ما خلیفه می‌خواهیم که دست ببرد و حد بزند و رجم کند - خمینی
به نمونه دیگری توجه کنیم. در سلسله جلساتی که تحت نام «دادگاههای مردم ایران» در سال۱۳۷۹تشکیل شد، تعدادی از شاهدان شکنجه در زندانهای رژیم آخوندی مشاهدات خود را بیان کردند. در دومین جلسه شاهدی به نام «م.ز» از لندن گفت: «یکی ازکسانی که می‌توانم نام ببرم شهید محمد کریمی بود. او به‌شدت در بند۲۰۹مورد شکنجه قرار گرفته بود و وقتی او را به‌اتاق ما آوردند از درد شدید کمر در عذاب بود. وقتی از او پرسیدم چند تا کابل خوردی، گفت یک بارش تا حدود ۴۰۰شمردم ولی فکر می‌کنم بیشترین تعداد، حدود ۱۰۰۰کابل بود. یک‌بار بعد از این‌که او را به‌شدت شکنجه کرده بودند تصمیم گرفتند دوباره او را برای شکنجه به‌زیر زمین ببرند از آنجا که نمی‌توانست راه برود در حالی‌که به‌دستانش دست بند زده بودند او را روی پله‌ها هل دادند که در نتیجه کمرش به‌شدت آسیب دید. ولی با این حال او را روی تخت شکنجه بردند. محمد کریمی خود از کشتی‌گیران معروف بود، می‌گفت زمانی که در زیر زمین۲۰۹به‌اتفاق چند نفر دیگر به‌شکل قپانی آویزان شده بود، شاهد مردن یک نفر در زیر ضربات مشت پاسداران بوده‌است که به‌خاطر این‌که می‌خواسته به‌ توالت برود و فریاد می‌زده، او را مورد ضرب ‌و شتم قرار داده‌بودند. محمد کریمی در سال۶۷به‌ شهادت رسید»(مجاهد۵۳۹_ ۲۳اسفند۷۹)
همین شاهد در قسمت دیگر از مشاهدات خود از نورالدین عظیمی یاد می‌کند و می‌گوید: «در سال63وقتی او را به‌اتاق ما آوردند دو تا از انگشتهای پایش در اثر ضربات کابل افتاده بود و انگشت کوچکش هم در حین ورزش از پایش کنده شد. در حالی که من می‌خواستم انگشتش را فشار بدهم تا شاید جلو خونریزی را بگیرم، او گفت فکر می‌کنم اگر آن را بکنیم راحتتر باشد تا این‌که بخواهیم برای بهداری و مثلاًًً بخیه تقاضا بدهیم».(همان منبع)
شاهد دیگر به نام «س.ن» از هامبورگ در هشتمین ونهمین جلسه همین دادگاهها می‌گوید: «عبدالحمید صفاییان به‌مدت ۳۰ساعت کابل خورده بود و تقریباً هیچ انگشتی در پاهایش باقی نمانده بود. پاهای او تا زانو داغان و بدون گوشت بود. او فقط به‌خاطر سوزاندن «قرار»ش کابل خورده بود و به‌همین خاطر به ۱۸سال محکوم و سپس در سال۶۷در قتل‌عام زندانیان ‌جاو دانه شد»(مجاهد ۵۵۲، ۱۵خرداد۱۳۸۰).
