قصه
پسر، به خواهر که نقش زمین بود، نگاه کرد و گفت: من از درخت میآیم. از آن سوی مزرعه. آن سوترِ کوه. این سوی رود. این سوی بیابان.
دخترک باورش نمیشد. سرش را از زمین کند و به برادر خیره ماند. میخواست مطمئن شود که خودِ برادر است. عوض نشده. یا کس دیگری نیست.
خودش بود. همان برادر لجباز و یکدنده، که هرچه گفت، و هرچه کرد، نتوانست حریفش شود. و رفت... رفت و در درخت گم شد.
حالا چقدر گذشته؟ چند سال؟ چند روز؟ چند ساعت؟ وقتی رفت کی بود؟ حالا کِی است؟
دختر به درخت خیره شد. همچنان سبز بود و بزرگ و گشن. هیچوقت به آن این قدر نزدیک نشده بود. او به درخت نزدیک شده یا درخت نزدیک آمده است؟ یا به نظر دختر این طور میرسید؟
همیشه از دور نگاهش میکرد و میترسید. مسحورش بود. اما حالا خیلی نزدیک است. ترس گذشته را ندارد. به شاخههای انبوهش نگاه کرد. سکوت بود. هیچ پرندهیی از میان برگها پر نمیکشید. حس کرد همهشان سنگ شدهاند.
کودکانه پرسید: پس چرا به زمین نمیافتند؟
برادر گفت: چی؟
دخترک گفت: پرندهها را میگویم. قمریات را میگویم که لای شاخهها بود و هروقت نگاه میکردی به آسمان پر میکشید.
پسر با افسوس گفت: قمریام رفته. بعد با افسوس بیشتر اضافه کرد: برای همیشه.
دخترک به شدت تکان خورد. این پا و آن پا کرد و با صدایی که از ته چاه برمیآمدگفت: کجا؟
پسرک گفت: به درخت دیگر. دورتر! درختی آن سوی رود...
دخترک سردش شد. گفت: من میترسم. میترسم.
برادر گفت: از چی؟
دخترک گفت: از این سکوت. هیچ قمرییی نیست، هیچ پرندهیی نیست که بال بال بزند، هیچ برهیی نیست که بع بع کند. من دارم زهره ترک میشوم.
بلند شد و قدمی به عقب گذاشت. بدون این که سردش باشد دست هایش میلرزید. کسی گفت: نترس صدا در گوشش پیچید. صورت برادر را نمیدید. به او هم شک کرد. با دو دلی نگاهش کرد. پسر ادامه داد: از دور ترس دارد. اما اگر بروی زیرش یک درخت است. مثل همه درخت های دیگر.
دختر چیزهایی بهخاطر آورد. مبهم و تار بودند. مثل آسمان، مثل درخت، مثل چهره برادر. گفت: تو که رفتی غیب شدی!
پسرک پوزخندی زد: غیب نشدم. و ادامه داد: رفتم زیر درخت برای برهام نی زدم.
دختر گفت ولی من دیدم، خودم دیدم، تو طناب انداختی و از شاخهها رفتی بالا، رفتی توی برگها گم شدی.
پسر پرسید: تو کجا بودی؟
دختر برگشت و تخته سنگ بالای کوه را نشان داد. فاصله زیاد نبود. با دست اشاره کرد و گفت: آنجا! بعد دویدم. آمدم بیایم به تو برسم. تو داشتی طناب میانداختی تا از درخت بروی بالا. من دویدم. نرسیدم. زمین خوردم. و تو غیب شدی.
پسر خندید. برگشت و دوباره به درخت نگاه کرد. آن را مثل خانهشان دید. خانهای که هرروز میروند و برمیگردند. دیگر چشم بسته هم میتوانند راه را بروند و بیایند.
گفت: من از زیر درخت تو را میدیدم. تو زیر تخته سنگ بودی. صدایت کردم. نشنیدی.
دختر دلواپس چیز دیگری بود. حرف های برادر را نشنید. پرسید: بره ات چه شد؟
پسر گفت: برهام؟ نبود! خودش هم نفهمید این را از روی تأسف میگوید یا چیز دیگری. به درخت، راهی که رفته بود و راه بالای صخره نگاه کرد. احساس خستگی کرد و ادامه داد: هرچه نی زدم برهام نیامد. من هم بلند شدم آمدم پیش تو.
