درود بر هر که با من شریک است
در مستیِ من از نور، نورِ پروانه
در شبِ این دهلیز!
محمود درویش
نبرد همیشه لذتبخش است. همیشه احیاکننده و امیدساز است. و هر چه به ظهر العطش آن نزدیکتر شویم چشمانداز روشنتر و انسان مبارز قد برافراشتهتر میشود. در این کشاکش است که روابط و مناسبات انسانی از «نو» و «آگاهانه» تعریف و تفسیر میشوند. پیوندهای جدید انسانی بهوجود میآید و انسان جدید خلق میشود. در اسطوره معروف گیل گمش آمده است که انکیدو همرزم و رفیق سفر گیل گمش به خاتون ریشات میگوید: «مادر! من در نبرد برادر خویش را یافتم».
و انسان بدون شرکت فعال در نبرد جنازهیی متعفن، ولو متفکر، است. انسانی که مبارزه نمیکند و یا از مبارزه در میرود، یا بدتر از آن، به آنان که مبارزه میکنند جفا میکند و تهمت میزند و سد راهشان میشود بهصورتی اتودینامیک محکوم به فنا و گمشدن در زوال است. گیل گمش گفته: «رفیق من! من در میان معرکه کشته نشدم، بایست بدون افتخار بمیرم». در حالی که نشاط و سرزندگی ناشی از مبارزه به انسان هویت میدهد. این است که مبارزه برای یک انسان مبارز تعریف «هویت انسانی» او است. خارج از مبارزه نه شادی معنایی دارد و نه عشق.
نشاط ناشی از شرکت در نبرد انسان را آرامش میدهد در حالیکه موجب وحشت و ذلت دشمن است. و البته که نباید انتظار داشته باشیم دشمن تا آخرین دمی که پرچمش فرو میافتد و جسم و جانش در مدفنی ابدی به گور سپرده میشود دست از توطئه و شانتاژ و شلیک و حتی وزوز بردارد. نام مجموعه این دست و پا زدنها را «تلواسه» بگذاریم. تلواسه در فرهنگ لغت به «اضطراب و بیآرامی و بیقراری و اندوه» تعریف شده و آمده است:
ز بس تلواسه کاندر جان من بود
تو گفتی مردنم درمان من بود
بهترین مصداق تعریف تلواسه را در دست و پا زدنهای رژیم مشاهده میکنیم. بهطوری که تا حدی با ناباوری از خود میپرسیم چه اتفاقی افتاده است؟ چه چیزی چرخیده است؟ به راستی این همه وحشت و اضطراب و تقلاهای با معنا و بیمعنا ناشی از چیست؟ بهطور خاص بعد از روزهای داغ دیماه گذشته و شعارهای «مرگ بر خامنهای» و مورد خطاب قرار دادن «اصولگرا و اصلاحطلب» و اعلام تمامشدن «ماجرا» مدار اوضاع چگونه میچرخد که به خوابگه مورچگان آب افتاده است؟
نمیدانم هیچگاه به نقاشیهای فرانسیسکو گویا نقاش قرن نوزدهم اسپانیایی نگاهی انداختهاید؟ گویا مردی بسیار متناقض بود. گاهی امیدوار و روشنبین و گاه سرخورده و ناامید. این تناقض در تابلوهایی که کشیده دیده میشود. مثلاً تابلویی دارد به نام «غول». «غول» انسانی است با هیبتی مهیب در میان تلاطمی شدید در حال نبرد با امواج سهمگین دریا. انسانی برآمده از عمق یک دریای ژرف با دست و سر و سینهیی در یک آسمان گسترده. با مشتی گرهکرده و بازوانی ستبر.
در گوشه سمت راست تابلو اردویی از مردمان، با انبوهی بار و بنه و حیوانات، در حال فرار دیده میشود. گویا این تابلو را در جریان حملات ناپلئون به اسپانیا کشیده است و تفاسیر متضادی از آن شده. برخی گفتهاند که غول سمبل روح اسپانیا است که با مشتهای گرهکرده به مقابله با ناپلئون برخاسته است. یک محقق هنر اسپانیا نوشته است که این تابلو بر اساس یک شعر ملی کشیده شده است. شعری که مردم منطقه پیرنه اسپانیا را بهعنوان غولی عصیانکرده علیه ظلم و ستم متجاوز نشان میدهد.
ما به درستی و یقین نمیدانیم که مقصود گویا از این نقاشی بسیار قوی چیست. اما من هرگاه که به آن نگاه میکنم این احساس را پیدا میکنم آن «غول پرهیبت و هیمنه» خلق ایران است که از میان تلاطم امواج شورانگیز انقلاب قد برمیافرازد و موجب «اضطراب و بیآرامی و بیقراری و اندوه» دشمن خونریز میگردد. بهویژه بعد از قیام شورآفرین دیماه سال گذشته رفتم و دقایقی به «غول» در حال ظهور که مو بر تن دشمنان سیخ کرده است خیره شدم. و بیاختیار زمزمه کردم:
که گفته است
من آخرین بازمانده فرزانگان زمینم؟
من آن غول زیبایم که در استوای شب ایستاده است
غریق زلالی همه آبهای جان
و چشمانداز شیطنتش
خاستگاه ستارهای است
(احمد شاملو ـ شعر عقوبت)
واقعیت این است که غول قیام از میان امواج پرتلاطم تاریخ سر برآورده است. قیامی عظیم و از همان ابتدا شکوهمند. قیامی که شعار بینادیناش تحقق آرزوی دیرین یک خلق تحت ستم و سرکوب است. از حاشیهها بگذریم. از معنای ارتقا یک اعتراض از گرانی به شعار «مرگ بر خامنهای» هم بگذریم. از این هم که این بار آتش از شهرهای درجه ۲ و ۳ شعلهور شد و شهید و شهیدان آن از تودههای زحمتکش و بهجان آمده شهرهای کوچک و دورافتاده بودند نیز بگذریم. حتی و حتی از حرفهای مقام عظما هم که مجاهدین را عامل اصلی قیام معرفی کرد بگذریم. هر یک از این نکات بسیار پرمعنا و قابل دستهبندی و شایسته درنگهای بسیار است. اما با هر نگاهی که به این حوادث نگاه کنیم به این قطعیت میرسیم که غولی در حال ظهور است. غولی زیبا که در استوای شب ایستاده و چشمانداز شیطنتش خاستگاه ستارگان است. یعنی باید به جای تردید و ناباوری، باور و یقین و استواری بیشتر را صیقل داد. زیرا: آن پیک نامور که رسیده از دیار دوست «آورد حرز جان ز خط مشکبار دوست». بنابراین باید از مدد بخت کارساز شکر خدا کنیم که: «بر حسب آرزوست همه کار و بار دوست».