اما، همان‌طور که اشاره شد، ما در آن‌چنان برهه‌یی از تاریخ نفس می‌کشیم که صرف بررسی تاریخی شکنجه، گره چندانی از کاری فروبسته باز نمی‌کند. حتی گم شدن در پیچ و خم نمونه‌های تاریخی، و کنکاش در اشتراکات و تشابهات آنها، چه‌بسا از تیزی نگاهمان بر‌روی مجرم بالفعل و شکنجه‌گر حی و حاضر بکاهد و او را به‌در برد. برای شناخت مجرم اصلی و حاضر، بایستی هر چه بیشتر روی او و اعمال و رفتارش متمرکز شد. به‌طور مشخص جنایتهایش را برشمرد و ریشه‌یابی کرد. یعنی باید دید رژیم خمینی و سردمداران آن از روزی که به‌ حاکمیت رسیدند با مردم ایران، زندانیان سیاسی، و به‌طور خاص با اسیران مجاهد خلق در زندانهای خود چه کردند؟ در این صورت خواهیم دید که بحث درباره شکنجه تنها افشاگر برگهایی از برخوردهای ضدبشری یک جناح افراطی آخوندها با مجاهدین و سایر مخالفان سیاسی خود نمی‌باشد. فراتر از آن اثبات می‌کند که شکنجه در ذات این رژیم ضدتاریخی است و همه جناحها و افرادی که خود به‌ننگ حاکمیت خمینی آلوده و یا جزیی از آن بوده‌اند خود به همان میزان دستی خونین و رویی سیاه در برابر مردم ایران و بشریت معاصر دارند. ننگی که نقطه پایانش بایستی در فردای آزادی، در کمیسیونهای حقیقت‌یاب و دادگاههای جنایت علیه بشریت و با محاکمه تمامی آمران و عاملان شکنجه طی سالهای حاکمیت خود گذاشته شود.
* * *
مسعود رجوی در مصاحبه‌یی در ۲۵آذر۵۹، پیرامون هیأتی که رژیم به‌دنبال افشاگریهای مجاهدین برای بررسی «شایعه شکنجه»! درست کرده بود، برحقایقی درباره شکنجه در حاکمیت نو پای خمینی و شعبده‌های آخوندها انگشت گذاشته که حالا، بعد از بیست و اندی سال، وقتی مطالبش را می‌خوانیم از روشن‌بینی نهفته در آنها شگفت‌زده می‌شویم. گویی که گوینده آن حرفها در دیروز ما، دردهای امروز ما را بیان کرده است. موضوع مصاحبه ظاهراً به شکنجه در زندانهای خمینی مربوط می‌شد که در آن ایام تبدیل به‌یک معضل اجتماعی پر سر و صدا شده بود. مسعود در آن مصاحبه گفت: «در آغاز، صدای قربانیان شکنجه و استبداد در ظلمت عوام‌فریبی مرتجعین محو می‌شد، اما مگر می‌توان حقیقت را برای همیشه پنهان داشت؟ این خیال خامی است که تمامی شکنجه‌گران و خودکامگان با آن دلخوشند... اکنون به‌ نقطه‌یی رسیده‌ایم که با عوام‌فریبی نمی‌توان واقعیت شکنجه را انکار کرد». مسعود رجوی با اشاره به موج رو به گسترش و « روند اجتناب‌ناپذیر «ایجاد سیستمها و شیوه‌های کلاسیک سرکوب» در حاکمیت آخوندی افزود: « اما متأسفانه اولین بهار سپری نشده بود که نغمه‌های شوم خودکامگی با شیوه‌های خاص خود آغاز گشت. راه افتادن چماقداران از یک سو و «خانه‌های امن» از سوی دیگر، تشکیل «خانه‌های امن» اولین گام جدی و سیستماتیک در جهت تکرار صحنه‌های شوم شکنجه بود»
به‌ این ترتیب روشن می‌شود که این قصه پردرد و رنج سر درازی داشت. سری که از فردای حاکمیت خمینی شروع شد، تا امروز ادامه یافته و تا لحظه سرنگونی تام و تمام این رژیم منفور ضدانسانی ادامه خواهد یافت. واقعیت دردناکی که خبر از زخمی عفونی می‌دهد. وقتی مسعود درباره «قربانیان شکنجه و استبداد» حرف می‌زد و آن را به «ظلمت عوام‌فریبی مرتجعین» ربط می‌داد هنوز دو سال از پیروزی انقلاب نگذشته بود. هنوز جای داغ و درفش شکنجه‌گران ساواک بر روی بدنهای مجروح مجاهدان و مبارزان التیام نیافته بود. اما نو‌دولتان تازه به‌دوران رسیده از همان آغاز، سبعیتی از خود نشان دادند که هر‌انسانی را متحیر می‌کرد. هیچ‌کس باور نمی‌کرد آخوندها، که تا آن زمان شهره به‌رذایل اخلاقی، و رسوای تن‌پروری و مفتخوری بودند، در درنده‌خویی نیز این چنین ره صد ساله را یک‌شبه بپیمایند. اما شد. چندی بعد شخص خمینی به میدان آمد. با درندگی تمام پرده‌ها را کنار زد و صراحتاً به ‌شکنجه‌گرانش دستور داد تا ببرند و داغ کنند و گفت:‌«بکشید و بزنید، حبس کنید» به این ترتیب نام پلید خمینی و اعوان و انصار شقاوت‌پیشه‌اش بر جریده تاریخ میهن و بشریت دردمند و گریزان از تحقیر و آزار انسان، برای همیشه به‌ثبت رسید. خمینی و تخم و ترکه سفاکش نه تنها برای شکنجه‌گران ساواک که برای تمام قصابان اردوگاههای مرگ فاشیستی آبرویی جانانه خریدند.
