اعدام جنایتکارانه ریحانهٴ جباری توسط دژخیمان رژیم آخوندی موجی از نفرت و انزجار بین‌المللی را برانگیخت. عفو بین‌الملل آن را «ننگ خونین حقوق‌بشر» خواند و پیش از آن خود ریحانه حکمش را رقم خورده در «هزار لایه دسیسه» نامیده بود.
این هزار لایه را می‌توان شکافت و ساعتها درباره‌اش حرف زد و مطلب نوشت. این نوشته سر آن دارد تا بر یکی از لایه‌های فاجعه دست بگذارد. شاید که پرتو نوری ابعادی از جنایت را روشن کند. ریحانه حرفهایی زده و منتشر کرده که برای بازخوانی جنایت مستندتر از تمام دروغگوییها و جعل واقعیات از سوی به‌اصطلاح دستگاه قضایی رژیم است. او در زندان بر سر آن بوده که تمام واقعیت را بگوید و بنویسد و البته ما نمی‌دانیم که آن چه از وی منتشر شده است «تمام» واقعیت هست یا بخشی از آن که توانسته به بیرون درز پیدا کند. اما به هرحال چاره‌ای نیست. باید پذیرفت که موثق‌ترین حرفها برای بازخوانی جنایت حرفهای خود ریحانه است.
خود او نوشته «با طناب داری که جلو چشم» دارد، و «از آن باک» ندارد، حرفهایش را می‌زند تا نه تنها اعتراف گیریهای چهار بازجوی شکنجه‌گرش را از اعتبار بیندازد که «شاید گوشی در این جهان باشد که فریادش» را بشنود.
به هرحال، در تیرماه 1386، ما با دختری روبه‌رو هستیم 19ساله که دانشجوی ترم سوم رشته نرم افزار کامپیوتر بوده و در یک شرکت به‌صورت نیم وقت با حقوق 150هزار تومان در ماه کار می‌کرده است. در یکی از این‌روزها او مشغول صحبت تلفنی با یکی از مشتریان خود بوده است که قبلاً در یک نمایشگاه بین‌المللی غرفه‌ای را برایش طراحی کرده. بعد از اتمام مکالمه با «مردی میان سال و دوستش» آشنا می‌شود. وی خود را «جراح زیبایی» معرفی می‌کند و ریحانه درباره او نوشته است: «صورتش مثل همه آدمهایی بود که در کوچه و خیابان می‌بینی. در تاکسی کنارشان می‌نشینی. در صف مغازه‌ها وپارک ها و رستورانها. شاید اگر در کوچه‌ای جوانکی همسن و سال خودت متلکی بگوید، به کسانی مانند اوپناه می‌بری تا حق پسرک را کف دستش بگذارد». این مرد به ریحانه می‌گوید حرفهای او را «ناخواسته» شنیده است و فهمیده که در کار طراحی و دکوراسیون است. بعد اضافه می‌کند: «من محلی دارم که که می‌خواهم آن را تبدیل به مطب کنم».
پس در نقطه ابتدایی این ارتباط سه نفر وجوددارند. ریحانه، جراج زیبایی که بعد معلوم می‌شود اسمش دکتر مرتضی سربندی و دکتر عمومی بوده است و دوستش که باز هم بعداً مشخص می‌شود نامش «مهندس شیخی» است. تمام اتفاقات بعد حول ارتباط این سه نفر با هم شکل می‌گیرد.
میزان خوشحالی ریحانه از یافتن مشتریانی که کنترات یک محل را به او می‌دهند قابل درک و فهم است. بنابراین کارت شرکت و شماره تلفن خودش را به آنها می‌دهد و راهی خانه می‌شود. اما «ماشینی جلوی پایم ترمز کرد. دکتر و دوستش بودند. تشکر کردم ولی آنها گفتند در مسیر می‌توانیم در مورد کار با هم صحبت کنیم. سوار شدم».
چند هفته می‌گذرد و از «آقای دکتر و دوستش» خبری نمی‌شود. اما «دکتر» روزی زنگ‌زده می‌زند و از ریحانه قراری می‌خواهد. ریحانه درگیر امتحانات دانشگاهی است و رد می‌کند. چند هفته بعد دوباره سر و کله «دکتر» پیدا می‌شود و به ریحانه می‌گوید: «جلوی اداره پست پل صدر منتظر باشم» با وجود مخالفت ریحانه مادر همراه او می‌شود و بر سر قرار می‌روند. ریحانه جلو اداره پست می‌ایستد و مادر در آن دست خیابان. اما از «دکتر و مهندس» خبری نمی‌شود. حدس زیاد بی‌پایه‌ای نیست که «دکتر و مهندس» سر قرار رفته‌اند اما با شم وزارتی خودشان فهمیده‌اند که مادر «مزاحم» در آن دست خیابان دختر خود را زیر نظر دارد. بنابراین از دیدار با ریحانه می‌گذرند. چند روز بعد قراری در اقدسیه، گذاشته می‌شود. ریحانه نوشته است: «مهندس شیخی هم کنارش بود. روی صندلی عقب نشستم. یک ماکروفر روی صندلی بود. گفت برای روز مادر خریده تا به همسرش هدیه دهد. تلفنش مدام زنگ می‌خورد. مهندس با لحن شوخی گفت عروسی یکی از اقوامش است و باید زود برود». قند توی دل ریحانه آب می‌شود وقتی که می‌فهمد دکتر تجهیزات پزشکی وارد می‌کند». چرا که: «می دانستم اگر کارشان را به من بدهند، سفارشات بی‌پایانی در راه خواهد بود».
