ما خلیفه میخواهیم که دست ببرد و حد بزند و رجم کند - خمینی
به قلم: کاظم مصطفوی
شکنجه بهعنوان عملی غیرانسانی، جنایتی است علیه بشریت. جنایتی که تحت هیچ نام و هیچ بهانهیی قابل توجیه نبوده و نیست. هم از اینرو باید آن را یکی از شاخصهای اصلی ارزیابی ترقیخواهی هر فرد یا مکتب و جنبشی بدانیم. معیاری که بربسیاری از دعاوی مهر تأیید میزند و خزف را از صدف باز میشناساند. و بیجهت نیست که بهعنوان جنایتی همیشه تکاندهنده در ادبیات و فرهنگ بشری جای خاصی یافته است.
بیش از صد سال پیش داستایوسکی رمانی جاودانه به نام برادران کارامازوف خلق کرد. در آن جا مسأله شکنجه بهصورتی بسیار عمیق و انسانی مطرح شده است. «ایوان»، یکی از کارامازوفها، برادر دیگرش «آلیوشا» را در برابر سؤالی دشوار قرار میدهد: «فرض کنیم برای آن که بشر به سعادت جاودانی برسد لازم باشد کودک خردسالی را تا حد مرگ شکنجه بدهیم. تو حاضری این کار را بکنی؟» و آلیوشا پاسخ میدهد «نه حاضر نیستم». آریل دورفمن نوشته است: «آلیوشا به ما میگوید شکنجه نه تنها ستمی در حق جسم، که نیز جنایتی است که بر تخیل انسان روا میداریم. شکنجه مستلزم آن است که ما استعداد تصور عذاب دیگری را در خودمان نابود کنیم و چنان تصویر غیرانسانی از قربانی بسازیم که عذاب ما نباشد. شکنجه از شکنجهگر میخواهد قربانی را از قلمرو شفقت و همدردی بیرون براند اما در عینحال از هر کس دیگر نیز همان فاصله گرفتن، همان کرختی و بیحسی را طلب میکند. از آنان که میدانند و چشم فرومیبندند، از آنان که نمیخواهند بدانند و چشم فرومیبندند و آنان که چشم و گوش و دلشان را فرومیبندند. آلیوشا میداند، و ما هم باید بدانیم، که شکنجه بدین ترتیب نه تنها تباهکننده کسانی است که مستقیماً در این رابطه هولناک دو جسم درگیر میشوند، یعنی آن یکی که همه قدرتها را دارد و آن دیگری که همه عذابها را میکشد، آن یکی که بر هر کاری تواناست و آن دیگری که تنها میتواند منتظر بماند، دعا بخواند و پایداری کند، بلکه تمامی بافت جامعه را نیز تباه میکند، زیرا سرپوش گذاشتن بر ماجرایی را که میان آن دو جسم میگذرد تجویز میکند، مردم را وامیدارد تا باور کنند اصلاً هیچ اتفاقی نیفتاده. شکنجه مستلزم آن است که ما درباره آن چه در چند قدمیمان روی میدهد به خودمان دروغ بگوییم و همچنان شکلاتمان را گاز بزنیم، لبخندی تحویل محبوبمان بدهیم، کتابمان را بخوانیم، به کنسرت برویم و صبح هم نرمش خودمان را بکنیم. شکنجه ما را وامیدارد کور و کر و لال باشیم. و این چیزی است که آلیوشا نمیتواند بپذیرد» (مجله بخاراـ شماره55ـ «آخرین وسوسه ایوان کارمازوف» ترجمه عبدالله کوثری).
بشریت مترقی برای رسیدن به این ارزش، که ارزش جان و روان آدمی است، راهی بس طولانی و دراز طی کرده است. در سال1851 ویکتور هوگو میاندیشید که به پایان راه رسیدهایم و نوشت: «شکنجه به زبالهدان تاریخ پیوسته، همان جا که انگیزیسیون هم هست و همان جایی که مجازات اعدام هم بهزودی به آنها میپیوندد». اما واقعیت، پیچیدهتر از این برداشت سادهاندیشانه بود. زیرا تجربه هم نشان داد که پیشبینی مارکس بسیار واقعیتر از این خوشبینی هوگو بود. مارکس گفته: «اگر غیرممکن نباشد، در واقع بسیار دشوار است» و به درستی سؤال کرده است: «آیا ضروری نیست به جای ستایش جلادی که دستهیی از جنایتکاران را اعدام میکند تا جا را برای جانیان بعدی باز کند، بهطور جدی درباره تغییر سیستمی اندیشید که چنین جنایتهایی را به وجود میآورد؟» (جلد هشتم از مجموعه آثار مارکس، مقاله مجازات اعدام).