هر چند این زخم عفونی شده از همان روز اول حاکمیت آخوندها به‌وجود آمد، اما شاید در همان زمان، بودند افرادی که یا شکنجه‌ها را نفی می‌کردند و یا خود خمینی را از آن چه در زندانهایش رخ می‌داد، جدا می‌پنداشتند. مثلاًوقتی یکی از گرازهای وحشی دست پرورده خمینی به‌نام آخوند خزعلی از این شهر به آن شهر می‌رفت و فرمان کشتار مجاهدین را می‌داد چه کسی باور می‌کرد که اگر آن چیزی که او می‌گفت مو به مو عمل نشده دقیقاً به‌دلیل ناتوانی رژیم بوده است. والّّا تا آنجا که به آنها برمی‌گردد از هیچ کوششی دریغ نکردند تا همه مجاهدین را، یک به یک، سر ببرند. خزعلی در اول خرداد۵۹در مشهد عربده می‌کشید و نیش و دندان به‌ مجاهدین نشان می‌داد که: ««... ما تشنه به خون اینها هستیم باید شاهرگهای اینها را ببندیم ولی چون خو نشان کثیف است باید بریزیم دور. کوبیدن اینها مهمترین کار است...» و یا «اینها اگر در سوراخ موش باشند، بیرو نشان می‌کشیم و آنها را می‌کشیم» (سخنرانی خزعلی در مسجد بناها در مشهد ۳۱اردیبهشت۵۹) و سیزده روز بعد در سخنرانی دیگری تهدید می‌کرد: «اگر یک روزی درگیری باشد اینها را از بین خواهیم برد و آنها را به خلیج‌فارس یا بحر خزر خواهیم ریخت». در آن زمان خیلیها باورشان نمی‌شد که در تهدید این سفاک خونریز اغراقی وجود ندارد و رژیم خمینی تا آن جا که از دستش برآید بدتر از این با مجاهدین خواهد کرد. مگر این‌که از دستشان برنیاید که آن هم حساب دیگری است. اما آخوندهای وحشی هنوز ۷_۸سالی نگذشته چنان افسارگسیخته و شقی عمل می‌کنند که شوری آش، صدای جانشین عزل‌شده خمینی را هم در می‌آورد که: «آیا می‌دانید در زندانهای جمهوری اسلامی‌به نام اسلام جنایاتی شده که هرگز نظیر آن در رژیم منحوس شاه نشده است؟». کما این‌که یکبار چاقوکش لمپنی به‌نام ابوالقاسم سرحدی‌زاده که بعد از انقلاب کرسی ریاست اداره زندانها را قاپیده بود و بعدها به وزارت(کار) هم رسید گفت «مجاهدین اصالتی ندارند. اینها کسانی هستند که با همه نمودهای انقلاب مخالفت کردند... ما باید ۶تا گورستان درست کنیم و همه آنها را دفن کرده...