اما آقایان هفت خط و افعی شده کار هستند. می‌دانند با امثال ریحانه چگونه برخورد کنند و چه بگویند تا او بیشتر «راه بیاید». بازار گرمی می‌کنند که «باکس دیگر هم در حال گفتگو هستند» و ریحانه با اصرار از آنها می‌خواهد که کل کار را بگیرد. برای ما اکنون در پایان راه ریحانه هستیم قابل پیش‌بینی است که این نوع ارتباطات به کجا منتهی می‌شود. پیامکها پشت پیامکها و قرارها پشت قرارها. تا آنجا که «به مامان زنگ زدم و گفتم عصر کمی دیرتر می‌آیم. قرار است با سربندی و شیخی ملاقات کنم». آقای دکتر خبرهٴ کار است! رفته‌رفته بازی ایشان و دوست مهندس شان به نقطه اوج خود می‌رسد. قراری که ریحانه باید به خانه آنها برود. «ساعت 6 بود و من دم در شرکت. بچه‌های شرکت از پنجره نگاه می‌کردند و من دیدم دکتر تنهاست. پس مهندس کجاست؟ این دو نفر در ذهنم همیشه با هم بودند. جلو نشستم»... چند کیلومتر بعد مهندس پیدایش می‌شود. سوار می‌شود. کمی پائین‌تر هر دو نفرشان پیاده می‌شوند. با هم در بیرون ماشین صحبت می‌کنند. ریحانه حرفهایشان را نشنیده است. بعد شیخی می‌رود و دکتر سوار ماشین می‌شود. ما اکنون به خوبی می‌دانیم که دسیسه و توطئه مراحل آخر خود را طی می‌کرده است. گفتگوی «دکتر و مهندس» آخرین قرار و مدارها برای اجرای توطئه بوده است. مهندس بایدرود و وقتی دکتر کار را به جایی رساند برگردد. ریحانه ساده بوده است و متوجه نیست. اما آقای دکتر حتماً تجربیات بیشتری در این قبیل موارد داشته است. وسط راه دکتر به بهانه خرید لوازمی برای عمه‌اش به داروخانه می‌رود. «یک بسته پوشک و کیسه‌ای نارنجی» می‌خرد. اما به جای رفتن به محل کاری که قرار بوده به دیدنش بروند به یک مجتمع مسکونی در خیابان میر عماد، جلو ساختمان فرمانداری می‌رود. از احترامی که نگهبان به سربندی می‌گذارد ریحانه حدس می‌زند او یک فرد «مقام دار» است.
در طبقه پنجم دکتر سربندی با کلید خودش در آپارتمانی را باز می‌کند و ریحانه را به داخل می‌برد. توصیفات ریحانه از اتاق شنیدنی است: «پر از غبار و گرد و خاک. پر از آشفتگی. هیچ نشانه‌ای از زندگی در آن نبود. بوی غذا یا نور روشن خانه. محلی متروکه بود… یک میز کنار در بود با چند صندلی». محل، در یک کلمه محل عیش و نوش‌های مخفی آقای دکتر و مهندس است.
به هرصورت دسیسه وارد مرحله نهایی خودش می‌شود. ما از گفتگوها و کشمکش‌های بین ریحانه و سربندی خبری نداریم. برای این نوشته ما هم همین قدر کافی که ریحانه گفته است سربندی با دو لیوان آب میوه از آشپزخانه بازمی‌گردد و به ریحانه سفارش می‌کند محتوای یکی از لیوانها را بنوشد. بعدها معلوم می‌شود محتوای یک لیوان داروی بیهوشی بوده است. بعد می‌رود همان بسته کوچک را که برای عمه‌اش خریده بود می‌آورد و به ریحانه نشان می‌دهد. کاندم بوده است از او می‌پرسد: «میدونی این چیه؟ می دانستم». ریحانه در این‌جا عمق دسیسه را به خوبی می‌فهمد. هیولای وحشی خواسته‌اش را می‌گوید. ریحانه می‌ترسد و به فکر فرار است. هیولا می‌گوید: «راه فرار نداری… کجا میخوای بری؟ در قفله… فقط زمانی میتونی از اینجا بری که من بخوام» درگیری تن به تن آغاز می‌شود. «یقه‌ام را کشید. با دستم زیر دستش زدم. توی هوا دستم را گرفت و در حرکت دستها، حس کردم ناخنم چیزی را خراشید. تکه کوچکی از پوستش را زیر ناخنم حس می‌کردم. صورتش سرخ شده بود». اما در هر صورت ریحانه یک «زن» است. زنی در چنگال درنده‌ای «مقام دار». این است که احساس می‌کند: «هیچ بودم. ناتوان و ضعیف. از زمین بلندم کرد. و با یک نیم چرخ روی زمین گذاشت» ریحانه مقاومت می‌کند و هیولای مقام دار با شقاوت و وقاحت یک وزارتی تمام‌عیار کرکری می‌خواند: «گیر افتادی، نه؟ الآن خدمتت می‌رسم» و بعد: «هیچکس اینجا نیست. صداتو هیچکس نمی‌شنوه» ریحانه گفته است: «حتی نمی‌توانستم ناله‌ای بکنم. بازویم درد می‌کرد و گردنم گرفته بود… تسلیم شدم. مثل یک بره. مثل یک پرنده» آن چه که ریحانه از چند ثانیه بعد حادثه ترسیم کرده است بیشتر یک صحنهٴ حماسی است. تبدیل یک فاجعه تراژیک به یک حماسه انسانی. لحظهٴ شوریدن به «تسلیم» آن بره و پرنده کوچک، و تبدیل شدن به انسانی مقاوم. قوی و قدرتمند. دریغ است که از زبان خود او دوباره نخوانیم: «در لحظه‌ای چشمم به چاقو خورد. تمام توانم را جمع کردم و جمله‌ای گفتم. ببین، بزار من برم. قول میدم به هیچکس نگم چی شده. اصلاً فراموش می‌کنم. رهایم کرد و یک قدم عقب رفت. بری؟ کجا بری؟ چشم در چشم، خیره بودیم. و من، ریحانه نوزده ساله، آخرین تصمیم زندگیم را گرفتم. لحظه‌ای به آن فکر کردم و دیدم قوی شدم. دیگر تسلیم نبودم. مثل همان پرنده که اگر کمی دستهایت را شل کنی، دوباره حرکت می‌کند و سعی در بال زدن. پریدم. چاقو در دستم بود. قدرت داشتم. هیچ حرکتی نکرد. با تمسخر گفت میخوای منو بزنی؟ بیا بزن.بیا.بزن دیگه. سه رخ پشتش را به من کرد و گفت بیا دیگه. بزن ببینم چه جوری میزنی. بیشتر تحقیرم کرد. گفت با این، میخوای منو بزنی؟ بزن دیگه. چشمم را دزدیدم. داد زد منو نگاه کن. با این میخوای منو بزنی؟ دوباره هیچ شدم. به چاقو نگاه کردم. حتی آن‌قدر بزرگ نبود که بترساندش. چه کنم؟ می‌خندید. با همه توان دویدم. داخل آشپزخانه. کوچک بود. تراسی داشت با در کشویی. از همانجا داد زد، هنوز وقت داریم. در را باز کردم. توی تراس بودم» بعد از یک فرار ناموفق دیگر ریحانه باز هم تلاش خود را می‌کند: «داد زد بزن. پس چرا نمیزنی؟ دستم را فشار دادم. چاقورا توی دستم جابه‌جا کردم. عصبانی شد.چیه.فقط ژست می‌گیری. هیچ غلطی نمیتونی بکنی. گفتم برو عقب. نرفت. داد زدم می‌زنم. دوباره سه رخ شد.بزن.گلویم باز شده بود تند تند نفس می‌کشیدم. ولی نفسم عمق نداشت. هوا کم بود. دستم را بالا بردم. یک نفس خیلی عمیق کشیدم. دستم را با همه تنم، روحم، رویاهایم، آرزوهایم، عشقم، آینده‌ام، پدرم، مادرم، خواهرانم، دوستانم، تمناهایم، با یک دنیا تنهایی، پایین آوردم» و با همین یک ضربه است که تمام جبروت کاذب هیولا فرو می‌ریزد: «برگشت. نگاهم کرد. ناباورانه گفت منو زدی؟ خون را دیدم که از لباسش بیرون ریخت. عقب کشید. داد زد تو چیکار کردی؟»
هیولا به خون افتاده است. ریحانه درصدد فرار برمی‌آید. در بسته است. ریحانه نوشته است: «چاقو را با همه باقیمانده توانم به در کوبیدم. همزمان با پا به پایین در لگد زدم. صدای چرخش کلیدی از بیرون آمد و در باز شد. هوا آمد. نفسی کشیدم. مهندس بود. شیخی. همان که بعدها برایش کتک خوردم. چهره‌اش را، آخرین تصویری که از او به یادم مانده بود، مبهوت در قاب در، با چشمهای بیرون زده، در اداره آگاهی چهره نگاری کردم. همان دوقلوی دکتر. گفت اینجا چه خبره؟ جواب ندادم و فقط از در خارج شدم. دکمه آسانسور را زدم. صبر نکردم. حالا دونفر بودند و اگر دستشان به من می‌رسید، می مردم. از پله‌ها بالا رفتم. هفت یا هشت پله. صدای دکتر را شنیدم که در راه پله می‌پیچید. داد می‌زد. دزد دزد. و صدای رسیدن آسانسور. به سرعت پله‌ها را پایین آمدم و داخل آسانسور شدم. دکمه‌ای و در بسته شد. در آخرین لحظه بسته شدن در، شیخی را دیدم که پاکتی در دستش بود و از خانه خارج شد»
عجبا که آقای «مهندس» درست در این لحظه تعیین‌کننده چگونه سر می‌رسد؟ و پاکتی که از خانه برداشته و برده حاوی چه مدارکی بوده است؟ و هیولای به خاک افتاده در آخرین تلاشهایش چرا فریاد «دزد، دزد» برمی کشد؟ مگر ریحانه چیزی از خانه او دزدیده بود؟ آیا این دزد که سر بزنگاه خود را رسانده است همان شیخی نیست که با خود پاکتی را برمی‌دارد و گم می‌شود؟ همهٴ اینها از این نقطه گم می‌شوند. یعنی دیگر ما اسمی از «مهندس شیخی» نمی‌شنویم. از پاکت به سرقت برده او چیزی نمی‌دانیم. و درست از همین نقطه پرونده ریحانه رنگ و بویی دیگر می‌گیرد. از شکل و شمایل یک فریبکاری دو مرد که دختر جوانی را فریب داده‌اند خارج می‌شود و به یک رسوایی برای وزارت اطلاعات تبدیل می‌شود. سکوتی که در مورد سوابق سربندی و مأموریتها و وظایفش در تمام مراحل بازجویی و دادگاه حاکم است کاملاً نشان می‌دهد که همکاران وزارتی مقتول به‌شدت از رو شدن تمامیت پرونده باک و واهمه دارند. چرا؟ زیرا که پای بسیاری کسان دیگر به میان خواهد آمد. در این باره بیشتر درنگ خواهیم کرد. این همان یکی از «هزار لایه توطئه و دسیسه» ای که خود ریحانه اشاره کرده و مورد نظر ما است.
