بو داغ لاله سیز اولماز: (این کوه بدون لاله نمی‌تواند باشد)
یولی چاله سیز اولماز: (راهش بدون چاله و دست‌انداز نمی‌تواند باشد)
بو یولا قیچ قویانین: (کسی که پا در این راه می‌گذارد)
باشی بلاسیز اولماز: (سرش بی‌بلا نخواهد بود)
از ترانه‌هایی که «باجی» دوست داشت و خود می‌خواند
کاظم مصطفوی
پیش درآمد:
نسل‌کشی وحشیانهٴ آخوندها تنها این خسارت عظیم انسانی را برای ما ندارد که چند ده یا چند صد هزار انسان، آن هم از زبده‌ترین انسانهای انقلابی و روشنفکر، را از دست داده‌ایم. بی‌شک از دست دادن هر یک از آن عزیزان دردی جانکاه است که در تاریخ میهنی و آرمانی ما هرگز فراموش نخواهد شد. اما ارادهٴ خمینی و آل خمینی تنها این نبود این خاک را از زبده‌ترین فرزندان مجاهد و مبارز خود محروم کنند. فراتر از آن هدف نهایی آنان کشتن امید از ادامه «انسان» ی است که بر ویرانه‌های جبروت فرعونی آنان پای بر زمین خواهد گذاشت. انسانی که فردای بدون آخوند و ارتجاع را می‌سازد. و فردایی را خواهد ساخت که به قول شهید آنی ازبرت «آسمان آبی‌تر، شبها ژرف‌تر و پرندگان شاداب‌تر» است.
سنگین‌ترین وظیفه ما حراست از این امید است. ما باید سیاهی فاجعه اکنون را با همهٴ ابعاد هول‌انگیزش بپذیریم بدون این‌که تسلیمش شویم. بی‌شک «آسمان آبی‌تر» فردا وجود دارد. از همین رو نه یک بار که هر روز صدبار باید تکرار کرد: انسان را می‌شود سرکوب کرد، می‌توان کشت، می‌شود شکنجه کرد و بدار آویخت، اما هیچ دیکتاتوری قادر نیست از تولد «انسان نو» جلوگیری کند. هیچ دیکتاتوری قادر نیست مانع روئیدن بذری شود که در شوره‌زار سرکوب و اختناق می‌بالد. هیچ عوام فریبی نمی‌تواند انسان را به مذبح برد و از میلاد خجسته‌یی جلوگیری کند که خواهد تابید و راه جدید را خواهد گشود. وظیفه انقلابی هر مجاهد جستجو و یافتن این «انسان نو» است. کشف این «انسان» که از حسن اتفاق، یکدست و یک رنگ نیست، لذت بخش‌ترین کاری است که هرکس می‌تواند انجام دهد. باید پای در راه نهاد و از هفت دوزخی که خمینی برایمان ساخته عبور کرد و چهرهٴ خجستهٴ انسان نو را رؤیت کرد.
از همین رو همیشه وقتی در جمع مجاهدین قرار می‌گیرم احساس می‌کنم در یک معدن الماس هستم. هر یک آنها را قطعه‌یی درشت از الماسی شبتاب یافته‌ام. الماسی که می‌توان چراغ راه قرارشان داد و راههای ناپیموده را پیمود.
خانم آنالیزا مولیکا، شاعر ایتالیایی، که شیفته رزمندگان و شهیدان ارتش آزادیبخش بود، در شعری به نام «ترانهٴ انسان نو» گفته است:
من و تو، با یکدیگر، او را خواهیم ساخت.
گٍـل رس را برگیریم
تا انسانی نو بیافرینیم.
(نقل از نشریه مجاهد اردیبهشت 1368)
حالیا چندی است که «انسانی نو» پا به عرصه وجود گذاشته است که ربطی به گذشته‌های استثماری و سرکوب تاریخ انسان ندارد. انسانی نو که باید او را در ورای مرزهای جنسی و طبقاتی یافت. نمونه‌های تولد چنین انسانی را در زندانها و بر حلقه‌دارها می‌توان دید و نامش را گذاشت «علی صارمی» یا «محمدعلی حاج آقایی» و «غلامرضا خسروی» و دهها مجاهد سر بدار دیگر، می‌توان آن را در کسوت مادران سالمندش یافت و نامش را گذاشت مادر «رضایی و شادمانی و ذاکری و.»..، در کوچه‌ها و خیابانها و شهرهای میهن می‌توان او را یافت و فیلمش را در فلان پارک و معبر دید که بی‌هراس از همهٴ اشتلمها و شلتاقها «رأی» خود را بر دیوارهای سیمانی «سرنگونی» می‌نویسد، و در اشرف و لیبرتی و «هزار اشرف» دیگر می‌توان به چشم مشاهده کرد و اسمش را گذاشت «صبا» و «زهیر» و «امیر» و «سیاووش» و «حنیف».
فروغ چنین انسانی چنان است که هر آن کس که «پف کند ریشش بسوزد». و اگر درست است که هر پدیده‌یی را با ضدش باید شناخت به اضداد و دشمنان تمام سوز شده مجاهدین بنگرید. همهٴ آنان که در سودای سوختن مجاهدین سالیان است حسرت سوز شده‌اند. بنگرید به «جنازه‌های متفکر»، و یا متعفن و لغزخوان و یاوه‌سرا و ببینید کجا هستند و متقابلاً مجاهدینی که از کورهٴ سخت‌ترین ابتلائات تاریخی یک جنبش رهایی‌بخش سرفراز بیرون آمده‌اند کجایند؟ به قول حافظ:
ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد
چراغ مرده کجا؟ شمع آفتاب کجا؟
در همین راستا بر اساس رفتار، اخلاق، نگاه به زندگی و فراز و نشیبهایی که هرکدامشان طی کرده‌اند می‌توان کتابی نوشت. شاید هم با احتیاط حرف می‌زنم. بسیاری از آنها، نه یک کتاب که، چندین کتاب گویا هستند و باید چند نفر نویسنده و شاعر بنویسدشان. فرقی هم نمی‌کند. این رنگین کمان زیبا را رنگهایی است از زن یا مرد، پیر یا جوان، ترک یا فارس... یا هر سنخ و دسته‌بندی دیگری که به خیال آید.
