برای تو می‌نویسم
برادرم، پدرم، آموزگارم... حمید اسدیان
واژه معنا را افاده نمی‌کند
چگونه می‌توانم نوشت
از اندوه تو
از این‌که دیگر چهره‌ٔ مهربانت را نخواهم دید
صدای صمیمی‌ات را نخواهم شنید
از این‌که از دیدار تو سرشار نخواهم شد... .
نه! نه! حتماً همین حالا که این سطور را می‌نویسم، مرا می‌بینی و می‌خوانی. حتماً می‌بینی که چشمانم خیس است و نمی‌توانم رنج خود را با کسی بازگو کنم. کاش بیشتر می‌گفتم که دوستتان دارم. کاش بیشتر در امواج پرتلاطم روح بزرگت غرقه می‌شدم
چقدر عاطفه‌ات را نشان دهی خوب است
کمی به کفتر دل آشیان دهی خوب است... .
یادت هست که سال‌ها پیش به دیدارم آمدی. من رزمنده‌ای جوان بودم. تازه نوشیده از چشمه‌سار آرمان پاک مجاهدین! و تو برایم از عشق گفتی. از پیچیدن رایحه‌ٔ رزم در باغ پرشکوفه‌ٔ شعر... از پیوند شعر و شعور. از گره خوردن آزادی و نور!
مهر تو از همان روز بر دلم نشست و گوشه‌یی از قلبم را با ارابه‌های طلایی واژگانت تسخیر کردی...
و من، مثل هر بار که فرصتی دست می‌داد تا مجاهدی را با گوش جان بشنوم، با خویش باز گفتم:
عجب یاران پرشوری!
عجب مردان، زنان، گنجینه‌هایی در کنارم هست!
در این آیینه داران کاروان روشنایی پوش
نمی‌دانم بگو با من خدایا
لیاقت دارم آیا
از آنان شور گیرد شعرهایم؟
غباری پسله‌ٔ
هر گام رهپویان این ره در شمار آیم؟

حمید عزیزم! از لحظه‌ای که شنیدم پر کشیده‌ای، انگار همه‌ٔ بی‌قراریهای عالم را در وجودم ریختند. شاید این نقطه از جهان، از نوادر مکانهایی است که همواره در آن، اندوه فقدان، با زیبایی و شکوه همراه می‌شود! براستی زیبا نیست! نیم قرن مبارزه با دو دیکتاتور!
جای شلاق شکنجه‌گر بر پوست، قلمی در دست، سلاحی در دست دیگر و قلبی که سراسر، ایمان و عشق به آزادی بود.
نیم قرن جنگیدی، نوشتی، سرودی، خواندی، قلم زدی!
‌ لبخند زدی بر مهابت توفان، تسخر زدی بر لجاجت ستمگران
و عشق ورزیدی به یاران، به باران، به سرزمین در خون نشسته‌ات ایران...
یادم هست سروده بودی که:
در حیرتم از آنان که می‌میرند، تا نجنگند!
و در تمام این سال‌ها، این عبارت زیبای تو را که بر لب زمزمه می‌کردم، شادمان می‌شدم که این‌گونه نیستم. من از آنانم که مثل تو، راست بر همان مسیری که تو گام می‌زدی، طی طریق می‌کنم. پرچمی که بر دوش داشتی بردوش می‌کشم، رویایی که تو داشتی در آغوش می‌کشم،
و مثل تو
هر ثانیه هزار بار در شگفتم
از این راه‌نوردیِ خستگی‌ناپذیر، از این جنبش شکوهمند و بی‌نظیر، از این آرمان ماندگار،‌ از این سازمان پر افتخار...
خدایا
این کدامین کاروان است از کدامین منزل آغازیده تا فتح کدامین کعبه‌ٔ آمال
اینچنین بی‌وقفه در هر حال
از پویش نمی‌ماند...
آه... آه... برادرم حمید! پدرم، ای آموزگار دیرباز! لبخند بزن. مثل همیشه.
و با آن صدای آرام و پرمهر از من بپرس:
- آیا تو و هم‌رزمانت، آزادی را به سرزمینمان باز می‌گردانید؟
- آری! آری! ما هنوز بر همان عهدیم. همان عهد که تو بر آن ایستادی
رونده و راهپو! به سوی آزادی...
الف. مهر