ریحانه به اورژانس خبر می‌دهد. منتظر می‌ماند تا ماشین اورژانس می‌رسد و بعد به پیامک مادر پاسخ می‌دهد: «حتماً بعد از کار، سربندی و شیخی مرا می‌رسانند، و اگر نه با آژانس می‌آیم. پول داری؟ آره. و اکنون با چاقویی داخل کیفم راهی خانه بودم».
در خانه مجبور به‌سر هم کردن مشتی دروغ در توجیه دیر به خانه آمدنش به مادر می‌شود. چاقو و روسری خونین را هم در زیر متکا قایم می‌کند تا در فرصت مناسب بشوید.
مادر که دخترش را به خوبی می‌شناسد حس می‌کند اتفاقی افتاده است. به سروقت او می‌رود: «وقتی ناراحتی تو رو می‌بینم، انگار به قلبم خنجر میزنن. ازت میخوام هیچ وقت غمگین نباشی». و سؤال اصلی را می‌کند: «سربندی و شیخی چی شد کارشون؟ رفتی؟ ناله کردم: آره رفتم. گفت باهاش طی کردی؟ گفتم نه. نمیخوام انجامش بدم. گفت آه چه خوب. هیچوقت حس خوبی نداشتم بهشون. گفت اونا رسوندنت؟»
کابوسهای ریحانه شروع می‌شود. اما به‌خاطر پرداختن به لایة مورد نظر خودمان به آنها نمی‌پردازیم. حتی از شرح جزئیات دستگیری ریحانه که به‌دقت نوشته شده در می‌گذریم.
دستگیر کنندگان ریحانه، که به‌زودی به شکنجه‌گرانش تبدیل می‌شوند، در ابتدا با تصور این‌که قتل یک قتل عادی است به ریحانه خوشبین هستند. حتی به او وعدهٴ آزادی می‌دهند. ریحانه نوشته است: «کمالی با هیجان می‌گفت آره کاندوم هم صورتجلسه کردیم. شاملو گفت همین یک مدرک تو را نجات می‌دهد. تو طبق شواهد و ماده شصت و چند دفاع مشروع کرده‌ای و هیچ نگرانی ندارد». حتی وقتی پدر و مادر ریحانه را در اداره آگاهی می‌بینند کمالی به آنان می‌گوید: «نگران نباشید. دخترتان یک… را کشته. شاملو تأیید کرد». همچنین اولین سؤال مسئول بازداشتگاه که «یک زن زشت با صورت پر مو» بوده است این است: «دوست پسرتو کشتی؟ گفتم نه. غر زد که همه تون اولش همینو می‌گین، بعداً معلوم میشه»
اما چیزی نمی‌گذرد که از شغل و پست و مقام سربندی مطلع می‌شوند همان کمالی از ریحانه می‌پرسد «میدونی این مرده کی بوده؟» ریحانه می‌نویسد: «گفتم آره. جراح پلاستیک بوده. گفت خیلی پرتی. چه طور نمیدونستی این یارو کیه؟ گفتم مگه کی بوده؟ گفت مقام دار بوده. حرفش رو خورد» از این جا برخورد بازجویان عوض می‌شود. ریحانه خود متوجه می‌شود در اولین دیدار به مادر هنگام روبوسی در گوشش می‌گوید: «دارن سیاسی ش میکنن».
در یکی از اولین روزها ریحانه را صدا می‌کنند. نه برای بازجویی و شکنجه. بلکه برای شنیدن «واقعیت»! از زبان خود ریحانه بخوانیم: «سالن بسیار بزرگی که دورتادورش میز بود. دیوارها تا نصفه، سنگ مشکی بود. یک در کوچک و یک اتاق شیشه ای. مرا به اتاق شیشه‌ای بردند. یک میز و چند صندلی. دو مرد مسن با ریش نشسته بودند. دستور دادند دست‌بندم را باز کنند و برایم چای بیاورند. با این‌که تابستان بود ولی به‌شدت سردم بود. چیزی شبیه به هم خوردن دندانها و لرزیدن صدایم هنگام حرف زدن. مردان مسن گفتند که ما مربوط به این اداره نیستیم و از رهبری آمده‌ایم. می خواهیم بدانیم واقعیت چیست. فقط گوش کردند. نه چیزی نوشتند و نه من چیزی نوشتم. و پس از آن هرگز در هیچ کدام از مراحلی که گذراندم ندیدمشان». روشن است که آنها چه کسانی هستند و برای تعیین‌تکلیف نهایی چه چیزی مأموریت داشته‌اند. شاملو می‌گوید: «این پرونده برای ما بسیار پرهزینه است. تو باید چیز دیگری بگویی»
به قول خود ریحانه «بازجویی» ها با واژه شیک «بازپرسی» آغاز می‌شود: «سه مرد بودند. یکی که به نظر رئیس بود و بعداً فهمیدم اسمش شاملو است. بازپرس شعبه یک امور جنایی… سوسمار پیر لقبش داده بودم. همان که چند روز بعد از دستگیری، با حرفهایش دندانهایش را در گوشتم فرومی کرد. مثل یک سوسمار. دیگری کمالی بود. افسر اداره دهم آگاهی شاپور. سومی راننده بود. مهر آبادی».