الغرض... در آخرین گفتگوهایی که با مجاهدین آمده از لیبرتی داشته‌ام به نمونه‌ای از این «الماس الماس» ها برخوردم که برایم به‌معنای واقعی تازه بود. منظورم آشنایی، هر چند دیر، با زنی است که بیشتر عمر خود را وقف خدمت به مجاهدین کرد. فرزندی بدار داد که درست گفته‌اند: «عشق از اول سرکش و خونی بود» و فرزندانی را با خود همراه کرد و به قافله سپرد. خانه‌اش پناهگاه هر مجاهد گم شده و بی‌ارتباط و جویای وصل بود. و به قول سعدی «بی مجال خواب» می‌گفت: «در سرای نشاید بر آشنایان بست». در پیری به زندان افتاد و شلاق خورد و توهین شد. شرایط سخت اشرف و لیبرتی را با آغوش باز تحمل کرد. و در 12آبان94، زمانی که به خانهٴ دیگر پرکشید، از جسدش هم نگذشتند و برای دفنش مدتها «گربه رقصانی» کردند. و البته طی این طریق میسر نبود جز آن که با تمام وجود ایمان داشت «خلیل» ش «همهٴ بتهای آذری» بشکسته است...
* * *
سرگذشت مادر فاطمه عباسی هم نوشتنی است و هم خواندنی. او در خانواده‌ای فقیر و مذهبی در زنجان به دنیا آمد. به مدرسه نرفت و فرصت نیافت تا «سواد» ی بیاموزد. اما از همان کودکی علاقه زیادی به داستانها و روایتهایی داشت که پدرش نقل می‌کرد. از همان طریق بود که شعرها و نوحه‌هایی را حفظ و از 5سالگی مرثیه‌خوانی در مراسم عزاداری را شروع کرد.
کسی به درستی نمی‌داند مادر از کی و چگونه با سازمان آشنا شد. شاید که آوازهٴ شهادت سعید محسن، شهید بنیانگذار که همشهری‌اش بود، توجه او را به مسائل سیاسی جلب کرده باشد. به هرحال احساسات انقلابی او با شهادت بنیانگذاران سازمان برانگیخته می‌شود. با شناختی بسیار اندک از سازمان به اخبار مجاهدین، که در آن زمان از رادیو عراق پخش می‌شد، گوش می‌دهد و با بی‌پروایی آنها را پخش می‌کند. پسر بزرگش، ابوالفتح مولایی، درباره آشنایی مادرش با سازمان می‌گوید: «آشنایی عمیق‌تر «باجی» با سازمان از طریق پسر خواهرش، که آن زمان هوادار سازمان بود، شروع شد. اندکی بعد پای هواداران سازمان در شهر به خانهٴ ما باز شد. یکی از آنها فرج ارغوانی، بچه محل خودمان، بود. فرج کاندیدای سازمان برای انتخابات مجلس بود. او سال60 دستگیر و اعدام شد. صادق اکبری و مجتبی درگاهی هم بودند که در سال60 و 62 اعدام شدند. و خیلی‌های دیگر که اسم شان یادم نیست... این افراد که مجاهدین شریف و وارسته‌یی بودند تأثیر زیادی بر باجی داشتند به‌طوری که می‌توان گفت «باجی» را به‌معنای واقعی عاشق سازمان کردند. هر موقع قرار بود آنها به خانهٴ ما بیایند «باجی» می‌گفت بروید وسایل را بیاورید! منظورش انواع کتابها و جزواتی بود که آنها را مخفی و نگهداری می‌کرد. کار اصلی من، با خواهر بزرگ و برادر بزرگم، این بود که آنها را ببریم قایم کنیم. روزهای بعد، زمانی که به خانهٴ ما می‌آمدند، برایشان می‌آوردیم».
و بدین صورت سفر مادر با مجاهدین آغاز می‌شود. داستانی از وفا به عشقی سرکش و انسانی با پذیرش تمام خطرهای آن.
ما را سر و سودای کس دیگر نیست
از عشق تو پروای کس دیگر نیست
جز تو دگری جای نگیرد در دل
دل جای تو شد جای کس دیگر نیست
شعله‌های این عشق، طی سالیان، هر روز در «باجی» شعله‌ورتر شد. و در تمام این سالها، که فراز و نشیبهای بسیار هم داشت، او همواره استوار ماند و استوارتر گردید. سفری که برای بسیاری، حتی نزدیکترین افراد به او، در ابتدا غیرقابل فهم بود. ابوالفتح می‌گوید: «نمی‌توانستم بفهمم که یک زن بیسواد شهرستانی، که حتی یک کلمه هم فارسی نمی‌داند، و تمام عمرش را در فقر و تنگدستی به‌سر برده بود، از مجاهدین چه دریافتی داشته است که این‌گونه شیدای آنان شده است». اما واقعیت این است که «باجی» نه تنها خودش استوار و سرفراز ماند و رنجها را تحمل کرد که همهٴ فرزندانش را هم به همین راه کشاند. او در واقع اولین آموزگار مجاهدت همهٴ فرزندانش بود. البته پیش از این نیز مادر رنج تربیت فرزندان خود را در محله‌ای فقیرنشین که آلوده به انواع بیماریهای اجتماعی است به دوش کشیده بود. پدر، مردی شریف بود که از طریق مغازه کوچک میوه فروشی خود امرار معاش می‌کرد و با مادر در تفاهم کامل بود.
