لاجوردی گفته بود قسم میخورم از شما سربازانی علیه رجوی بسازم. اگر نه؛ کاری میکنم که روانی شوید تا حتی سازمانتان هم قبولتان نکند. در سرود سیاوشان، این موضوع؛ یعنی فشارهای طاقتفرسا و روشهای بیسابقه در شکنجه (بیخوابی، کابل، گرسنگی، سرپانگهداشتنهای طولانی، قفس، تابوت...)، برای به خیانت کشاندن زندانیان یا برهم زدن تعادلشان (و نه بهدست آوردن اطلاعات) لابهلای حوادث و دیالوگها و... باز شده است.
جلد دوم (سرود سیاوشان) که در ۴۸۸صفحه به وقایع آذر ماه ۱۳۶۰تا فروردین سال۶۵در زندان قزلحصار پرداخته است، بیان مناسبات درونی، عواطف، ابتکارات و روشهای مقابله با زندانبان، و در رأس همه حوادث، نقش جمع و جایگاه ارزشهای جمعی در مقابله با هیولای حاکم در زندان، باز شده است. همچنین از لابهلای حوادث خواننده درمییابد که قهرمان واقعی ”جمع” و مناسبات و ارزشهای جمعی است و هر کس به هر میزانی که از آن فاصله گرفت انرژیهایش قفل شد و قبل از اینکه متوجه شود، فرو ریخت. در پانویس صفحه۲۷۹آمده است:
... اول فکرمیکردیم هدف از بازجویی کشف تشکیلات بند است ولی بعد معلومشد اساساً دنبال اطلاعات نیستند و هدف اول و آخرشان برهمزدن تعادل زندانی و کشتن انگیزههای مجاهد خلق است. اولین روش؛ استفاده از دریل – با کم کردن سرعت دریل- بود. برای اینکار ابتدا زندانی را با دستبند چرمی بهصورت درازکش بهتختی فلزی محکم تثبیت میکردند و با استفاده از متة۳با طول ۲۰سانتیمتر (اول) بالای زانو و (بعد) ساقپا را سوراخ میکردند سپس چند رشته سیم نازک (فولادی یا مفتولی تیز) را داخل سوراخ استخوان میچرخاندند تا زندانی دچار شوک شود. در مرحله بعد (با استفاده ازمولد برقی که فقط ولتاژ تولیدمیکرد) بهسر سیمهایی که داخل استخوان میچرخید، برق وصلمیکردند. زندانی در این مرحله نمیتوانست هیچ تصمیمی بگیرد، حتی کنترل ادرارش را هم نداشت. (در اغلب موارد در همین حالت کابل و قپانی هم وارد میکردند). بعد از این مراحل اگر زندانی هنوز تعادلش را از دست نداده بود، بازجو چند لیتر آب یا چای (یا هر نوشیدنی دیگر) به او میداد و پس از ۳ساعت اقدام به بستن مجاری ادرارش میکرد. بچهها در حالیکه دست و پایشان بسته بود، در همین حالت تا ۴۸ساعت تحت بازجویی و شوک الکتریکی قرار میگرفتند.
در این پروسه محسن شمس که برای پایین آوردن فشار از روی بقیه، مسئولیت کامل تشکیلات و ارتباطات بند را بعهدهگرفته بود، در اثر شدت ضربات و سوراخ کردن ساق و کفپاهایش فلجشد و با ویلچر جابهجایش میکردند. نادر صادقکیا هم...
از لابهلای سطور و خاطرات آفتابکاران، خواننده درمییابد که در این پیکار نابرابر کدامیک و چگونه پیروز شدند؟ در صفحه ۱۷۷کتاب آنجا که به قطع کامل غذای زندانیان مجاهد در محلی موسوم به ”گاودانی” (که حتی قرصی نان برای ۲۰نفر هم وجود نداشت)، اشاره شده، روشن میشود که بالاخره کدامیک غالب و کدام مغلوب صحنه گشتند:
روز بعد حوالی ساعت ۱۰صبح حاج داود و پاسداران وارد شدند:
- هرچی دلتون میخواد، اینجا به هم خط بدین، تو سر هم بزنین، تو گوش هم بخونین. اینجا رو میگن، بند لبِآب. خلق قهرمان منتظره مسعود جان بگه بیاد در اینجا رو براتون باز کنه…
بعد از نعرههای مستانه و زوزههای دیوانهوارش، آرام بهسمت در رفت. مکثی کرد و برگشت:
- اینجا خوبه؟مشکلی ندارین؟
خسرو(ب) بلند شد:
- حاجی اینجا غذا بهمون نمیدن. هفت، هشت روزه هیچی نخوردیم.