این شکر که بزرگان ما آن را «عمل متناسب بعد از هر پیروزی و دستاورد» تعریف کردهاند معنایی بسیار ژرف دارد.
گر باد فتنه هر دو جهان را به هم زند
ما و چراغ چشم و ره انتظار دوست
به اوضاع و احوال زمانه خود هم اگر که نیک بنگریم بهروشنی درمییابیم که مسئولیتهای ما بهعنوان یک مجاهد، یا یک سازمان، یا یک مقاومت، افزونتر شده است. در سرآغاز راهی هستیم که تا نبرد نهایی هنوز مانده دو دانگی.
صمیمانه و بیرودربایستی از خود سؤال کنیم آیا مرد میدان مبارزه تا به آخر، با همه فتنههای در پیش آن، با همه مشکلات و مصائبی که باید تحمل کنیم و با همه احتمالاتی که اکنون حتی تصورش را نمیتوانیم بکنیم، هستیم یا نه؟ اگر نیستیم همان بهتر که ره خود گیریم و برویم و حداقل سدی برای دیگران نباشیم. اما اگر هستیم باید کمربندها را سفتتر کنیم و از همین گام اول با آغوش باز به استقبال دشواریهای بیشتر و بادهای فتنهیی که «هر دو جهان را بههم زند» برویم.
اوضاع بحرانی و تمامیت واقعیت:
در اینکه اوضاع رژیم بههم ریخته است کسی شک ندارد. حتی خودیهایشان نیز به این واقعیت معترف هستند. به حرفهای سعید حجاریان و تاجزاده و نامه ابوالفضل قدیانی توجه کنید. طرف به زبان اشهدش میگوید اشتباه کردیم اصل ولایت فقیه را وارد قانون اساسی کردیم. اما اینها همه واقعیت نیستتند. حتی از آنجا که مورد سوءاستفاده فرصتطلبان هم قرار میگیرد بسنده کردن صرف به آن گمراهکننده هم هست.
ما کسانی هستیم که دستاندرکار یک زایش بزرگ اجتماعی هستیم. و بهخوبی میدانیم در این «امر صعب و مستصعب» کوچکترین عدمجدیتی منجر به نابودی کل جنبش میشود. ما دیده و بهخوبی حس و لمس میکنیم که بازتاب ارزیابیهای پوشالی و ندیدن نقاط ضعف خودمان بیشتر از آنچه به نفع جنبش باشد ضربهزننده است و عواقب سنگینش گریبانگیر خود ما خواهد شد. بنابراین باید بیش از دشمن چشممان را به نقاط قوت و ضعف هر دو طرف نبرد باز کنیم. کار ما این است که تعادل موجود را بههم بزنیم. این معادله را تغییر دهیم. این روند را بچرخانیم. و اگر معنای هدف خودمان را بفهمیم، که طی سالیان کشاکش خوب فهمیدهایم، باید قبل از هر چیز آماده پرداختن هزینه برای برهمزدن این مدار کجمدار باشیم.
ربودن خاتم سلیمانی و حاکمیت «جن»
اما در پایان همه برآوردها و ارزیابیها بالاخره به این سؤال میرسیم که ما چه داریم که دشمن ندارد؟ یعنی در واقع سرمایه اصلی ما، چه به صفت فرد و چه به صفت مجاهدین و چه به صفت مقاومت ایران، چیست که ما را بهصورت ایدئولوژیک، استراتژیک و سیاسی جلو میاندازد؟ و «ضدسرمایه» دشمن چیست؟ این همان چیزی است که پیروزی یکی از طرفین را تضمین میکند. مقابله و رویارویی این دو سرمایه است که تعیینکننده مراحل و تاکتیکهای بعدی نبرد است. و جدیت این مقوله تا بدانجا است که بهتر از هر کس حریف آن را حس میکند و بنابراین متمرکز روی آن است.
واقعیت این است که رژیم طی حاکمیت ۴۰ساله خود بهصورت متمرکز و بیوقفه ارگانهای سرکوب و توطئه خود را ساخته است. از سپاه تا بسیج و ۲۴ارگان اطلاعاتی و ضداطلاعاتی و... همچنین در تقویت «عمود خیمه نظام» از سازماندادن و بهراهانداختن هیچ ارگان تبلیغاتی ویژه آن دریغ نکرده است.
متقابلاً ما در چه وضعیتی هستیم؟ تودههای گرسنه و مورد ستم و سرکوبشده به خیابانها آمده و پتانسیل انقلابی بسیار جوشانی از خود نشان دادهاند. در عوض همین توده انقلابی نیاز به سازماندهی و هدایت با رهبری شناختهشده و شعارهای متناسب دارد. پس کمبود اصلی جنبش ما که عامل تعیینکننده پیروزی یا شکست آن هم هست، سازمان رهبریکننده آن است. حال نگاهی به نیروهای سیاسی و سازمانهایی که موجودند بکنیم. کجا است آن سازمان شایسته رهبریکننده تودهها؟ و کیست آن رهبری که بتواند «عمود خیمه» جنبش قرار بگیرد. در تجربه انقلاب ضدسلطنتی دیدیم که از آنجا که حکومت شاه یک حکومت پلیسی بود ساواک نقش اصلی را در سرکوب و ارعاب مردم بازی میکرد. اما در جبهه مردم، بهرغم آنهمه جوشش انقلابی، نه سازمان مناسب رهبریکنندهیی وجود داشت و نه رهبری شناختهشده که شاخص اصلی مبارزه با دیکتاتوری سلطنتی باشد. شاه با اعدام و کشتن رهبران مجاهدین و فداییها بزرگترین خیانت تاریخی خود را به ملت ایران کرده بود و سازمانهای پیشتاز مجاهدین و فداییها که سنگبنای اصلی انقلاب ضدسلطنتی بودند هنوز از عواقب خیانت شاه کمر راست نکرده بودند. و از آنجا که تاریخ معطل ما نمیماند خمینی از همین ضعف تاریخی سربرآورد و بهاصطلاح زد و برد. نتیجهاش را هم طی سالیان نکبتبار حکومتش میبینیم. شادروان احمد شاملو، که علاوه بر شاعری روشنفکری مسئول و هوشیار بود، تنها چند ماه بعد از حاکمیت خمینی در نامهیی به مهندس بازرگان درباره نتیجه به تاراج رفتن انقلاب و سرقت رهبری بزرگترین انقلاب بعد از مشروطه نوشت: «آنان زهری با خود آورده بودند که دوست را دشمن و دشمن را دوست جلوه میداد. قهرمانان جان بر کف و پاکباز خلق، منافق و بیگانهپرست نام گرفتند. و رسواترین دشمنان خلق بر اریکه قدرت نشانده شدند». اما ای کاش فاجعه در همین حد ختم میشد که شاملو گفته است. بهترین توصیف ابعاد فاجعه ناگزیر