاده کرده بودم. همین طور که شکری حرف میزد من زمزمه میکردم: .وظیفه هر فرد ایرانی است که تفنگ بهدست از حقوق و آزادیهای خود دفاع کند. چون در چنین شرایطی تنها تفنگ است که میتواند وسیله مؤثری برای دفاع از آزادی و حقوقبشر باشد . و بعد همین طور که او میخندید و قهقهه میزد من ادامه میدادم: آزادی این کلمه زیبا و دوستداشتنی را هیچکس نمیتواند فراموش کند. آزادی انسان از قید گرسنگی، بیسوادی و بیعدالتی، زور و استبداد، مفاهیم کهنه که حافظ استثمار انسان از انسان است. چگونه میتوان در میان مردمی که در چنگال استبداد، گرسنگی، بیسوادی و وحشت اسیرند، احساس آزادی کرد؟ و بعد یادم میآمد که او مارکسیستی بود که بهشاه بهخاطر تبعید خمینی حمله کرد. کاری که خیلی از طرفداران خود آن کفنپاره هم جرأتش را نداشتند.
بعد هم یادتان باشد شاه بهصورت مستقیم از شکری نام برد و بهاو حمله کرد. بعد از آن، فشار ساواک روی درهم شکستن شکری مضاعف شد. حتی حسینزاده (عطارپور) شکنجهگر معروف ساواک گفته بود اگر نتواند شکری را بهپای مصاحبه تلویزیونی بکشاند لچک بهسر خواهد کرد. و همه شاهد بودیم که آن شکنجهگر وحشی چگونه، بهیمن مقاومت و هشیاری شکری، حسرت بهدل ناکام ماند.
من در آن زمان چیز زیادی از این دفاع نمیفهمیدم. اما میدانستم که این کار یک نوآوری است. میفهمیدم که گوینده این حرف ها تودهیی نیست. همین و بس. این برای شکری یک افتخار و نوآوری انقلابی بود. هرچند که آن نمکنشناس دریده در سال های بعد شکری را بهجوخه تیرباران سپرد تا کار ناکرده شاه را تمام کند.
چندی بعد با موردی برخورد کردم که برایم بسیار تکان دهنده بود. در سال53، مارکسیست ها در قصر، بسیار پراکنده و متشتت بودند. هرکس برای خودش علمی راه انداخته بود و چیزی میگفت. جمع ما (مجاهدین) بهصورتی یک پارچه در برابر تمام مسائل نظر و احدی داشتیم. اما مارکسیست ها شاخههای متعددی بودند. در این میان یک عده تازه بهدوران رسیده که زورشان بهسرگرد زمانی(رئیس جلاد بند سیاسی زندان قصر) نمیرسید بند کرده بودند بهخدای توی آسمان ها. تمام مبارزهشان شده بود فحش بهخدا دادن. البته چه میخواستند و چه نمیخواستند، این حرکتشان یک معنای سیاسی خاص هم داشت. آن هم این بود که باید بهجای ساواک و شاه و سرگرد زمانی بهجنگ مجاهدین رفت. و بر ضد آنان یک جریان ایدئولوژیک راه انداخت. گذر ایام نشان داد که گیر اصلی در کم آوردن مبارزاتی حضرات بود. یکی از این حضرات سوسولی بود پرادعا که بعد هم اکثریتی شد و در خارج کشور بهمراد نهایی دلش رسید. مجازات اتودینامیکی کسانی که دیواری کوتاهتر از مجاهدین نمییابند. و یا این که میخواهند از دیواری بلندتر از قد خودشان بالا بروند. این میزان انحطاط را باید بچشند و تا طبقه هفتم جهنم ضدانقلابیگری سقوط کنند. بههرحال این بابا میتوانست هرعقیدهیی را داشته باشد. ضد مذهب باشد یا نباشد. اما او میآمد با هوادارانی که سن و سال کمی داشتند رابطه عاطفی ایجاد میکرد و بیخ گوششان میخواند که مجاهدین بیخود میگویند که مذهب این است و ... مذهب همان است که در کتابهای علامه طباطبایی و جعفری و حداکثر بازرگان و شریعتی آمده است.