بسیار اندک هستند، حتی نزدیکترین دوستان و یارانش، که نام واقعی او بدانند. نام اصلی همشهری نازنین و نجیب من عبدالعلی قنبری بود که ما او را ناظمی صدا می‌کردیم. این «بی نام و نشان» ی تصادفی نیست. او در زندگی نزدیک به 67سال زندگی‌اش همیشه و همواره بی‌نام زیست، بی‌نشان مبارزه کرد و عاقبت هم بعد از تحمل یک دورهٴ چند ساله بیماری جانکاه در اوج شرف و پاکبازی جان سپرد.
منگریدش که چنین آرام آرمیده است
او از تیرهٴ آن آهوان است
که در هر زخمش
خورشیدی از امید می‌سوزد.
علی، نام «ناظمی» را از شهید قهرمان همشهریش روح الله ناظمی وام گرفته بود. همان شهید والامقامی که وقتی در برابر حاکم ضدشرع قرار گرفت در بیان علت مبارزه‌اش گفت: «برای این‌که دیگر کسی به جرم کتاب خواندن شلاق نخورد، برای این‌که بچه‌های مردم از سرما و گرسنگی نمیرند، برای این‌که شما اراذل و اوباش شرّتان را از سر مردم کم کنید» و بعد از این بود که حاکم ضد شرع دستور داد چشم او را از حدقه در آورند و سپس «تقتیل» ش کنند. ناظمی دوم چنان شیفته آن جان شیفته بود که در هر دیدار یادی از او می‌کرد و نامی از او می‌برد.
او را از سالهای بسیار دور می‌شناختم. در گذشته‌ها هربار یکدیگر را می‌دیدیم با هم گپ می‌زدیم و یاد شهرمان می‌کردیم. آخرین بار که او را در اردیبهشت ماه 1394 در آلبانی دیدم فرصتی شد تا مثل گذشته‌ها از شهر و دیار یادی بکنیم. صحبت از خائنان بود و سوءاستفادهٴ وزارت اطلاعات از خانواده‌های مجاهدین، علیه خود مجاهدین. با اشاره به این‌که کار وزارت اطلاعات کاری تازه نیست و همیشه از این اهرم استفاده می‌کرده، با همان ته لهجه همدانی‌اش گفت: شب آخری که می‌خواستند روح الله (ناظمی) را اعدام کنند به او ملاقات دادند. دختری خردسال داشت که به او بسیار علاقمند بود. روح الله در همان ملاقات متوجه فریبکاری آخوندها می‌شود و با قاطعیت دخترک معصوم را از خودش دور و ملاقات را قطع می‌کند. به این‌جا که رسید ناظمی دستی به چشمهای نمناکش کشید و گفت: آدم وقتی این پاکبازیها را می‌بیند یاد برخورد امام حسین در آخرین وداعش با زینب کبری و اطفال باقی ماندهٴ کاروانش می‌افتد. از قول زینب کبری نوشته‌اند که امام حسین در حالی که برافروخته بود چنان از ما جدا شد که انگاری ما را نمی‌شناسد.
به او چه می‌توانستم بگویم؟ ای کاش می‌شد مبارزه را در جاده‌ای پر از گل و ریحان ادامه داد. اما تجربه این همه سال نشان داده است که «مبارزه با خمینی» راه همواری نیست. مردان و زنانی می‌خواهد صد بار آبدیده‌تر از فولاد. شیرزنان و مردانی که باید لحظه به لحظه از جان و روح خود مایه بگذارند... و ناظمی، در این مسیر، به راستی پلنگی بود مغرور که به جنگ صخره‌ها می‌رفت و همواره به پیشواز نبرد با سختیها و «ناممکن» ها می‌شتافت. آن هم با پشتکاری که گاه آدمی را حیرت‌زده می‌کند.
وقتی تو را بردوش برادرت دیدم، گفتم:
به من بده!
