گلولهای که انجمادش روحم را میدرد
در عمق سینهام است، مثل جهنم که استخوانها را میسوزاند
میخواهم برگردم و به مبارزین بپیوندم
مشتم را گره کنم و به دهان سرنوشت بکوبم
میخواهم در خونم غرق شوم تا آرامش،
درد بشر را تحمل کنم
تا زندگی برخیزد
که این مرگ پیروزیاست
بدرشاکر السیاب ـ شاعر عراقی
شب همان شب که خبرش را شنیدم، آمد به خوابم.
مثل همیشه با نگاهی معصوم و نجیب. ساده و بیغل و غش.
قبلاً به طنز و شوخی به او گفته بودم تمام تئوریها و نیش و نوشهای مربوط به اصفهانیها را به هم ریخته است... و او فقط زیرکانه خندیده بود.
شک ندارم که اگر ذرهیی نانجیبی در ذاتش بود جواب دیگری میداد.
اما منصور به واقع رهیده از این حرفها بود.
هر از گاهی که دیدار تازه میشد از آخرین کارها و یا دست یافتههایش در اینترنت برایم میگفت.
آخرین آمار و گزارشها را در دست داشت و به روز بود.
همیشه برای من هم چیزکی داشت.
چیزی میگفت و من هم چیزی میگفتم.
بعد از مدتی با تعجب «هی های» ی میکشید.
در آخرین گفتگویمان به لجنپراکنیهایی که علیه مقاومت میشود اشاره کرد.
دردمندانه گفت:” این مقاومت چقدرتنها است!“ گفتم:” دنیا است دیگر! یک عده مرد و زن اهل تا آخر راه آمدن هستند؛ یک عده هم تقاص کم آوردن هایشان را از من و تو و ما طلب دارند.“
گفت:” اتفاقاً برای من حرفهای کسانی که ما را ترک کردهاند، بهترین سند مشروعیت مقاومت است.
اگر قرار باشد همه تا آخرش با ما باشند که چه فرقی بین مرضیه و عماد و منوچهر و آندو با فلانی و فلانی و فلانی؟“
گفت:” من اعتقاد مذهبی ندارم ولی... سکوت کرد، چیزی را مزه مزه میکرد.
گفتم:” وای اگر از پس امروز بود فردایی... باز هم زیرکانه خندید.
گفت:” اگر فردایی هم نباشد این جماعت قماربازهای همه چیز باخته اند!“
گفتم:” به قول بدرشاکر باید درد بشری را تحمل کرد تا زندگی برخیزد.“
سرش را تکان داد و گفت:” این مرگ پیروزی است.“
در شبـاندوه خبرش به او گفتم:” پایان همه چیز مرگ است، اما مرگ پایان همه چیز نیست.“
انگار نه انگار مرده است.
انگار نه انگار ساعت دو و نیمهشب پشت کامپیوترش سکته کرده و هیچکس، تا صبح ساعت8، خبردار نشده است. لبخندی زد.
خواستم احوال دیابت و فشار خونش را بپرسم. توجه نکرد.
گفتم: ”مرگی لعنت است که در خود مرگ تمام شود. از پس خود آغازی نداشته باشد...“ شانههایش را بالا انداخت و گفت:” من گاهی دلم میخواهد بمیرم، دلم هم نخواهد میمیرم. اما دوست ندارم دچار لعنت بشوم. یعنی بر فنا بروم. “
گفتم:” بنیاد جهان برفنا نیست. بر شدن است. میآییم، میمانیم و میرویم. اما بعد دوباره میآییم. دوباره قد راست میکنیم.“
بعد پرسید:” قصه جدیدی نوشته ای؟“
گفتم:” وقت نکردهام. و... “
با محبت گفت:” ولی... “
گفتم:” تو به قدری صاف هستی که نمیشود بهات دروغ گفت، یا برایت یاوه بافت.“
به او خیره شدم و ادامه دادم:” دلیل اصلیاش این نیست که وقت نداشتم.“
گفت:” میدانستم.“ خواستم ادامه دهم که گفت:” تو میخواهی با غرور بنویسی.
خوب است، بنویس و با غرور هم بنویس. اما «بنویس»! غرور را که نمیشود گدایی کرد.
غرور را باید به دست آورد. باید برایش جنگید.“
گفتم: ”یک معنای غرور فریب است. من دوست ندارم حتی فریب کارهای خودم را بخورم. چه کردهایم که تازه مغرور هم باشیم؟ “
گفت: ”شاید کلمه غرور زیاد به طبع تو سازگار نباشد، شاید افتخار بهتر باشد.
بنابراین من به تو میگویم اگر میخواهی قصهنویسی باشی که با افتخار مینویسد، انتظار نداشته باش کسی بیاید و افتخار را به تو بدهد.“
بعد از قول گاندی برایم نقل کرد: ”ابتدا شما را نادیده میگیرند، بعد به شما میخندند، بعد با شما مبارزه میکنند، آنگاه شما پیروز خواهید شد.“
از خواب که پریدم یادم آمد که آخرین گفتگویم با او عیناً در خواب تکرار شده است.
بیاختیار به عکسش خیره شدم و گفتم:”
یکبار از قول کارلوس فوئنتس به نویسندگان سفارش کرده بودی: «به واژه هایت خیانت نکن» حالا من قول میدهم که همان کاری را بکنم که تو کردی.
یعنی پایداری تا آخر... یعنی تبدیل مرگ به پیروزی...“