همپای واقعیت مستمر بیرونی شکنجه، جدال نظری نیز ادامه داشته است. متفکران بسیاری، هر یک بهطور مستقیم و غیرمستقیم، درباره شکنجه اظهارنظر کردهاند. مثلاً میشل فوکو شکنجه را روش کیفری ماقبل مدرن جامعه میداند و معتقد است که هدف از اجرای علنی آن نمایش قدرت بوده است. چیزی که در جامعه مدرن بهصورت بسیار پیچیدهتر و غیرمستقیمتری که ظاهری فریبندهتر دارد اعمال میشود. فوکو نوشته است: «در شیوههای مراقبتی و کیفری ماقبل مدرن، روشهای وحشیانهیی چون شکنجه و آزار بدنی بهکار میرفت، اما رفتهرفته از قرن هجدهم به بعد مجازات بدنی جای خود را به مجازاتهای ظریف روانی داد…» (روزنامه شرقـ شنبه ۱۳تیر۱۳۸۳ مقاله «ف مثل فوکو تا ف مثل فیلترینگ» نوشته علی پیر حسینلو).
متقابلاً شکنجهگران و کسانی که بقای خود را در تداوم شکنجه میبینند به انواع حیل و آراسته به کلمات متفاوت سعی در تئوریزهکردن شکنجه کردهاند. نام «مجازات» نهادن به شکنجه، یعنی لباس قانون پوشاندن به آن توسط دیکتاتورها دیگر هیچ اعتباری ندارد. توجیه آن نیز تحت نام مذهب و خدا تنها بر بار جنایتی میافزاید که به نام مقدسترین ارزشهای بشری انجام میگیرد. چرا که بشریت، چه در کسوت داستایوسکی معتقد به خدا، و چه در شکل و شمایل مارکس خداناشناس، همه و همه، به این دستاورد ارزشمند انسانی وفادار هستند که شکنجه جنایتی است ضدبشری. داستایوسکی میگوید: «اگر اراده خداوندی براین دایر باشد که بچه معصومی به دست ظالمی شکنجه شود من بلیتم را پس میدهم». و مارکس با پرخاش سؤال میکند: «این چه نوع جامعهیی است که وسیله بهتری برای دفاع از خود جز جلاد نمیشناسد؟» (همان منبع ذکر شده)، هردو در امتداد راهی هستند متضاد با تفکر و عملکرد آخوندهای حاکم برمیهن ما.
آخوندها، درست بر خلاف راهی که بشریت مترقی پیموده است «روشهای وحشیانهیی چون شکنجه و آزار بدنی» مورد اشاره فوکو را نه تنها کنار نگذاشتهاند که روشهای «مجازاتهای ظریف روانی» را نیز به آن افزودهاند. راهی که آخوندها برگزیده و طی کردهاند عصیانی است علیه پیشرفت و تعالی. لجامگسیختگی درندهیی است ویرانگر. جانوری که پس از قرنها زندگی در غار عزلت خود، در صبحی دور از انتظار، دیوار مقابل خود را فروریخته مییابد و خود را حاکم بر سرنوشت میلیونها انسان میبیند. نشستن در همان غار، مترادف دفن تاریخی این هیولا است. و هیولا با غریزه خود هم بو میکشد که بقایش در حمله و هجوم به انسانها و دریدن و تکه و پاره کردن آنها است.
به هرحال بشریت مترقی موفق شده است که شکنجه را بهعنوان یک ضدارزش تاریخی به جا انداخته و حتی در مجامع بینالمللی به ثبت برساند.
گویا آنطور که نوشتهاند اول بار فردریک کبیر، پادشاه پروس بود که در سال1754 بهصورت رسمی استفاده از ابزار شکنجه علیه زندانیان را غیرقانونی اعلام کرد. این اقدام باعث راهافتادن نهضتی علیه شکنجه شد. نهضتی به ثمر نارسیده که بهصورت عملی تا همین امروز ادامه یافته است.
هر چند که در اواسط قرن بیستم شکنجه مغایر با حقوق بینالملل شناخته شده است و کنوانسیون ضد شکنجه هم در سازمان ملل به تصویب رسیده اما باز هم این اقدام کافی نبوده است. پروتکل الحاقی که در ژوئن2006 تصویب شد کشورها را «ملزم میکند که مکانیزم کنترلکننده جدید ملی را بهوجود آورند که به نوبه خود تحت نظارت سازمان مللمتحد قرار دارد». این پروتکل در سالهای دهه80 قرن گذشته توسط کشور کاستاریکا و سپس، بولیوی، هندوراس، دانمارک و انگلستان مطرح شد و نزدیک به دو دهه بعد به تصویب نهادهای تصمیمگیرنده سازمان ملل رسید.