دختر سعی کرد باور کند. گامی از او فاصله گرفت. به درخت، که همان هیبت سبز گذشته را داشت، نگاهی کرد. به برادر خیره شد. برادر لبخندی زد. از اندوه سنگین روزهای قبلش خبری نبود. سبک بود. چشمهایش میخندید. دختر سؤال کرد: پس چه دیدی؟ و باناباوری اضافه کرد: یعنی نه قمری بود و نه بره؟
پسر گفت: نه، هیچ کدام نبودند.
دختر گفت: هرچه نی زدی برهیی نیامد؟
پسر گفت: نه، من هی زدم، هی زدم، هی زدم، ولی خبری نشد.
دختر گفت: آن سوی درخت چی؟ آن طرف هم نبود؟
پسر گفت: نه نبود.
دختر پرسید: پس چی بود؟
پسر گفت: اول یک درخت بزرگ سبز. یک درخت که بزرگتر از همه درخت ها بود.
دختر گفت: مثل این درخت؟ درخت بزرگ را نشان داد.
پسر با تحقیر به درخت نگاه کرد. پوزخندی زد و گفت: نه، خیلی از این بزرگتر. از توی هرشاخهاش هزار قمری بلند میشد. در زیرش هزار بره خوابیده بود.
قلب دختر داشت به شدت میتپید. ضربانی تند را توی رگهایش احساس کرد. بیاختیار دستش را بالا آورد و روی قلبش گذاشت. پسر ادامه داد: هی مرا میخواند، هی یک نفر وسوسهام میکرد که بروم زیر آن درخت.
دختر با خودش حرف میزد: مثل این درخت!
و پسر گفت: نه، خیلی بزرگتر، خیلی!
دختر به آسمان نگاه کرد. هوا داشت تاریک میشد. مرموز بودن درخت، مثل همیشه، داشت بیشتر میشد. یاد مادر افتاد. نگاهش را دزدید. راه افتاد. گفت: باید به خانه برگردیم. خیلی دیر شده است.
برادر نگرانیاش را خوب میفهمید. میدانست از ترس ول شدن گوسفندان در آن سوی کوه نیست. از ترس گم شدن برهها نبود. حتی از ترس دلواپسی مادر هم نبود. از ترس چیزی بود که داشت در تاریکی آن چنان بزرگ میشد که هولآور مینمود. ولی خودش دیگر آن هول را نداشت. گفت: این درخت از دور ترسآور است. از دور!
دختر همانطور که راه میرفت بدون این که به پشت سرش نگاه کند پرسید: آن درخت ها بیشتر ترسآور هستند؟
پسر گفت: اولش آره، مثل همین هستند. از دور دل آدم را خالی میکنند. ولی وقتی بروی زیرشان بنشینی و نی بزنی دیگر ابهتشان میریزد. دیگر نه رازی دارند و نه وسوسهیی.
دختر خسته شده بود یا میترسید. به هرحال بیحوصله بود. گفت: حالا میخواهی چکار کنی؟
پسر گفت: فردا میروم زیر درخت های بعدی.
طوری گفت که انگار جنگجویی است راهی فتح قلعهای. جنگجویی که مادر در یکی از قصههای همیشگی خودش از او میگفت و به تنهایی قلعه سنگباران را فتح کرد.
دیو در بالای دیوار قلعه منتظر نشسته بود و هی تنوره می کشید. هرکس را که میخواست به آن نزدیک شود، سنگباران میکرد. طوری شده بود که هیچ کس دیگر حتی تمایلی نداشت از آن طرف ها رد شود. حتی، شبها، توی رختخوابها و از زیر لحافها، کسی جرأت نداشت به دیو نگاه کند. بین مردم شایع شده بود اگر کسی به دیو خیره شود سنگ میشود. در هرمحله تخته سنگهایی وجود داشت که میگفتند مجسمه کسانی هستند که این قانون را رعایت را نکرده اند.