ریحانه درباره شکنجه‌هایش مفصل نوشته است. از جمله: «دو مرد به من نزدیک شدند. یک مرد تپل با هیکل معمولی و ته ریش که هرگز اسمش را نفهمیدم و مرد دیگری که اسمش سرهنگ کرمی بود. مرد تپل گفت برایم بگو چگونه قتل انجام گرفت. گفتم. گفت دختر ادا در نیار و واقعیت را بگو. گفتم واقعیت همین است که می‌گویم. کرمی پرید و از پشت موهایم را گرفت. سرم را به عقب کشید. درست مثل سربندی، سرم را با قدرت به عقب کشید. گردنم گرفت. همان‌طور که موهایم را گرفته بود مرا کشاند و داخل اتاق با در کوچک پرتاب کرد. یک میز کوچک با صندلی پشتش. دو صندلی هم آنطرف اتاق بود. پشت میز نشستم. کاغذ و خودکار دادند. بنویس. نوشتم. با دست‌بند نوشتم. " من وقتی مورد هجوم از طرف دکتر سربندی قرار گرفتم در دفاع از خودم به او یک ضربه چاقو زدم. ناگهان کرمی از پشت توی سرم زد. ناگهانی بود و من گردنم را محکم نگرفته بودم. سرم روی میز خورد. کاغذ را برداشت و پاره کرد. از اول بنویس. واقعیت را بنویس. کرمی از اتاق خارج شد. مرد تپل گفت شوخی بردار نیست. تو همکاری کن، ما به قاضی می‌گیم که همکاری کردی و بهت تخفیف میدن. فردا می‌خوان خانواده‌ات رو، همه شونو بازداشت کنن. نمیخوای بهشون رحم کنی؟ گریه‌ام گرفت. گفتم واقعیت همینه. باور کنید. چرا منو زد؟ مگه چی باید بنویسم؟ گفت تو رو زد؟ تو به این می‌گی زدن؟ گفتم من چیز دیگه‌ای ندارم که بگم و فقط همونا رو می‌نویسم. گفت حتماً باید بتکونن تو رو؟ کرمی برگشت داخل اتاق. با دو مرد دیگر. یکی قدبلند و ریش دار و دیگری متوسط و بدون ریش. آن دو نفر نشستند روی صندلی. مرد تپل پشت سرم بود. کرمی داد زد می‌نویسی یا نه؟ تا حالا اراجیف بافتی، حالا راستشو بگو. مرد تپل گفت نه الآن همکاری می‌کنه. الآن می‌نویسه. یه کم فرصت بدین. داره فکرشو جمع میکنه. دوباره نوشتم. من در حالی که مورد هجوم سربندی قرار گرفته بودم در دفا… مرد تپل سرم را به عقب کشید و مرد بی‌ریش چند سیلی در دو گوشم زد. چپ راست، چپ راست. و من اولین کتک واقعی را در زندگیم خوردم. کرمی داد می‌زد اسم این مرد چه بود؟ گفتم سربندی. بلندتر داد زد اسم کوچکش؟ و من نمی‌دانستم» در جای دیگر نوشته است: «روزها را به روال حیوانی در قربانگاه گذراندم. وقتی گوشم داغ می‌شد از ضربه‌های دست سنگین بازجو، دردش از بین می‌رفت و دیگر عذاب نمی‌کشیدم. پس کرمی بارها و بارها کاغذی روبه‌رویم گذاشت و نوشتم و پاره کرد»
در بازجوییها رد «شیخی» آمده است. ریحانه نوشته: «سه مرد هیولا در اتاق کوچک منتظرم بودند. کرمی نبود. به‌محض ورود دست‌بندم را به صندلی بستند و مجبورم کردند روی زمین بنشینم. خسته بودم. سرم را روی کفه صندلی گذاشتم. صدایشان را تشخیص نمی‌دادم. یکی بعد از دیگری فریاد می‌زدند: فکر کردی خیلی زرنگی؟ از تو گنده تراش اینجا موش شدن. تو جوجه میخوای ادای کی رو دراری؟ هر چی می‌پرسم بلند جواب بده. شیخی اونجا بود مگه نه؟ گفتم توی راه پیاده شد. ولی وقتی می‌خواستم فرار کنم در رو باز کرد… . . توی پشتم چیزی حس کردم. باد کردن پوستم را حس کردم. و… تق… . پوستم شکافت. بعد از صدای تقه ریزی که با عصبم شنیدم، تازه آتش گرفت. سوخت. و من فریادی کشیدم از نای دل. گوشم از صدای فریادم درد گرفت. من صدای شلاق را نمی‌شنیدم. شلاق نبود، طناب نبود. چوب نبود. هرگز نفهمیدم که در آن چند روز با چه آتشم می‌زدند آن سه اژدهای آتش‌افروز. فقط صدای فریادم در گوشم می‌پیچید که خدا لعنتت کنه. و محکمتر آتش می‌ریخت بر پشتم. و من افتاده بر زمین، حقیر و خوار، غرق در آب دهان و آب بینی و اشکم بودم. دستهایم که بر صندلی بسته بود بالاتر از تنم، موقع پیچ و تاب گر گرفتن، از زیر بازوانم بی‌حس شده بود».