در ماده5 اعلامیه جهانی حقوقبشر آمده است: «هیچ کس را نمیتوان شکنجه کرد یا مورد عقوبت یا روش وحشیانه و غیرانسانی یا اهانتآمیز قرار داد». همچنین در ماده7 میثاق بینالمللی حقوق مدنی و سیاسی تصریح شده است: «هیچ کس را نمیتوان مورد آزار و شکنجه یا مجازاتها یا رفتارهای ظالمانه یا خلاف انسانی یا ترذیلی قرار داد. مخصوصاً قرار دادن یک شخص تحت آزمایشهای پزشکی یا علمی بدون رضایت آزادانه او ممنوع است».
بهطور خاص شکنجه سیاسی جای ویژهیی را در نهادهای رسمی بینالمللی و مجامع حقوقبشری باز کرده است. زیرا همانطور که بهدرستی اشاره شده شکنجه سیاسی یک سلاح علیه دموکراسی است و هدفش «ایجاد تغییر در فرهنگ است تا محیطی به وجود آید که در آن افراد بهخاطر صیانت نفس و حفظ جان خویش خاموشی پیشه کنند» (پیآمدهای شکنجه سیاسی و مسأله واگشتپذیریـ نوشته نورایمان قهاری). در این باره نورمن میلر در مقدمه کتاب «در شکم هیولا» برداشت ارزشمند و قابل تأملی دارد. او نوشته است: «در بطن کیفرشناسی پارادکسی نهفته است که ریشه همه مصیبتها و گرفتاریهای نظام زندان به آن جا میکشد: اینکه نه فقط شرورترین جوانان بلکه بهترین یعنی مغرورترین، شجاعترین، جسورترین، متهورترین و شکستناپذیرترین بینوایان نیز زندانی میشوند. از این جاست که وحشت آغاز میشود» (کتاب در شکم هیولا نوشته جک هنری آبت). با چنین برداشتهایی است که «جامعه بینالمللی پزشکی» در نشست سال۱۹۷۳ خود در توکیو شکنجه را اینگونه تعریف کرد: «شکنجه اعمال رنجی جسمی و یا روانیست که توجیهناپذیر، به عمد و بهطور منظم، سیستماتیک و خودسرانه از طرف افراد یا به دستور مأموران دولتی انجام گیرد تا فردی را مجبور به دادن اطلاعات، اعترافکردن یا هر عمل دیگر کنند» (همان منبع پیآمدهای شکنجه سیاسی… )
شکنجه، بهمعنای هر گونه تعذیب انسان بهمنظور وادار کردن او بهاقرار یا هر گونه کاری برخلاف خواسته خود، تاریخی بهقدمت «ستم» دارد. بیگفتگو تاریخ شکنجه از آن جا آغاز میشود که انسانی به خود اجازه داد، دسترنج و ثمره مادی حیات و یا حتی جان و در اشکال پیچیدهتر از آن عواطف انسان دیگری را بهمالکیت خود بگیرد. و سپس در توجیه این ستم بنویسد: «ولایت فقیه، مثل جعل قیم برای اطفال است. قیم ملت با قیم صغار، از لحاظ وظیفه و موقعیت، هیچ فرقی ندارد». (خمینیـ کتاب حکومت اسلامی یا ولایتفقیه).