پسر پرسید: اما آن یک نفر از کجا پیدایش شد؟ از کجا آمد؟
مادر بی حوصله بود. گفت نمی داند. و با مقداری تلخی تأکید کرد: این چیزها را هیچ کس نمیداند.
دختر پرسید: بعد آن یک نفر رفت؟ بعد چی شد؟
مادر گفت: اول که گفت می خواهد برود قلعه را فتح کند همه دلشان برایش سوخت. اما وقتی دیدند بدون زره و بدون هیچ نیزهیی راه افتاد به طرف قلعه همه خندیدند. هرکس چیزی گفت.
پسر گفت: اما او رفت؟ از هیجان میلرزید. دست های خودش را به هم فشرد و دوباره تکرار کرد: رفت؟
مادر گفت: تا به دامنه کوه برسد اسمش را گذاشتند جنگجوی دیوانه. دیو از بالای دیوار شروع کرد به سنگاندازی. سنگها روی هم میافتادند و با سر و صدای زیاد به طرف جنگجوی دیوانه میغلتیدند.
دختر نتوانست بنشیند. بلند شد آمد کنار مادر نشست. با چشمانی گشاد شده پرسید: سنگ نشد؟
مادر گفت: در یک لحظه همه دیدند که، نه یک سنگ، که انبوهی بر سر و کول دیوانه از جان گذشته آوار شد.
دختر گفت: به دیو نگاه می کردند؟
مادر انگار نشنیده است. دستی به مهربانی بر سر دختر کشید. با آهی از ته دل ادامه داد: بسیاری، حتی از توی رختخوابها و از زیر لحافهایشان هم زیر زیرکی دیدند، اولین سنگ او را از میدان به در نبرد.
پسر هورا کشید و دست زد.
مادر ادامه داد: جنگجوی دیوانه گام بعدی را برداشت. و بعد گام بعدی و بعدی... یک نفر، از کسانی که جرأت کرده و از زیر لحاف مخفیانه به سنگها نگاه کرده بود، برای دیگران زمزمه کرد سنگها نه تنها او را پس نمیرانند، که وقتی به بدن او میخورند، میپوکند. نفر بعدی جرأت کرد به پشت بام رفت و به دیو نگاه کرد و یک دفعه ترسش ریخت. گفت من هم میروم. بعد راه افتاد.
پسر یک دفعه دلش ریخت. اما به روی خودش نیاورد. بی اختیار به پنجره نگاه کرد. شبح پدر را در آن سوی پنجره دید. مادر پرسید چه شده؟ و پسر گفت: فکر کردم... حرفش را خورد. ولی زیر لب زمزمه کرد: ...کسی به در زد.
مادر لبخند زیرکانهیی زد. بدون توجه به پسر ادامه داد: نفر دوم هنوز به جنگجوی دیوانه نرسیده بود که نفر سوم فریاد زد بایست من هم دارم میآیم. و هنوز پای جنگجوی دیوانه به پای قلعه نرسیده بود که صف طولانی مردمیکه به طرف قلعه روان بودند دیو را ترساند.
پسر گفت: آره دیو فرار کرد. درخت هم از من فرار کرد. همچی که رفتم زیرش دیگر به آن بزرگی نبود. درخت دیگری آن سوتر بود که این درخت پیشش نهالی کوچک بود. کنار رودی، با ده ها بره شیرمست. با چند فوج قمری. با گله های بزرگتر...
دختر گفت: کسی نباید به دیو نگاه میکرد. تو زیر درخت چکار کردی؟
پسر گفت: نباید از درخت های دیگر چشم برمیداشتم. یاد چیزی افتاد. دلش لرزید. با بغض ادامه داد: یک روز پدر به ام گفت اگر چشمهایم را ببندم دیگر نمیتوانم بازشان کنم. به خواهر نگاه کرد و محو او بود. چشمهایش را بیشتر گشود و اضافه کرد: درخت ترس داشت ولی این که نتوانی چشمهایت را باز کنی ترس بیشتری دارد. من هم از ترس، همین طوری زل زده بودم به درخت.
یادش آمد درخت با او حرف زده بود. گفت یک بار که خیلی ترسیدم، دلم گرفت. درخت گفت: غمگین نباش! نگاهم کن! نگاهم کن!