، با ضد انقلاب باید با خشونت سیاه مبارزه کرد. حالا مراحل نرم است.» (روزنامه انقلاب اسلامی ـ ۸آذر۵۹). وقتی سرحدی‌زاده از ضرورت «خشونت سیاه» با مجاهدین می‌گفت کمتر کسی بود که حرف او را جدی بگیرد. حداکثر این‌که پنداشته می‌شد طرف، تازه به‌دوران رسیده‌یی است که می‌خواهد تلافی عقده‌های چرکین خودش در زندانهای شاه را بر سر مجاهدین درآورد. اگر ‌چه این برداشت پر بیراهه نبود اما واقعیت بسا سیاهتر از آن بود. این دار و دسته سفاک و خونریز، نه ۶گورستان که ۶۰گورستان را در سراسر ایران از مجاهدین پر ساختند. و چند سال بعد لاجوردی در خرداد۷۶در یک کنفرانس مطبوعاتی اعتراف کرد که به‌خاطر کثرت تعداد زندانیان، کتابخانه‌ها، مساجد و باشگاههای فرهنگی را نیز به زندان تبدیل کرده است. و پاسدار قداره‌بندی که خواهر مجاهد خودش را شخصاً شکنجه کرده و به‌قتل رسانده با صراحت اعلام می‌کند: «در زندانهای کشور چند هزار سلول انفرادی وجود دارد... مقام رهبری هم وجود این سلولها را رد نکرده و فقط گفته بیش از اندازه نباشد»(پاسدار نقدی، تلویزیون رژیم، ۸مرداد۷۷)
برخورد رژیم با شکنجه:
بساط زندان و شکنجه از نخستین روز حاکمیت آخوندها راه افتاد. نه تنها راه افتاد که به سرعت گسترش و سازمان یافت و اشکال ویژه بعد از دوران انقلابش را پیدا کرد. کمیته‌های به‌اصطلاح انقلاب در هر گوشه و کنار تبدیل به یک زندان شده و هر یک تعدادی لات و لومپن را گردآورده بودند. آنها مستقیماًً و بدون هیچ مجوزی به دستگیری و شکنجه و حتی اعدام مردم و عناصر سیاسی اقدام می‌کردند. سر و صداهای اعتراضی بسیاری پیرامون این وضع به‌پاشد و بسیاری از نیروهای مترقی و مبارز علیه برخوردهای ارتجاعی و ضد انقلابی کمیته‌ها اعتراض کردند. اما هیچ‌یک از این اعتراضها به جای نرسید و شخص خمینی با تمام قوا به تأیید اراذل و اوباشی پرداخت که به‌صورت مسلح در خیابانها رفت و آمد می‌کردند و با کارت پاسدار و کمیته هر جنایتی (اعم از سیاسی یا غیرسیاسی) را مرتکب می‌شدند.
در ابتدا ارگانهای مختلف موازی به قدری زیاد بود که حاکمیت را بیشتر به یک حکومت خانخانی خودمختار شبیه کرده بودند. هرآخوندی برای خودش دسته‌یی راه انداخته بود و در برخی موارد کار به درگیری مسلحانه بین خودشان هم کشیده می‌شد. اما نکته قابل‌ توجه این بود که همپای انواع تعدیها و اجحافات اجتماعی سرکوب سیاسی گسترش یافت و نهایتاً منجر به افزایش شدید زندانیان سیاسی و زندانهای کشور شد. به‌طوری که در فاصله پیروزی انقلاب (بهمن۵۷) تا پایان دوران مبارزه سیاسی(خرداد۶۰) تعداد زندانیان مجاهد در زندانهای جمهوری اسلامی بیشتر از تعداد زندانیان مجاهد در زمان شاه گردید.