این نحوه نگرش بهانسان، پایه دیدگاهی انواع مرتجعانی است که براریکه حاکمیت و قدرت سیاسی تکیه میزنند تا گاه بر سر در نمازخانههای اردوگاههایی چون داخائو بنویسند: «در این جا، خدا، آدولف هیتلر است». و گاه پهنه حاکمیت را برای ستمپیشگان بر «اعم موجودات زمینی و آسمانی» تلقی کنند و بنویسند: «ولایت فقیه، ولایتی است مطلقه، تشریعی و قانونی. ولایت بر دنیاست و آنچه در دنیاست. اعم از موجودات زمینی و آسمانی و جمادات و نباتات و حیوانات و آنچه که بهنحوی بهزندگی جمعی و انفرادی انسانها ارتباط دارد، و همه شئون انسان و متعلقات و داراییهای او را شامل میگردد…» (از افاضات آخوند آذری قمی، یکی از معروفترین نظریهپردازان ولایتفقیه). در هرصورت، در عمل، این مستبدان خونریز تفاوت چندانی با یکدیگر ندارند. فرقی بین نادرشاه که پایبندی چندانی هم به مذهب نداشته و با دستور کشتار و قتلعام مردم دهلی 60هزار از مردم را در یک روز میکشد با تیمور متعصب در دین نیست. آن یک بر قدرت نظامی خود تکیه میکند و این یک مسجد از چوب ساختهاش را در حالی که قاریان قرآن مشغول قرائت هستند به این شهر و آن شهر میکشاند و بزرگترین لذتش تماشای جهیدن نخستین فواره خون از شاهرگهای محکومان است در لحظهیی که جلادان سرهایشان را قطع میکنند. در تاریخ بیداری خواندهایم که ناصرالدین شاه چگونه با مخالفان خود برخورد میکرد: «… به ناصرالدین شاه راپورت دادندکه شبها جمعی در محله سنگلج در یک خانه اجتماع کرده و در امر مملکت و اصلاح امور مذاکره میکنند. پادشاه جمعی را فرستاد شش هفت نفر از اصلاحخواهان را که دور هم نشسته بودند مأخوذ و شبانه آنها را به حضور پادشاه بردند. چاهی در اندرون حفر کرده بودند که برف در آن میریختند یا برای همینجور کارها مهیا بود. سنگ سر آن را برداشتند، مأخوذین [دستگیرشدگان] را در آن چاه انداختند . آنوقت خود پادشاه تفنگ را به دست گرفت و متجاوز از سی فشنگ از پی آنان فرستاد که به اعتقاد خود، زودتر آنها را به اسفلالسافلین رساند و حاضرین را هر کدام یک اشرفی انعام داد برای شکرانه قتل آنها».
البته نباید تصور کرد که این میزان درندهخویی با مخالفان منحصر به دیکتاتورهای نوع شرقی است. دیکتاتوران بزرگ غربی هم دست کمی از «برادران شرقی» خود نداشتهاند. کما اینکه در توصیف موسولینی نوشتهاند: «موسولینی در اکتبر به قدرت رسید. پیراهن سیاهها در سال1922 به طرف رم حرکت کردند و در مسیر خود حوادث خشونتباری را آفریدند. یک سردبیر روزنامه لیبرالیستی را به خوردن روغن کرچک ”داروی فاشیستی“ مجبور کردند، روزنامهها و مغازههای مخالفان را آتش زدند و غارت کردند. تلهایی از کتاب در خیابانها به وجود آوردند. قتلهای زیادی رخ داد که بسیاریشان حتی سیاسی نبود و فاشیستها تصفیه حساب شخصی میکردند با وجود این برخی فاشیستها از اینکه تلفات زیاد نبود دلخور و ناراحت بودند و بعدها موسولینی گفت: ”در آن روزهای پردرخشش اکتبر، بایستی تعداد بیشتری از مردم را در برابر دیوار میگذاشت و اعدام میکرد“ » (کتاب موسولینی نوشته دنیس مک اسمیت ترجمه محمود ریاضیـ صفحه106).
در این زمینه همه مرتجعان از یک قانون پیروی کردهاند. همه به این رهنمود موسولینی عمل کردهاند که گفته بود: «قلبت را تهی ساز، زیرا وفاداریها و دوستیها بایستی برای هدفی مهمتر یعنی قدرت، جای خالی کنند» (از صفحه109 کتاب موسولینی نوشته دنیس مک اسمیت ترجمه محمود ریاضی). این بیان همان بیان خمینی است وقتی که مینویسد: «ولایت مقدم بر همه احکام فرعی، حتی نماز و روزه وحج است… حکومت میتواند قراردادهای شرعی که خود با مردم بسته است را یک جانبه لغو کند… آن چه گفته میشود، ناشی از عدم شناخت ولایت مطلقه الهی است…» (خمینی کتاب ولایتفقیه).
همه دیکتاتورها و از جمله هیتلر و خمینی تفاله چرکین و متعفنی از فضولات یک ایدیولوژی هستند که در اساس با یکدیگر یک پایه مشترک دارند. دیکتاتور آلمانی به ارودگاههای مرگ خود رهنمود داده بود: «با آدمها مثل لجن رفتار کنید تا آنها واقعاً لجن شوند». و خمینی سفله هم گفته است: «آدم گاهی درست نمیشود مگر اینکه ببرند و داغ کنند تا درست بشود. با اشخاصی که برخلاف این هستند آنها را بکشید و بزنید، حبس کنید» (خمینی رادیو رژیم 14بهمن63). هر چند که خمینی در شقاوت و دنائت سقف بسیار بلندتری از هیتلر ارائه کرده است، اما در عمق، هر دو، عفونتهای یک زخم تاریخی هستند. از یک لجنزار سر برکشیدهاند و لاجرم در یک مرداب نیز فرو خواهند رفت. از این موضع فرق چندانی با یکدیگر ندارند. و رنگ عبا و قبا یا فکل و کراوتشان، و یا حتی کلامشان، که گاه «ظلالله» ی و گاه «روح الله» ی است، نبایستی ما را فریب دهد.