آن پلنگ مغرور صخره را به من بده!
می‌خواهم ماه را
در پنجه خونینش بگذارم.
معلم مدرسه راهنمایی بود و از هواداران قدیمی سازمان در همدان. از سال1365 به اشرف آمده بود. رزمندگان ارتش آزادی «ناظمی» را به‌خاطر مسئولیتهایش در پروژه‌های شهرسازی در اشرف و سایر قرارگاههای دیگر ارتش آزادی می‌شناسند.
او را در آلبانی، بعد از سالهای فراغ، دیدم. بوسه‌های گرم حاکی از شوق دیدار پس از آن همه رنج بود. وقتی من به چهره‌اش خیره شدم متوجه گذر ایام در چهره‌اش شدم. اما علاوه بر آثار گذر ایام چشمهایش چیزهای دیگری هم می‌گفتند. او چندین سال بود که از دردی جانکاه، سرطان خون و مثانه، رنج می‌برد. از این بابت ناگفته‌های بسیاری را در خود داشت. به خودم جرأت دادم و از او در این مورد پرسیدم. انگار نه انگار که تحمل دردهای دو سرطان آثار خود را در چهره‌اش گذاشته است. خواستم گفتگویمان را ضبط کنم. مثل همیشه با بزرگواری و مناعت برخورد کرد
پای صحبتش نشستم. می‌دانستم او از مجاهدینی بود که در سری اول از اشرف به لیبرتی منتقل شدند. همچنین به من گفته بودند که او در پروژه‌های پر رنج و شکنج تبدیل یک کشتارگاه بی‌آب و علف به «لیبرتی» نقش مسئول و حساسی داشته است. خواستم از خودش و کارهایی که در لیبرتی کرده‌اند برایم بگوید و او برایم تعریف کرد.
رویش امید و زندگی در شوره زار لیبرتی
بیماری من از بعد از تحویل حفاظت اشرف به مالکی آغاز شد. با این‌که با دیدن آثار و علائم ابتدایی لازم بود به پزشک متخصص مراجعه کنم ولی اجازه ندادند. و بیماری‌ام شدت گرفت. کارهایی که نیروهای مالکی به نیابت وزارت اطلاعات با بیماران ما در این مدت کرده‌اند واقعاً یک ننگ است. من گاهی فکر می‌کنم کلمات قادر نیستند آن چه را که مجاهدین در این سالها تحمل کرده‌اند بیان کنند.. به‌عنوان یک شاهد بیمار اندکی از خودم بگویم. شاهدی که نمونه منحصربه‌فرد نبوده است. بسیاری بوده و هستند که وضعیت بسیار وخیمتری از من داشته‌اند.
وقتی به لیبرتی آمدیم بیماری من شدت یافت. اما مراجعه به دکتر متخصص برایمان امکان نداشت. به‌طوری که یکبار تا دم مرگ هم رفتم. به‌صورت اورژانس من را به بیمارستانی در بغداد رساندند. تحت عمل جراحی قرار گرفتم. مثانه و قسمتی از روده‌ام را بیرون آوردند. الآن از «یورستومی» استفاده می‌کنم. دکتری که من را عمل کرد با تأسف گفت: اگر به موقع مراجعه کرده بودی نیاز به‌عمل نداشت. چون با تأخیر آمده‌ای سرطان گسترش پیدا کرده است. یک سال بعد دوباره بیمار شدم و علائم سرطان خون در من دیده شد. باید به متخصص مراجعه می‌کردم. ولی هربار با یک کارشکنی مواجه می‌شدم. هفته‌ها پشت در کلینیک لیبرتی منتظر می‌ماندم تا موافقت شود که به بغداد بروم. روز موعود از ساعت 7صبح به سیطره عراقیها می‌رفتم. بعد از این همه دردسر می‌گفتند: باید مترجم را عوض کنیم. عوض می‌کردیم می‌گفتند ماشین نداریم. یا نفر نداریم شما را بفرستیم. و از این بهانه‌ها. تا ساعت 11ـ 12 معطل می‌شدیم و وقتی به بیمارستان می‌رسیدیم یا دکتر نبود یا زمان مراجعه تمام شده بود و بدون ویزیت برمی‌گشتیم. اما وقتی هم ویزیت می‌شدیم مشکل خرید دارو را داشتیم. موقع ورود به لیبرتی مأموران استخبارات داروها را می‌گرفتند و نمی‌دادند. یک روز خود من، که از فرط ضعف و بیماری از حال رفته بودم و توان ایستادن نداشتم، از بیمارستان برگشتم. مأمور استخبارات داروهایم را گرفت و انداخت کف زمین و با لگد رفت رویشان و لهشان کرد. اعتراض کردم که چرا؟ با توهین گفت: اگر زیادی حرف بزنم مرا به زندان می‌برد. این وضعیت ادامه داشت تا به آلبانی آمدم. دکترهای این‌جا گفتند: چون دیر آمده‌ایم دیگر امکان مداوا نداریم. فقط می‌توانند پیشگیری کنند و من الآن تحت نظر هستم.