خواهر مجاهدم ليلا مولایی، دختر مادر، نوشته است: «برای مادر مادیات و امکانات زندگی رنگی نداشت. به‌رغم همهٴ سختیهایی که کشیده و مشکلات زیادی که پشت سر گذاشته بود از غنای نفس والایی برخوردار بود. زمانی که پا در مسیر مبارزه گذاشت از همه چیز خودش گذشت. تمام عشقش این بود که بتواند برای مجاهدین کاری بکند. بعد از آشنایی با مجاهدین نگرانیهای مادر در مورد فرزندان خودش دیگر این نبود که زندگی و آینده آنها چه می‌شود. در تمام سالیانی که در ایران بود حتی یکبار ما را ترغیب به زندگی و دنبال آیندهٴ خود رفتن نکرد. بر عکس با یادآوری خاطرات و داستان تک‌تک مجاهدینی که با آنها آشنا شده بود عشق مجاهدین را در دل همهٴ اعضای خانواده زنده نگه می‌داشت. لحظه لحظه‌اش مجاهدین بود.»... یکی دیگر از آشنایان مادر نوشته است: «زندگی او برای من شناخت دو شیوه زندگی کاملاً متفاوت بود. زندگی مبتنی بر منطق «پرداخت مستمر یک طرفه و بی‌چشمداشت» و زندگی بر اساس منطق «بده و بستان». بعدها بود که دانستم عشق را داستانهایی است که با منطق عادی و حسابگر نمی‌خواند. در واقع باجی با قلب به میدان آمد و با قلب مبارزه کرد و با قلب، سر در راه مجاهدین گذاشت». پسر مادر نمونه‌یی شگفت از این عشق و پاکبازی را نقل می‌کند: «پسر خواهر مادر که ابتدا هوادار سازمان بود، در واقع اولین کسی بود که سازمان را به مادر شناساند. او بسیار مورد علاقه مادر بود. اما همین فرد در جریان اپورتونیستی سال54 «راست» شد و به ضدیت با سازمان پرداخت. سال56 از زندان آزاد شد. به خانهٴ ما آمد و تمام کتابها و جزوات سازمان را که نزد او مخفی بوده گرفت و آتش زد. مادر در آن زمان مطلقاً از ماهیت ضربه خبر نداشت و با تصور این‌که دستور سازمان است کار را انجام داد. اما بعد از پیروزی انقلاب همین فرد نزد مادر آمد و نسبت به برادر مسعود هتاکی کرد. با وجود این‌که مادر او را بسیار دوست می‌داشت، در جا به او گفت: از خانهٴ من برو بیرون! تو دیگر با پاسداران فرقی نداری و باید یک روزی به این حرفهایت پاسخ بدهی». آن روی این قاطعیت علیه بریدگان و رفیقان نیمه راه، محبت بی‌شائبة او نسبت به دوستان سازمان و حتی مردم عادی بود. او بسیار گشاده رو بود و به همه احترام می‌گذاشت. به قدری بی‌تکلف و صمیمی بود که در سالهای بعد، وقتی که دستگیر و زندانی می‌شود، شکنجه‌گرش می‌گوید: تو با برخوردهایت دیگران را از راه به در می‌بری!
با شروع علنی تظاهرات ضدسلطنتی در سالهای 56‌ ـ 57 مادر از اولین زنانی بود که در صفوف اول تظاهرات شرکت داشت. او همپای فرزندانش به‌صورت روزانه در تظاهرات شرکت می‌کند و به گفته خودش: «وقتی می‌خواستم به تظاهرات بروم زیر چادرم چوبی می‌بردم تا اگر لازم بود به فرزندانم بدهم و آنها بتوانند از خودشان دفاع کنند!» در ماههای محرم و صفر در خانه‌اش را برای جمع شدن جوانان باز می‌کند و هواداران در آنجا این امکان را می‌یابند تا کتابهای سازمان را بخوانند و مراسم جمعی اجرا کنند. در این میان عده‌یی مادر را مورد سرزنش قرار می‌دهند که «از خانه و خانوادهٴ خود غافل شده!» غافل که مادر تازه راه خود را یافته است و هیچ ملامتی رخنه‌‌یی در عزم او به وجود نمی‌آورد.
بالاخره انقلاب پیروز می‌شود و صف‌بندیهای جدید شکل می‌گیرد. با ربودن رهبری انقلاب توسط خمینی جدی‌ترین صف‌بندی بین ارتجاع است و انقلاب. و مجاهدین در دفاع از شرف آرمانی خود در برابر سارق بزرگ آزادی صف‌آرایی می‌کنند. فرصت طلبانی  که تا دیروز مادر را در مبارزه با شاه مورد شماتت قرار می‌دادند این بار در کسوت «پاسدار و آخوند و کمیته‌چی» و «سینه چاکان ولایت سفیانی خمینی» به رویارویی با کسانی می‌پردازند از آرمان خود در زیر شکنجه‌ها و سیاه چالهای رژیم شاه حراست کرده‌اند.
مادر با هوشیاری شگفت‌انگیزی موضع خود را می‌گیرد. نام‌نویسی او در صف انقلاب و مجاهدین است. در همان روزهای اول پیروزی به اتفاق 5فرزند، و اغلب اعضای فامیل خود به راه‌اندازی مقر مجاهدین، که دفتر سازمان پیشاهنگی بود، همت می‌گمارد. دفتر با کوشش هواداران سازمان ترمیم و بازسازی می‌شود. بالاخره روز افتتاح دفتر مجاهدین فرا می‌رسد و سردار خیابانی به اتفاق خواهر مجاهد سهیلا صادق به زنجان سفر می‌کنند. مادر برای اولین بار سردار خیابانی را می‌بیند و به‌شدت تحت تأثیر قرار می‌گیرد. در سفر دیگر سردار به آنجا، مادر دوباره با وی دیدار می‌کند و سردار برای مادر چند بیت شعر ترکی می‌خواند و به این ترتیب رشته‌های پیوند مادر با سازمان هرچه بیشتر مستحکم می‌شود.
 
فعالیتهای مادر در فاز سیاسی و نظامی
با پیروزی انقلاب و گشوده شدن دفتر مجاهدین در زنجان فعالیتهای مادر اوج می‌گیرد. او همراه با میلیشیاهای جوان در فروش و پخش نشریه مجاهد و رساندن آن به دورترین نقاط شهر فعال بود. در دفتر نیز دمی آرام نداشت و همیشه در کارهای پشتیبانی و صنفی و جمع‌آوری کمک مالی به سازمان پیشقدم بود. به هنگام تهاجم چماقداران، در دفاع از دفتر مجاهدین، مادر همیشه در صف اول مقاومت حضور داشت. یکبار در جریان حمله چماقداران به یکی از کتابفروشی‌های سازمان به تنهایی به مقابله با آنان می‌پردازد و با افشاگری علیه مهاجمان، آنان را وادار به فرار می‌کند. یکی دیگر از مسئولیتهای مادر بردن خط و خطوط سازمان به داخل زندان بود. او با زیرکی و شجاعت و محملهای مختلف وارد زندان می‌شد و اخبار آنجا را به بیرون منتقل می‌کرد.