و در تقدیر را در داستان سلیمان نبی یافتهام. آنگاه که گفتهاند سلیمان نبی «خاتم»ی داشت که هر چه را اراده میکرده در حال برایش آماده میشد. بر اثر یک اشتباه خاتم سلیمانی به دست «جن»ی تبهکار میافتد و از آن پس دوران حاکمیت «جن» بر «انس» شروع میشود. در این اسطوره آمده است که سلیمان نبی زبان حیوانات را میدانسته، با باد سخن میگفته و خورشید را برمیگردانده است. با بساطی سحرانگیز سفر میکرده و مسافات را درمینوردیده است. و علاوه بر همه اینها بر مور و ملخ بر جن و پری هم حاکمیت داشته است. با ربودن خاتم سلیمانی و به تخت نشستن «جن» تبهکار دست برمیگردد و این بار «جنیان» هستند که به «انسیان» حاکمیت پیدا میکنند. سلیمان هم هر چه فریاد میکشد کسی حرفش را باور نمیکند و حتی از سوی «حزباللهی»های آن دوره مضروب و رانده میشود و... در چنین وضعیتی چه پیش میآید؟
اگر سلیمان نبی این رسالت را داشت که اصالت انسان را بر جن و پرنده و چرنده و آفتاب و هر آن چیز دیگری که خدا آفریده مهر زند، جن بهجای سلیمان بر اریکه، ضد او خواهد گفت و ضد او خواهد کرد. ولو بهنام عدالت باشد یا هر کلمه مقدس و ربودهشده دیگر. حاکمیت «جنیان»، «پریان»، «دوالپایان» و «وحوش» آغاز میشود و آنان که سلیمان را از «خاتم»ش میشناسند نیز وضعی عجیبتر پیدا خواهند کرد. میتوانیم مصادیق روز کلمات را پیدا و جایگزین کنیم. زمانی این مصادیق گزمهها و شحنهها و دوستاقبانها بودند و اکنون بسیجی و پاسدار و سرباز گمنام امام زمان و پاسدار سیاسی خارج کشوری و مزدور و خفیهنویس فکلکراواتی و از این قبیل جانوران هستند که برایمان بسیار آشنایند. آن هم در جامعهیی آلوده به هزار سم و زهر و «جن»زدگی که تردید و یأس و بیاعتمادی به همه چیز نتیجه بلافصل آن است. اما وقتی که از در و دیوار، و آسمان و زمین سنگ فتنه میبارد باز هم این حافظ است که به یاری ما میشتابد و در گوشهای سنگینشده ما میخواند:
نومید مشو که حق رها نکند
چنین عزیز نگینی به دست اهرمنی.
آیا آنچه که در افسانه سلیمان نبی مرور کردیم کفایت نمیکند تا به اهمیت موضوع زمانه خودمان پی ببریم؟
سرمایه اصلی ما:
شناخت سرمایه اصلی هر جنبش ضرورتی حیاتی است. و در این باره میتوان نمونههای متعددی برشمرد. میتوان از تجربههای تلخ و دردناکی یاد کرد که البته بهای خونیناش را مردم و خلقها دادهاند. اما اگر به این تجربه مکرر عمیقاً و صادقانه وفاداریم و عزم آن داریم که تمامی تجربیات ملی و جهانی را برای پیروزی بر دیو ارتجاع مذهبی بهکار گیریم از خود سؤال کنیم بهراستی در برابر این همه ارگان سازمانیافته سرکوب و توطئه رژیم و رهبری مشخص و شناختهاش ما چه سازمانی داریم و چه کسی ما را هدایت میکند؟
برادر مسعود بارها و بارها اعلام کرده است هر کس رژیم ولایت فقیه را در تمامیت آن به زمین بزند و حاکمیت جمهور مردم را برقرار کند، رهبری است. به این اصل پایهیی و ریشهیی وفادار بمانیم. اگر هر کس و هر سازمانی توانست با هیولای دیکتاتوری مذهبی در بیفتد و آن را به زمین بزند ما اخلاقا و بهصورتی انسانی وظیفه داریم او را حمایت و از او تبعیت کنیم. این برای ما مجاهدین یک اصل ایدئولوژیک و یک آزمایش بسیار دشوار است که صمیمانه به آن متعهدیم. آیا دیگران هم به این اصل وفادارند؟ این به ما مربوط نمیشود. ما این حق برابر را برای همه سازمانها و گروهها و افراد قائل هستیم که در میدان مبارزه با «جن» حاکم «سلیمان» خود را هم معرفی کنند. تا آنجا که به ما مجاهدین مربوط میشود کارمان در این سالها همین بوده است که نقطهنظرات خود را بیان و منتشر و «سلیمان» خودمان را معرفی کنیم. دیگران میتوانند به آن معتقد باشند و میتوانند نباشند. اگر ما سنگی در جلو راه آنها انداختیم که نتوانند مبارزه کنند البته که شایسته انتقادهای بسیار خواهیم بود و حاضریم در هر دادگاه و میدانی محاکمه شویم. اما دیگران هم باید این حق را برای ما بهرسمیت بشناسند که اعتقادات خود را داشته باشیم. باز هم صریحتر بگوییم معرفی آلترناتیو و رهبری جنبش فی نفسه یک وظیفه انقلابی در جهت رفع کمبودها و نواقص جنبش است که پیروزی بر دشمن ضدبشری را تضمین میکند. و ما مجاهدین کاری به جز این نکردهایم. شاهکار تاریخی مجاهدین همین حفظ تشکیلات خودشان و آلترناتیو شورای ملی مقاومت بوده است. فتنههای بسیاری را پشتسر گذاشتهایم که هرکدامشان کافی بود جنبشی را از بیخ و بن برکند. همچنین کم عهدشکنی نداشتهایم و کم ناجوانمردیها و از پشت خنجرزدنهای رفیقان نیمهراه را تجربه نکردهایم. اما اگر بخواهیم افتخاری، چه میهنی و چه بهطور اخص مجاهدی، برای مسعود رجوی قائل شویم ،حفظ آلترناتیو انقلابی در برابر رژیم است. از همین رو من بدون هیچ تردیدی معتقدم آن سرمایه اصلی که ما در برابر خامنهای و دستگاه منحوس حاکمیتش داریم سازمان و تشکیلات انقلابی پیشتاز و معرفی رهبری مقاومت خودمان است.
اما سالیان است که دلباختهام به مردی
که اسب را دوست میداشت،
عریان و سرکش،
و زمانی که میتاخت در دشتهای بکر
هیچ لگامی را شایسته اسب نمیشناخت.
دلباختهام به مردی
که صلیبِ بر دوش خود را بیشتر از فرزندش بوسیده است.