شدت شکنجه‌ها به قدری بالا است که ریحانه مجبور به اعترافهای کاذب می‌شود. به او خبر دستگیری خانواده‌اش را می‌دهند در یکی از این بازجوییها بازجو می‌گوید: «مادرت آزاد خواهد شد، اگر بنویسی» و ریحانه برای آزاد شدن مادر می‌نویسد: «بعد از ضربه‌ای که به سربندی زدم، شیخی در را باز کرد و داخل شد. با سربندی درگیر شد. او را به زمین انداخت. سربندی از خانه خارج شد و شیخی یک مجسمه را که در آنجا بود برداشت و رفت و من بعد از او از خانه خارج شدم». ریحانه در این موارد حرفهای مختلفی زده است. اما از آنجا که تمام حرفها انتشار بیرونی نیافته و اصلاً معلوم نیست در چه شرایطی آن حرفها، که گاه ضد و نقیض هم هستند، زده شده ما نمی‌توانیم به آنان اتکا کنیم. اما تلاشهای بازجویان قابل‌توجه است. شاملو (سوسمار پیر) یک بار به ریحانه گفته است: «تو قدرت سازماندهی داری… پس می‌توانی به شکل سازمانی اقدام به قتل کنی»!
ریحانه مورد مضحک و در عین‌حال قابل تأملی را نوشته است. او باید اعتراف کند که: «قرار بود عملیاتی در قبرس انجام دهید. مردی که در قبرس رستوران دارد رئیس کل این عملیات است». و ریحانه می‌نویسد: «من می‌نوشتم. می‌نوشتم که… مرا برای جاسوسی آموزش داده‌اند». اقرار به قتل «به شکل سازمانی» و «آموزش جاسوسی» و «عملیات در قبرس» و این لاطائلات گرهی از مشکل شکنجه‌گران باز نمی‌کند. شکنجه‌ها شدت می‌یابد و ریحانه گوشه‌یی ازحقایق تلخ و ضدانسانی شکنجه زنان را می‌نویسد: «بازجو مرد است و هرگز نمی‌فهمد زنان در ایام ماهیانه، درد دارند. کرختی و کوفتگی دارند. بی‌حال و رنجورند. و همین که راه می‌افتند و به سؤال و جواب می‌رسند، خودش عذاب است. بازجوی مرد نمی‌داند زانویی که به سینه زن می‌خورد در این ایام یعنی چه؟ نمی‌دانم چرا زنان وقتی پسر می‌زایند، به آنان نمی‌گویند که خودشان چه حالی دارند. تا وقتی پسرکشان بزرگ شد و شغلش بازجویی، بدانند چگونه زانو را بزنند توی دل متهم. متهمی که از قضای روزگار زن است و از بد حادثه در سخت‌ترین ایام زندگیش»
از مجموعه ‌این نمونه‌ها به خوبی برمی‌آید که ریحانه را نه در روز سوم آبان93 که از همان شب دستگیری‌اش، در 16تیر86، به‌صورت روزانه زجرکش و اعدام کرده‌اند. رسوایی برخوردها با او به حدی است که حتی قاضی کوه کمره‌ای، یکی از قاضیان دادگاه، می‌گوید: «آقا جان این دختررا می‌گوییم جوان بوده و فریب ظاهر را خورده اصلاً نامسلمان و بد، آن آقا که متدین بوده و میانسال، چگونه خود را در شرایط خلوت با زن نامحرم، آن هم در مکانی که متعلق به او بوده قرار داده؟» ریحانه در این باره نوشته است: «افسوس که او عوض شد و قاضی دیگری به جای او نشست. حسن تردست»
حرفها، ادعاها و اعترافها دیگران
آنچه که تا کنون در این نوشته آمده است از اظهارات و نوشته‌های منتشر شده خود ریحانه است. البته او نامه‌های متعددی (حتی برای آیت‌الله شاهرودی و لاریجانی) نوشته که به قول خودش «از بین دهها نامه‌ام فقط چند تایی خارج شد» بنابراین هر چند روشنگر اما نمی‌توانند تمامی واقعیت را روشن کنند.
لیکن کسان دیگری که به‌نحوی در این پرونده دخالت داشته‌اند بنا‌ به وظیفه خود اظهارات و یا مصاحبه‌ها و نوشته‌هایی داشته‌اند که توجه به آنان روشنگر بخشهای دیگری از پرونده است.