در سال59 تعداد زیادی از هواداران در شهرهای مختلف دستگیر و زندانی می‌شوند. موضوع شکنجه در زندانها ورد زبانها می‌افتد. رژیمی‌ها در زنجان می‌گویند در این‌جا ما کسی را شکنجه نمی‌کنیم! و این ادعا دروغ است. می‌توانید یک هیأتی برای تحقیق به زندان بفرستید. سازمان مادر را معرفی می‌کند تا برود با زندانیها صحبت کند. رژیمی‌ها مادر را می‌شناسند. می‌گویند: این خودش مجاهد است. و اجازه نمی‌دهند او برای بازدید از زندانها برود.
دوره‌یی که به فاز سیاسی معروف است گذشت. رژیم شروع به اعدام بی‌محابای مجاهدین کرد. مادر با عزمی راسخ‌تر از گذشته به مبارزه‌اش ادامه داد. او از این دوران خاطرات بسیاری داشت که گاه تعریف می‌کرد. به‌ویژه یاد مجاهدینی را گرامی می‌داشت که در جریان مبارزه علیه ارتجاع به‌شهادت رسیده بودند. مجاهد شهید جعفر تحریرچی، که مسئول تشکیلاتی مادر بود، یکی از این مجاهدین است. او اهل تبریز بود ولی در زنجان دستگیر و اعدام شد. مادر برای جعفر خانهٴ مخفی گرفته بود و وقتی او دستگیر شد مأموریت پیدا کرد تا خانهٴ او را تخلیه کند. این تخلیه از ساعت 8صبح تا 4بعدازظهر به درازا کشیده می‌شود. مادر برای جلب اطمینان صاحبخانه 8ساعت تمام پیاده روی کرده بود. و زمانی که به خانه خودش باز می‌گردد با افتخار از زیر چادرش یک «G3» بیرون می‌آورد و به همرزمان جعفر می‌رساند. معلوم می‌شود در تمام این ساعتهای مادر سلاح را بردوش و زیر چادر خود داشته است. در آن روزهای حساس مأموریتهایی که مادر انجام می‌دهد خطرناک است به‌طوری که گاه نمی‌تواند به خانهٴ خودش بازگردد. و شب را در خانه‌های مخفی فرزندان مجاهد خودش سپری می‌کند.
 
دستگیری مادر و دوران سه ساله زندان
فعالیتهای شبانه روزی مادر بالاخره منجر به دستگیری او در سال1361 می‌شود. دستگیری با شکنجه بلافاصله همراه است. شرح آن چه که در زندان بر مادر رفته مشکل و تا حدی غیرقابل نوشتن است. به درستی معلوم نیست بر او چه رفته. خودش هم در این باره کم گفته است. اما از ذکر خاطرات پراکنده‌اش معلوم می‌شود که فشار زیادی به او آورده بودند. مثلاً یکبار گفته بود: «در یک نوبت که من را برای شلاق زدن برده بودند، اصلاً نگاه نمی‌کردند به کجا می‌زنند. شلاقی که به سرم می‌زدند کج شد و به دماغم خورد. دماغم شکست و خون آمد. ترسیدم که ممکن است زیر شکنجه دوام نیاورم و حرف بزنم. در داخل سلول به فکر خودکشی افتادم. دیدم یک پریز برق هست. آن را کندم دستم را زدم به سیمهای برق. ولی از شانس من برق نداشت و موفق نشدم!»
یکبار از او درباره شکنجه‌های زندان می‌پرسند و او می‌گوید: روزی من را برای شلاق زدن برده بودند. خود دادستان، به نام حیدرزاده، شلاق را می‌زد. به‌حالت دمرو بودم و شلاق را به پشتم می‌زدند. دردم گرفته بود و داد و بیداد می‌کردم. یکباره صدای فریادهای نفر دیگری را شنیدم. در همان نزدیکی او را هم می‌زدند. با خودم گفتم باید ساکت باشم تا آن نفری که شلاق می‌خورد تحملش را بالا ببرد و داد و بیداد نکند. همین طور هم شد. وقتی من ساکت شدم، آن نفر هم ساکت شد». بعدها مشخص می‌شود آن فرد که کنار دست مادر شکنجه می‌شد فرزند او، ابوالفضل، بوده است. ولی مادر و فرزند خبر نداشتند که کنار هم، در یک اتاق، شکنجه می‌شده‌اند. تلخ‌ترین خاطرات مادر از زندان درباره خواهران زندانی بود می‌گفت: «تحمل هر چیزی را داشتم جز شنیدن داد و فریاد خواهران زندانی در راهروی زندان شلاق می‌خوردند. بعد از شلاق خوردن هرکدامشان به سراغشان می‌رفتم و روی زخمهایشان پماد می‌زدم. با این‌که می‌دانستم توابها همه را گزارش می‌کنند ولی برایم اهمیت نداشت». به این ترتیب مادر در زندان تکیه‌گاه محکمی برای خواهران زندانی بود و فشار و شکنجه هم مانع از عشق ورزیدن او به فرزندانش نمی‌شد.
بالاخره دوران زندان، بعد از سه سال، یعنی در سال1364، به پایان می‌رسد. مادر با سرفرازی و تحمل شکنجه‌های بسیار آزاد می‌شود. هنگام آزادی تهدیدش می‌کنند ولی او بی‌واهمه، و بلافاصله، فعالیتهایش را آغاز می‌کند. وصل هواداران قطع ارتباط شده نخستین کار او است. خانه‌اش کانال مطمئن برای وصل نفرات به سازمان می‌گردد. نفرات متعددی به او مراجعه کرده و از طریق او به سازمان وصل شده و بعد به ارتش آزادیبخش آمده‌اند. میزان اعتماد به او حیرت‌انگیز بود. هرکس، هرکجا قطع می‌شد و یا خواهان ارتباط بود به «باجی» مراجعه می‌کرد.