اما هدف ما، در این جا، سنجش میزان درندهخویی امثال این عده نیست. این کار را به محققان آکادمیک واگذاریم. به حاکم جبار و خونریزی بپردازیم که هم اکنون، در قرن بیست و یکم و در زمانهیی که مردم ما دیکتاتوری نوع سلطنتی را به گورستان سپردهاند، انقلابی را ربوده و در آرزوی تربیت نسلی از خلیفههایی است که دست ببرند و حد بزنند و رجم کنند. آخوند ملاحسنی، امام جمعه رژیم در ارومیه، یکی از همان خلیفههای مورد علاقه خمینی است. او هر چند به بلاهت معروف است اما همه میدانند که در سفاکی و شقاوت شاگرد خلف و دستآموز خمینی است. و یکی از بهترین کسانی است که خمینی را بهخوبی شناخته و در مسیر او گام برداشته است. از این نظر به این حرف او میشود اطمینان کامل داشت که: «حضرت امام خمینی (ره) در جواب برخی از رؤسای دادگاههای انقلاب، البته رؤسای قبل دادگاههای انقلاب، که نمیخواستند خیلی اعدام بدهند، فرمودند: اگر یک میلیون نفر هم باشند، یکشبه دستور میدهم همه اینها را به رگبار ببندند و قتلعام کنند» (روزنامه حیاتنوـ 3دی79).
این قبیل معرفیها، که کم هم نیستند، نشاندهنده این هستند که ما با یک پدیده نو در تاریخ تمام دیکتاتوریها مواجه هستیم. کسی که با دیکتاتورهای کلاسیک شناخهشده، چه در نظر و چه در عمل، فرق دارد. کسی که از دل یک انقلاب سرکشیده و برآمده است، کسی که برموج آزادیخواهی یک ملت تحت ستم سوار شده، و کسی که همه نان به حرام خوردهاش از قبل جانفشانی مردم و پیشتازانی بوده که کلام اول و آخرشان آزادی بوده است. محمود غزنوی نیست که بیهقی در تاریخ خودش نوشته 100هزار نفر «از بد دینان را بهدلیل بد دینی از جهان برداشت کشت». خمینی زمان ما خیز یک میلیونی برای کشتار دارد و دستور میدهد. دیکتاتورهای قبلی دستور میدادند «مقصر» را بهچهار میخ بکشند و یا بهدهانه توپ ببندند و یا گچ بگیرند و یا زنده بهگور کنند و یا مانند ستوران بهکف پایش نعل بکوبند. اما خمینی و آخوندهای حاکم امروزی حتی با آخوندهای دورههای قبل از خود نیز قابل مقایسه نیستند. به این دلیل که آنها در حاکمیت نبودند و حداکثر مثل شیخ محمد حسن شریعتمداری به تملق و چاپلوسی حکام میپرداختند و در کینهورزی با میرزا رضا کرمانی گوی سبقت از مظفرالدین شاهی میربودند که میگفت: «کشتن میرزارضا، تشفیّ قلب من نیست. من اگر بخواهم انتقام بکشم، باید تمامی اهل کرمان را از دم تیغ انتقام بگذرانم». بعد هم با اصرار از او میخواستند تا میرزا رضا کرمانی را به «مردم» بدهد تا «مردم گوشت بدن او را با دست و دندان بکنند» (ناظمالاسلام کرمانیـ تاریخ بیداری ایرانیان). اما همین جانوران درندهخو وقتی به حاکمیت برسند و وقتی از امکانات صد سال ترقی و ثروت علمی و مادی یک کشور ثروتمند و غنی برخوردار باشند دیگر نیازی به التماس و دستبوس رفتن ندارند. خودشان رأساً و مستقیماً «زهرا عسگرشاهی» را بهقدری شکنجه میکنند که یک چشمش را از دست بدهد و تمام دندانهایش بریزد و پاهایش فلج شود. و عاقبت هم پس از 7سال زندان در جریان قتلعام سال67تیرباران شود. و یا محمدرضا سرادار را چنان شکنجه میکنند که بر اساس یک گزارش زندان وقتی دژخیم او را میبیند باز نمیشناسد: «یکی از روزها داود لشکری (جلاد گوهردشت ) برای گرفتن اطلاعات به سراغ محمدرضا آمدهبود. پیش از او سایر پاسداران و دژخیمان به قدری با کابل بر سر و صورت محمدرضا زده بودند که چهرهاش از شدت تورم غیرقابل تشخیص شده بود. داود لشکری، که خود یکی از سفاکترین جلادان بود، با دیدن سر و صورت محمدرضا جا خورد و در برخورد اول نتوانست او را تشخیص بدهد. بعد وقتی محمدرضا را شناخت با تعجب به او نگاه کرد و گذاشت و رفت» (از زندگینامه مجاهد شهید محمدرضا سرادار).