این روند طی سالهای بعد گسترشی غیرقابل باور داشت. به‌طوری که بنا بر آماری که روزنامه مشارکت منتشر کرده است: «تعداد زندانیان کشور که در سال1359برابر 22400نفر بود، در سال1376به حدود 156600نفر یعنی 7برابر رسیده است... سالانه حدود 600هزار نفر از مردم پایشان به زندان کشیده می‌شود» (روزنامه مشارکت 27دی 1378) در این زمینه آمار تکان‌دهنده دیگری در دست است که درنگ لحظةی در آن تا اندازه‌یی وضعیت را مشخص می‌کند. هر چند آمار مربوط به زندانیان سیاسی نیست اما تا حدودی می‌توان وضعیت آنها را نیز سنجید. در یک همایش فرمایشی که از طرف قوه قضاییه رژیم در سال85به نام «همایش سیر تحول حقوق زندانیان از مشروطه تا امروز» برگزار شد سخنرانان گفتند: «ایران پیش از انقلاب 9هزار و 994زندانی داشته است اما این تعداد در سال 1360به 33هزار رسیده است» یک آسیب‌شناس اجتماعی در همین همایش گفته است: «ایران در سال۶۷از ۸۰هزار و ۷۲۶زندانی نگهداری می‌کرد که یک سال پس از آن این تعداد به ۶۶هزار نفر کاهش یافت» و خلاصه این‌که «در فهرست جهانی تعداد زندانیان، سکوی پنجم به ایران رسیده است، کشوری که با ظرفیت ۵۰تا ۶۰هزار زندانی از حدود سه برابر این ظرفیت نگهداری می‌کند» (روزنامه اعتماد ملی_ ۱۶آبان۱۳۸۵) در هرحال روند قضایای شکنجه و گسترش زندانها طوری بود که به اعتراف رئیس سازمان زندانها تعداد زندانیان بعد از انقلاب ده برابر شده است. علی‌اکبر یساقی در اسفند۸۴اعلام کرد: «پس از انقلاب سال۵۷جمعیت ایران دو برابر شده اما شمار زندانیان در این کشور به ده برابر رسیده است».
هنوز یکی دو سالی از پیروزی انقلاب نگذشته بود که حاکمان جدید در درندگی و بیرحمی و شقاوت نسبت به مخالفان خود مرزهایی فراتر از اسلاف خود را درنوردیدند. نه تنها خود مخالفان که حتی خانواده‌های آنان نیز تأمین نداشتند و بارها و بارها مادران دستگیر شدگان را به‌صورتی غیرانسانی بازداشت کرده و به زندان انداختند. از جمله در آذر ماه59تعداد زیادی از این مادران بعد از تحمل شکنجه‌های بسیار آزاد شدند. شرح آن چه لاجوردی و کچویی بر سر آنها آورده بودند در نشریه مجاهد آن زمان درج شده است. جالب این‌که از همان زمان دار و دسته شکنجه‌گران خمینی همان اتهاماتی را به مادران پیر می‌زنند که سالهای بعد، همواره توسط مقامات و جناحهای مختلف رژیم تکرار شده است. یکی از مادران در دیدار با سردار موسی خیابانی می‌گوید: ««بازجوی من پسر جوانی بود. می‌گفت: تو بگو ببینم از شو روی پول گرفته‌ای؟ از کی پول گرفته‌اید؟ از کی پول گرفته‌اید؟ شماها جاسوس هستید. گفتم تو یک چیزی بگو که به‌قول خودت من پیر زن هم باور کنم. تو می‌گویی جاسوس شو روی هستیم. جاسوس آمریکا هستیم. ستون پنجم هم هستیم. از عراق هم که پول می‌گیریم. ما آخر از چند نفر پول می‌گیریم؟ یک چیزی بگو که اقلاً ما خودمان هم باور کنیم که از یکی پول می‌گیریم!» (مجاهد شماره 102صفحه 14)
سر و صدایی که در اعتراض به شکنجه‌های وحشیانه بلند شده بود به جایی رسید که خمینی مجبور شد «هیأت بررسی شایعه شکنجه» به راه بیندازد و وانمود کند که گویی خودش از آن چه که در زندانها می‌گذرد خبر ندارد. با نامگذاری هیأت از همان ابتدای کار عاقبت «بررسی» مشخص بود. «شکنجه» «شایعه» است. هم از این رو کار هیأت با فضاحت بیشتر پایان یافت. همان‌طور که پیش‌بینی می‌شد با یک گزارش منکر تمام شکنجه‌های رایج شدند و باز این خود خمینی بود که به توجیه پرداخت و صراحتاً دستور داد مسأله را لاپوشانی کنند. شاید در این مورد ذکر نمونه زیر بی‌مناسبت نباشد