اما من دوست دارم درباره لیبرتی برایتان بگویم. قلب من هنوز آنجا می‌تپد.
روزی که به لیبرتی رسیدیم فکر می‌کردیم واقعاً وارد یک کمپ که قبلاً آمریکاییها زندگی می‌کردند شده‌ایم. می‌دانستیم هرگز جای اشرف را پر نخواهد کرد. اما امیدمان این بود که حداقلهای زندگی مثل آب و نان و خوابمان حل باشد. و ای دریغ که با جایی مواجه شدیم که به واقع یک زباله دانی بود. بدون برق و آب و بدون کوچکترین امکان زندگی. شاید عکسهایی را که همان موقع منتشر شد دیده باشید. در لیبرتی آن موقع فقط تعدادی بنگال مستعمل و پوسیده و چند درخت خشک داشتیم. زیر یکی از درختها جمع می‌شدیم و دیگمان را بار می‌گذاشتیم و بچه‌ها برای گرفتن چای یا خوردن ناهار و شام می‌آمدند. اسم آن محل را گذاشته بودیم سه راه «آب جوش». آب مشروب نداشتیم و با هزینه گزاف تانکرهای آب را از بیرون می‌خریدیم. راهها و به‌اصطلاح خیابانهای لیبرتی پر از قلوه سنگ بود و گرد و خاک از همه جا می‌بارید. منابع فاضلاب سر ریز می‌شد و بو و کثافت همه جا را برمی داشت. محیط به‌لحاظ بهداشتی به‌شدت آلوده بود و بچه‌ها به بیماریهای خاص، مخصوصاً بیماری چشم، مبتلا می‌شدند. برقمان از طریق ژنراتور تأمین می‌شد که به علت کار زیاد اغلب مستهلک شده بودند. من خودم مدتی مسئول تهیه قطعات یدکی برای ژنراتورها بودم. هر روز دعوا و مرافعه با مأموران داشتیم که مثلاً فلان قطعه را اجازه نمی‌دادند بیاید تو و ژنراتورمان می‌خوابید. تازه وقتی هم می‌دادند مأموران دم سیطره اجازه ورود نمی‌دادند و برای ورود یک قطعه باید ماهها صبر می‌کردیم. یونامی هم که جوابی نمی‌داد. در نتیجه ما مجبور بودیم از ساعتهای استفاده از ژنراتورها کم کنیم. در گرمای 50درجه بغداد، با وجود آن همه بیمار که وضعشان روز به روز بدتر می‌شد، با نداشتن امکانات سردخانه‌ای برای حفظ مواد غذایی می‌شود تصور کرد که بر ساکنان لیبرتی چه می‌گذشت.
