سکوت را بشنو!
با گامهای پرناز بر پرنیانش
در شبی که خوف
می‌بارد از آسمانی مهیب.
سکوت را بنوش!
با تلخی سیاه چهره عبوسش
و بپرس!
از سکوت بپرس!
چرا باید از گرسنگی درخت بگریزم؟
چرا باید پرنده را دوست بدارم؟
و کودک را
و انسانی را که با گلوی بریده
نبوسیده دستهای هیچ جلادی را.
از سکوت خواسته‌ام!
خشم را
بغض را
و فریاد را
از سکوت شنیده‌ام
سکوت را.‎
‎کاظم مصطفوی