فردی به نام محمد جعفری که مدیر روزنامه « انقلاب اسلامی» بوده است در سال60دستگیر می‌شود. بعد از آزادی خاطرات خود را می‌نویسد. این فرد در جلد اول کتاب خاطرات خود (صفحه299) نوشته است: «هنگامی‌که خود من بازداشت شدم و شکنجه افراد مختلف و انواع آن را مشاهده کردم و حتی افرادی را دیدم که هیأت بررسی شکنجه و شخص آقای محمد منتظری در زندان با آنها صحبت کرده و آثار شکنجه‌یی را که هنوز در بدن آنها وجود داشت، خود دیده بود. با خود گفتم: خدایا این چه روزگاری است و چطور ممکن است که شخصی در یک چنین مصاحبه‌یی به دروغ بگوید: ”در زندانها شکنجه وجود ندارد” و بعد هم ادعای دیانت و اسلامیت بکند؟... در زندان افرادی که قبلاً شکنجه شده بودند برایم تعریف کردند که وقتی آقای محمد منتظری به زندان آمد و وضع ما را دید به گریه افتاد و گفت:‌”مطمئن باشید که ما به این مسأله رسیدگی می‌کنیم”. وقتی مصاحبه او از تلویزیون پخش شد و گفت شکنجه‌یی وجود نداشته است هم ترس و هم بهت و حیرت ما را فرا گرفت... من همیشه به‌دنبال این کار بودم تا این‌که یک روز در زندان قزلحصار از محمد منتظر(یکی از فرماندهان وقت سپاه) پرسیدم: راستی تو که با محمد منتظری همیشه حشر و نشر داشتی، چه حادثه‌یی اتفاق افتاد و چطور شد که محمد حاضر شد مصاحبه کند و مسأله شکنجه را که تو خود این جا شاهد آن هستی و خودت هم مزه آن را چشیده‌ای تکذیب کند؟ محمد منتظر پاسخ داد:‌”مدتها بود که به‌دنبال محمد بودند ولی وی حاضر نشد که بیاید و مصاحبه کند تا سرانجام آقای خمینی به او پیغام داد که برود جماران و وی را ملاقات کند. روزی که محمد پیش آقای خمینی رفت من هم با او بودم. آقای خمینی به محمد گفت: ”برو و در تلویزیون اعلام کن که مسأله شکنجه شایعه‌یی بیش نبوده است” آقای محمد منتظری گفت:‌”آقا شکنجه وجود دارد و من خودم افرادی را که شکنجه شده‌اند دیده‌ام”. آقای خمینی گفت: ”فعلاً اعلام کن که شکنجه وجود ندارد و این یک شایعه است حالا ما گرفتار ضد انقلابیون هستیم و انقلاب و اسلام در خطر است بعد کار درست می‌شود و وقتی حربه از دست ضد‌ انقلاب افتاد و اسلام قدرت پیدا کرد جلو شکنجه نیز گرفته خواهد شد” و بدین ترتیب آقای خمینی محمد را وادار کرد که بیاید و بگوید شکنجه نیست»
بدین ترتیب با توجیه ضد‌انسانی خمینی مسأله شکنجه پایمال شد. اما این پایمال شدن نقطه توقف شکنجه و شکنجه‌گران نبود. هر چه به مقاومت زندانیان افزوده می‌شد بر شدت شکنجه‌ها نیز افزوده می‌شد. هر چه مقاومت و اعتراض گسترش می‌یافت شکنجه‌گران چاره‌یی جز افزودن بر شدت بیرحمیها و قساوتهایشان نداشتند.
در این سالها لاجوردی بی‌گمان چهره‌یی بی‌همتا! است. سر دژخیمی که در کینه‌ورزی نسبت به مخالفان حکومت جمهوری اسلامی و به‌ویژه مجاهدین هیچ حد و مرزی برای خود قائل نبود. و کسی که خامنه‌ای او را «پیشانی منور انقلاب» نامید (رادیو _تلویزیون رژیم2شهریور77) و روزنامه‌اش از او به‌عنوان: «پیشانی حمله علیه منافقین» و «کسی که در این راه ”سنگ تمام گذاشت” و لاجرم ”حق حیات به گردن همه دارد”» (روزنامه جمهوری اسلامی‌و5شهریور77) یاد کرد.