یکی از این افراد «قاضی حسن تردست» است که ریحانه به او اشاره کرده. او رئیس شعبه دادگاهی بوده که حکم اعدام را برای ریحانه صادر کرده است. قاضی تردست، که به نظر می‌رسد بیشتر «طرار تردست» است تا قاضی، به دستور وزارت اطلاعات به صحنه آمده تا رذیلانه‌ترین اتهامات را به ریحانه بزند و حتی صدور حکم اعدام را هم به گردن وکیل (سابق) بیندازد. به‌نوشته روزنامه قانون تردست علت قتل توسط ریحانه را «خودشیفتگی» او دانسته و گفته است: «اگر خانم جباری بر خلاف تعلیمات وکلای سیاسی‌منش خود (که با خوراک این‌گونه پرونده‌ها زمینه پذیرش پناهندگی سیاسی برای خود فراهم کرده‌اند)، از خود صداقت نشان می‌داد و می‌گفت که در شرایط روحی و روانی سخت دچار اشتباه شده و از کرده خود اعلام پشیمانی و طلب بخشش می‌کرد، مانند خیلی از پرونده‌ها می‌توانست رضایت اولیای دم را که دارای تمکن مالی هستند، بگیرد». اما در واقع مقصود اصلی وزارت اطلاعات از به صحنه فرستادن این طرار رذل انکار وجود «مهندس شیخی» است. در حالی که شیخی در بازجوییهای ریحانه حضور داشته و همین تردست با تردستی کامل قرار منع تعقیب او را صادر کرده است. محمد مصطفایی وکیل (سابق) ریحانه در پاسخ به اظهارات رذیلانه تردست حقایق ناگفته و تکان‌دهنده‌ای را افشا می‌کند. او گفته است: «ایشان (تردست) می‌گویند شیخی وجود خارجی نداشته است در حالی که حتی شیخی در بازجویی‌ها هم شرکت داشته است اما از چنان قدرتی برخوردار بوده است که هیچ کدام از آنها جرأت مواجهه با وی را نداشته‌اند. از طرفی در پرونده برای شیخی پرونده مفتوح بوده است و بعد که تردست ایراد گرفتند، قرار منع تعقیب برای شیخی صادر شد» مصطفایی در همین پاسخ افشا می‌کند که علاوه بر شیخی «مأمورین وزارت اطلاعات» در جلسات بازجویی ریحانه حاضر بوده‌اند. و خطاب به تردست می‌گوید: «می بایست مأموران وزارت اطلاعات را که در جلسات بازپرسی حاضر شده بودند را به محکمه می‌کشاندید. شما می‌بایست کسانی که ریحانه را به انفرادی انداخته بودند و از وی اقرار گرفته بودند را به محکمه می‌کشاندید». و در ادامه تأکید می‌کند: «در اینجا شما به یک موضوع توجه نکرده‌اید و آن نقش نفر سوم بوده است... بنده به یقین حتم دارم که قرار بر این بود که شیخی نیز با ریحانه ارتباط جنسی برقرار کند به همین دلیل در بیرون از منزل منتظر بود تا کار مقتول تمام شود و وی کارش را شروع کند. وقتی که مقتول با ضربه چاقو مجروح شد، در این زمان شیخی وارد خانه شد. او اوضاع را آشفته دید و برخی از اسناد و مدارکی که در منزل بود را برداشت و در اصل به سرقت برد به همین دلیل وقتی که مقتول از منزل خارج می‌شود فریاد می‌زند... دزد... دزد... و همسایه‌ها این کلمه را به کرات شنیده بودند... اما شما غافل بودید و تنها می‌خواستید با بازجویی کردن از ریحانه او را محکوم کنید. شما حتی توان این را نداشتید که صورتجلساتی که توسط وزارت اطلاعات تنظیم شده بود را از آنها بگیرید یا این‌که پرینت تلفن وی را دریافت و بررسی کنید».
دادستانی رژیم هم در روز 5آبان 93 با صدور اطلاعیه‌ای همان حرفهای تردست را تکرارکرد. در این اطلاعیه، که حاکی از رسوایی باندهای وزارتی در دستگاه قضاییه رژیم است، آمده است: «در ادامه تحقیقات ریحانه جباری مدعی گردیده قتل از ناحیه‌ی فردی به نام شیخی برنامه‌ریزی شده بود. متهمه همچنین مدعی گردیده که پس از ایراد ضربه به پشت مقتول، شیخی وارد خانه شده و با مقتول درگیر شده است. وی می‌گوید: «شیخی فقط دنبال مدارکی در منزل مقتول می‌گشته و نقشی در قتل نداشته است». در این راستا بازپرس اقدامات بسیاری را در جهت شناسایی شخص مذکور به‌عمل آورده و پس از شناسایی افرادی با نام‌های مشابه و مواجهه‌ حضوری بین ریحانه جباری با آنها، در نهایت جباری با اعلام این‌که افراد مذکور را نمی‌شناسد، اقرار نموده که اظهاراتش در خصوص فردی به نام شیخی صرفاً به‌منظور انحراف مسیر پرونده بوده است» این ادعای مسخره دادستانی مطلقاً فاقد اعتبار است. بر فرض انکار ریحانه به وجود «شیخی»، بسیار قابل فهم است که این اعتراف یا زیر شکنجه بوده است و یا با فریب او صورت گرفته.