حشراتالارض و وزوزهای نفرت
در این معرکه عدهیی هم به توصیه عبید زاکانی در رساله صد پند عمل میکنند که به طعنه و طنز سفارش کرده است: «:مسخرگی و قوادی و دفزنی و عماری و گواهی به دروغ دادن و دین به دنیا فروختن و کفران نعمت پیشه سازید تا پیش بزرگان عزیز باشید و از عمر برخوردار گردید». این سیر انحطاطی و فساد از بهانهجوییهای بیپایه و اساس شروع میشود و در ادامه خود به تیزکردن تیغ جلاد، و حتی خود تیغ بهدست گرفتن، و مبازران و مجاهدان را تکه پاره کردن منتهی میشود. شادروان دکتر ساعدی نمایشنامهیی دارد به نام «ننه انسی» که حوادث مربوط به وقایع انقلاب مشروطه را بازسازی کرده است. در طی حوادثی پسر ننه انسی به مقام فراشباشی صمدخان دشمن مشروطه میرسد و ننه انسی به او میگوید: «هرجلادی اول با وردستی شروع میکنه، وقتی آموخته شد و خوب وردستی کرد اونوقت خودش صاحب سفره و ساطور میشه».
سوتهدلان نوع یغمایی و مصداقی و روحانی که حداقل به مقام فراشباشی صمدخان زمانه خود رسیدهاند در چند قدمی صاحب سفره و ساطور شدن قرار دارند؟ به تکتک حرفها و ادعاهایشان نگاه کنید و فوران جنون گاوی یک حیوان وحشی کینهجوی عنان از دست داده را نگاه کنید. من بارها و بارها به این فکر کردهام که به راستی کسی مثل مصداقی که در علن و در خارج کشور اینگونه پرغیظ و کینهجو نسبت به مجاهدین و رهبری آنها است، اگر در زندان اوین و در سلولهای انفرادی آنها را در اسارت داشت چه میکرد؟ و هرگز تردید نکردهام که بسا و بسا بیشتر از بازجویان سفاک و خونریز، آنها را شکنجه میکرد و عذاب میداد. برای من مصداقی، مصداق کامل و تجسم عینی «بهزاد نظامی» است که در خارج کشور به جان مجاهدین افتاده است. حتماً میپرسید بهزاد نظامی کیست؟ از زندانیان دهه ۶۰ رژیم بپرسید برای شما خواهند گفت که بهزاد نظامی یک «کاپو» بود. خائنی سفاک که برای خودش در قزلحصار باندی داشت. او معتقد بود که مجاهدین از زیر بازجویی شکنجهگران آمده تمام حرفهای خود را نزدهاند و باید در طول زندان بیایند و تخلیه اطلاعاتی شوند. به همین دلیل او بساط شکنجهگری بسا قساوتآمیزتری را در قزلحصار راه انداخته بود. زندانیانی که در آن سالها زندان بودهاند داستانهای عجیب و غریبی از جنون سادیستی این گراز وحشی نقل میکنند.
در کتاب قهرمانان در زنجیر(صفحه۴۰) از قول یک زندانی آمده است بهزاد نظامی را دیده است که با یک دستبند بازی میکرد. در حالی که دستها و صورتش خونآلود بود. زندانی دیگر گزارش داده که بهزاد نظامی در زمستان زندانیان را میبرد و ابتدا چند سطل آب یخ رویشان میریخت و بعد با کابل به جانشان میافتاد. زندانی دیگر میگفت ما همیشه سعی میکردیم بهزاد نظامی را نبینیم چون او بیشتر از بازجویان شکنجهمان میداد. و بسیاری دیگر از شکنجههایی که او بر مجاهدین اسیر از زیر بازجویی در آمده روا داشت. اما من هرگاه که به صحبتهای مصداقی گوش میکنم خاطره یک زندانی را به یاد میآورم که برایم تعریف کرد. او گفت یک بار بهزاد نظامی را دیده است که بعد از شکنجه مجاهدی غرقه خون، در اتاقش به تنهایی نشسته، دستهای خونینش را روبهروی خودش گذاشته و با لذت مشغول حرف زدن با آنها است. مطمئن هستم که مصداقی هم بعد از هر مصاحبهاش مینشیند و به دستهای خونیناش با لذت خیره میشود و به خود احسن میگوید. تردید ندارم که مصداقی هم اگر امکانی میداشت بالای دست بهزاد نظامی قرار میگرفت. وقتی بعد از این همه سال یک درنده پیدا شود و به مثلاً کارچرخان لات میهن تی.وی بگوید: «رابطه من را با فرقه رجوی میدانید، میزان نفرت من از این فرقه را هم میدانید» راستی یاد نفرت لاجوردیها و بهزاد نظامیها از مجاهدین نمیافتید؟ در گذشته بسیاری کسان که ربطی هم به مجاهدین نداشتند این کاپوی سیاسی خارج کشوری وزارت اطلاعات را تحلیل روانی میکردند و از او بهعنوان یک مالیخولیایی تشنه نام و قدرت نام میبردند. من بر این باور بودم که او هر آنچه بیماری روانی، از همین دست، داشته باشد اما قبل از هر چیز یک کاپو و یک مأمور است و هر چه میکند در راستای وظیفه محوله است. به همین خاطر بود که در مقاله قبلی او را نفوذی سوخته و بدنام خواندم و البته بعد از آن میشود روی جنونهای رنگارنگ او از جمله جنون حیرتانگیز توهم و درعینحال مضحکش صحبت کرد. مصداقی چندین بار و از جمله همین اواخر ادعای عجیب و غریبی کرد که همه دوستان و دشمنانش را انگشت به دهان کرد. او مدعی شد مجاهدین صبحها که بلند میشوند نوشتهها و سایت او را چک میکنند و بر اساس موضعگیری سیاسی او خودشان موضعگیری میکنند! و اینجا است که زبان آدمی از این همه بلاهت و وقاحت و توهم بند میآید! در آخرین سفری که به آلبانی داشتم با تعدادی از زندانیان سابق که با او همبند بودند صحبت کردم و باورم نمیشد که همهشان با ذکر نمونههای متعددی از این دست چه شناخت عمیقی از او داشتهاند. یکی از آنها گفت شادروان شاملو گفته است: «ای یاوه، یاوه، یاوه خلایق» اما اگر مصداقی را میدید نه ۳بار که ۳۰۰بار میسرود: «ای یابو، یابو، یابو جماعت»؟ من بهخوبی میدانم که او حتی قبل از مأمور شدنش هم بریدهیی بسیار ترسو و زبون بوده است. یاد کتاب «در شکم هیولا» میافتم. نویسنده این کتاب یک آمریکایی به نام «جک ابت» است که ۲۴سال در زندان بوده. او ابتدا بهخاطر جرايم اجتماعی دستگیر میشود و در زندان متحول شده و به یک انقلابی سرسخت تبدیل میگردد. ابت تجربیات بسیار ارزشمندی از مقاومت و بریدگی در زندان دارد. او از جمله در فصل «همبندان» کتابش نوشته است: «در زندان افراد بریده زیادند. دیدهام وقتی نگهبان خوکی از کنار آنها میگذرد، یکه میخورند آنها را دیدهام که چنان به تتهپته میافتند که نمیتوانند حرف بزنند. آنها را دیدهام که فقط با نیاز به همخوابگی شفاهی از امروز تا فردا زیستهاند». مصداقی از اینگونه زندانیان بوده است. همیشه وقتی دست به تهاجم میزند که یا مأموریت جدید به او ابلاغ شده و یا برای پوشاندن ذلتها و زلتهایش چماقکشی میکند. این زبونیها وقتی با شکست در یک مأموریت اطلاعاتی نفوذ آمیخته میشود افسار پاره میکند و بهصورت چاقوکشی و لاتبازی اینترنتی خودش را نشان میدهد. اما، بیش از «تلواسه»هایش باید روی مأموریت او فکر کرد. توجه داشته باشیم بعد از قیام دیماه گذشته لازم است که تمام مأموران اطلاعاتی رژیم «بریف» سیاسی و اجرایی شوند و بر اساس آن عمل کنند. امثال مصداقی هم باید خط و خطوط متناسب با مرحله را برای جناح مشخصی از وزارت اطلاعات پیش ببرند. این است که در آخرین چماقکشیاش بدون هیچ مناسبتی مدعی میشود که مجاهدین با شیرین عبادی و نرگس محمدی و نسرین ستوده و پرویز صیاد و حتی زنان کوبانی دشمنی دارند! از دشمنی مریم رجوی با زندانیان مقاوم میگوید! از بیریشه بودن مجاهدین در ایران میگوید و در یک کارخانه جعل خبر دست به تولید انبوه میزند.
ذکر یک نمونه از گذشته
بد نیست که به یک نمونه از این جعلیات مصداقی در گذشته هم اشاره کنم. در ۲۱تیرماه ۱۳۸۴ یک تظاهرات دانشجویی در دانشگاه تهران صورت گرفت. در آن تظاهرات یک هوادار مجاهدین پلاکادری از خواهر مریم را بر سر دست بلند کرد. مصداقی در تحلیل این خبر مدعی شد که مجاهدین «به یک کارگر بیخبر از همه جای درمانده، پول هنگفتی» دادهاند تا این کار را انجام دهد. و حسبالمعمول چه نسبتها به مجاهدین نداد که بماند. چندی بعد برادر مجاهدم امیر پرویزی در نوشتهیی در این باره نوشت: «این جانب (نویسنده این سطور ـ امیر پرویزی) هستم که در جریان تظاهراتی در تاریخ ۲۱تیرماه سال۱۳۸۴ در مقابل دانشگاه تهران، عکسهای رهبری مقاومت را بالای سرم بردم. به همین نام و به همین جرم محاکمه و زندانی شدم و پروندهام در زندان و قضاییه و اطلاعات رژیم آخوندها بر سر این «محاربه» با رژیم به نام خودم ـ امیر پرویزی ـ ثبت شده است». او در ادامه مطلب خود نوشته است: «اگر بهفرض و طبق خواسته و آرزوی آخوندها و خیانتکارانی مثل مصداقی نمونههایی مثل من، که در اشرف و لیبرتی زیادند، در حمله موشکی ۲۱بهمن ۹۱ یا ۲۵خرداد ۹۲ یا در ۶ و۷مرداد ۸۸ یا در ۱۹فروردین ۹۰ بهدست عوامل نیروی تروریستی قدس و ایادی رژیم بهشهادت میرسیدم، چه داستانسراییها که علیه این مقاومت و رهبری آن تحت عنوان جوانان «ناآگاه» و «فریبخورده»، «کارگر بیچاره»، «بیسواد»، «سربهنیست شده» و بهعنوان «مرگهای مشکوک» از کتابها و سایتهای زنجیرهیی و مزدوران وزارت اطلاعات از قماش خودش سر در میآوردم!»
اما مصداقی فقط بهخاطر مأموریتهایی که دارد اینگونه افسار پاره نکرده است. دلیل دیگری هم هست که باید به آن توجه کرد. واقعیت این است که تکتک نفرات باند فاسد مصداقی، یغمایی، روحانی(و اخیراً سیامک نادری) را باید با خاکانداز جمع کنند. از اسماعیل یغمایی تا محمدرضا روحانی همه بریده در بریده هستند. و مصداقی بهعنوان «گنده لات» این باند فاشیستی وظیفه دارد برای حفظ «نوچههای وامانده» عربدهکشی و چاقوکشی کند. به جوابهای یغمایی به کتاب «سمفونی مقاومت» نوشته برادر بزرگوارم سیدی کاشانی توجه کنید! بریدگی و استیصال از تک به تک واژههای آن فوران میکند. دستخط امضا شده خودش را منکر میشود و میگوید جعلی است! در حالی آیا آبرومندانهتر نبود اگر میگفت بله من این نامهها را نوشتهام، ولی مثل شعرها و سرودهایی که برایتان گفتهام، الآن به آنها معتقد نیستم؟ و عجبا از این همه ازهمگسستگی و دستپاچگی روحی و روانی. اما او با وقاحتی آموخته از بهزاد مصداقی(یا ایرج نظامی، یا ایرج مصداقی فرقی نمیکند) که در جریان رسوایی «رها و فراز» (مثلاً هوادارانش در ایران!) ادمین این و آن را جعل کرد و بعد تازه مدعی جعل سند توسط مجاهدین هم شد، چیزی را انکار میکند که به راستی بر رسوایی بیشتر میافزاید.
و حالا یک سوال: آیا بهراستی جای شگفتی دارد که چنین جانور و جانورانی از مجاهدین «تنفر» نداشته باشند؟
انتقام جلادان تنها شلاق زدن نیست.
من، که «شاعری بیمقدار»م میدانم
هستند «آدمفروشان با مقدار»ی
که فرود میآورند
شلاق کلمات خود را
بیرحمانهتر از بیرحمترین بادهای وبایی.
و بهتر میدانم
در اصطبلهای یاوه
از جفتگیری یابوهای بدبوی خوشلگام!
و جلادان و خائنان
هیچ اسب کهری زاده نخواهد شد!
که راهی به صبح برد.
آناتومی رقتانگیز مردی که برای حرفهای مفت بسیارش مفت حرف نمیزند
یک بار شادروان عماد رام در نشست شورا گفت کسانی هستند که حرف مفت زیاد میزنند ولی هیچ وقت مفت حرف نمیزنند. این طنز شیرین در سالهای بعد مصداقی پیدا کرد که من تا همین اواخر باورش نداشتم. محمدرضا روحانی از زمره آنان است. علت یقین کنونیام را خواهم نوشت.