در سال1368 پسر بزرگ (ابوالفتح) را راهی ارتش آزادیبخش می‌کند. این اقدام برای فرزند دیگر (ابوالفضل) خالی از خطر نیست. ابوالفضل از مجاهدین شناخته شده شهر است. در زمان شاه زندان و بعد از انقلاب هم از مسئولان تشکیلات هواداران در زنجان بوده است. مهمتر این‌که حدود سه سال هم در زندان رژیم بوده و برای عناصر اطلاعاتی رژیم کاملاً شناخته شده است. لذا خطر دستگیری مجدد و حتی اعدام او هست. با وجود این مادر خطر را می‌پذیرد. تصمیم بر این بود که در زمان مناسب ابوالفضل نیز راهی ارتش آزادیبخش شود. اما همان‌طور که پیش‌بینی می‌شد دو ماه بعد از پیوستن ابوالفتح، ابوالفضل را دستگیر و در خرداد 1370 اعدام می‌کنند.
«باجی» البته ابوسعید ابوالخیر را نمی‌شناخت. ولی باید مطمئن بود که وقتی خبر شهادت فرزند را شنید گفته است: «ما کشته عشقیم و جهان مسلخ ماست». او برای جوان خود هرگز نگریست. گفت نمی‌خواهم کاری کنم که دشمن شاد شود! مزدوران هم به تلافی جسد ابوالفضل را به مادر تحویل ندادند. بعد از مراجعات متعدد بالاخره آدرسی می‌دهند. اما او حتی اندکی هم به آخوندها اعتماد نداشت. از کجا می‌توانست باور کند که محل دفن فرزندش همان جایی است که گفته‌اند؟ شبانه به گورستان می‌رود تا با نبش قبر، فرزند اعدام شده خود را شناسایی کند. مادر شب دردناک خود را چنین تعریف کرده است: «می‌دانستم میت را به سمت قبله دفن می‌کنند. بر همین اساس از قسمت سر قبر شروع به کندن کردم. وقتی به جسد رسیدم به جای «سر»، «پا» ی جسدی را یافتم. آن هم نه دو پا که چهار پا! فهمیدم دو جسد را در یک گور دفن کرده‌اند». مادر مجدداً شروع به کندن گور از سمت دیگر می‌کند. آن چه در آن لحظات بر مادر گذشته است معلوم نیست. تصور صحنهٴ مادری جوان از دست داده که در تاریکی گورستان به جستجوی مزار فرزند شهید خود رفته است هر انسانی را تکان می‌دهد. اما باجی ما تنها مادر ابوالفضل نبود. مادر همهٴ مجاهدین است. نفر دوم ناشناس، هم که کنار ابوالفضل به خاک سپرده بودند، فرزند او است. با تأثر می‌گفت: «موهایش بور بود و پارچه‌یی به طول و عرض تقریباً 30 در30 سانتیمتر بالای سرش بود. روی پارچه عدد «2» را نوشته بودند». مادر آن را برداشته و از آن پس همیشه همراه خودش داشت. در سالهای بعد، وقتی هم که به اشرف می‌رود، آن را با خود برده و به موزه شهیدان تحویل می‌دهد.
از آن پس گورستان شهر هر پنجشنبه میعادگاه مادر و خانواده‌های شهدا است. این میعاد تنها یک عزاداری برای شهیدان نیست. علاوه بر افشاگری علیه خمینی موجب یک همبستگی قوی بین آنان است. او در این مرحله به راستی تکیه‌گاه دیگر مادرانی بود که فرزند، یا فرزندانی، را از دست داده بودند.
مبارزه بی‌امان مادر شناخت عمیقی از ریاکاریهای کل نظام آخوندی به او داده بود. سالهای زندان و داغ و دوری را با تمام وجود لمس کرده بود و بیشتر از همه از کسانی نفرت داشت که با عوامفریبی می‌خواستند مردم را مجدداً فریب دهند. این هوشیاری انقلابی در جریان توطئه وزارت اطلاعات نشان داده می‌شود. آنجا که مأموران اطلاعاتی رژیم در کسوت «انجمن نجات» به مادر مراجعه می‌کنند و ریاکارانه به مادر می‌گویند: «آمده‌ایم از شما حلالیت بطلبیم! پسر شما اشتباه اعدام شده و نباید اعدام می‌شد! شما هم بایستی گذشت داشته باشید!» مادر با نفرت می‌گفت: «یک جلد قرآن و تابلویی که رویش آیه قرآن نوشته شده بود را آورده و می‌گفتند از طرف (رهبری) خامنه‌ای است. الآن شرایط عوض شده است» بعد هم نیت پلید خود را عیان می‌کنند. به مادر می‌گویند فرزندش که در ارتش آزادیبخش است در «امان» است و هرگاه که تماس گرفت و یا وارد ایران شد تلفنی به مأموران اطلاعاتی خبر دهد! و اطمینان می‌دهند که «ما فقط چند سؤال از او داریم و دو سه روز نزد ما در قرنطینه می‌ماند و دیگر کاری با او نخواهیم داشت!». پاسخ مادر قاطع و روشن بود: «یعنی فرزندم را به شما تحویل دهم که او را هم اعدام کنید؟ مگر ابوالفضل چه کار کرده بود که اعدامش کردید؟ پسرم را، که با سختی‌های بسیار بزرگ کرده بودم و هیچ تقصیری هم نداشت، اعدام کرده‌اید حالا می‌گویید شما را ببخشم؟ و دومین فرزندم را هم تحویل شما دهم؟ اگر راست می‌گویید کسانی را که حکم اعدام ابوالفضل را صادر کردند محاکمه کنید تا به زبان بیاورند چرا اعدامش کرده‌اند؟ دادگاه ما در آخرت است و باشد برای آن روز که باید جواب بدهید».
در بیغوله ها با غولها و گولها!
در گندزاران با گرازان
یکصد، یا که یک‌هزار سال
همخانه می‌شوم با مارها
از نعش مردگان می‌خورم
اما دریغ که باشم،
حتی یک نفس
بر سفرهٴ سور
همنفس با شما ای بدتر از غولها و گولها!