ابعاد شقاوت و رذالت هر یک از این جنایتها چنان متنوع و گسترده است که مطلقاً قابل مقایسه با هیچ نمونه تاریخی دیگر نیست. مثلاً در کتاب تاریخ اجتماعی ایران مرتضی راوندی، از قول پروفسور جاکسون، که در سال1905 در ایران بوده، خواندهایم «همین که محکوم را به میدان آوردند شاگرد میرغضب چنگالهای آهنین در منخرین فرو برد و با سختی سر او را به طرف عقب کشید، همان دم میرغضب با یک ضرب شمشیر، سر او را از بدن جدا کرده و برای اینکه زودتر جان بدهد، جسد او را چندین دفعه محکم به زمین کوبید». آیا این قبیل نمونهها با موارد زیر قابله مقایسهاند:
ـ طاهره حبیبیفرد در زندان شیراز: «طاهره هنگام دستگیری 4ماهه حامله بود. اما این مسأله باعث تخفیفی در شکنجههای او نشد. برعکس دژخیمان همزمان با زدن شلاق، میخهایی بهسینه او فرو کردند… شکنجههای طاهره ادامه یافت. شکنجهگران سه انگشت او را قطع کردند. بدن او را به قدری سوزاندند که قسمتهایی از بدنش بهکل سوخته و از بین رفتهبود. هنگام تیرباران یکی از گلولهها بهشکم طاهره خورد و جنین چند ماههاش برروی زمین افتاد».
ـ حیدر خلیلی در زندان میانه: «حیدر را در واقع زجرکش کردند. هنگام تیرباران او را بهخارج شهر بردند. گلوله اول را بهساق پای او زدند و بعد از مدتی گلوله دوم را کمی بالاتر و همینطور تا هفت گلوله به او زدند. حیدر نزدیک بهدو ساعت روی خاکها و تیغها در خون خودش غلت میزد. وقتی جسدش را برای شستن بردیم، فقط یک ساعت طول کشید تا خارهای فرو رفته در تنش را بیرون آوریم.
ـ مریم محمدی بهمنآبادی در اوین: «مریم را سال60 دستگیر و به 15سال حبس محکوم کردند. در اثر شکنجه یک پرده گوشش پاره شد. علاوه بر شلاق و کابل، چندین بار او را حلقآویز کردند و سپس جسد نیمه جانش را بهزیر کشیدند. ستون فقراتش ضربه شدیدی خورد. بهطوری که دیگر هرگز قادر بهانجام کارهای معمولی هم نبود. دکتر گفته بود مدت زیادی نمیتواند مقاومت کند و پس از آن بهکل از کار میافتد. بر اثر شدت خونریزی دچار ضعف شدید بود. شکنجهها پس از محکومیت هم ادامه یافت. برادرش، محمدرضا را پس از شکنجههای فراوان در برابر چشمان مریم اعدام کردند. سپس 7ـ8ماه او را در قفس انداختند . یک سال و نیم هم در سلولهای انفرادی و واحد مسکونی قزلحصار بود که بیشترین فشار را داشت. وقتی بهاو ملاقات دادند روی چرخ بود و از درد پا و روده و عفونت بدنش بهشدت رنج میبرد. قادر نبود روی پا بایستد و بههمین دلیل روی چرخ بهملاقات مادرش آمد.
ـ اکبر پوردرویش در زندان اهواز: «اکبر را پس از دستگیری زیر وحشیانهترین شکنجهها قرار دادند. پوست سینهاش را کندند. دست راستش زیر شکنجه شکسته شد و عاقبت هم چشمهایش را از کاسه درآورده و بعد اعدامش کردند».
ـ علی حاجینژاد در زندان گوهردشت : «وقتی علی در برابر مادر قرار گرفت آثار شکنجه بر تمام بدن او دیده میشد. بهشدت لاغر و ضعیف شده بود و در اثر شکنجهها یک پایش قادر به حرکت نبود و آن را بر روی زمین میکشید. موهای فرق سرش ریخته بود و ریش و سبیلش مانند درویشها بلند بود. او مثل ماتزدهها به مادر خیره شده بود و نمیتوانست بهدرستی حرف بزند. چشمهایش هم بهشدت ضعیف شده بودند. او به مادر میگوید از ملاقات خبری نداشته و دژخیمان همان روز صبح به او گفتهاند ”وسایلت را جمع کن و آماده اعدام شو“ ».