او بعد از خودفروشی سیاسیاش به وزارت اطلاعات تنها کارش شده یاوهسرایی علیه مسعود رجوی، از طریق نفی هویت سیاسی و ایدئولوژیک و انتخاب آزادانه و آگاهانه تک به تک مجاهدین دیگر.
به بخشی از دروغها و فحاشیهای او، که نمونه کاملالعیار یک انحطاط سیاسی و حتی اخلاقی است، بپردازیم.
او مدتی عضو شورا بود و احترامش برای همه مجاهدین واجب. زمانی که من در دبیرخانه شورا کار میکردم به اقتضای کارم با او هم مراودات مختصری داشتم. از صمیم قلب احترامش را رعایت میکردم و الآن هم از این بابت پشیمان نیستم. فکر میکنم به وظیفه اخلاقی و مجاهدی خودم عمل کردهام. همان زمان در مورد او از این و آن(غیر مجاهدین) حرفهایی میشنیدم. درعینحال که میدانستم اغلبشان درست است اما کوشش میکردم روی روابطم با او تأثیری نگذارد. سعی داشتم پرگوییها و بیراهه بودن حرفهایش را تحمل کنم و اگر هم نکته آموزشی یا تاریخی در آنها یافتم بیاندوزم. این اواخر، گاهی او با گله و شکایت به من از سن و سال بالای خود و فرارسیدن موسم بازنشستگیاش میگفت. من در ابتدا آن را جدی نگرفتم و مربوط به بیماریاش میدانستم. اما جلوتر که رفتیم، و «غر» بازنشستگی نه یک بار که چندین بار تکرار شد، بوی خوبی از آنها استشمام نکردم. تا اینکه او بهصورتی بسیار زشت و ناجوانمردانه عهد شکست و خیانت و خودفروشی کرد. من البته اصلاً خوشحال نشدم. با طنز تلخی گفتم: «حسن اونا رضای ما را برد» منظورم حسن روحانی رئیسجمهور رژیم بود و رضا روحانی عضو شورا. یادم آمد که مدتها قبل از رفع زحمت از شورا در یک صحبت خصوصی به خود او درباره رابطهاش با مصداقی و نقش تفرقهافکنانه و مأموریت او برای وزارت اطلاعات گفته بودم. زیرا میدانستم کسی که با فرومایه روزگار میبرد مثل این است بخواهد: «کز نی بوریا شکر» بخورد. یادم میآید صراحتاً به او گفتم مصداقی برای انجام یک مأموریت آمده است و او با تمسخر به شانهام زد و گفت: «صد تا مثل مصداقی شاگرد من هستند حالا من گول او را بخورم؟». و دریغ که چندی نگذشت و دیدیم همنفس کفچهماری مثل مصداقی شد. و تازه در آن اوایل طلبکار هم بود که اختلافات بین مجاهدین(منظور بین مجاهدین و مصداقی است!) به ما چه مربوط است! مجاهدین میخواستند ما(یعنی غيرمجاهدین) به نفع آنها موضع بگیریم! و حالا در اثر همنشینی با همان «شاگرد صدماش» وقتی چاک دهانش را که باز میکند جز عفونت و چرک و ریم چیزی فوران نمیکند.
به حرفهای بیسر و تهش در میهن تی.وی نگاه کنید. یک بار نوشتم که من واقعاً برای اینکه بفهمم چه میگوید، جدای از درستی و غلط بودن آنها، دقت کردهام و متأسفانه ناامید شدهام و هربار به نتیجه رسیدهام که پرت و پلاهایش فقط برای خالی نبودن عریضه و اجرای مأموریت و دریافت وجوه شرعی مربوطه است و بس! برای اینکه فقط ادعا نکرده باشم یک نمونه را مثال میآورم.
در یکی از گفتگوهایش با مردک وزارتی ـ فراماسونر کارچرخان میهن تی.وی درباره قیام اخیر دیماه و آلترناتیوها و افراد مطرح در آینده سیاسی ایران حرف میزد. اول از همه و بهعنوان پیشدرآمد، با خبری دروغ از یک ساواکی، که حالا خود را کارشناس معرفی میکند و معلوم نیست سرش به چند سرویس اطلاعاتی وصل است، درباره جاسوسی مجاهدین در دم و دستگاه رضا پهلوی شروع کرد. و نظر بسیار خردمندانهیی داد که: «عملی که اینها(یعنی مجاهدین) در خانه رضا پهلوی میکنند بهخاطر این نیست که اینها را به قدرت نزدیک بکند بهخاطر این است که رضا پهلوی را از قدرت دور کند!». بعد با تملقی مشمئزکننده یادش آمد که: «رضا پهلوی درس خوانده است. رفته است سیاست خوانده است. زنش حقوقدان است. اینها(یعنی مجاهدین) همانجایی که بودهاند درجا زدهاند و عقبگرد هم کردهاند» و بلافاصله «اما پاکستان» خود را شروع کرد و با اشاره به مسعود رجوی گفت: «این آقا(رضا پهلوی) میگوید من تسلیم نظر مردم هستم. ولی این(مسعود رجوی) میگوید که من آقای مردم هستم». بعد هم بحث به این کلام زرین میرسد که: «من هم میخواهم از این سلطنتطلبها خواهش کنم بگویم که از این به بعد پادشاه ایران زنان باشند»!