نکته مهم این است که توجه کنیم معنا و مفهوم شکنجه دیگر محدود به یک ایذا و تعذیب جسمانی نبود که هدفش گرفتن اطلاعات باشد. شکنجه و سیله‌یی است برای سرکوب، علیه آزادیها. سلاحی است که شکنجه‌گر و آمر شکنجه از طریق کار خود نفس مخالفان را می‌برد و جوّ ترس و رعبی به وجود می‌آورد که دیگر کسی جرأت نطق‌کشیدن نداشته باشد. و آثار این نوع برخورد بسیار عمیق‌تر و دردناکتر است از آثار شکنجه به‌عنوان یک آزار بدنی و فیزیکی. شکنجه‌گر در واقع با بالابردن شلاق به آزادی یک ملت اعلان جنگ می‌دهد.
نوشته‌اند که در زمان رضا خان اگر یک زندانی در زندان صحبت از مشروطیت یا قانون اساسی می‌کرد سرهنگ فیروزمند (رئیس جلاد و بیرحم زندان رضا خان که در کنار سرپاس مختاری کار می‌کرد) بعد از 200-300ضربه شلاق می‌گفت: «شلاق، قانون اساسی است و فلک، مشروطیت!» حالا لاجوردی به‌عنوان یکی از نزدیکترین افراد به خمینی که با تمام غیظ ضدانسانی و ظرفیت غیرقابل تصور حیوانی خود شلاق می‌زد و اعدام می‌کرد در برابر زندانیانی قرار می‌گیرد که ایدئولوژیکمان آنها را مهدورالدم می‌داند. فرق سرهنگ فیروزمند و لاجوردی در این است که اگر زندانی از او ملاقات نمی‌خواست یا حرفی از مشروطه نمی‌زد شلاق هم نمی‌خورد. اما در برابر لاجوردی نه تنها به سکوت زندانی رضایت نمی‌دهد که می‌خواهد از هر زندانی یک تواب به‌معنای واقعی بسازد. معنای واقعی تواب هم در فرهنگ لاجوردی تعریف شده است: «هرکس توبه کرده و راست می‌گوید باید به جوخه برود و ثابت کند» (صفحه ۱۱۵کتاب قهرمانان در زنجیر) و یا «همه باید تواب شوند، وگرنه حکم همه طبق گفته امام اعدام است» و با این دیدگاه است که وقتی پدر یک مجاهد را دستگیر می‌کند، کارد دست پدر اسیر می‌دهد و می‌گوید: «چون پسر تو مجاهد است و الآن اینجا پیش ما نیست، به جای پسرت باید چشم این یکی را در بیاوری تا ما باورکنیم که تو مجاهد نیستی»(صفحه ۱۰۶کتاب قهرمانان در زنجیر) و لومپن ـ شکنجه‌گر دیگری به نام حاج داوود رحمانی در عربده‌کشیهایش در زندان قزلحصار بارها گفته بود: «خوب گوش کنید! این جا زندان جمهوری اسلامی است. پول مفت نداریم بدهیم منافق تربیت کنیم. به خدا قسم جسدهایتان را هم قیمه قیمه می‌کنیم. هیچ‌کس اینجا زنده خارج نمی‌شود مگر حزب‌اللهی شده باشد» (صفحه ۲۷۳قهرمانان در زنجیر).
در برابر چنین وضعیتی انکار و تکذیب مطلقاً فایده ندارد. زیرا سردمداران قضیه به‌خوبی می‌دانند و می‌دانستند که شکنجه رابطه مستقیمی با بود و نبود نظام دارد. و برای حفظ نظام نیاز به شکنجه‌گرانی هست که هیچ مرزی را برای اعمال خواسته‌های آخوندها نشناسد. بنابراین نباید شکنجه را صرفاً یک نوع برخورد با زندانی سیاسی که همراه با خشونت فیزیکی و روانی است دانست. و اگر در این مورد فقط به تکذیب اکتفا شود چه بسا تأثیرات منفی روی خود شکنجه‌گران بگذارد. البته این به این معنا نبود که تکذیب مطلقاً کنار گذاشته شد. بلکه برخورد رژیم با شکنجه دو بعد پیدا می‌کند. در علن تکذیب و سکوت، و در خفا توجیه و ترغیب.
