زمان پرشتاب تر از شهاب خیال میگذرد،
و آن کس که به تصادف
سکة صبح دومین روز بهار را
به نام خود زد
سالهای حادثهٴ تنفس را
با خاطرات مدفون در خاکهای قدیم سپری کرد.
در سراشیبی روزها از پی روزها
بهار، شیطنت کودکی گریزپا بود
و حلاوتهای پرسههای تابستانی
در پس کوچهٴ جوانی با زمزمهیی شبانه گم شد.
فرصت تماشای پاییز
برگ رنگارنگ اندوهی بود
افتاده در پای درختی ساکت
که در توالی بیدرنگ دقایق سوخت.
پای آبله،
با دلی هزار تکه و چشمانی از چشمه و آفتاب
به شادیهای زمستانهٴ گل یخ رسیدم
و تجربه کردم رابطههای گیسوان برفی عمر را
در انتهای چهارمین فصل سرد.
باد با سیلی سرد دقایقش میگذرد
و من مبهوت شکها و باورها
بی باورم به ابدیت یخبندان روزها،
بی باورم بهشهاب سردی که از آسمانم میگذرد.
گل یخ از آن سوی زمستان
هنوز با برف در جدال است
و من بر پیشانی مینایی مستمر تا به ابد
یقین پر شاخهٴ درختی گشن را میبینم
روئیده در بیرون این چهار فصل سرد.
فصلی پنجمی در راه.
بی نام و ناشناخته
در آستانهٴ گل گرم آرزو.
کاظم مصطفوی- 23آبان95.