زنده باد مسعود!
نه يك بار كه به تعداد همه كساني به خاك افتادند تا آزادي بماند
يك شاعر، وقتي كه بخواهد تا بن استخوان با آخوندها بجنگد، ناگزير احساس يك چريك را دارد. چريكي كه هيچ جا از گزند پاسداران و لباس شخصي هاي آخوندها در امان نيست. چريكي كه بايد در ميان انبوه سكوتها و نگاههاي با معني و بي معني تحمل كند. يعني كه شليك كند تا فضاي سكوت و اختناق شكسته شود. و اگر كه گلوله اي سينه اش را شكافت، چه باك؟ چه شرافتي بالاتر از اين كه شاعري، هنگام پركشيدن، آخرين واژه اش «آزادي» باشد ... يك چريك اولين قرباني تروريسم دولتي است و يك شاعر اگر كه بخواهد آگاهيهايش را فراموش نكند، يا خود را به فراموشي نزند، بايد كه آماده باشد تا به خاطر آزادي صدبار ترور شود. نه تنها ترور شود كه تازه برچسب تروريستي هم بخورد. و اين همه براي اين كه عاليجنابان پشت پرده اراده كرده اند تا شاعر شعور خود را بفروشد، و در اولين گام به خود خيانت كند. و شاعر، با همه تنهايي گيل گمش وار خود، اراده كرده است در برابر امواج فحاشي و تهمت و افترا بايستد و عاشقانه بسرايد و بي واهمه بنويسد.
هم از اين رو در پاسخ همه درهم شكستگان بي تقصير و يا به تقصير، كه حتي در سايتهاي اينترنتي هم وظيفه پاسدارانه خودشان را در تعقيب مجاهدين، مصرانه دنبال مي كنند من حرفي ندارم جز آن كه بگويم: به عنوان يك شاعر گلوله اي جز اين واژه ها ندارم. و قرار بر جنگ است و جنگ تا آن جا كه مي جنگيد. پس به عنوان كارآترين گلوله ام به سوي شما نشانه مي روم و به كوري چشم همه آخوندها، عاشقانه مي نويسم: زنده باد مسعود!. نه يك بار كه به تعداد همه كساني كه به خاك افتادند تا آزادي بماند و حرمت كلام شكسته نشود.
شعر زير، همچنين، پاسخ من به ابلهاني است كه براي تشخيص «هر» از «بر» نياز به 4دستيار وزارتي دارند و با 5غلط املايي و انشايي در 7 سطر نوشته شان رسالت ارشاد حقير كمترين را هم به عهده گرفته اند. همچنين آن را پاسخي ببينيد به تمام ياوه هاي علني(اينترنتي) و غير علني(پيغام و پسغامها و ايميلهاي شخصي) كساني كه وقتي سخن مي گويند چيزي جز چرك و ريم نمي پراكنند.
عاشقانة دلتنگي
براي مسعود كه دلتنگش هستم
هجوم سرد فراموشي بود در تالارهاي مرگ
و هراس، مردنِ بي نام
كه ناموس بودن بود.
دلتنگي غريبي است اي نام!
به دور از تو برباد رفتن
و مثل پرنده اي بي سر
اندوه هزار سالة فوجهاي گمشده را
بر بالهاي آوارگي داشتن.
نام تو تابستان خاطره ها ست
در عطشهاي شادي
و نشاطهاي شرقي شوق.
اي اسم جليل عشق!
من نام يافته ام
وقتي ترا بر دار خواندم.
و ديگر هراسي نيست هرگز
از اين كه به دور از تو
بر باد روم.
در اكنون سرفرازي
نامِ نامها با من است!
بي تو بودن، گم شدن بود
در هرزه بادهاي زهر.
و با تو بودن، بودن بود،
در دقت دقيقههاي باقي.
اي نام جاري جاودانگي!
من نترسيده ام از آتش
وقتي كه با شعله هاي وحشي
بر چشمهايم مي وزيد،
و نبوسيده ام لبهاي كبود تحسر را
وقتي كه خاكستر استخوانهايم
سبكبال برشانه هاي روز نشست.
اي نام بلند عشق!
من كوتاه بوده ام
در بالايي تو.
اي بالا، بالاترين بالاها
من بالاي جهانم با تو،
و صافتر بوده ام از آب
وقتي برايم آيه هاي كدورت مي باريد.
من سبزي را از سروهاي بيدار آموختم
وقتي كه در شبهاي زمستان
خون هزار شقايق
بر پيراهني از برف پاشيده شد،
وقتي كه برادران خائن
به گرگ تهمت زدند.
اي نام رفيع آواز!
من گلوي پرنده بوده ام
وقتي كه كارد
كند شد، از لخته هاي خون.
و ساكن گمنامترين خانه هاي زمينم
با زيبايي هاي ممنوع ناشناخته اش
با اين همه، اي نام!
با تو از نامهاي معطر كوچه هاي شوق
نامه دارم.
با تو،
نام دارم.
کاظم مصطفوی