- چی! غذا نمیدن؟ کسی حق نداره غذاتونو قطع کنه. شما زندانی هستین یه حقوقی دارین، بیا بیرون بینم.
هنوز خسرو(ب) چندقدم برنداشته بود که با ضربه ناگهانی حاج داود، نقشزمینشد. ۴پاسدار با تمام قدرت و غیظ، از ۴طرف هجومآوردند. حاج داود، در حالی که فحشمیداد و با پوتین پنجه آهنینش، مستمر ضربهمیزد، رو به بقیه کرد و با خندهیی سرد و مصنوعی، پرسید:
- بازم کسی هستش که غذا بهش نمیدن؟
علیرضا(ت) بلند شد:
- حاجی غذا بهمون نمیدن. هفت، هشت روزه گشنهایم.
دیو دوباره زوزهیی کشید و با نگاهی که عمق کینه و عصبانیتش را نشان میداد، بهسمتش رفت:
- بییا، بیّا، آفرین پسر خوب. گُشنهته؟ الآن بهت غذا میدم.
اولین ضربه را به ساق پایش و بعد مشتی محکم برصورتش نهاد. پاسداران ریختند…
یک لحظه به ذهنم زد ایکاش میتوانستیم هر ۵نفرشان را یک فصل، سیر بزنیم. هیچکدام رمقی در جانمان نبود. در ۸روز گذشته، شاید ۵یا ۶قاشق غذا خورده بودیم و حاج داود، مثل گاو وحشی، از هر طرف میچرخید، چند نفرمان لتوپار میشدیم…
بعد از اینکه نفر دوم هم بیحرکت به گوشهیی افتاد، حاج داود دوباره پرسید:
- دیگه کی سیر نمیشه؟
ساسان(ک) که عقبتر بود، آرام بلند شد، سرش را بالا گرفت:
- حاجی من سیر نمیشم، اینجا واقعأ خبری از غذا نیست.
ساسان هم به همان ترتیب زیر ضربههای پوتین وحوش له و مچاله شد. سؤال حاج داود دوباره تکرار شد. این بار سیامک بلند شد، بعد رحیم(آ) و بعد من.
وقتی حاج داود و پاسدارهایش روی سرم ریختند، هیچکدام قوت و جان اولیه را نداشتند، ضرباتشان هم زیاد سنگین نبود. فقط ضربههای پوتین، بر ساق و پهلوها، مثل شوک تکانم میداد که آنهم با جابهجایی و جمعکردن خودم، تا حدی مهار میشد.
معلوم بود دیو، هر چند هنوز تنوره میکشد ولی خسته شده.
هنّ و هنّکنان، دوباره پرسید:
- بازم، کسی، هست؟ کی، غذا، میخواد؟
حمید(آ) بلند شد و بدون اینکه چیزی بگوید جلو رفت.
بعد نفر هشتم، نهم، دهم… تا آخرین نفر برخاستند و در آتش خشم دیو درخشیدند.
دیگر هیچ نای و توانی برای حاج داود نمانده بود و خبری از آن خندههای سیاه و نگاه شیطانی نبود.
بیچاره نمیدانست کسی را که با فشار گرسنگی، چنگ در قوتش کشیده، اراده و غیرتش را نمیتواند بخشکاند.
دقایقی بعد، هر یک از ما در گوشهیی افتاده بودیم و حاج داود خمود و کبود، تاب میخورد و زیر لب غُر میزد. حتی نای عربده و تهدید هم نداشت. دستهایش خسته، صدایش بسته و قامتش شکسته شد…
جنگی نابرابر، اما شیرین. چنگ در چنگ نیزه و نیرنگ، چکاچاک شمشیر عاطفه و استخوان سنگ؛
جنگی قشنگ، هنگی بیصدا و بیسلاح، اما زیبا و باشکوه و هماهنگ.
لکههای خون روی زیلوی چرک، مثل دانههای سرخ آفتاب بر کبودِ کینه دیو میدرخشید. انگار رد پای آفتابکاران را زیر بارانِ زخم و خنجر میخوانم. قطرههای کوچک خون روی پیراهن سبز خسرو(ب)، مثل شادابی شکوفههای گیلاس بر سبزی اندیشه میرقصید.
با خارج شدن آخرین پاسدار، نگاهها لحظةی به هم دوخته شد و همه بیاختیار در چهره هم خندیدند.
و اینچنین، آفتابکاران، هشیار و بیقرار، بذر خورشید را در سردخانه ویرانه دیو کاشتند.