 
آمدن به اشرف و بازگشت به ایران
مادر سالهای تنهایی خود را به تلخی سپری می‌کند. تا این‌که در سال1382 جنگ آمریکا و عراق در می‌گیرد. دولت وقت عراق سقوط می‌کند و راه باز می‌شود تا بسیاری از خانواده‌ها به اشرف بروند. مادر هم خود را به اشرف می‌رساند.
داستان این سفر خود حکایتی است که مادر فقط با عشق رسیدن به مجاهدین و اشرف می‌توانست خطراتش را بپذیرد. او راه را بلد نبود. اما راه خود به او می‌گوید «چون باید رفت». به مهران می‌روند و از آنجا شبانه به کوه و کمر می‌زنند. بعد از مقدار زیادی راهپیمایی مادر از ارتفاعی برزمین می‌افتد و پایش می‌شکند. ولی بدون این‌که به کسی چیزی بگوید راه را ادامه می‌دهد. مرز را رد می‌کنند و بعد از سه روز خود را به اشرف می‌رسانند.
در اشرف متوجه شکستگی پای مادر می‌شوند. پا به‌شدت متورم شده و وضعیت خطرناکی پیدا کرده بود. از او می‌پرسند این همه روز درد پا اذیتت نمی‌کرد؟ و مادر پاسخی می‌دهد که فقط از کسانی مانند او برمی‌آید: «عشق دیدار شما آن چنان در دلم بود که هیچ دردی را حس نمی‌کردم».
مجنون تو کوه را زصحرا نشناخت
دیوانهٴ عشق تو سر از پا نشناخت
هرکس به تو ره یافت زخود گم گردید
آن کس که ترا شناخت خود را نشناخت
دیدارها در اشرف شروع می‌شود. مادر از شادی دیدن مجاهدینی که از قبل می‌شناخت سر از پا نمی‌شناسد. مخصوصاً دیدن مجاهدین همشهری، که قبلاً به خانه‌اش رفت و آمد داشتند، او را بسیار خوشحال می‌کند. زمانی که آنها را می‌دید اشک از چشمانش جاری می‌شد. مادرانه می‌بوسیدشان و از هر یک خاطره‌ای نقل می‌کرد.
دو هفته در اشرف به‌سر می‌برد و بعد به ایران برمی‌گردد. با توجه به سن و سالش هیچ‌کس با او بر سر ماندن در اشرف حرفی نمی‌زند. اما واقعیت این بود که مادر را بعد از دیدن اشرف نمی‌شد مهار کرد. حوادث بعدی نشان می‌دهد که مادر بعد از بازگشت از اشرف حتی یک لحظه از بازآمدن دوباره غافل نبود. سفر او به اشرف برای بسیاری از آشنایان و هواداران حکم یک راهگشایی را پیدا می‌کند. بسیاری به سمت اشرف روانه می‌شوند. حتی برخی از آنان در اشرف باقی می‌مانند و به‌عنوان یک رزمنده کسوت مجاهدی به تن می‌کنند. در ایران نیز مادر سرپلی بود برای همهٴ کسانی که می‌خواستند یا به اشرف بروند یا به سازمان وصل شوند. و این نمی‌توانست از چشم وزارت اطلاعات و جاسوسانش مخفی بماند. مادر را احضار می‌کنند و به او می‌گویند: «ما می‌دانیم شما به اشرف می‌روید. خوب چرا با قاچاقچی می‌روید؟ بیایید با کاروانهایی که خانواده‌ها می‌روند بروید!» پاسخ مادر دندان‌شکن است: «وقتی خودمان می‌توانیم برویم چرا بیاییم با شما برویم؟ بله من رفته‌ام و باز هم می‌رویم، هیچ‌کس هم نمی‌تواند جلومان را بگیرد!» این قبیل جسارتها وزارت اطلاعات آخوندی را به‌معنای واقعی مستأصل می‌کند. تنها کاری که از دستشان برمی‌آید فرستادن نفرات و جاسوسان خودشان به دیدبانی خانهٴ مادر و آزار و ایذای او است. مزدوران به‌صورت علنی از پشت بامهای همسایه‌ها خانهٴ مادر را زیر نظر می‌گیرند و برای مادر و مراجعان مزاحمت ایجاد می‌کنند.
 
بازگشت همیشگی به اشرف
فشارهای رذیلانه وزارت اطلاعات آخوندی آن چنان بالا می‌گیرد که تصمیم بر این می‌شود که او را برای همیشه به اشرف دعوت کنند. مادر بدون لحظه‌ای تردید، و با شوق بسیار، استقبال می‌کند. در کمتر از چند ماه به اتفاق دو دختر و یک پسر دیگرش، دست شسته از هر آنچه که دارد، راهی اشرف می‌شوند.
زندگی جدید مادر در اشرف شروع می‌شود. او دلشاد و سرفراز همیشه می‌گفت: «الان دیگر هیچ غصه‌ای ندارم، چون پیش مجاهدین هستم». اولین کار او شروع آموزش زبان فارسی است. زیرا که تا پیش از این حتی یک کلمه فارسی نمی‌دانست.
مادر فاطمه در حال شعار دادن
با وجود این لطیف‌ترین احساسات خود را به زبان ترکی به‌صورت شعرهایی که خود می‌سرود بیان می‌کند:
اشرفین یول لاری آهنربادی: (راههای اشرف مانند آهنرباست)
اشرفده اولانلار، دیی‌لر وطن بورادی: (هر کسی در اشرف است می‌گوید وطن همین جاست)
رهبریمیزین ذکری خدادی: (ذکر رهبرمان خداست)
ارتشین کمکی شیر خدادی: (یاور ارتشمان شیر خداست)
ارتش گلیر یانی یانی: (ارتش می‌آید ستون به ستون)
سمت توتوبدی هر یانه: (همه جا را ارتش پر کرده)
آز قالبدی ایشالا، مریم آلا ایرانی: (کم مانده، مریم ایران را بگیرد)
ارتش آل اله اسلحه: (ارتش سلاح به دست بگیر)
سالین رژیمه ولوله: (به جان رژیم ولوله بیندازید)
مریم ایرانه تز گله: (تا مریم زودتر به ایران بیاید)
ارتش، بجنگه بـجنگه: (ارتش، می‌جنگد می‌جنگد)
بالا، بجنگه بجنگه: (فرزندم، می‌جنگد می‌جنگد)
این که مادر «فاطمه عباسی» شعر هم بگوید و یا شعرهای ترکی دیگران را بخواند قبل از هر چیز نشانه‌ای از شکوفایی زنی است که سر از خرابه‌های سرکوب و اختناق برکشیده و در آسمانی دیگر بالیده است.