بعد از این رهنمود گهربار تاریخی بحث قیام و بقیه مسائل مربوطه فراموش میشود و روحانی به نقش زنان در انقلاب کشیده میشود: «زنان اولین نیرویی بودند که آمدند دم کانون وکلا و ایستادند و هنوز هم ایستادهاند. از این به بعد یک قانون اساسی بنویسند(سعی نکنید بفهمید چه کسی بنویسد؟ ارد دادن از ویژگیهای قدیمی ایشان است) که از این به بعد زنان پادشاه بشوند. این آقا (باز هم معلوم نیست منظورش چه کسی است) هم خیالیش راحت باشد مسئولیت از بار گردنش برداشته میشود» و بالاخره این همه ذکاوت تاریخی که با انسجامی حیرتانگیز بیان شده است به یک راهحل عجیب و غریب راه میبرد: « یک راهحل خوبی دارد بهنظرم رسید که از طریق شما از خانم دیبا خواهش کنم که شما خانم اهل هنر هستید، هنر را میشناسید. هنر را میدانید. آقای ربیع حسین را هم میشناسید پسر آقای امینالله حسین اینها ایرانی تبار هستند و خودشان را ایرانی میدانستند و میدانند و کارهای مهمی کردهاند...». سرگردان نشوید و بیجهت خود را خسته نکنید که بابا بحث قیام و آلترناتیو چه شد؟ اما ای کاش کار به همین جا ختم میشد. نقالی ایشان به «ربیع حسین» میرسد که در سال ۱۹۹۳: «یک نمایشنامهیی نوشته بود که عینا تجدید کردند زندگی ماری آنتوانت را، وکلا آمدند و دفاع کردند و... یک نمایشنامه مستند بود». بعد هم با تملقی محترمانه (ادب اجازه نمیدهد کلمه واقعی آن را بنویسم) ما را و بحث را به کلیسایی میبرد: «چند روز قبل هم دیدم که عدهیی توی کلیسایی رفتهاند و درخواست کردهاند که برای پادشاه شهید باید دعا کنید. این پادشاه در ۲۲۵سال قبل با گیوتین اعدام شده بود یعنی لویی۱۶ بعد از ۲۲۵سال مردم هنوز معترضند. این مردم در کشور فرانسه حزب دارند. اینها را، هم خانم فرح پهلوی(بالاخره دیبا یا پهلوی؟ باز هم بگذرید و زیاد روی این خردهریزها مته نگذارید به پیام سیاسی این قبیل فراموشیها توجه کنید)، و هم پسرشان، هم عروسشان اینها درسخوانده هستند و اینها را بلدند» و ما آخر سر حیران و سرگردان ماندیم که راستی بحث قیام بود و قیام چه شد؟ آیا باورتان میشود که یک انسان که روزی ادعای مصدقی بودن داشت اینگونه به افلاس و چاپلوسی بیفتد؟ و این اباطیل را سر هم کند؟
تکرار میکنم از این همه انحطاط اصلاً خوشحال نیستم. میپذیرم که یکی از ضعفهای من همین خوشخیالیها است. ایمان نداشتم که خلایق را هر چه لایق! جای او همان جا بود که الآن قرار گرفته است. او عادت داشت مسائل را با ذکر نمونههایی از تاریخ مشروطه بیان بکند. یکبار که درباره امثال احسان نراقی و نقش او در قتل شهید والامقام محمد مختاری صحبت میکردیم به او گفتم برخی روشنفکران خودفروخته برای حطام دنیا به خدمت قدرتهای حاکم برمیآیند. بعد هم، بهنقل از دفاعیه برادر مسعود، برایش از مستوفیالممالک نخستوزیر رضا شاه گفتم. او روشنفکری بود که به خدمت رضا شاه در آمد. اما در سال ۱۳۰۹ وقتی که دوره صدارتش به پایان رسید حسبالمعمول رفتار «شاهان و بزرگان» به دور انداخته شد. او که بهخوبی میدید تفاله و رانده و مانده شده به مصدق پیام داد: «من تا چانه به گل نشستهام شما مواظب باشید تا فرق سر در لجن فرو نروید». هر چند قیاس معالفارق است اما یقین دارم که وزارت مربوطه و مأموران پیشانیسفیدی که برای او بهخاطر فحاشی و لجنپراکنی علیه مجاهدین کف و دف میزنند بعد از استفادههای لازم او را همچون تفالهیی بیمصرف و مشامآزار دور خواهند انداخت.
و چه تأسفبار است شنیدن یاوههای مردی که روزی تقاضا میکرد یک همکارش(لاهیجی) بهخاطر مزخرفی که در مورد شهر اشرف گفته بود محاکمه شود و حالا تمام آن رنجهای اشرفیان را به فراموشی سپرده و بالا آوردههای یک مزدور روانپریش را نشخوار میکند. یک بار به من گفت با اسماعیل نوری علا صحبت کرده و به او گفته تو پیر شده و خرفت هم شدهای؟ تمام سکولاریسم تو را جمع کنی در طرح جدایی دین از دولت شورا آمده است. از آنجا که او را به خالیبندی میشناختم هیچگاه از او باور نکردم که با چنین صراحتی سخن گفته باشد. اما به هرحال نمیتوانم الآن کتمان کنم که بیشتر و بیشتر متأسفم از خرفتی او وقتی که میشنوم درباره همسنگران سابقش تا این اندازه دریده شده است.
محور اصلی هر صحبت و حرف روحانی الآن شده لجنپراکنی به مسعود رجوی که بیش از ۲۰سال زندگی او و خانوادهاش را بدون کمترین چشمداشت تأمین کرده است. اما امروز «به فرموده وزارت» او هر حرف و بحث دیگری را انحرافی میداند و تکیهکلام و برگشت تمام حرفهایش به مسعود است. ذکر یک نمونه کافی است. چندی قبل من مقالهیی نوشتم درباره کارچرخان تلویزیون میهن تی.وی که علاوه بر اینکه دانشجوی بورسیه ساواک و عضو فراماسون بوده است آدم بیسوادی هم است بهطوری که در نوشتن زندگینامه خودش بیش از ۲۰غلط املایی و انشایی دارد. سعید بهبهانی به جای پاسخ دادن به اینکه کجای حرفهای من غلط بوده است در برنامهیی که میهمانش روحانی بود شروع به فحاشی کرد. مرا دیوثپدری بزرگشده در شهرنو و بیسیرت شده توسط آمریکاییها خواند و با لاتبازی نوع مصداقی جویای آدرس خانهام در پاریس شد تا بیاید خدمتم برسد! بهبهانی هنگام فحاشی چنان کنترل خود را از دست داده بود که روحانی متوجه فضیحت آن شد، و با اینکه خودش هم ملنگ بود، سعی کرد قضیه را یک جوری جمعوجور کند. از جمله گفت: «من خشم و ناراحتی شما را درک میکنم ولی عرض کنم که فکر میکنم در شغلی که شما دارید در معرض این قبیل هرزهدریها قرار میگیرید و بهتر است که اساس شو نگاه کنید. اساسش روابط ظالمانهیی است که شخص مسعود رجوی به تکتک اینها تحمیل میکند. این بیچارهها آلت فعلاند اینها کارهیی نیستند. هیچ ارادهیی از خودشان ندارند». بعد هم برای اینکه حرف خود را مستند کند بدون اینکه نام کسی را ببرد اضافه کرد: «من عرض کنم که در همین جا که نشستهام احتمالاً توی همین اتاق یکی از مفاخر کشورمان را چند روز