در همین گیرو دارها بود که او با یکی از بچههای کم سن و سال طرح دوستی ریخت.کسی که بعدها از مجاهدان ارزنده شد و در زمان خمینی بهشهادت رسید و بههمین دلیل نامش را نمیبرم. ما بهشدت متناقض بودیم که در برابر این ناجوانمردی که کلی دردسر ایجاد میکرد و وقت میگرفت چه بکنیم؟ بالاخره قضیه را با مسعود(رجوی) مطرح کردیم. گفتیم خوب میدانیم که تمام علم و علوم او در چند کتابی خلاصه میشود که خودمان ده ها بار خوانده و نقدش کردهایم. ولی فضایی که در بند ایجاد میشود هیچ چیز نیست جز بهنفع سرگرد زمانی. مسعود فکری کرد و عاقبت گفت بهتر است ما وارد قضیه نشویم. بعد گفت با شکری مشورت خواهد کرد. شکری بهمحض این که قضیه را شنید با عصبانیت بسیار وارد کار شد. رفت با او صحبت کرد. نمیدانم بهاو چه گفت. اما در بازگشت، بهمسعود گفت او آدم تازه بهدوران رسیدهیی است. از او پرسیدهام که چه چیزهایی بهفلانی میگوید ودیدهام چیزهایی را که خودم برای او گفتهام بهصورت دست و پا شکسته دارد بهخورد آن بنده خدا میدهد. بهاو اخطار کردهام که دست از این کارهایش بردارد. شکری چیز دیگری نگفت. اما بعد از آن دیدیم طرف دست و پایش را جمع کرد و دیگر دنبال آن فرد بهخصوص نگشت.
برخورد مسئولانه شکری همیشه ما را در رابطه با خودش شرمنده میکرد.چیزی که در تمام طول زندان ادامه داشت و بعد هم ادامه یافت
بعد از آزادیش یک روز با چند نفر بهدیدنش رفتیم. همان طور گرم و خودمانی و بیریا بود. و البته بسیار هوشیار. در آن ایام، تازه حمله بهاجتماعات داشت شروع میشد.جریان را بهاو گفتیم. گفت این داستانی نیست که از پائین شروع شده باشد و مشکلی هم نیست که جوابش در پائین باشد. او با تأکید گفت باید مسأله را سیاسی کرد تا بشود یقه سردمداران قضیه را گرفت. بعد بهنقش ما بهعنوان عنصر مجاهدخلق در حل تاریخی این مسأله اشاره کرد و گفت در این شرایط حساس همه چشمها بهسوی مجاهدین خیره است.
او در دوران مبارزه سیاسی با آخوندها بهواقع از موضع برادری دلسوز، هم در مسائل سیاسی یار مسعود بود و هم بهفکر میلیشیاهایی بود که در صحنه مقدم نبرد ضدارتجاعی قرار داشتند. بارها سفارش غذا و خواب آنها را میکرد و همیشه با چشمانی تیزبین و هوشیار که از مشخصههایش بود اوضاع را پیگیری میکرد. این برخوردها از شناخت عمیق او نسبت بهمجاهدین و نقش تاریخی آنها ناشی میشد.خوب بهخاطر میآورم که در عید سال59 بعد از پایان مصاحبه مسعود درباره وضعیت نیروهای سیاسی موجود در صحنه آن روز شکری گفت: از این پس قلب انقلاب ایران در سینه مسعود میتپد . و بهما (مجاهدین) پیام داد قدر او را بدانیم.
شکری با این جمله خودش را برای همیشه در سینه مجاهدین جاودان کرد.
به نقل از نشریه مجاهد شماره 884