رذالت تکاندهنده و گاه غیرقابل باوری در این قبیل جنایتهای خمینی و اعوان و انصارش نهفته است. آنچنان که حتی جانشین خود خمینی نیز بهفغان میآید: «آیا میدانید در زندانهای جمهوری اسلامی بهنام اسلام جنایاتی شده که هرگز نظیر آن در رژیم منحوس شاه نشده است؟ آیا میدانید عده زیادی زیر شکنجه بازجوها مردند؟ آیا میدانید در زندان مشهد در اثر نبودن پزشک و نرسیدن به زندانیهای دختر جوان بعداً ناچار شدند حدود بیست و پنج نفر دختر را با اخراج تخمدان و یا رحم ناقص کنند؟ آیا میدانید در زندان شیراز دختری روزهدار را با جرمی مختصر بلافاصله پس از افطار اعدام کردند؟ آیا میدانید در بعضی زندانهای جمهوری اسلامیدختران جوان را بهزور تصرف کردند؟ آیا میدانید هنگام بازجویی دختران استعمال الفاظ رکیک ناموسی رایج است؟ آیا میدانید چه بسیارند زندانیانی که در اثر شکنجههای بیرویه کور یا کر یا فلج یا مبتلا به دردهای مزمن شدهاند و کسی به داد آنان نمیرسد؟ آیا میدانید در بعضی از زندانها حتی از غسل و نماز زندانی جلوگیری کردند؟ آیا میدانید در بعضی از زندانها حتی از نور روز هم برای زندانی دریغ داشتند آن هم نه یک روز، دو روز، بلکه ماهها؟» (نامه منتظری به خمینی از کتاب خاطرات منتظری). باید توجه داشت که بسیاری از مواردی که منتظری اشاره کرده است (ازجمله نمونه تکاندهنده زندان مشهد و وضعیت زنان زندانی در آنجا) نمونههایی است که خبرش به بیرون درز نکرده و اگر هم کسی یا ارگانی، مانند مقاومت، این خبر را میداد غیرقابل باور مینمود. اما وقتی منتظری به این قبیل خبرها نوک میزند، پیشاپیش میتوان یقین داشت که تنها بخش بسیار کوچک از نوک کوه یخی است که قسمت اعظمش در زیر آب مدفون است. بخشی گم، ناگفته و نا نوشته که حتی معلوم نیست بعد از سرنگونی رژیم تا چه حد قادر خواهیم بود همهاش را کشف کنیم و باز گوییم. دلیل روشنش هم این است که بسیاری از قربانیان خاموش فاجعه که میتوانستند برای ما زوایای پوشیدهیی را روایت کنند اکنون و برای همیشه در میان ما نیستند. به نمونهیی در این مورد توجه کنیم:
نشریه مجاهد شماره415 (26آبان77) نامه یک زندانی آزاد شده را در صفحه نامههای وارده خود درج کرده است. این نامه تحت عنوان «خوب تماشا کن! صحنهسازی و نمایش نیست» توسط دانشجویی نوشته شده که نامش مشخص نیست و هماکنون نیز وضعیت نامعلومی دارد و نویسنده نامه نمیداند در کجا و چه وضعیتی بهسر میبرد. لاجوردی و حسینزاده (از دستیاران لاجوردی در اوین) بعد از یک هفته شکنجه پیاپی بالای سر این دانشجو میآیند و او را به جایی میبرند. دانشجو به نویسنده نامه گفته است: «بعد از چرخاندن در ساختمان اوین مرا از پلهها بهسمت یک زیرزمین بردند، حدس میزدم که این محل زیرزمین همان ساختمان دادستانی اوین باشد. در انتهای پلهها یک در آهنی بود. قبل از ورود، لاجوردی گفت: ”خوب حواست را جمع کن! ما به اینجا میگوییم سی.سی.