جنایت در زورق دجالیت
اما از آنجا که کلیه رذالتها و جنایتهای آخوندی همواره همراه با یک یا چند دجالگری است، آخوندها و وزارت اطلاعات و به‌اصطلاح قاضیهای قوه قضاییه یک فقره دجالبازی هم مرتکب می‌شوند که در نوع خود بی‌نظیر است. آنها در فروردین‌ماه گذشته خانواده، و به‌طور مشخص پسر سربندی به نام جلال، را به میدان مصاحبه می‌کشند و در یک فرار به جلو شیادانه مدعی می‌شوند که ریحانه از افشای نام و مشخصات «شیخی» طفره می‌رود. جلال سربندی، با ریاکاری مدعی می‌شود در صورتی از قصاص ریحانه در می‌گذرد که او «واقعیت» را بگوید! جلال سربندی گفته است: «طبق اقرار صریح ریحانه کسی به اسم «ش» واردآپارتمان می‌شود و پدرم در پی دویدن به‌دنبال آن فرد در راه پله‌ها از شدت خون ریزی به زمین می‌افتد و فوت می‌کند و خانم جباری هم‌چنان از معرفی و نقش «ش» برای پرونده سر باز می‌زند» و در قسمت دیگری از این ادعای سخیف می‌گوید: «ما آقای «ش» را نمی‌شناسیم ولی این فرد عاملی بوده که از زرنگی و توانایی خودش برای اغفال یک دختر 19ساله استفاده کرده و این دختر را اغفال کرده و او مغفول وعده و وعید این آقا شده و دست به این کار زده است. اگر ما قاتل پدرمان را می‌شناختیم حتماً او را به سزای عملش می‌رساندیم. مشکل این است که ریحانه نمی‌خواهد واقعیت را بیان کند و هنوز مصر است که دست به این کار زده و می‌خواهد که این آقا را پشت پرده نگه دارد و معرفی نکند و شاید فکر می‌کند که این آقا نجاتم می‌دهد حتی اگر من پای چوبه‌دار بروم یا این‌که آن چنان آن آقای «ش» حرفه‌یی برخورد کرده که هیچ اثر و سندی از خودش باقی نگذاشته که ریحانه بتواند او را معرفی و در واقع این موضوع را روشن کند»
البته پسر از پدر نشان‌دارد. و هردو از یک آخور امنیتی بیت رهبری می‌خورند و می‌خورده‌اند. هنوز چند روز از اعدام ریحانه نگذشته سرنخ روابط آنها با باند مجتبی‌خامنه‌ای افشا‌ شده است. بنابراین زیاد نباید تعجب کرد که دست به چنین دروغپردازی‌هایی بزنند.
نتیجه‌گیری:
جنایت اعدام ریحانه بازتاب گسترده‌یی در جامعه و سطح بین‌المللی داشته است. و روشن است که هم در زمینه سیاسی و هم اجتماعی رژیم آخوندی بازنده اول این جنایت بوده است. پس جا دارد سؤال کنیم که آیا رژیم آخوندی نمی‌دانست چه هزینه‌ای را باید برای این اعدام بپردازد؟ دقت در این پاسخ، چند فرضیه را برای ما مطرح می‌کند. اول این‌که رژیم حاضر به پرداخت بهای سیاسی جنایت خود بود به شرطی که تیغ سرکوبش را در داخل تیزتر کند. این فرضیه بیشتر وقتی تقویت می‌شود که همزمانی آن را با جریان اسیدپاشیها در شهرهای مختلف و اوجگیری اعتراضات اجتماعی در نظر بگیریم. در این تابلو رژیم می‌خواهد به مردم پیام دهد که برای افکار بین‌المللی مطلقاً ارزشی قائل نیست و هر اعتراضی را با مشت آهنین پاسخ می‌دهد. اما اگر نتیجه عملی اعدام ریحانه را در نظر بگیریم می‌بینیم که این اعدام آتش اعتراضات را تندتر کرد و نه کندتر. مردم معترض در شهرها، نترسیدند و کوتاه نیامدند، برعکس اسیدپاشی را به اعدام ریحانه پیوند زدند. و در یک کلام در زمینه اجتماعی هم رژیم نتوانست به مقصودی که داشت برسد.
در این جا فرضیه دیگر می‌تواند مطرح شود. و آن این است که ماهیت پرونده ریحانه را یک رسوایی سیاسی ـ امنیتی برای وزارت اطلاعات ببینیم. در این صورت یک مأمور جنایتکار امنیتی رژیم کشته شده است. پای نفر دیگری هم در میان است که بسیاری سؤالات و ابهامات را برای همیشه مطرح می‌کند. تنها کسی هم که این نفر سوم را دیده و می‌شناسد و می‌تواند تشخیص دهد ریحانه است. در این صورت اگر اولیا دم از قصاص ریحانه بگذرند چه اتفاقی خواهد افتاد؟ ریش حضرات همیشه در دست ریحانه خواهد ماند. و بر فردا هیچ اعتباری نیست و معلوم نیست اگر زمانه بچرخد و «شیخی» دستگیر شود، چه کسان دیگری زیر تیغ خواهند رفت. مثلاً هنوز هیچ نشده این فرض مطرح شده که هم مرتضی سربندی و هم شیخی قصد سوءاستفاده جنسی از ریحانه را داشته‌اند ولی کارشان با او به همین جا ختم نمی‌شده است. آنها تصمیم داشته‌اند که او را به‌عنوان خبرچین و مزدور وزارت اطلاعات استخدام کنند و تجاوز جنسی به او شناخته شده‌ترین و مؤثرترین شیوه‌این قبیل پروژه‌ها است. این نوع پروژه از شیوه کارهایی است که قبلاً هم وزارت اطلاعات تجربه کرده است. نمونه آن میهماندار هواپیما، در دوران وزارت فلاحیان است، که منجر به قتل وی شد.
با وجود همه ابهاماتی که در این فرضیه وجود دارد، نگارنده این سطور، بیشتر، آن را می‌پسندد. ضمن این‌که باید امیدوار بود در آینده با خبرهایی که منتشر خواهد شد پاسخ دقیق‌تری به ابهامات موجود در این پرونده داده خواهد شد. و این وظیفه ماست که دقیق و امین پیگیر «هزار لایه دسیسه» درمسائل باشیم. فراموش نکنیم ریحانه نوشته بود: «نمی خواهم خاک شوم و رنجم به باد سپرده شود».

برگرفته از سایت شبهای آواز