شکوفایی احساسات عمیق انسانی و پایبندی به ارزشهای پایه‌یی مجاهدین از جمله صفاتی است که می‌توان در لحظه لحظهٴ زندگی مادر مشاهده کرد. او با وجود کبر سن، و همچنین با وجود شکستگی پایش که مانع راه رفتن آسوده‌اش بود، همیشه می‌گفت نمی‌توانم بیکار باشم. فعالانه در کارهای صنفی و پشتیبانی شرکت می‌کند و در همهٴ صحنه‌ها پابه پای فرزندان مجاهد خود به پیش می‌تازد.
مادر در دوران پایداری اشرف سختی‌های بسیاری تحمل می‌کند. یکی از آنها دورانی است که مزدوران 360بلندگو در اطراف اشرف نصب کرده بودند. مخصوصاً با بلندگوهایی که در ضلع جنوب اشرف و نزدیک مقر خواهران بود لجن‌پراکنی از حد گذرانده می‌شود. تحمل این میزان وقاحت برای مادر به قدری سخت بود که بارها چوبی به دست می‌گیرد تا به مقابله با مزدوران برود. فرزند مجاهدش نوشته است: «روزی که مزدوران به ضلع جنوب اشرف حمله کردند و می‌خواستند سیاج را پاره کنند، همه رفته بودیم آنجا. در صحنه توفان بود و خاک. آدم نمی‌توانست چشمش را باز نگه دارد. دیدم مادرم به تنهایی کنار خاکریز نشسته. گفتم مادر تو برای چی آمده‌یی؟ اذیت می‌شوی. گفت مگر می‌شود شما و همهٴ بچه‌ها از کوچک و بزرگ بیایند و من نیایم؟» سلامت این همه انگیزه والای مجاهدی زمانی به اوج خود می‌رسد که به او رسماً ابلاغ «عضویت مجاهدین» می‌کنند. مادر به قدری خود را صاحبخانه می‌داند که می‌گوید: این سازمان همه چیز من است!
 
رفتن از اشرف به لیبرتی
روزهای مادر در کنار فرزندان مجاهدش در اشرف می‌گذرد. با این‌که به‌لحاظ جسمی تحرک سابق را ندارد اما هم‌چنان استوار و مقاوم است. بالاخره روز ترک اشرف و رفتن به لیبرتی فرا می‌رسد و مادر با بزرگواری همیشگی‌اش می‌گوید: «حتماً خیری در کار هست که می‌رویم» و در سری دوم مجاهدین به آنجا می‌رود. فرزندانش در سریهای بعدی به او می‌پیوندند. ایادی کوبلر به خیال این‌که مادر در لیبرتی تسلیم خواهد شد به او پیشنهاد رفتن به خارج را می‌کنند. اما مادر با قاطعیت در برابر آنها می‌ایستد و می‌گوید: «من هیچ جا نمی‌روم یا اشرف یا لیبرتی والسلام!» بعد هم به اعتراض دست به تهاجم می‌زند و از آنان سؤال می‌کند: «چرا سلاح بچه‌های ما را گرفتید و الآن هم تحویل نمی‌دهید؟» زمانی هم که خبر آمدن فرزندانش به لیبرتی را می‌شنود بلافاصله به دیدار آنان می‌شتابد و از خیانت و فریبکاری کوبلر می‌گوید و سفارش می‌کند تا در برابر سیاست خائنانهٴ آنها بایستند.
در لیبرتی شرایط جدیدی حاکم است. مادر هم، مثل همهٴ مجاهدین، برای خودش تعهد می‌گذارد تا به آخر در حفظ شرف مجاهدی خود بکوشد. با وجود شرایط ضدبشری تحمیل شده به لیبرتی مادر هر روز پرشورتر از گذشته به آیندهٴ سازمان دل می‌بندد. زمانی که شورای مرکزی سازمان اعلام می‌شود با طمأنینة خاص خود می‌گوید: «در زمانی که آخوندها به جان هم افتاده‌اند و همدیگر را پاره می‌کنند و دارند نابود می‌شوند، مجاهدین با انتخاب شورای مرکزی یک موشک به قلب رژیم پرتاب می‌کنند». این روشن‌بینی مقدور نبود جز در پرتو عشقی بی‌شائبه و قلبی پاک که مادر سرشار از آنها بود.
بالاخره در پرتو مقاومتهای مجاهدین در لیبرتی زمانی رسید که رژیم و کوبلر و همهٴ اضداد مجاهدین تیر خود را در سنگ نشسته دیدند. مجاهدین از یک قتلگاه یک پیروزی درخشان بین‌المللی ساختند و «شوره‌زار کوبلر» تبدیل به «باغ مریم» شد! این است که فاز جدید توطئه با موشکبارانها آغاز می‌شود. این آغاز قبل از هر چیز نشانهٴ پیروزی مجاهدین و شکست تمام توطئه‌های قبلی بود. در موشک‌باران دوم مادر هنگام رفتن به سنگر، به‌خاطر شکستگی قبلی پایش، نمی‌تواند تعادلش را حفظ کند و به زمین می‌افتد. موشک به 20 ـ 30 متری او می‌خورد. در حالی که موج انفجار، شیشه‌ها و در بنگالها را کنده است نقش برزمین شدن مادر باعث می‌شود که موشک به او اصابت نکند.