بعد از اینکه استعفا کردم در اینجا دیدم. آمد به من گفت فلان کس به هیچکدام اینها جواب نده تمام این کارها زیر سر مسعود رجوی است و من آن حرف را گوش کردم. به شما هم آن توصیه با ارزش را میکنم همیشه مخاطبتان همان آمر باشد اینها که کسی نیستند». با این اعتراف آن «مفاخر» گمنام کشور شناخته شد. در واقع از سربازان گمنام وزارت اطلاعات بوده است که آمده ضمن دستمریزاد گفتن به استعفای ایشان خط و خطوط جدید را هم ابلاغ کند. روحانی هم گوش به فرمان و حسبالدستور در ادامه بهبهانی را به نوشیدن یک لیوان آب سرد دعوت کرد تا فرصت برای نشانهروی سوژه اصلی از دست نرود: «بنابراین من میدانم شما عصبانی هستید از این آدم. همین آدم علیه من هم نوشته! همین اخیراً نوشته بود که فلان کس که ورور میکند. من همین جا توی کتابخانهام هست کتابهایی که این آقا به من محبت کرده نوشته «افتخار وکلا» و نمیدانم «روشنفکر متعهد» آن موقع رئیس بهش دستور داد آنجوری نوشت. حالا میگوید یک جور دیگه بنویس. بنابراین اینها آلتفعلاند». من در مورد خودم لازم نمیبینم بگویم که جناب افتخارالوکلا دروغ میگوید و هیچگاه در تقدیمنامه کتابی که احیانا به او دادهام چنین «اتهاماتی» به او نزدهام. اگر راست میگوید میتواند در همان میهن تی.ویاش نشان دهد. از این هم که او و همگنانش من (و ما) را قلمکش بخوانند اصلاً تعجب نمیکنم. از بزرگان ادبیات و فرهنگ خواندهام که گابریل گارسیا مارکز را هم بهخاطر حمایت از انقلاب کوبا «نشمه کاسترو»، «خبرچین و شریکجرم فیدل کاسترو» و «شریک در تیرباران و کشتار» میخواندند. حتی زمانی هم که مرد دربارهاش نوشتند: «کریهترین جانوران حامی دیکتاتوریها چه بسا نویسندگان شاعران و هندرمنداناند». با این حساب من افتخار میکنم که شاگرد کوچک علامه دهخدا هستم که از نظر شمایان «قلم کش» و «مدیحهسرا»ی مصدق بود و درباره رهبر جنبش ملی گفته است:
ای مردم آزاده کجایید؟ کجایید؟
آزاداگی افسرد بیایید، بیایید
در قصه و تاریخ چو آزاده بخوانید
مقصود از آزاده شمایید، شمایید
گیرید همه از دل و جان راه مصدق
زین راه در آیید اگر مرد خدایید
یعنی درباره مسعود گفتهام:
شعرم را برای تو میخوانم
تا همگان بدانند، تا همگان بدانند
آن کس که در تو مرد،
آن کس که برای تو زیست،
نمیخواست تا که بمیرد در چاهکی بوگرفته
نمیخواست بوسهزن تیغ خونین هیچ دشنهای باشد.
نمیخواست پوچی تنهاییهای خود را
در پینکی دودآلود چرسی
زیر زل آفتاب سرگردانی رقم بزند.
اما حالا شما بگویید که به ساز کدام پیشانیسفید لورفته میرقصید؟ و «قلم بهمزد و زبان بهمزد» کدام مقام شدهاید که اینچنین با حقد و نمکنشناسی درباره برادر مسعود میگویید: «آقای رجوی تو خانوادهها را منحل کردی، اسمش را گذاشتی انقلاب. بچههای کم سن و سال را بردی به جنگ کشاندی. خانوادهها را منحل کردی. اجازه نمیدهی که همین الآن خانوادهها بیایند بچههایشان را، بچهها چیه؟ پیرمردهایی که ۵۰سال است ۴۰سال که ببینند پدر و مادر و خواهر و برادر بیاید و ببیند. دیگر چه کاری شما باید میکردید که نکردید؟ چرا درس نمیگیرید؟»
وقتی شنیدم که او همه ما مجاهدین را «آلتفعل»ی بیاراده و مغزشویی شده خوانده است، در حالی که خودش بهخوبی میداند این چنین نبوده و نیست، یقین پیدا کردم که کار از جای دیگری آب میخورد. فهمیدم او «مفت حرف نمیزند». با این حرف مفت روحانی، و ایضا بقیه حضرات باند مصداقی، تمامیت شعور ما در یک انتخاب ایدئولوژیک و سیاسی سلب میشود. هر کس میتواند با انتخاب ما مخالف باشد. اما من و ما را فاقد اراده و شعور در انتخابمان دانستن یک رذالت اطلاعاتی است. بدترین و زشتترین توهین به من و ما فحاشیهای امثال بهبهانی نیست. حتی عربدهکشیها و لاتبازیهای مصداقی نیست. بدترین توهین به یک مجاهد نفی هویت ایدئولوژیک و سیاسی و انتخاب آزادانه او است. اما علاوه بر این، این حرفها را توهین به همه شاعران و هنرمندانی میدانم که چه در سطح ملی و چه در سطح جهانی آگاهانه انتخاب کردند و گام در راه آزادی زدند. شاعر شهید خسرو گلسرخی در آخرین شعری که حکم وصیتنامهاش را دارد نوشته بود: «من کور نیستم/ باید تو را بستایم/... باید که خاک من از خون من بنا گردد/ پیکار میکنم/ میمیرم/ این است عشق من». آیا چنین انسانیتی و چنین انسانی در دستگاه امثال روحانی که در دوزخ نیهلیسم و بیآرمانی خود میسوزند جایی دارد؟ آنها باید بگویند که گلسرخیها مدیحهسرای چه کسی بودهاند.
ختم کلام و پاسخ ما:
بهنظر میرسد که غول قیام بدجوری حضرات را به دست و پا انداخته است. برای همین هم این باند فاشیستی در شلیک بیمحابا به مجاهدین و شخص برادر مسعود هیچ حد و مرزی برای خود قائل نیست. وراجیها و تهمتپراکنیهای آنها بهصورت یک سمفونی عربده و نفرت با صدای گوشخراشی ادامه دارد. و البته ادامه هم خواهد داشت. هر چند سعی میکنند با هماهنگی حرف واحدی را بزنند. اما سعدی به ما آموخته است:
تا سگان را وجوه پیدا نیست
مشفق و مهربان یکدیگرند
لقمهای در میانشان انداز
که تهیگاه خود بدرند
در پاسخ به اراجیف و جعلیات و سندسازیهای باند فاشیستی مصداقی و یغمایی و روحانی ما دستورالعمل شهید والامقام نهضت ملی دکتر حسین فاطمی را آویزه گوش داریم. آنگاه که در اولین سرمقاله باختر امروز خود نوشت: «ما هتاکی نمیکنیم از جاده عفاف و نزاکت قدم بیرون نمیگذاریم ولی با بیباکی حمله میکنیم، بدون ترس ستیز میزنیم، پرده از روی حقایق برمیگیریم و رشید در این میدان بازی میکنیم. البته ذکر حقایق با منافع اشخاص تماس دارد و جمعی را با ما دشمن میسازد ولی چه میتوان کرد؟ این شغلی است که با رغبت اختیار و وظیفهیی است که به ناچار باید انجام کنیم».
پس با یقین تمام میگوییم اکنون که غول قیام سربرآورده دیر و دور نیست تا سیهروی شوند آن کسان که غش داشتهاند.
کلماتشان،
این لاشههای گندیده گورزاد،
ارزانی طویلههایشان!