و با افسوس ادامه داد: ای کاش نگاه نمیکردم. یا نمیدانم...سکوت کرد. دلش نمیخواست ادامه دهد.
خواهر از سمت چپ به جلویش پیچید. روبه رویش ایستاد و گفت: نگاه کردی؟ پسر سر را پایین انداخت. دختر دوباره پرسید: نگاه کردی؟ پسر با سر علامت داد و دختر پرسید: سنگ نشدی؟ پسر باز هم با سر جواب داد. دختر گفت: چه دیدی؟
پسر جوابی نداد. نمیخواست حرفی بزند. برگشت به درخت نگاه کرد. گوشه پیراهنی از درخت بیرون بود. میدانست کسی در درخت رفته است. پیراهن آشنا بود. صاحبش را میشناخت... دوست نداشت بیشتر فکر کند. نگاهش را برگرداند. آسمان پر از فوج پرندگانی بود که بالهایی سرخ و سری طلایی داشتند. سرش گیج رفت. شلاله اشکی صورتش را پوشاند.آه کشید و دستش را داد به دست خواهر. خواهر گفت: چه شد؟ پسر سرش را انداخت پایین و چیزی نگفت.
به تخته سنگ رسیده بودند. جایی که پسر روزهای قبل در سایهاش مینشست و از آنجا به درخت خیره میشد. خواهر جای همیشگی برادر را نشان داد و گفت: نمیخواهی بنشینی یک استراحتی کنی؟
پسر چیزی نگفت، ولی نشست. سرش را پائین انداخت و خواهر فکر کرد که دوباره دارد به نافش نگاه میکند. پسر از زیر چشم به درخت خیره شد. مثل گذشته بزرگ و سبز بود. آدم را وسوسه میکرد که برود به طرفش. این بار دیگر چیز مرموزی در شاخههای انبوهش نهفته نبود. حس کرد برای اولین بار است که آن را هولناک میبیند. خونین بود. با هرنسیم که شاخه ها به این طرف و آن طرف میرفتند دل پسرک فرو میریخت. درست مثل درخت های دیگری که در زیر درخت دیده بود. رنگش پرید و لبانش شروع کرد به لرزیدن. چیزی را به یاد میآورد که نمیخواست. دوست داشت فراموشش کند. دوست داشت همه اش با حرف زدن درباره بره سفید شیرمست و قمری خوشخوان آن را نادیده بگیرد.
خواهر، برادر را خوب میشناخت. گفت چیزی میخواستی بگویی؟ پسر سر را به علامت نفی تکان داد. دختر دلش میخواست برادر لب باز کند و بگوید. اما خودش هم میترسید چیزی را بپرسد که میدانست طاقت شنیدن جوابش را ندارد. میخواست یک طوری از آن بگذرد. بیشتر دوست داشت برادر، که از زیر درخت بازگشته، برایش از آن بگوید.
پسر گفت : نمیتوانم بگویم. نمیتوانم
دختر گفت: خوب باشد، نگو
پسر گفت: نمیتوانم نگویم. نمیتوانم
دختر گفت : فراموشش کن
پسر گفت: نمیشود، نمیشود.
هوا داشت تاریک میشد. پسر بلند شد. روی تخته سنگ، رو به درخت، ایستاد. درخت داشت در تاریکی غرق میشد. پسر خطاب به درخت گفت : امروز هم گذشت. با دست آن را نشانه رفت و با صدایی که طنینش در همه کوه میپیچید فریاد زد: باید بروم. ولی فردا برمیگردم. برگشت که به خواهر چیزی بگوید دید دخترک نیست. به طرف درخت برگشت و از ته دل فریاد زد: منتظر باش. فردا باز میگردم. وعده ما وقتی که خورشید آمد.
به پایین کوه که بازگشت خواهر تمام گوسفندان را جمع کرده بود. میش سیاهی را نشان داد که با شکم باد کرده، سنگین سنگین راه میرفت. از ته دل خندید و گفت: فردا احتمالاً بزاید. یک بره به برههایمان اضافه میشود. برهیی سفید که از همان روز اول میشود برایش هرچه به خواهی نی بزنی.
به نقل از نشریه مجاهد شماره 893