اما نه محاصره، و نه موشکباران، ذره‌یی در عزم راسخ او بر پایداری تأثیر ندارد. نقل می‌کنند تنها موردی که مادر ناراحت و افسرده شد هنگامی بود که به او گفتند باید به آلبانی برود. مادر، به علت بیماری، در لیست اولین نفرات اعزامی بود. ولی او نمی‌پذیرد و با اصرار می‌گوید: «می‌خواهم همین جا باشم. از موشک‌باران و حمله و محاصره هم ترسی ندارم. می‌خواهم هر اتفاقی برای همه می‌افتد برای من هم بیفتد». و با چشمانی اشکبار اضافه می‌کند: «باور کنید اگر از شما دور شوم دق می‌کنم». درست به همین دلیل انتقال مادر به عقب می‌افتد.
در شهریور94 بیماری مادر شدت می‌یابد. دیگر نمی‌تواند غذا بخورد. پزشکان مجاهدین به‌رغم امکانات بسیار اندکشان پیوسته او را تحت نظر و معاینه قرار می‌دهند. سرانجام معلوم می‌شود سرطان پانکراس، از نوع بدخیم، دارد. به بیمارستان منتقل می‌شود. پزشکان عراقی می‌گویند رشد غدهٴ سرطانی سریع است و مادر بیش از دو ماه نمی‌تواند مقاومت کند. کار به جایی می‌رسد که حتی نمی‌تواند جابه‌جا شود. مادر این پروسه را نیز به یکی دیگر از فرازهای مقاومت و پایداری تبدیل می‌کند. هرچه بیماری تشدید می‌شود سرزنده‌تر می‌شود. هیچ چیز نمی‌تواند این «زن مجاهد» را از شادی و امید و عزم راسخ برای نبرد باز دارد. برای مجاهدینی که به ملاقاتش می‌آیند خاطرات فاز سیاسی و نظامی را تعریف می‌کند و برایشان شعر می‌خواند. مادر ترانهٴ ترکی «آیرلیق» (به‌معنی دوری) را که بسیار دوست می‌داشت. آن را می‌خواند و هربار برای برادر مسعود دعا می‌کرد. او همیشه شکرگزار بود و فقط می‌گفت: «دلم برای بچه‌ها تنگ می‌شود چون این‌جا مثل مقر شلوغ نیست». از سوی دیگر سازمان رساندن او به خارج را در دستور قرار می‌دهد. فرزندش نوشته است: «سازمان هرکاری از دستش آمد کرد که او را به آلبانی بفرستد. ولی پزشک کمیساریا اوکی نکرد که او سوار هواپیما شود. وقتی به مادر گفتم با خوشحالی گفت الحمدلله خوب شد!»
فرزند دیگرش نوشته است: «در آخرین روزها وقتی به دیدارش رفتم داستان حرکت امام حسین و جریان عاشورا را برایش گفتم. او هم شروع کرد به تعریف از حماسه‌های حضرت زینب. می‌دانستم چند روز بیشتر نمی‌توانم او را ببینم. صورتش را بوسیدم و.»..
بالاخره موشک‌باران لیبرتی در 7آبان توسط رژیم به‌وقوع می‌پیوندد. این بار «مدعی» عزم کرده بود «که از بیخ برکند ریشهٴ ما» و غافل که «خدا هست در اندیشهٴ ما». آتشباری سنگین با موشکهای تقویت شده لیبرتی را به آتش می‌کشد و مجاهدین «ابراهیم» وار از آتش نمرودی خامنه‌ای با حداقل خسارت جانی عبور می‌کنند. مادر با فداکاری دو دختر مجاهدش، که نمی‌توانستند حتی او را جا به جا کنند، زنده می‌ماند. اما بر اثر شوک ناشی از انفجار موشکها قدرت تکلم خودش را هم از دست می‌دهد و عاقبت در روز 12آبان94 به کاروان شهیدان مجاهد خلق می‌پیوندد.
اما رذالت مزدوران رژیمی در دولت عراق حتی بعد از مرگ مادر خاتمه نمی‌یابد. جسد مادر را برای صدور جواز دفن می‌برند. مزدوران باند فالح فیاض با رذالت تمام جسد را گروگان می‌گیرند و تا اواسط دی ماه اجازهٴ دفن را صادر نمی‌کنند. عاقبت مادر به آرزوی دیرینهٴ خود می‌رسد و همراه با مجاهدین شهید شده در جریان موشک‌باران در مقبرهٴ محمد سکران در حسینیه بغداد دفن می‌شود.
در متون عرفانی آمده است «عشق است که طالب را به مطلوب می‌رساند» و نوشته‌اند اگر کسی «منازل و مراتب عاشقان بشناسد و خود را به عشق تسلیم کند» «بعد از آن عجایب بیند.».. باجی در واقع تسلیم عشق به مجاهدین شد و عجایبی دید که با مشق و درس و جزوه و کتاب آموختنی نیست. او «به جانبی متعلق شد و از هزار برست»
به این ترتیب با شناخت مادر فاطمه عباسی ما به راستی با انسانی نو روبه‌رو می‌شویم. انسانی که هم مادر است، و هم زن و هم مجاهد. یعنی نباید هیچ‌یک از ابعاد «وجود» ی او را نادیده گرفت. وقتی از او می‌شنویم ابتدا با یک مادر مواجهیم. مادری با زلال‌ترین عواطف مادری. اما در واقع، و ضمنا، از یک زن مجاهد خلق حرف می‌زنیم. زنی که ذره به ذرهٴ وجود تازه خود را خودش ساخته است. هیچ مانعی را در مسیر رهایی خود به‌رسمیت نشناخته و علیه تمام «تابو» های مرسوم اجتماعی و تاریخی شوریده است. و شگفتا که انسان چه توانایی عظیمی برای ساختن خود و تغییر جهانی که می‌خواهد، و یا نمی‌خواهد، دارد. از همین رو درباره شأن و مرتبتش باید از زبانهای متعدد شنید و آموخت. ما در این‌جا از زبان تنی چند، آن هم به‌صورت ناقص، «باجی» را خواندیم. بی‌تردید هستند دیگرانی که خاطرات و آموزشهای بیشتری از این زن دلیر مجاهد خلق دارند. باید این شناخت را تبدیل به یک مسئولیت کرد. یعنی که برای او باید «ترانهٴ نو» یی بسرائیم:
ای اسم جلیل عشق!
من نام یافته‌ام
وقتی ترا بر دار خواندم.
و دیگر هراسی نیست هرگز
از این‌که به دور از تو
بر باد روم.