هر کدام از این دو مسیر در روند خود به مراحل دیگری رسیدند. رژیم در ادامه هر دو خط نهایتاً مجبور شد به شکنجه لباس قانونی بپوشاند.
اندکی به خط توجیه و ترغیب، بپردازیم.
خمینی از همان ابتدا، و بعد از او «خلیفه»هایش، برای تشدید شکنجه ناگزیر از توجیه تئوریک آن شدند. برای دجال فریبکار توجیه شرعی شکنجه بیشترین بارآوری را داشت که با سوءاستفاده از موقعیت مذهبی او صورت می‌گرفت.
در گام نخست او بایستی خود را در ذهن «خلیفه»هایش، که وظیفه داشتند «دست ببرند و حد بزنند و بکشند»، «خیر مطلق» و دشمنانش را «شر مطلق» جا بیندازد. و در همین کادر هر گونه مخالفتی با حکومتش را مخالفت با شرع تلقی کند و بنویسد: «مخالفت با این حکومت مخالفت با شرع است، قیام بر علیه شرع است. قیام بر علیه حکومت شرع جزایش در قانون ما هست، در فقه ما هست؛ و جزای آن بسیار زیاد است. من تنبه می‌دهم به کسانی که تخیل این معنی را می‌کنند که کارشکنی بکنند یا این‌که خدای نخواسته یک وقت قیام بر ضداین حکومت بکنند، من اعلام می‌کنم به آنها که جزای آنها بسیار سخت است در فقه اسلام. قیام بر ضدحکومت خدایی قیام بر ضد خداست؛ قیام بر ضد خدا کفر است. (خمینی در جمع خبرنگاران داخلی و خارجی، صحیفه نور، ج ۵، ص۳۱).
اگر ولایت مطلقه فقیه چیزی «مقدم بر همه احکام فرعی، حتی نماز و روزه وحج است... حکومت (و در واقع ولی‌فقیه) می‌تواند قراردادهای شرعی که خود با مردم بسته‌ است را یکجانبه لغو کند»، پس کسی که در برابر ولی‌فقیه قرار می‌گیرد لاجرم یا کافر است و یا مرتد و یا ملحد و یا منافق. و حتی «تخیل» مخالفت با این حکومت نیز جرم محسوب می‌شود. پس رفتار هر شکنجه‌گر(یا بازجو یا نگهبان زندان یا هرکس دیگر) شکنجه یک انسان، که عملی غیر‌انسانی محسوب می‌شود، نیست. بلکه عبادتی است در راستای رضای حق. زندانیان آزاد شده به کرات گفته و نوشته‌اند که با بازجویانی برخورد داشته‌اند که برای شکنجه آنان ابتدا وضو می‌گرفتند و ضمن اعمال وحشیانه‌ترین شکنجه‌ها آیات قرآن را می‌خوانده‌اند. اما مرتد یا ناصبی یا کافر یا منافق یا در وجه سیاسی‌اش ضد انقلاب و یا دشمن امام زمان خواندن اسیران مهم نیست. مهم این است که طرف خود را انسان نبینند. انسان هم در فرهنگ آخوندی معنایی جز انسان «ذوب شده در ولایت‌فقیه» ندارد. بقیه از «بهائم» هستند. لاجوردی در مصاحبه با روزنامه اطلاعات (اردیبهشت۶۱) گفت: «گروهکهای فاسدی که همه‌شان باید قلع و قمع شوند وقتی با نظام جمهوری مبارزه می‌کنند، بنا بر دستور مذهبی محاربند و باید همه‌شان اعدام شوند». و در اولین قدم باید منکر هویت سیاسی زندانی شد.
 
قسمت های قبلی: