فصل پنجم
رئيسان اوين، پدرخوانده‌هاي جنايت
در ادامه شناخت شكنجه‌گران نسل اول، لازم است به چند زير مجموعه آن نيز اشاره كنيم. مقولاتي همچون رؤساي زندانها، زنان شكنجه‌گر، و زندانبان و بازجويان و شكنجه‌گران شهرستانها از جمله‌اين زير مجموعه‌ها هستند.
رئيسان زندان اوين:
قبل از ورود به بحث بررسي رئيسان زندانهاي سياسي در رژيم آخوندي توجه به دو نكته ضروري است.
اول: وقتي صحبت از رئيس يك «زندان سياسي» مي‌شود، معمولاً فردي به نظر مي‌رسد كه خود يك شكنجه‌گر مستقيم نيست و با ساير مأموران و شكنجه‌گران تفاوتهايي دارد. مثلاً در زمان شاه، رئيس زندان اوين با شكنجه زندانيان كاري نداشت. بيشتر، كارهاي اداري و پشتيباني و حفاظتي زندان را پيگيري مي‌كرد.
اما اين تصور در مورد رؤساي زندانهاي دوران آخوندي درست نيست. رئيس زندان، مثل لاجوردي، يا حاج داوود رحماني و يا مرتضي صالحي(رئيس زندان گوهردشت با نام مستعار صبحي) كسي است كه بيشتر و بهتر شكنجه مي‌كند. در واقع بقيه بازجويان و شكنجه‌گران بايد از او بياموزند. او «پدرخوانده»يي است كه خود، هرلحظه لازم باشد، با شدت و خشونتي بيشتر، در كار شكنجه وارد مي‌شود.
دوم: در رژيمهاي ديگر (مثل رژيم شاه) وقتي تغيير رئيس زندان مطرح مي‌شود مبين اين است كه بنا به دلايلي، جناحي رفته و جناح ديگري برروي كار آمده‌است. مثلاً در سال52_53 وقتي رئيس بند سياسي زندان قصر (سرگرد كميليان) رفت، به جايش سرگرد(بعدها سرهنگ) منصور زماني آمد عملاً يك جناح جاي خود را به جناح ديگر داد. كميليان مديري بود كه با كار خود به عنوان يك «شغل» برخورد مي‌كرد و كار زيادي به زندانيان سياسي نداشت. در عوض زماني جلادي بود، نماينده جناح خشن و سركوبگري شاه كه‌اتفاقاً براي درهم شكستن روحيه مقاومت زندانيان مأموريت داشت.
اما رئيسان زندانهاي آخوندي اين چنين نيستند. و اگر آنان را با رئيسان زندان زمان شاه همسان بگيريم به خطا رفته‌ايم. زيرا به دليل خصلت مذهبي بودن نظام آخوندي، همة بازجويان و شكنجه‌گران از صدر تا ذيل، خود مدعيان ايدئولوژيك متهم و اسير و نفر تحت بازجويي هستند. آنها خلصترين نيروهاي معتقد به خميني هستند و در نتيجه نزديكترين افراد به‌او مي‌باشند. منظور از نيروي معتقد هم، سنخيت فكري و عقيدتي و طبقاتي آنها است با شخص خميني. به طوري كه نمي‌توان اين وحدت را در هيچ نهاد ديگري مشاهده كرد. در واقع زندان و زنداني و به طور خاص زندانهاي تهران، صندوقخانه ولايت فقيه هستند و به جز وفادارترين و شقيترين جنايتكاران به آن راهي نمي‌يافتند (و نمي‌يابند).
بنابراين تغييرات مديريتي در هر زندان به معناي تغييرات جناحي نيست. و اگر هم با مواردي، مانند حاكميت كوتاه مدت جناح منتظري در اوين، در سالهاي 63تا 65، مواجه هستيم بايد توجه كنيم كه‌اولاً شكنجه‌گران اين جناح بسيار زود دفع شدند، و ثانياً در همان زمان حاكميتشان هم در ساختار كلي امر شكنجه مؤثر نبودند. بازجويان و شكنجه‌گران همان گرگهاي درنده‌يي بودند كه در گذشته هم عمل مي‌كردند. جابه جايي مهره‌ها، مثلاً بركناري لاجوردي از رياست اوين، مطلقاً روند شكنجه را متوقف نكرد و نمي‌توانست هم بكند. گذشت زمان هم نشان داد كه خميني هوشيارتر از آن است كه دست به چنين ريسك خطرناكي بزند و زمام امور شكنجه خود را، كه در واقع، سنگ بناي حاكميتش بود، به جناح يا افرادي مثل منتظري بدهد.
البته‌از سال60 به بعد تغيير و تحولات بسياري در مديريت زندانها و به طور خاص در اوين رخ داده‌است. افرادي رفته و افرادي آمده‌اند. هم چنين نمي‌توان منكر شد كه هر تغييري در مديريت و سازماندهي شكنجه ناشي از مجموعه‌يي از فعل و انفعالات و رشد تضادهايي در درون حاكميت است. اما اين مسأله به هيچ وجه به معناي تغيير ساختار نظام شكنجه نيست. سمت و سوي تغييرات همواره تشديد سركوب و ريزبافت شدن تور شكنجه بوده‌است. سر تا پاي اين نظام را قاتلان و دژخيمان و ميرغضبهاي وحشي از نوع خاص «خميني» پر كرده‌است.
اوين، زندان مادر
با اين شناخت، به نكاتي پيرامون رئيسان زندان اوين، به عنوان زندان مادر، مي‌پردازيم. با يادآوري چندباره‌اين كه‌اطلاعات ما ناقص است و بايد توسط زندانيان آزاد شده تكميل گردد.
رئيسان زندان اوين (و ساير زندانها) عمدتاً از بازجوياني هستند كه دورة كارآموزي خود را در شكنجه و شقاوت در همان اوين گذرانده‌اند. آنها داراي پيشينه‌هايي كم و بيش مشترك و همسان هستند و سالهاي متمادي در اوين شغل بازجويي يا حتي پائينتر از بازجويي را داشته‌اند و بعد از ساليان مستمر جنايت، ارتقاء مقام يافته‌اند. بنابراين شناخت آنها زياد پيچيده نيست. كافي است يك شكنجه‌گر سفاك را بشناسيم و بدانيم او كيست و چه كرده‌است، بعد، اگر آن را ضريبي بزنيم، مي‌شود رئيس فلان شعبه، يا خود اوين، يا قزلحصار و يا گوهردشت و يا هر سياهچال ديگر.
 از قول حاج داوود رحماني در معرفي خودش آمده‌است كه: «ايمان داشتن و نداشتن به سواد بستگي ندارد. شماها خيليهاتون دكتر و مهندس هستيد، ولي من پنج كلاس بيشتر سواد ندارم. تا قبل از آمدن آقا، توي مغازه من عكس شاه نصب بود. آقا كه آمد عكس شاه را برداشتم، عكس ”امام” را به جايش نصب كردم. چون ايمان داشتم، حزب‌اللهي شدم و حالا هم شدم رئيس زندان شما» اين شناسنامه بسياري از شكنجه‌گران ديگر هم هست. به يك معرفي نامه ديگر از او كه توسط هما جابري، مجاهد از بندرسته در كتاب خاطراتش به نام مجمع‌الجزاير رنج نوشته، توجه كنيم: «رئيس زندان ”قزلحصار” مردي چاق و تنومند به نام ”حاج داوود” بود كه سواد درستي نداشت و يك لومپن تمام عيار بود. مي‌گفتند كه قبلاً آهنگر يا آهن فروش بوده‌است. ”حاجي” زن و سه بچه‌اش را هم به محوطه قزلحصار آورده بود و شبانه روزش در زندان مي‌گذشت.
به نظر مي‌رسيد كه ”حاج داوود” زياد كاري به كار اين كه زندانيان چه به‌اصطلاح جرمي‌دارند، ندارد، چون او براي خودش و بر اساس معيارهايي كه داشت، نفرات را دسته‌بندي مي‌كرد و بر اين اساس رويشان حساسيت داشت و يا كتك مي‌زد. مثلاً به قدبلندها مي‌گفت ”جنبشي”، نسبت به كساني كه رنگ چشمشان روشن و زاغ بود و يا كساني كه عينك داشتند، حساسيت داشت و هر بار كه كساني را بي هيچ بهانه‌يي براي تنبيه‌انتخاب مي‌كرد، حتماً از اين تيپها هم در آن تركيب بودند.
”حاج داوود” ضمناً اين كارها را با لودگي انجام مي‌داد و كتك زدن وحشيانه زندانيان براي او يك تفريح و سرگرمي‌جالب تلقي مي‌شد. يك شب وارد بند شد وگفت بدويد پدرسوخته‌ها! جلو هر يك از سلولها مي‌رفت و نفرات آن را به راهرو بند مي‌برد و سپس هركدام را براساس حساسيتهايي كه داشت تنبيه كرد. به قد بلندها ديوار بند را نشان داد و گفت: مي‌بينيد، اين ديوار ترك دارد، بايد دستهايتان را باز كنيد و محكم ديوار را نگهداريد و نگذاريد تركها باز شود و ديوار بيايد پايين!
به تعدادي از بچه‌ها هم گفت، شما بايد اين زمين را كه رهگذرها اخ وتف مي‌اندازند، آن قدر سينه خيز برويد تا پاكٍ پاك بشود و وقتي اين را مي‌گفت خودش هم يك اخ وتف گنده روي زمين انداخت...بعد گفت كفشهايي كه‌الان دارم، مال پلوخوريم هست، اگر شمارا با آنها لگد بزنم، خراب مي‌شود، بروم كفشم را عوض كنم و برگردم. بعد رفت ويك پوتين كهنه به پاكرد و آمد. وقتي از كنار كساني كه ديوار را نگهداشته بودند رد مي‌شد، با لگد بسيار محكمي‌به لاي پاهاي آنها كه‌از هم باز كرده بودند مي‌زد و سرشان را هم به ديوار مي‌كوبيد و با تمسخر مي‌گفت ديوار دارد مي‌افتد، مگر نگفتم بايد ديوار را نگهداريد؟! آنهايي را هم كه سينه خيز مي‌رفتند، با لگد به كمرشان مي‌زد و مي‌گفت چرا خوب تميز نمي‌كنيد؟
”حاجي” تا صبح ساعت 4صبح، اين وضعيت را ادامه داد. تا آن‌جا كه بعضي از بچه‌هايي كه ديوار را نگهداشته بودند بيهوش شدند و كساني كه سينه‌خيز مي‌رفتند پوست دستهايشان از آرنج تا مچ در اثر اصطكاك با زمين كنده شده بود وكمرهايشان در اثر لگدهايي كه خورده بودند، درد مي‌كرد و ديگر توان سينه‌خيز رفتن نداشتند، ولي ”حاجي” باز هم مي‌زد».
نويسنده در ادامه تصويري ارائه مي‌دهد كه قابل مقايسه با صحنه‌هاي نوشته شده سولژنيتسين در كتاب «يک روز از زندگي ايوان دنيسوويچ» است. با اين تفاوت كه سولژنيتسين يك روز از زندگي يك تبعيدي در بازداشتگاه كار اجباري را به صورتي بسيار قوي و واقعي تصوير كرده و ما در دوزخي كه حاج داوود براي اسيران در قزلحصار درست كرده بود شاهد فشارهايي به مراتب بيشتر هستيم. فشارها و شكنجه‌هايي كه براي بسياري از كساني كه مستقيماً آنها را نديده باشند غيرقابل باور مي‌باشد: «خيلي از شبها اين برنامه تكرار مي‌‌شد، بچه‌ها كه فهميده بودند تنبيهات ”حاجي” از چه قرار است، براي اين كه مثلاً در زمستان بتوانند سرما را تحمل كنند، وقتي حاجي وارد بند مي‌شد و اسامي‌را مي‌خواند، هر كس به سرعت وسايلي را كه آماده كرده بود، به خود مي‌بست. بعضيها شال وپتو به خود مي‌بستند، بعضيها چند گرمكن و لباس گرم مي‌پوشيدند و يا چند جوراب به پا مي‌كردند و يا تعدادي حبه قند كه تنها ماده يي موجود در بند بود، توي جيبهايشان مي‌ريختند تا بتوانند انرژي لازم براي تحمل آن فشارها و كتكها را داشته باشند. بعد از مدتي، حاجي كه‌اين موضوع را فهميده بود، اول كه زندانيان را به خط مي‌كرد مجبورشان مي‌كرد هرچه‌اضافه بر يك دست لباس را كه پوشيده‌اند، درآورند و هر ماده خوراكي را كه با خود آورده‌اند، خالي كنند و بعد تنبيه را شروع مي‌كرد. همزمان با اين كار، آن قدر مسخره بازي در مي‌آورد و حرفهاي ركيك مي‌زد كه همه را كلافه مي‌كرد.
”حاجي داوود رحماني” يك روز ديگر در اواخر پاييز60 آمد و بهانه‌يي گرفت وگفت مي‌كشمتان! برويد بچپيد توي يك سلول، سلولها براي شما اضافه‌است! و بعد از سلولهاي جلو بند شروع كرد و نفرات آنها را به سمت انتهاي راهرو راند. طوري كه تمام زندانيان بند را كه تعدادشان به500 نفر مي‌رسيد، در دو اتاق 18 نفره روي هم تلنبار كرد. در هر كدام از اين اتاقها 6تخت سه طبقه قرار داشت.
تراكم زياد در آن فضاي محدود عملاً باعث شد كه بعد از چند ساعت، ديگر هوا در اتاق به‌اندازه كافي نبود، كساني كه آسم و مشكل تنفسي داشتند، حالشان به هم خورد. ما به عنوان راه چاره، چادرهاي خود را به هم گره زده و دو نفر، دو نفر، روي طبقه سوم تختها روبه روي هم نشستيم و چادرها را به حركت و چرخش درآورديم تا هوا به جريان بيفتد. وضعيت خيلي خطرناك شده بود و در عرض چند ساعت يك سوم نفرات بيهوش شدند. بعد ”حاج داوود” به بند آمد و در حالي كه گويا هنوز عقده هاي دلش خالي نشده بود، با همان لحن لمپني وكثيف هميشگيش شروع به لجن پراكني عليه مجاهدين و ”مسعود” كرد».
آندره مالرو در كتاب ضد خاطرات خود نكته ظريفي را در مورد اردوگاههاي مرگ هيتلري نوشته‌است كه براي درك مشابهت‌هاي آن با زندانهاي رژيم آخوندي بي مناسبت نيز به آن اشاره كنيم. مالرو نوشته‌است: «پيش از اين، هدف از شكنجه عبارت بود از گرفتن اعتراف يا مجازت كردن الحاد مذهبي و يا سياسي اكنون هدف نهايي اين بود كه زنداني در چشم خود از انسانيت ساقط شود از اين رو سوپ را روي زمين مي‌ريختند تا بعضي از گرسنه ترين زندانيان بيايند و آن را بليسند» (كتاب ضدخاطرات آندره مالرو ترجمه رضا سيدحسيني صفحه659) اين نمونه‌البته روشن مي‌كند كه خميني در به راه‌انداختن سياهچالهاي شكنجه خود تا چه حد بر امثال هيتلر پيشي گرفته‌است.
او كه آهن فروشي خرده پا بود، سابقه‌يي لومپني داشت. خود بارها براي زندانيان تعريف كرده بود كه نوچه طيب بوده و در زمان شاه به جرم حمل مواد مخدر دستگير شده و مدتي در زندان بوده‌است». با چنين سابقه مشعشعي حاج داوود عربده كشان خطاب به زندانيان مي‌گفت «آقايون و خانوما! ببينيد تريبون بحث آزاده. هركس مي‌خواد بياد اينجا بشينه باهم بحث آآآآزاد بكنيم. اگه من محكومش كردم كه توبه مي‌كنه و مياد باما همكاري ميكنه. اگر هم محكوم نشد، جلو روي همه‌تون نعشش رو مي‌اندازم رو زمين…»
شكنجه‌هايي از قبيل تابوت و قفس و اصطبل و راه‌اندازي واحد مسكوني قزلحصار كار اين جانور وحشي بود. به گفته يك مجاهد از بند رسته كه 10سال را در اوين، قزلحصار و گوهردشت بوده‌است، شيوه قبر براي اولين بار درسال62 ابداع شد. در اين گزارش آمده‌است: «در اواخر سال62 حاج داوود رحماني، رئيس زندان قزلحصار، به منظور در هم شكستن زندانيان مقاوم و ايجاد فضاي يأس و دلمردگي، آخرين روشهايش را به كار بست: او زندانيان را در محفظه‌هاي 1متر در 1متر (كمدهايي كه‌از 4طرف بسته بود) محبوس مي‌كرد. اين محفظه‌ها سوراخي در پايين و شيرآبي از بالا داشت. هيچ منفذي نداشت و نوري به‌داخل آن نمي‌تابيد. تنهايي و سكوت مطلق براي ساعتها و روزها و هفته‌ها و ماههاي متوالي ادامه مي‌يافت. روزانه فقط مقدار كمي غذا  داخل قبر مي‌انداختند تا شعله حيات زنداني خاموش نشود». يك زنداني مجاهد ديگر در اين باره نوشته‌است: «در واحد3 قزلحصار حفره‌هايي در زمين ايجاد كرده بودند كه به‌اندازه‌ابعاد يك قبر واقعي بود. زنداني را در آن مي‌گذاشتند و با سرپوشي كه روي آن قرار داده بودند، رابطه زنداني را با دنياي بيرون به كلي قطع مي‌كردند، قبر در تاريكي مطلق فرومي‌رفت. تنها چاره ‌اين بود كه زنداني به حالت درازكش بخوابد. به زنداني مي‌گفتند، دراز بكش و فكر كن. آن‌جا را طوري ساخته بودند كه حتي كوچكترين نوري به داخل نمي‌تابيد» (مجاهد475 28دي 78)
خصوصياتي را كه در مورد حاج داوود نقل كرديم مي‌توان براي بالا و پايين، و ريز و درشت بازجويان، از هر جناح و دسته‌يي كه باشند، برشمرد. شكنجه‌گراني چون داوود لشگري (مسئول انتظامي‌و امنيتي گوهردشت) يا عباس فتوت پاسدار اويني فرق چنداني با هم ندارند. و هر دو آنها با مجتبي حلوايي و يا حاج داوود رحماني. تنها تفاوت در اين است كه بگوييم اين يكي «گنده لات»تر است از آن يكي. و از همه گنده‌ترشان، رذل شقاوت پيشه‌‌يي بود به نام لاجوردي كه‌او هم سر در آخور خميني داشت و با بيشترين سنخيت ايدئولوژيك با او عمل مي‌كرد.
بازجويان و مسئولان بندها و شعبه هاي بازجويي و داديارهاي زندانها هم هيچ فرقي با رئيسان خود ندارند. فرقي ميان حاج داوود رحماني، به عنوان رئيس زندان قزلحصار، با حاج احمد (معاونش) وجود ندارد. حاج احمد هم با حاج اكبري رئيس واحد مسكوني فرقي ندارد. براي اين كه حاج احمد و حاج اكبري را بشناسيم كافي است درباره حاج داوود بخوانيم:
«هفتماه ونيم با چشمبند در قفس
... بندها سه قسمت بود كه در هر كدام آنقدر كه با چشم بسته موقع دستشويي رفتن توانسته بودم بشمارم، بين ۴۸ تا ۵۵نفر نشسته بوديم. «حاجي داوود» از دم ِدر شروع مي‌كرد و بالاي سر همه يك دور مانور مي‌داد و به نسبت شكايتها يا چغلي‌هاي شاگرد دژخيمان، از هر كس با كابل و مشت و لگد به قول خودش پذيرايي مي‌كرد و مرتب هم تكرار مي‌كرد: روز قيامت است، يا بايد آدم بشويد و يا به جهنم برويد.
بگذاريد كمي‌از اين «واحد يك» يا «بند قفس» بگويم. اين بند، ساختمان بند نداشت. هر واحد عبارت بود از كريدورهاي بزرگ و سالني كه در آن شايد ۲۰۰ميز پينگ‌پنگ ...را از انتهاي ديوار ... به فاصله ماكزيمم ۷۰سانتيمتر از همديگر، به طور عمودي كنار هم قرار داده بودند و پايين آنها را با يك ميله به هم جوش داده بودند، يك پتوي سربازي كثيف كه پر از شپش بود و بوي تعفن مي‌داد و پرزهايش مثل سيم به پاي آدم فرو مي‌رفت پهن كرده بودند. در فضايي كه بين دو ميز ايجاد مي‌شد، يك زنداني را با چشم بسته‌از صبح تا شب و از شب تا صبح به صورت ضربدري نشانده بودند. منظور از ضربدري اين است كه زندانيان دو قفس مجاور را در بيشترين فاصله‌از يكديگر قرار داده بودند تا نتوانند با هم حرف بزنند. تعدادي از خائنان هم شبانه روز آن‌جا قدم مي‌زدند و بالا و پايين مي‌رفتند تا زندانيان را كنترل كنند كه با هم حرف نزنند. اين قفسها آنقدر تنگ و كوچك بود كه يك فرد كوتاه قد با وزن حتي ۵۰ كيلو نمي‌توانست چهار زانو در آن بنشيند. چون پايش به آن تخته‌ها مي‌خورد و تخته روي سر نفر پهلويي مي‌افتاد. يك بار براي چك آن‌جا و اندازه‌اش كمي‌به حالت چهارزانو درآمدم و آهسته آهسته پايم را پايين آوردم تا ببينم چقدر جا دارد كه متوجه شدم تخته دارد مي‌افتد. به سرعت حركت پايم را متوقف كردم. آن خائني كه بالاي سرم بود گفت: منافق حواست باشد الان دوست جان جانيت كله‌اش مي‌شكند. اگر خيال داري او را از دور خارج كني كه جايت گشاد بشود بگو! يعني آن‌جا آن‌قدر تنگ بود كه حتي من با وجود جثة كوچكم در آن‌جا نمي‌گرفتم. به همين جهت زنداني مجبور مي‌شد مدام زانوهايش را در بغل بگيرد و سر به زانو بنشيند...(از خاطرات اعظم حاج حيدري كتاب بهاي انسان بودن صفحه176)
براي لمس اندكي از آن چه كه در قبرها برسر زندانيان مقاوم آمده‌است بد نيست يادآوري كنيم: «نهايتاً در پي مراجعات، دوندگيها و شکايات خانواده‌ها مبني بر مفقود شدن تعداد زيادي از زندانيان و بي خبري از وضع جگرگوشه‌هايشان و همينطور در پي تضادهاي حاد داخل رژيم، حدود تيرماه سال ۶۳ روزي هيأتي از دفتر منتظري (جانشين وقت خميني) به طور سرزده به شکنجه گاه «قبر» مي‌رود و با ديدن بچه‌هاي زنداني در آن شرايط غريب، مبهوت مي‌شوند و گويا عکسهايي هم از آنها مي‌گيرند. متعاقباً براي جلوگيري از تشديد تنش و انتشار خبر اين بيدادگري بي‌سابقه، قبرها را تعطيل و بچه‌ها را براي برگشت به بندهاي عمومي، موقتاً در شرايط قرنطينه نگه مي‌دارند.
يکي از افراد هيأت منتظري، آخوند مجيد انصاري، که در آن دوران در جنگ و دعواي جناحهاي رژيم نقش ميانه را بازي مي‌کرد، در يک فرصت به «شورانگيز» (مجاهد شهيد دكتر معصومة كريميان) نزديک مي‌شود و با تعجب و کنجکاوي خاصي که برايش قابل کتمان هم نبوده، در رابطه با قبرها، به آرامي‌از او مي‌پرسد: شما چگونه‌اين شرايط سخت را با چشم بند در سکوت وتنهايي مطلق براي ۷ ماه تحمل کرديد!؟ و «شوري» با همان آرامش هميشگي مي‌گويد: «من تنها نبودم، در تمام اين مدت خدا با من بود!» که آخوند انصاري با سکوتي طولاني در خودش فرو مي‌رود... بعد از جمع آوري قبرها روزي آخوند انصاري در حضور ما در بند ۸ اعتراف کرد که شکنجه هاي رواني به کاربرده شده در قزل حصار (واحد مسکوني، قبر و قيامت، و..)، مبتني برجديدترين روشهاي شکنجه رواني بوده که عيناً توسط موساد، با کمترين آثار مشهود فيزيکي، انجام مي‌گرفته‌است... بگذريم که‌اين رژيم خود استاد تمام شکنجه گران دنيا مي‌باشد. (مقاله شراره هاي شصت و هفت، بخش سوم نوشته مينا انتظاري)
اين ميزان از بيرحمي‌ ضدبشري مطلقاً منحصر به يك طيف خاص از زندانيان نبوده‌است. قساوت چنان گسترده‌است كه مجاهد از بندرسته مصطفي نادري كه 12سال را در سياهچالهاي اوين و قزلحصار به سر برده مي‌گويد: «من سال61 در زندان قزلحصار شاهد بودم كه حاج داوود رحماني، زندانبان دژخيم رژيم در اين زندان، به خاطر آن كه عده‌يي از زندانيان حاضر به تماشاي نوار فيلمهاي پخش‌شده توسط زندان نشده بودند، يا به كارهايي مورد نظر زندانبانان تن نمي‌دادند، زندانيان بند ما را كه 25نفر بوديم، به جايي به‌اسم گاوداني منتقل كرد. گاوداني اتاقي با ابعاد حدوداً 2 در 6 متر بود كه براي ورود به آن بايد از چند پله پايين مي‌رفتيم. زمستان سال61 افراد بند ما و زندانياني كه‌از ساير بندها آورده بودند، مجموعاً 65نفر مي‌شديم كه همه در اين اتاق حبس شده بوديم. اين افراد همگي كساني بودند كه در حال گذراندن دورة محكوميت خود بودند. اما به خاطر بهانه‌هاي بسيار ساده براي مجازات هرچه بيشتر به‌اين محل منتقل شده بودند.
در اين محل براي اعمال فشار حداكثر به زندانيان روزانه فقط به‌اندازة يك قاشق  مي‌دادند. در نتيجه زندانيان اكثراً از فرط بي‌غذايي بيهوش مي‌شدند. وقتي هم كه در مي‌زديم و به زندانبانان مي‌گفتيم يك زنداني بيهوش شده و به بهداري احتياج دارد، مي‌ديديم كه پشت در پاسداران با لگد به جان زنداني بيهوش و بيمار افتاده‌اند. من شخصاً صحنه‌هاي كتك‌زدن زندانيان بيهوش را از زير در سلول مشاهده كرده‌ام».(مصطفي نادري سخنراني در نمايشگاه حقوق بشر سنگسار شده‌اول دي1385)
هرچند كه حتي يك گزارش از نمونه‌هاي بالا مي‌تواند چهره ضدبشري يك شكنجه‌گر آخوندها را ترسيم كند؛ برفرض آن كه‌اين اطلاعات را هم نمي‌داشتيم، كافي بود درباره «حاج اكبري» رئيس واحد مسكوني، كه تحت مسئوليت حاج داوود رحماني بود، بخوانيم: مسئول آن‌جا دژخيم كثيفي بود كه به‌او ”حاج اكبري” مي‌گفتند. تخصص او كوبيدن سر زنداني به ديوار بود. هر بار كه سر آدم را به ديوار مي‌كوبيد، انگار در كله آدم رعد و برق شده و انگار كه چشمهايش مي‌خواهد از حدقه بيرون بپرد...حاج «اكبري» يك پسر تقريباً 4ساله داشت كه‌او را هم به آن‌جا مي‌آورد و اين بچه، با اشاره پدرش چادر زندانيها را مي‌گرفت و مي‌كشيد و براي شكنجه مي‌برد. من خيلي وقتها به‌اين بچه فكر كرده‌ام كه چگونه موجودي خواهد شد. بچه‌يي كه‌از 4سالگي همراه پدرش شكنجه كردن را مي‌آموخت و به آن خو كرده بود و در همان سن، خلق و خويش مثل يك بازجو شده بود. حتي فكر كردن به آيندة اين بچه برايم ترسناك بود». (از كتاب مجمع الجزاير رنج خاطرات هما جابري) از همين چند خط مي‌شود نه تنها حاج اكبري كه حاج داوود رحماني و حاج اسدالله لاجوردي و حاج روح الله خميني را به خوبي شناخت.
يا اگر در مورد داوود لشگري بخوانيم: «در پاييز66 بعد از پايان طبقه بندي زندانيان يك بار خودمان شنيديم كه داوود لشگري با شخص نامعلومي‌تلفني صحبت مي‌كرد و مي‌گفت: “تخم مرغ گنديده‌ها را جدا كرديم “ . همين دژخيم در ارديبهشت يا خرداد67 يكبار بعد از شكنجه هاي فراوان بچه‌ها در حالي كه هن و هن مي‌كرد گفت “اگر امام دستور دهد در هر سلول شما چند نارنجك مي‌اندازيم“. قبل از او هم چندين بار داود رحماني رئيس قزلحصار گفته بود: «بايد همه شما را ريز ريز كرد و داخل قوطي كنسرو كنيم . اين كار را بالاخره يك روز مي‌كنيم و كسي هم متوجه نمي‌شود » (كتاب قتل عام زندانيان سياسي خاطرات محمود رؤيايي صفحه264)
بسيار منطقي خواهد بود كه بپرسيم آيا حاج اكبري فرقي با داوود لشگري دارد؟ و آيا داوود لشگري با داوود رحماني فرقي دارد؟ آيا هردو اينها با پاسدار اكبر سوري فرقي دارند كه موهاي زندانيان را در همين قزلحصار مي‌تراشيد و آنها را وادار به خوردن موهايشان مي‌كرد؟ يك نمونه‌از كارهاي پاسدار سوري را نقل مي‌كنيم تا روشن شود در نظام شكنجه آخوندي مطلقاً تفاوتي بين اين يا آن شكنجه‌گر وجود ندارد.
فاكت از كتاب خاطرات «نبردي براي همه» كه حاوي خاطرات مجاهد از بندرسته متين كريم است نقل مي‌شود. زمان وقوع حادثه چند روز بعد از 10ارديبهشت سال1360 است. يعني قبل از شروع مبارزه مسلحانه در 30خرداد60. نويسنده در آن زمان دانش آموزي نوجوان بوده‌است كه در كرج به‌اتفاق 100دانش آموز دختر ديگر دستگير شده و به دادستاني مي‌برند. نويسنده توضيح داده‌است كه در آن ايام دادستان كرج، مستقر در در منطقه عظيميه ، آخوند ابراهيم رئيسي بوده‌است. آخوند رئيسي همان جنايتكاري است كه در سال67 در سمت معاون دادستان تهران از جمله‌اعضاي اصلي كميسيون مرگ و قتل عام 30هزار زنداني سياسي بود. متين كريم در خاطرات خود نوشته‌است: «در دادستاني كرج، اول وارد يك حياط كوچك شديم و بعد از يك راهرو تنگ ما را به داخل يكي از اتاقها بردند. در آن‌جا چشمهايمان را بستند و ديگر چيزي نديدم. اما همان شب ما را از دادستاني به باغ معروف به باغ جهانباني بردند كه فكر مي‌كنم در مهردشت كرج بود. مي‌دانستم كه جهانباني از ژنرالهاي ارتش شاه بوده كه‌املاك و كاخهاي متعدد داشته و ازجمله‌اين باغ او در كرج و كاخي كه در آن بود، توسط آخوندها تصرف شده بود. اين كاخ و باغ بزرگش شامل يك زمين خصوصي اسبدواني و اصطبلهاي بزرگي هم بود كه به خاطر كثرت دستگيريهاي بهار سال60 از آن به عنوان زندان استفاده مي‌كردند.
ما را با خودروهايي كه‌اتاقك داشت به‌اين محل بردند و نتوانستيم محوطه آن‌جا را به‌طور كامل ببينيم. درست روبه‌روي اين اصطبل يك سوله ديگر مشابه آن وجود داشت و كنارش هم يك توالت ساخته شده بود.
بيش از 60درصد دختراني كه به آن‌جا برده شدند، سرهايشان شكسته بود. چون با سنگ و چماق حمله كرده بودند. سرهاي بيشترشان در اثر ضربه سنگ و دستهاي تعدادي به خاطر وحشيانه پيچاندن موقع دستگيري شكسته يا دررفته بود. تعداد كساني كه مجروح نباشند انگشت‌شمار بود. تازه آنهايي هم كه جراحت ظاهري نداشتند، از شدت ورم عضلاتشان كه در اثر ضربه‌هاي سنگ و لگد كبود شده و باد كرده بود، قادر به حركت نبودند. بعضيها را سرپايي پانسمان كرده بودند ولي بيشتر مجروحان زخمهايشان باز بود.
سوله بزرگ اصطبل را به‌طور كامل تخليه كرده بودند و فقط در انتهاي آن بالكني باقي گذاشته بودند كه يونجه‌ها و آذوقه‌اسبها را در آن نگهداري مي‌كردند. كف اين سوله بتوني بود و فقط در بخش كوچكي از دور آن تعدادي موكت پهن كرده بودند. شبها تا صبح از سرما مي‌لرزيديم و تكه موكتهايي كه داشتيم را از زيرمان برمي‌داشتيم و رويمان مي‌انداختيم تا سرما نخوريم.
كمترين امكانات صنفي و بهداشتي در آن محل نبود، نه پتو داشتيم كه گرم شويم، نه توالتي وجود داشت. فقط سه نوبت در روز در را باز مي‌كردند كه به يك توالت در بيرون اصطبل برويم. آن هم با زمان محدودي كه گذاشته بودند به خيليها نوبت نمي‌رسيد و مجبور بودند تا نوبت بعدي صبر كنند... پس از چند روز، حمله‌هاي جمعي شبانه پاسداران هم به ضرب وشتم روزانه‌اضافه شد. يك شب همه دورتادور سوله خوابيده بوديم كه ناگهان در بزرگ سوله باز شد و يك خودور پاترول با سرعت بالا و چراغ روشن درست تا محلي كه خوابيده بوديم جلو آمد. همه وحشت‌زده‌از خواب پريدند. همزمان رگبار مسلسل هوايي مي‌زدند تا فضاي رعب ايجاد كنند و درحالي كه هنوز همه بيدار نشده بودند، حدود 100پاسدار مسلح وارد سوله شدند و با كتك‌زدن و كشيدن گلنگدن تفنگهايشان ما را يك به يك بلند كرده و رو به ديوار كردند. به شدت با قنداق تفنگ به خصوص به قسمت كمر مي‌زدند. به قدري وحشيانه عمل مي‌كردند و پي در پي رگبار مي‌زدند كه‌اكثر بچه‌ها اشهدشان را مي‌گفتند... ما را كه در آن‌جا مانديم، با همان وضعيت بدنهاي ضربه‌خورده و شكسته و خونين رها كردند. در روزهاي بعد تعدادي از بچهها جاي جراحتهايشان عفونت كرده بود يا از شدت درد شكستگيهايشان پيدرپي دچار تهوع مي‌شدند. چند نفر خون بالا مي‌آوردند. حتي يكي از كل جمع ما نبود كه به طور نسبي هم سالم باشد.
سقف سوله در اثر رگبارهاي هوايي سوراخسوراخ شده بود، پنجره‌هاي سوله‌اساساً در اثر رگبارها شكسته بود و هوا در داخل سوله سردتر شده بود. ولي آنها همانطور رهايمان كردند.(كتاب نبردي براي همه خاطرات زندان متين كريم)
با توجه به‌اين عملكرد مشترك يكسان و مستمر همه شكنجه‌گران ريز و درشت، و در هر پست و مقام و يا زمان و مكان، مشخص مي‌شود كه آنها از يك سنخيت مشترك ايدئولوژيك برخوردارند. يعني چيزي كه در وهلة اول اين جمع شقي را گرد مي‌آورد پيوندهاي ايدئولوژيك آنها با يكديگر، و همه آنها با شخص خميني، بود. اين جمع نمي‌توانست بدون چنين ريشه مشتركي چنان جنايتهايي را مرتكب شوند. در نتيجه هرگاه‌از لاجوردي و يا باند او و يا بالا و پايين شدنهاي آنها در سازمان شكنجه مي‌گوييم بايد پيشاپيش محرز بدانيم كه تغييرات در كادر كساني بوده‌است كه بيشترين سنخيتها و قرابتهاي فكري و طبقاتي را با خميني داشته و دارند. در واقع «خميني» در امر شكنجه، در چهره دژخيمي‌پليد به نام «لاجوردي» سمبليزه و شناخته مي‌شود. والّا پرواضح است كه گذشته‌از پليديها و شقاوتهاي شخص لاجوردي، نه‌او و نه هيچ كس ديگر، بدون ريشه داشتن در «بيت» شخص خميني قادر به‌انجام اين همه جنايت نبود. در جريان هلاكت لاجوردي وقتي كه شور ملي ناشي از هلاكت سردژخيم اوين بالا گرفت در اين رابطه نوشتيم: «هر چند لاجوردي، لاجوردي بود اما مسأله‌اصلي، آن اهريمن پشت پرده‌يي است كه به عنوان روحي دوزخي و شرير فتواي تقتيل و تعزير و حرق و ضرب حتي الموت و تجاوز به دختران را صادر مي‌كند و كشتن را نوعي «رحمت» مي‌شمارد. لاجوردي با همه خباثت و رذالتش به‌اين دليل ممتاز است كه در مكتب جهل و جنايت خميني تمامي‌روحش را به‌اين اهريمن فروخته بود... . روح خبيث خميني بايد در همه جاي نظام اهريمنيش حضور داشته باشد و دارد. بنابراين در ميان همه‌اشكهاي شوق و موجهاي شادي برآمده‌از مجازات لاجوردي آن چه كه نبايد فراموش و گم شود خميني است . خميني هم كه مي‌گوييم نه به مثابه يك فرد، كه منظور يك ايدئولوژي ارتجاعي و متعفن است كه هيچ سنخيتي با دنياي امروز و فرهنگ و تاريخ و مذهب ما ندارد. هر چه هست ارتجاع است و ارتجاع است و ارتجاع.(مقاله آن چه نبايد گم شود كاظم مصطفوي نشريه مجاهد) در اين جا بد نيست برداشت وينتي هريس، دادستان دادگاه نورنبرگ، را از هيتلر نقل كنيم كه گفته‌است: «من كاملاً مطمئن هستم كه آدولف هيتلر صرفاً نامي‌ بيش نبود كه بر فروپاشي مطلق اخلاقي در جهان قرن بيستم دلالت داشت. در واقع همه چيز در 1914 با جنگ جهاني اول هنگامي‌كه همه همديگر را مي‌كشتند و هيچ استاندارد اخلاقي باقي نمانده بود آغاز شد. انتقام دستور روز بود و هر عذري موجه». (مصاحبه‌اشپيگل آن لاين با ويتني هريس 12مي2008 برگردان علي محمد طباطبايي). پس جا دارد كه ما نيز تأكيد كنيم كه خميني در واقع يك نام بيش نيست! نام انحطاط بزرگ و تاريخي يك فرهنگ و يك تاريخ. براين اساس تمامي‌بازجويان و شكنجه‌گران خميني نيز، كه همان خليفه‌هاي مورد نيازش بودند، كساني بودند كه «هيچ استاندارد اخلاقي» را به رسميت نمي‌شناختند و «انتقام دستور روز بود و هرعذري موجه».
دو تهديد براي پژوهنده و يك نمونه ديگر:
توجه به آن چه كه در بالا آمد، دو مسأله‌اساسي را براي پژوهنده روشن مي‌كند.
اول اين كه در دام فريبكاراني كه سعي مي‌كنند با تحريف تاريخ، مسأله شكنجه را در نظام آخوندي لوث كنند و نقش اصلي، سازمانده و انگيزاننده شخص خميني را بپوشانند نمي‌افتيم. چنين افرادي اغلب به دليل اين كه خود به نحوي در اين جنايات سهيم و شريك بوده‌اند لاجوردي را به مثابه يك فرد، مسبب اصلي اوجگيري روند خشونت و شكنجه معرفي مي‌كنند. و از آن‌جا كه علي الحساب لاجوردي هم وجود ندارد ساز بي مايه و خطري را به صدا در مي‌آورند كه ذهن جويندگان حقيقت را بيدار و شعله‌ور نمي‌كند. اين قبيل تحليلها، وراجيها و شارلاتان بازيهاي مخدري است كه بيشتر به تخيلات و تصورات دامن مي‌زند و در نتيجه ذهنها را مسموم و زهرآلود مي‌كند.
دوم اين كه معياري متقن و درستي به ما مي‌دهد، تا تغييرات و بالا و پايين شدنها در سازمان شكنجه و ارعاب را عميقتر بشناسيم. اگر ما اين معيار را در تحليل خود به كار نگيريم قادر نخواهيم بود به تغيير و تحولاتي كه مثلاً در سالهاي63 تا 65 در قزلحصار شده‌است پي ببريم. يعني نمي‌توانيم درست تبيين كنيم كه چه شد شكنجه‌گري به نام «ميثم» را (با نام اصلي بابايي از باند منتظري) از زندان وكيل‌آباد شيراز برمي‌دارند و به زندان قزلحصار منتقل مي‌كنند و به چه دليل باز تغيير مي‌دهند و او را به‌اوين انتقال داده و رياست زندان را به‌او مي‌دهند. و چه مي‌شود كه حتي حضور او را هم نمي‌توانند تحمل كنند و به زودي دفعش مي‌كنند.
توجه به يكدست بودن بافت ايدئولوژيك شكنجه‌گران با شخص خميني راهنماي خوبي است كه‌ارزيابي درستي از جذب و دفعهاي سازماندهانه در نظام شكنجه آخوندي داشته باشيم. مثلاً بعد از روي كار آمدن خميني، و امام شدن او، بسياري فرصت‌طلبان با شدت و غلظت بسيار خود را به‌او چسباندند و دشنه‌او را تيز كردند. اما خميني در نهايت هوشياري ضدانقلابي خود و با خرمرد رندي تمام از وجود آنها سودها برد و بدون اين كه هيچگاه به آنها مهلت و فرصت بيش از قدشان را بدهد، و آنها را پس از استعمال ، بدون هيچ رودربايستي، از خود راند.
يكي از اين قبيل شكنجه‌گران ابوالقاسم سرحدي‌زاده بود كه همزمان با روي كار آمدن خميني فرصت‌طلبانه خود را عاشق و شيداي او نشان داد. او علاوه بر وزارت كار در كابينه ميرحسين موسوي، مدتي هم پست رياست شوراي زندانها را به عهده داشت. بوي كباب حاكميت از او موجودي چنان ضدانقلابي ساخت كه مي‌گفت: «زماني رئيس زندانهاي كشور بودم، حزب جمهوري اسلامي ‌از بنده دعوت كرد كه در اولين انتخابات مجلس كانديدا شوم، ولي ديدم كه يك زندانبان خوب هستم لذا حيف است كه آنرا رها كنم و بروم به مجلس». همين زندانبان خوب! در همان اوائل حاكميت با تملق گويي علناً مي‌گفت مجاهدين به دليل عدم اعتقاد به خميني «اصالت» ندارند و لذا: «ما بايد 6تا گورستان درست كنيم وهمه آنها را دفن كرده...، با ضد انقلاب بايد با خشونت سياه مبارزه كرد. حالا مراحل نرم است.» (روزنامه‌انقلاب اسلامي‌_8آذر59). اما، با وجود اين همه خوش‌خدمتي به خميني و خوش‌رقصي براي او، «آقا» هيچگاه به‌او، و همگنانش، اعتماد نكرد. هرچند كه «زندانبان خوب!» حاضر بود محض خوش آمدن «امام» نه 6گورستان كه 60گورستان براي مجاهدين درست كند. امام شيادان بسا «درس خوانده‌تر» از پا منبري نو خاسته بود و ضمن استفاده ‌از او به طور جدي هيچگاه به بازي‌اش نگرفت. وقتي هم كه‌او سرخورده و رانده‌از وردستي لاجوردي «اصلاح طلب» شد بازجوي تواب ساز، حسين شريعتمداري، مچش را باز كرد و فاش كرد و برايش نوشت: ««آن زمان مجيد انصاري م_دي_ر زن_دان_ها بود و از طرف آيت‌الله موسوي اردبيلي از من خواست كه براي جوانان زنداني جلسات پرسش و پاسخ بگذارم. آن زمان كه من و يك عدة ديگر اين كار را مي‌كرديم خيليها با ما مخالف بودند و مي‌گفتند اينها مگر آدم شدني هستند كه با ايشان گفتگو كنيم؟ حتي يك عده‌از همين‌هايي كه حالا از گفتگو سخن مي‌گويند، با صورتهاي پوشيده پيش زندانيان مي‌رفتند. در اين كار آقايان موسوي خوئينيها، سيدهادي خامنه‌اي و سرحدي‌زاده هم بودند».(روزنامه كيهان 12مهر گفتگوي حسين شريعتمداري در دفتر مطالعات سياسي فرهنگي سازمان دانشجويان جهاد دانشگاهي)
البته‌از اين نوع اين شكنجه‌گران تو سري خورده و مفلوك باز هم داريم كه ما براي ادامه بحث خود ناچار به همين يك نمونه بسنده مي‌كنيم
رؤساي پس از لاجوردي:
در گذشته دربارة لاجوردي مختصري نوشته بوديم. اينك به رؤساي زندان اوين پس از او مي‌پردازيم. اين پدرخواندگان جنايت و كشتار عبارت بودند از :
1 – اكبر كبيري با نام مستعار فكور: شكنجه‌گري بسيار شقي و عامل چندين فقره تجاوز به زنان زنداني. او در سال64 از بازجويي و رياست شعبه7 اوين به رياست اوين رسيد. پيش از آن فكور رياست شعبه 4اوين را به عهد داشت و در كنار احمدي‌نژاد، با نام مستعار گلپا، به شكنجه‌اسيران مشغول بود. در گزارشي مي‌خوانيم: «… در بهمن‌ماه سال60، وقتي براي بازجويي مجدد و به‌اصطلاح تكميل پرونده مرا به‌اوين برگرداندند، به شعبه7 و بعد از چندروز به شعبه4، منتقل شدم و به‌طور مستقيم توسط “فكور، رئيس جديد شعبه4“ و “گلپا“ يعني شخص رئيس‌جمهور فعلي ارتجاع، شكنجه و بازجويي شدم. هربار كه در اثر ضربات كابل چشمبندم مي‌افتاد و چهره‌احمدي‌نژاد و ديگر شكنجه‌گران را مي‌ديدم، به‌سرعت چشمبندم را محكمتر كرده و به بازجويي ادامه مي‌دادند.
يك‌بار در شعبه4گفت كنار ميزي بنشينم، پس از مدتي فكر كردم كه كسي در اتاق شعبه نيست و چشمبندم را بالا زدم تا با زندانيان ديگر تماس بگيرم، او را به‌طور مستقيم و چشم در چشم ديدم و به‌خاطر همين كارم مورد غضب اين جلاد قرارگرفتم و به‌تعداد ضربات كابل، اضافه شد (نشريه مجاهد788 اول اسفند84 مقاله شايسته‌ترين رئيس جمهور)
فكور در سالهاي بعد با درجه سرهنگي به نيروي انتظامي‌منتقل شد. اما در واقع انتقال او به بخش عمليات برون مرزي وزارت اطلاعات بود. بنا بر برخي از گزارشها فكور خود مستقيماً در برخي ترورهاي خارج كشوري كه توسط وزارت اطلاعات طراحي شده‌است دست داشته‌است. فكور در اين راستا از همسر خود به عنوان يك مهره نفوذ در ارتش آزاديبخش استفاده كرد كه شكست آن موجب رسوايي براي وزارت اطلاعات گرديد.
به كار گرفتن همسر و كودكان براي نفوذ در گروههاي ديگر:
درتاريخ 4 بهمن 84سايت وزارت اطلاعات موسوم به‌ايران ديدبان از زني به نام رفعت يزدان‌پرست به عنوان «عضو شوراي مركزي انجمن نجات» در اصفهان نام برد . او خود را «عضو سابق وجدا شده‌از مجاهدين» معرفي كرد.
از آن پس رفعت درجلسات متعددي درشهرهاي مختلف اعم ازبابل، تبريز، اصفهان، كرمان، شيراز و ...به فعاليت و لجن پراكني عليه مقاومت پرداخت. در ارديبهشت 82 بعد از اين كه خانواده شهيدان و زندانيان سياسي تظاهراتي در حمايت از فرزندانشان برپا كردند او با كمك برخي زنان ديگر مثل خودش، تظاهراتي در مقابل سفارت سوئيس در تهران، به راه‌انداختند. او همچنين با مراجعه به خانواده مجاهدين مستقر در اشرف به تحريك آنان پرداخت تا آنها را به عراق اعزام كرده و در بغداد تظاهراتي در مقابل دفتر سازمان ملل و دفتر صليب سرخ به راه بيندازد.
خبرگزاري رسمي‌رژيم “ايرنا” در اول بهمن82 نوشت: «رفعت يزدان‌پرست"، به عنوان مسئول شاخة انجمن نجات ايران در استان اصفهان، از همه مجامع بين‌المللي خواست تا براي رهايي و آزادي اين افراد تلاش کنند»!
سياهه‌اعمال چنين زني جاي ترديد نمي‌گذارد كه با يكي از مأموران وزارت اطلاعات روبه رو هستيم. اما نكته مهم و مربوط به بحث ما اين است كه توجه كنيم رفعت يزدان‌پرست يك مأمور ساده وزارت اطلاعات نيست. او همسر فكور(اكبر كبيري) رئيس سابق زندان اوين است.
رفعت 6فرزند داشت كه يك نفرشان به نام سيامك از سالها قبل در سوئد زندگي مي‌كند. رفعت در اوائل مهر 74همراه 5فرزند ديگر خود راهي مأموريت نفوذ در ارتش آزاديبخش شد. او از طريق مرز تركيه به عراق رفت و در كركوك مستقر گرديد. اما از همان بدو ورود مورد شناسايي قرار گرفت و ارگانهاي امنيتي عراقي دستگيرش كردند. در ادامة همين مأموريت بود كه رفعت خود را سمپات مجاهدين معرفي كرد. اما اين ترفند نيز لو رفت و رفعت بدون هيچ گونه‌ارتباطي با مجاهدين به‌ايران بازگشت داده شد. تمام داستان ارتباط او با مجاهدين در همين است كه‌اشاره شد. (تلويزيون سيماي آزادي در برنامه شماره17 سريال پرونده‌اين رسوايي وزارت اطلاعات را افشا كرد )
معاون فكور:
در زمان فكور، مجتبي حلوايي عسگر شكنجه‌گر معروف و بدنام اوين به معاونت زندان اوين رسيد.
مجتبي حلوائي عسگر ، مانند حاج داوود رحماني از نوچه‌هاي لاجوردي بود. كار خود را در اوين با زدن شلاق آغاز كرد و در کنار لاجوردي جنايات بسياري عليه زندانيان مرتکب شد. حلوايي در زمان قتل عامها پست معاونت انتظامي‌و امنيتي اوين را به عهده داشت و از نفرات اصلي اجرا کننده‌اعدامها بود . در گزارشي پيرامون نحوه برخورد حلوايي با اسيران در دوره قتل عام مي‌خوانيم: «روزي به يكي از پاسداران گفت: "برو 20نفر ديگر هم بياور“. پاسدار گفت:“ديگر كسي نمانده، همه را آورده‌ايم“. مجتبي گفت:“برو از آموزشگاه بياور“. او جواب داد: “آموزشگاه هم تمام شده همه را آورده‌ايم“. مجتبي گفت: “از كارگاه بياوريد“. پاسدار جواب داد: “آخر كارگاه را گفته‌اند نياوريد“. مجتبي گفت: “اگر خسته شده‌اي برو… خودم مي‌آورم. اينها را بايد كشت. همه‌شان يكي هستند و فرقي با هم ندارند“(نقل از كتاب «قتل عام زندانيان سياسي). در گزارش ديگري مي‌خوانيم: «وي شخصاً طناب را به گردن زندانيان مي‌انداخت، صندلي زير پايشان را مي‌كشيد و آنان را به دار مي‌آويخت. يك بار با بيسيم دستي توي صورت يكي از زندانيان زد و گفت: “منافقي؟“ زنداني گفت: “نه مجاهد خلق هستم“. همين كه‌اين كلام از دهان او خارج شد حلوايي با مشت به صورت او كوبيد. زنداني نقش برزمين شد. حلوايي با پوتين آن قدر به صورت او زد تا شهيد شد…»
همچنان كه كه خود حلوايي نوچه لاجوردي بود او هم نوچه‌اي به نام پاسدار محمد الهي داشت كه علاوه بر فعال بودن در كشتارها به لحاظ اخلاقي هم بسيار فاسد بود. درباره حلوايي و الهي به بخشي از يك گزارش در زمان قتل عامها بسنده مي‌كنيم: «جلادان با سرعت هر چه تمام تر به‌اعدام بچه‌ها مشغول بودند و براي اين که کسي از دست آنها در نرفته باشد هر شب به بند ما سر مي‌زدند و کنترل مي‌کردند مسئوليت اين کار هم با مجتبي حلوايي و نوچه‌او محمد الهي بود. مجتبي حلوايي شبها به همراه ساير پاسداران به بند آمده و داخل اتاقها مي‌شد و به ما مي‌گفت همه دور اتاق بشينيم. سپس صورت تک تک افراد را نگاه مي‌کرد و از هر کس که خوشش نمي‌آمد مي‌گفت پاشو وسايلت را جمع کن. در آن لحظات آدم به ياد بازار برده فروشها مي‌افتاد که چه جوري برده‌ها را دست چين مي‌کردند و مي‌بردند» (خاطرات رضا شميراني بخش 2) به‌اين ترتيب هيرارشي شكنجه كامل و همگن بود. مشاهده مي‌شود كه در اين سيكل، از لاجوردي تا فكور و تا حلوايي و پاسدار الهي هيچ فرق ماهوي با يكديگر ندارند و هرچند حضور مستقيم لاجوردي در جريان قتل عامها ديده نمي‌شود اما روح دوزخي او همه جا به صورتي كاملاً محسوس حس مي‌شود.
مجتبي حلوايي بعد از جريان قتل عام سال67 از اوين منتقل شد. سپس پست نائب رئيس اتحاديه‌اتومبيلهاي كرايه را كه در واقع يك شغل امنيتي براي كنترل ترددها و ... است به‌او دادند و تا سال 86 در همين مقام باقي بود.
2_بعد از فكور، يكي ديگر از بازجويان شعبه7 به نام فروتن رياست اوين را به عهده گرفت. او فردي موذي و مخفي كار بود. و تا كنون كسي در مورد اصلي و يا مستعار بودن نام او چيزي ننوشته. از زندگي شخصي و سوابق او هم كمترين اطلاعات در دست است.
 فروتن در سال بعد، يعني سال65 به رياست زندان گوهردشت رسيد. بعد از قتل عام 67 هم مجدداً براي مدت كوتاهي باز هم فروتن به رياست اوين رسيد.
در گزارشي پيرامون برخوردهاي فروتن در سال67 مي‌خوانيم: « اوايل آبان ماه بود که يک روز فروتن سر زده به بند ما آمد و رفت در آخرين اتاق بند نشست . ما اطلاع چنداني از تغيير و تحولات در سطح مسئولين زندان نداشتيم؛ اما فقط مي‌دانستيم که وزارت اطلاعات حاکم است وهمه‌امور زندان را در دست گرفته‌است. ظاهراً بعد از رفتن مرتضوي، فروتن به سمت مسئوليت زندان انتخاب شده بود. او بعد از مدت کوتاهي از زندان رفت و فرد ديگري جايي او را گرفت و ما نفهميديم چرا آمد و چرا رفت.
با آمدن فروتن به بند، بچه‌هايي که در حياط بودند به بند برگشتند و همگي رفتند به سمت اتاق 6، جايي که مسئول زندان جديد بود، تا ببينند چه خبر شده‌است. او هم مانند ساير اسلافش شروع کرد به سر هم کردن يک سري خزعبلات و تهمتها عليه مجاهدين.بچه‌ها با شنيدن حرفهاي او به تدريج از اتاق خارج شدند و جزء تعداد اندکي کسي در اتاق نماند. من توي اتاق نرفتم فقط چند لحظه پشت در ايستادم وگوش کردم ببينم چي مي‌گويد بعدش هم بر گشتم به‌اتاق خودم. مضمون اصلي حرفهاش اين بود که منافقين فکر مي‌کردند با اين حمله(عمليات فروغ جاودان) مي‌توانند کشور را از دست ما بگيرند و بعدش هم مسعود رجوي مي‌خواست بيايد از راديو پيام بدهد ،اما سربازان گمنام امام زمان همه آنها راقلع و قمع کردند و بحمدالله براي هميشه (از قسمت 4 خاطرات رضا شميراني)
3- ميثم : بعد از فروتن فردي به نام بابايي با نام مستعار ميثم به رياست اوين رسيد. او در گذشته مدتي مسئول زندان عادل‌آباد شيراز بود. سپس به تهران منتقل شد و در جريان اوج گيري تضادهاي باند منتظري با باند لاجوردي به تهران منتقل شد و رياست قزلحصار را به عهده گرفت. ميثم تا زمان انحلال قزلحصار رياست آن‌جا را به عهد داشت. سپس به رياست زندان اوين رسيد. ميثم سعي مي‌كرد كه چهره‌يي متفاوت از حاج داوود رحماني و لاجوردي از خود نشان دهد. مثلاً بعد از رياستش در اوين: «يک روز آمدند به هر اتاقي دو قوطي بزرگ مرباي ارتشي و مقداري کره و حلوا ارده فاسد دادند و گفتند که‌اينها جيره شما بوده که حاج داوود مي‌خواسته بالا بکشد و در بازار آزاد بفروشد...» اما هميشه تأكيد مي‌كرد مهمترين مسأله براي او روحيه زندانيان است. او مي‌گفت: « من همه چيز مي‌دهم اما يك مسأله مهم است . صداي خنده بلند در بند نشنوم» (خاطرات رضا شميراني قسمت4)
رياست ميثم هيچگاه تغييري در سيستم و نظام شكنجه و شكنجه‌گري در اوين نداد. در سال66 و 67 رياست اوين به گرگ درنده‌يي به نام آخوند حسين مرتضوي تحويل داده شد كه يكي از شقي‌ترين جنايتكاران بود. بخشي از يك گزارش دربارة كارهاي ميثم را از كتاب «صداي رويش جوانه‌ها » كه حاوي خاطرات محمود رؤيايي از ده سال زندان خود مي‌باشد نقل مي‌كنيم. اين گزارش فضاي عمومي كارهاي ميثم و برخورد او با زندانيان را نشان مي‌دهد:
«- ... گفتي ميثم رفت كنار؟
- البته كنار رفتن ميثم، نتيجة مقاومت بچه‌هاي سالن3 و سالن5 بود ولي مستمر جناح ميثم و دادستاني با هم درگيرن. هر كدوم با حقه‌يي ميخوان زيرآب اون يكي رو بزنن. حتي پاسدارهاي شيفت بند، كه يه روز از اين جناحن، يه روز از اون جناح، با نبستن درِهواخوري و هزار كلك و توطئه، واسه هم پاپوش درست ميكنن.
- از بچه‌ها چه خبر؟ موضعشون بالاست يا پايينه؟ داستان خودكشي چي بود؟
وقتي از موضع بچه‌ها در قبال زندانبان پرسيدم، دستش را به نشانة موضع بالا، از آرنج خم كرد و تا بالاي سر كشيد:
- بعد از اعتصاب و تحريم ي سالن3 و شكستي كه ميثم خورد، يعني سه چهار ماه قبل، ميثم 2تا از خائنها رو ميفرسته سالن5.
- نگفتن اسمشون چي بود؟
-ما نمي‌شناسيم. وضعشون قبلاً خيلي خراب بوده. حالا ديگه روشون كم شده، كاري به كار كسي نداشتن. اين جور كه ميگفتن بچه‌ها قبولشون نكردن. محمد فرجاد به عنوان مسئول بند رسماً اعلام ميكنه هيچ سلولي اينها رو قبول نميكنه. پاسدارها هم به زور وسايلشونو انداختن تو يكي از سلولها و گفتن ما تعيين مي‌كنيم. بچه‌ها دوباره وسايل اينها رو ميذارن تو راهرو، به خودشون هم گفتن به دلايلي كه خودتون هم ميدونين، شماها رو نميتونيم تو خودمون قبول كنيم. شب هم وقتي بچه‌ها ميخواستن تو راهرو بخوابن اينا رفتن زيرهشت، همونجا خوابيدن.
- بچه‌ها هنوز تو راهرو ميخوابن؟ مگه بندشون چند نفره؟
- توسلولها جا نميشن. فكركنم نزديك 400نفر بشن. حالا ميذاري بگم يا نه!
- بگو.
- چند روز بعد ميثم، علي انصاريون رو كه مورد اعتماد بچه‌ها بود، ميبره بيرون.
- فكر كنم اسمشو شنيدم ولي نميشناسمش.
- از زندانياي زمان شاهه. واسه همين اونو انتخاب ميكنن. علي رو يه راست ميبرن زيرفشار. يه هفته تموم با نورافكن و انواع روشهاي جديد بهش بيخوابي ميدن و بازجويي ميكنن. لابلاي بازجويي هم ازش فيلمبرداري ميكنن. آخر كار هم ازش ميخوان كه هم اعتراف كنه تو بند تشكيلات داشته و خط سازمان رو تو بندها پيش مي‌برده، هم چنين دست 2خائن بريده رو بگيره و ببره بند. بعد از يه هفته كابل و آتيش و نورافكن و… علي به ظاهر قبول ميكنه به تشكيلات بند اعتراف كنه، فقط ميگه قبل از اين كار بايد يه كم استراحت كنم. ساعت 3بعدازظهر، علي با سر و صورت كبود و بادكرده وارد بند ميشه. بچه‌ها هم به سمتش هجوم ميارن و روبوسي ميكنن. علي هم كه‌از زور بيخوابي تقريباً تعادلش رو از دست داده بود، درِ گوش هر كدوم از بچه‌ها چند كلمه ميگه، بعد هم مثل جسد توي سلول ميخوابه. ساعت 12شب، بعد از زمان خاموشي، به بهانة حمام ، شيشه‌يي رو داخل پارچه خورد ميكنه و بعد از تركيب با داروي نظافت، مواد ساخته شده رو سرميكشه. يه ساعت بعد، اسكندر ناظم‌البكا (كه ظاهراً مشكوك شده بود) ميره سراغش و اونو با وضعيت درب داغون، گوشة حموم پيدا ميكنه. بلافاصله مجيد مهدوي رو كه‌امدادگر بند بود، صدا ميكنه. از ساعت 2نصف شب تا 4صبح بچه‌ها يكريز داد زدن و در زدن. پاسدارا هم هيچ توجهي نكردن. وقتي بچه‌ها ميگفتن مريض داره ميميره، ميگفتن عيبي نداره بذار بميره. 4صبح بردنش بيرون. ساعت10صبح، ميثم، محمد فرجاد و رحيم مصطفوي و سيف‌الله(م) رو صدا كرد و خبر شهادت علي رو داد. چند روز بعد، بچه‌ها با كنارهم گذاشتن همون كلماتي كه علي (وقتي وارد بند شد) درگوش بچه‌ها گفته بود متوجه ماجرا (اهداف ميثم و برخورد پاسداران در اين مدت) شدند.
- بچه‌ها نگفتن هدف ميثم از اين كار چي بود؟ چرا مي‌خواست اين جوري از علي اعتراف بگيره.
- ميثم اين كار رو براي تثبيت موقعيت خودش، بعد از عقب نشيني از تحريم و اعتصاب سالن3، انجام داد. البته يه نظر هم اينه كه بعد از شكست خط منتظري و بن بست رژيم تُو زندونا، به‌اين نتيجه رسيدن كه يه تعداد از بچه‌هارو با پاپوش و پرونده سازي اعدام كنن. اين اعترافات و مصاحبه رو هم واسه همين ميخواستن.
- ظاهراً شهادت علي انصاريون، باز هم زندانبان رو آچمز كرد.
- آره، بلافاصله بعد از اين ماجرا، ميثم كنار رفت و مرتضوي رئيس زندان شد».
4- آخوند سيد حسين مرتضوي: بعد از ميثم اين آخوند سفاك و خونريز به رياست اوين رسيد. او از عوامل اصلي درسرکوب شکنجه و اعدام زندانيان تا بعد از قتل عامها بود. آخوند مرتضوي اهل زنجان و کانديداي نمايندگي مجلس از آن‌جا بود. مرتضوي پيش از آن در زندان گوهر دشت به شكنجه‌گري اشتغال داشت. او خود بي‌محابا مستقيماً در شكنجه‌اسيران شركت مي‌كرد، و بعد هم بي هيچ ملاحظه و شرمي ‌به سالن ملاقات مي‌شتافت. ملاقات‌كنندگان زندانيان بارها او را با لباس خونيني كه حاكي از شكنجه كردن اسيري بود مشاهده كرده بودند. مرتضوي پس از گرفتن پست رياست اوين برنامه خود را در يك جمله به زندانيان اعلام كرد. او از زندانيان خواست تا از مواضع خود توبه كنند و وعده داد: «اگر شما يك قدم برداريد من صد قدم برمي‌دارم»
اما چيزي نگذشت كه چهره واقعي مرتضوي در جريان قتل عام 67 زندانيان بيش از هروقت ديگر رو شد. او فعالانه در كشتار اسيران شركت داشت. در گزارشي از يكي از مجاهدين از بند رسته نمونه‌يي از برخورد مرتضوي آمده‌است: «از بهداري برمي‌گشتم كه ديدم مرتضوي و تعدادي پاسدار يك نفر را به شدت مي‌زنند. كمترديده بودم كه خود رئيس زندان مستقيما با چنين وحشيگري كسي را بزند. چون معمولاً رئيس زندان مي‌ايستاد و دستور مي‌داد زنداني را بزنند و خودش مستقيم وارد نمي‌شد اما آخوند مرتضوي با لگد به سر زنداني مي‌زد و پاسدارها هم با لگد و كابل به بدنش مي‌زدند. بعد از مدتي علت قضيه را فهميدم. مرتضوي از زنداني پرسيده بود اتهامت چيست؟ و او جواب داده بود: مجاهدين. مرتضوي گفته بود كه‌اين طور. مي‌گويي اتهامت مجاهد است؟ آن زنداني گفته بود نه‌اشتباه كردم من فقط هوادار مجاهدين هستم . علت وحشي شدن مرتضوي همين بود»
براي اين كه بهتر بفهميم مرتضوي چه كساني را به كشتن داد نمونه ديگري از بند «زير زمين اوين» نقل مي‌كنيم كه توسط يك زن مجاهد خلق نوشته شده‌است: «زيرزمين، محل مخوفي بود كه نزديك 20 تن از خواهران در آن به مدت 1 تا 4 سال زنداني بودند. آن زمان كه لاجوردي هنوز حضور مستقيم در اداره زندان داشت وجود زيرزمين را به كلي حاشا مي‌كرد. اين شيرزنان به دليل روحيه بالا و ايستادگي بر روي هويت مجاهد در برابر زندانبانان، همواره تحت فشارهاي خاص قرار داشتند. آنها را در اتاق كوچكي زير بندهاي عمومي‌نگه مي‌داشتند. در اين اتاق كوچك و بدون هواخوري بيش از 20 نفر را حبس يا بهتر است بگوييم پنهان كرده بودند. همواره با كمترين بهانه‌يي به‌افراد اتاق هجوم مي‌آوردند. اين اسيران آن قدر در زيرزمين مانده بودند كه براي خود سرودي به نام «سرود ملي زيرزمين» درست كرده بودند و آن را هميشه مي‌خواندند. بچه‌هاي زيرزمين همواره مورد احترام و محبت همه زندانيان بودند و با شروع قتل عام همين خواهران در اولين سري اعداميها با رروحيه‌اي سرشار، سرفراز و پرغرور، طنابها رابوسيدند از آنها هيچ كس زنده نماند»(از خاطرات مجاهد از بندرسته پروين پوراقبالي)
مرتضوي، قاسم كبيري را كه يكي از پاسداران قديمي‌اوين بود، به معاونت خود برگزيد. كبيري پيش از آن معاون آموزشگاه و مدتي هم از شكنجه‌گران بند 325 بود. او در سال 71 يك زنداني عادي را زير ضربات مشت و لگد خود كشت.
5- بعد از قتل عام 67 و مدت كوتاهي كه فروتن مجدداً رئيس اوين بود، در سال68 يكي ديگر از بازجويان سفاك اوين به نام پيشوا به رياست اوين رسيد. پيشوا نام مستعار جلادي به نام حسين ابراهيمي، سربازجوي شعبه يك و چهار اوين، بود. او يکي از کثيف‌ترين بازجوياني است که داراي پرونده‌هاي متعدد غير اخلاقي مي‌باشد.
حسين ابراهيمي ‌از بازاريان نزديك به باند عسگر اولادي و شفيق و لاجوردي و قبل از انقلاب در بازار تهران به كار خريد و فروش آهن مشغول بود. بعد از پيروزي انقلاب جزو دار و دسته لاجوردي بود و از سال60 در اوين به بازجويي و شكنجه در اوين پرداخت. وي عامل شكنجه و شهادت بسياري از مجاهدين اسير مي‌باشد. برادر او نيز به نام علي ابراهيمي‌نيز با نام مستعار "عابدي" از شكنجه‌گران اوين بود.
پيشوا در دستگيري و شكنجه و بازجويي شيوه ويژه خودش را داشت. به همين خاطر شعبه‌او به شعبه «تماس تلفنيها» و «وصل به دادستاني» معروف بود. در يك گزارش پيرامون كار سبك كار پيشوا مي‌خوانيم: «پيشوا بريده مزدوران را در خيابانهاي تهران روزانه به گشت‌زني وا مي‌داشت. آنها اگر فردي از هواداران را مي‌ديدند به‌او نزديك مي‌شدند و مي‌گفتند اگر رابطه شما با سازمان قطع است من ارتباط دارم و مي‌توانم براي وصل و اعزام به خارج كمك كنم. به‌اين ترتيب هواداران را به خودشان وصل مي‌كردند. حتي در مواردي آنها را به ”خانه‌هاي تيمي” كه دست‌ساز خودشان بود انتقال داده و مورد آزمايشهاي مختلفي قرار مي‌دادند. نمونه‌هايي را داشتيم كه حتي به كساني كه فكر مي‌كردند لازم است اسلحه هم مي‌دادند. بالاخره روز اعزام آنها به منطقه فرامي‌رسيد، آنها را حركت مي‌دادند تا مثلاً حوالي كرج هم مي‌آوردند و بعد در يك صحنه ساختگي، به وسيله نيروهاي دادستاني دستگير شان مي‌كردند. با اطلاعات نسبتاً كاملي كه‌از آنها داشتند تحت شكنجه قرارشان داده و به آنها مي‌گفتند يا اعدام مي‌شويد يا بايد براي ما كار كنيد! نمونه‌هايي داشتيم كه برخي از دستگير شدگان تحت فشار ضربه روحي ناشي از خيانت و شكنجه بعدي دست به خودكشي زدند. اما تعداد بسيار بيشتر دستگيرشدگان تا به آخر در پيمان خود استوار ماندند و اعدام شدند».
پيشوا در طول بازجويي و رياست خود، خط نفوذ در مجاهدين را با انواع ترفندها ادامه داد. ذيلاً به يك نمونه‌از كارهاي او كه در مهر ماه 68 توسط فرماندهي بخش اطلاعات سازمان مجاهدين افشا شده‌است اشاره مي‌كنيم(نشريه‌اتحاديه دانشجويان مسلمان ـ مهر68 ).
در اطلاعيه مذكور يك شبكه پوشالي دست ساز شكنجه‌گران و بازجويان افشا شد كه تحت فرماندهي پيشوا فعاليت مي‌كرد. اين شبكه وظيفه داشت با به كارگيري برخي عناصر خودفروخته و خائن، در شبكه هواداران به خصوص در خانواده شهيدان نفوذ كرده و آنها را شناسايي و دستگير كند.
پيشوا در اين عمليات نفوذي علاوه بر خائنين، تعدادي از مجرب ترين دژخيمان را همچون محمدجعفر دولابي (با نام مستعار احمد) و صابر (با نام مستعار محمدي و قائمي) به خدمت داشت. دولابي از بازجويان شعبه يك اوين بود كه به‌اعتراف همدستانش در شهادت بيش از 500مجاهد خلق مستقيماً دست داشته‌است. او همچنين از دست اندركاران حمله مسلحانه به خانه پناهندگان ايراني در پاكستان بود.
دژخيم صابر نيز از زمان كچويي در اوين به كار بازجويي و شكنجه ‌اشتغال داشت. و بعد از 30خرداد در گروه ضربت دادستاني فعال بود. صابر از اواسط تابستان 61 به شعبه4 اوين منتقل شد و از بازجويان آن شعبه بود. او مدتي در بند آسايشگاه‌اوين اتاق 205 مشغول به كار مي‌كرد. او هم چنين از دست اندركاران اصلي حمله‌ مزدوران رژيم به پناهندگان ايراني در پاكستان بود و در پاكستان دستگير شد.
در اطلاعيه مجاهدين كليه‌ارتباطات، آدرس مغازه‌ها و شركتهاي مورد استفاده، نام اصلي و مستعار عناصر خائن همراه با مشخصاتشان به طور كامل و مفصل افشا گرديده‌است. از جمله در مورد مشخصات ظاهري پيشوا مي‌خوانيم: «قد 173سانتيمتر، صورت كشيده و گندمگون با موهاي مشكي كه در جلو سر و شقيقه‌ها ريخته‌است، وي هميشه داراي ته‌ريش است». در بخش ديگري از اين اطلاعيه پيشوا اين گونه معرفي شده‌است: «محل زندگي مزدور جنايتكار حسين ابراهيمي‌با نام مستعار پيشوا حوالي ميدان راه‌آهن است و معمولاً صبحها حدود ساعت 9 و بعد از ظهرها حدود ساعت 3 و 4 به خانه‌ يوسف‌آباد سركشي مي‌كند. وي براي ترددهاي خود از يك تاكسي با شماره‌ 32965_تهران11 استفاده مي‌كند و از اوايل سال65 در محلي در نزديكي خيابان پاسداران با شماره تلفن 230447 كار مي‌كرده‌است»
بعد از سال68، در ادامة تأثيرات اجتناب ناپذير سركشيدن جام زهر آتش بس توسط خميني، همراه با تغييرات بزرگتر در ساخت و بافت حاكميت، و از جمله دستگاههاي اطلاعاتي رژيم، اوين نيز دچار تحول شد. رژيم از اين پس براي اداره ‌اوين ديگر از بازجويان و شكنجه‌گران شناخته شده و به طور مشخص از باند لاجوردي استفاده نكرد. در واقع دوره تاريخي باند لاجوردي در اوين به پايان رسيده بود. رؤساي بعدي ، همچون عباس خاني زاده، كمال زارع و فرج الله صداقت، از پاسداران و شكنجه‌گران دست پرورده وزارت اطلاعات بودند كه با انتخاب آن به رياست مي‌رسيدند. بررسي اين مقوله در كادر بررسي فعلي ما نيست و ما فعلاً به همين اندازه بسنده مي‌كنيم.
ادامه دارد