یو! یعنی بخش مراقبتهای ویژه! اگر وارد اینجا شدی دیگر زنده برنمیگردی“. وقتی وارد شدیم بوی عجیبی، آمیخته از خون و تعفن فضا را پر کرده بود. از من خواستند که چشمبندم را بالا بزنم. پشت آن در آهنی یک هال بود و بعد از آن راهرو دیگری قرار داشت، در گوشه هال با صحنه تکاندهنده عجیبی مواجه شدم. اجساد خونین و لتوپارشده تعدادی زن و مرد روی هم انداخته شده بود و همگی اجساد سراپا خونآلود و دست و پاها یا نقاط مختلف بدنهایشان آش و لاش بود. از این بدتر در گوشه دیگر هال، جنازهیی را از کمر دولا کرده در یک سطل زباله فرو برده بودند. در برابر چنین منظرهیی، من کاملاً شوکه شده بودم، گاهی میلرزیدم و گاهی مات و مبهوت اطرافم را نگاه میکردم. لاجوردی گفت: خوب تماشاکن! صحنهسازی و نمایش نیست. اگر باور نمیکنی از نزدیک نشانت میدهم. لاجوردی از پنجره روی دربها، داخل چند تا از اتاقهای راهرو بعد از آن هال را به من نشان داد. در هر یک از آنها صحنههای فجیعی درجریان بود و زندانیان را بهصورتهای مختلف شکنجه میکردند. در یکی از اتاقها فردی را در آپولو قرار داده بودند. در اتاق دیگری یک زندانی را با شوک الکتریکی آزار میدادند. در یکی از این اتاقها یک نفر را روی دیوار به صلیب کشیده بودند. چندنفر دیگر را از هردوپا، یا از یکدست و یکپا بهسقف آویخته بودند. لاجوردی مرا به شکنجهگران آن قسمت سپرد و آنروز بهمدت چندساعت در یکی از همان اتاقها انواع آزارها و شلاقزدن و آویزانکردن را درمورد من هم اجرا کردند، اما به آن پاسخی که دنبالش بودند نمیرسیدند، چون من هیچ حرفی جز این نداشتم که هیچکاره هستم و حتی هوادار مجاهدین هم نبودهام. شب همان روز لاجوردی و حسینزاده دوباره آمدند و مرا با چشم بسته از آن زیرزمین به محوطه اوین بردند. آنجالاجوردی از من خواست که جلو بیفتم و راه بروم. هنوز چند قدمیحرکت نکرده بودم که بهجسمی که در هوا آویزان بود برخورد کردم. لاجوردی و حسینزاده همزمان سرم داد کشیدند که درست راه برو! این چه طرز راه رفتن است؟ وقتی گفتم جایی را نمیبینم، گفتند چشمبندت را بردار تا خوب ببینی. بهمحض اینکه چشمبندم را بالا زدم، در مقابلم با صحنه وحشتناک دیگری مواجه شدم و لاجوردی گفت خوب اطرافت را تماشا کن. در میان درختان محوطه جلو دادستانی اوین بودم، جنازه 3مرد را دیدم که از درختها آویزان کرده بودند. لاجوردی گفت: نوشتهها را بخوان! روی بدن هرشهید پلاکی آویخته و برروی آن نام و اتهام هر یک را نوشته بودند. اتهام همگی «مجاهد» بود و تازه متوجه شدم که بهفاصله چندمتر آنطرفتر یکطناب با حلقه آماده از درخت دیگری آویختهاند. لاجوردی به من گفت: تو به مرگ محکوم شدهای و میخواهیم حکم را اجرا کنیم. قبل از اینکه من جواب همیشگیام را که کارهیی نیستم تکرار کنم، حسینزاده نزدیک شد و در گوش من گفت: این [لاجوردی] خیلی بیرحم است، تو را خواهد کشت. بیا به جوانیت رحم کن، هرچه اطلاعات از خودت و سازمان داری بگو! من هم پادرمیانی میکنم تا جانت را نجات دهم. من که واقعاً حرفی برای گفتن نداشتم، باز هم جواب دائمی خودم را تکرار کردم. اینجا بود که لاجوردی عصبانی شد و چشمهایم را به سرعت بست و دستم را گرفت و مرا کنار چهارپایه برد و گفت برو روی چهارپایه بایست. حلقه طناب دار را دور گردنم انداختند و چارپایه را با لگد از زیر پایم کنار زدند. چند لحظه بعد حالت خفگی شدیدی حس کردم که ناگهان طناب قطع شد و محکم به زمین خوردم. لاجوردی و حسینزاده و پاسدارهای همراهشان با سر و صدا برسرم ریختند و کتکم زدند و میگفتند چرا طناب را پاره کردی!؟» جریان بدار آویختن این زندانی را آن شب 3بار تکرار میکنند و در آستانه خفگی کامل طناب را رها میکنند. این نمایش وحشتناک و بیرحمانه علاوه برآثار روانی که برروی او گذاشته بود. گردن و ستون فقراتش را تا چندسال از حالت عادی خارج کرده بود».