در چنین شرایطی ما اول از همه باید با خودمان تعیین‌تکلیف می‌کردیم. می‌دانستیم همهٴ این فشارها یک پیام دارد و آن هم تسلیم است. از مسئولان عراقی گرفته تا کوبلر و سفارت آمریکا و سفارت ایران همگی یک پیام برای ما داشتند. می‌خواستند پایداری ما را بشکنند و ما باید در شرایط جدید هم مثل سایر دورانی که داشتیم اول از همه با خود تعیین‌تکلیف کنیم و به‌اصطلاح «هیهات» خودمان را بگوییم. و اگر واقعاً «هیهات» می گوییم باید کارهای مشخصی در همین شوره زار بی‌آب و علف بکنیم. گفتیم دشمن می‌خواهد این‌جا گورستان ما و آرمان هایمان باشد. دشمن می‌خواهد پیام مرگ را به ما برساند و ما باید زندگی را در همین خاک، که چند لایه آهک رویش ریخته شده و هیچ پرنده‌ای ندارد، برویانیم. در واقع رویاندن هر گیاه و درخت و کشیدن هر جاده و خیابان و به راه‌انداختن هر بنگال کهنه و از دور کار خارج شده برای ما به منزله ادامه نبردمان بود. و این بود که همگی‌مان سوگند خوردیم تا به‌زودی لیبرتی را به محیطی سرشار از زندگی کنیم. یک گورستان باید تبدیل به یک گلستان می‌شد. آستینها را بالا زدیم و با امکاناتی در حد صفر شروع کردیم.
به ما اجازه خرید نهال و کاشتن آن را نمی‌دادند. کلی جنگیدیم تا بالاخره اجازه دادند درخت و بوته‌هایی به‌کاریم که از نیم متر بلندتر نیستند. بچه‌ها مقداری بذر با خودشان از اشرف آورده بودند. هر بذر به‌اندازه یک ورق طلا برایمان ارزش داشت. خلاصه مدت زیادی نگذشت که یک دفعه چهره لیبرتی عوض شد. ما در همان اندک مدت توانستیم فضای مردهٴ لیبرتی را بالکل عوض کنیم. با هزینه خودمان ایستگاه تصفیه آب راه انداختیم و بخشی از مسیرهای تردد را سابیس ریزی و جاده‌سازی کردیم. من گاهی به میان فضای سبز مقرها می‌رفتم و شروع می‌کردم با خواهر مریم صحبت کردن. احساس می‌کردم او در لیبرتی حضور دارد. او را در نیمکتی در پارکی که ساخته بودیم می‌دیدم و با او حرف می‌زدم. به او می‌گفتم مالکی خواب این را داشت که تشکیلات ما را از هم بپاشاند. اما بیاید و ببیند. ما روح شما را در لیبرتی دمیدیم. این باغ و سبزه و گل همه از شما است. اصلاً خود شما هستید. و مالکی حتی با موشک‌باران ما قادر نیست جلو رویش و آبادانی در لیبرتی را بگیرد.
هر روز که پروژه‌یی تمام می‌شد من به‌وضوح روحی در آن می‌دیدم که بر ما دمیده شده بود. روحی که مظهر سبزی و زندگی و امید است. تردید ندارم که آخوندها هر چه ایران را ویران کنند ما با او و با الهام از او قادر خواهیم بود زندگی و شادابی را به میهن‌مان باز گردانیم. ...
* * *
حالا او رفته است. به دیدار ناظمیهای سالهای گذشته و یارانی که تا به آخر ایستادند و تسلیم نشدند. و من می‌دانم که آنها ادامه بارانهای نباریده هستند، ادامه رودها و ادامه دریاها. ادامه آن تکه آبی آسمان بی‌ابر که صاف‌تر از اشکهای بی‌صدای من هستند و با خود زمزمه می‌کنم:
در بستر اشک می‌گویم ـ با خود ـ
هدر نیست، بیهوده نیست
هدر نیست این همه خون خاموش
هدر نیست این همه فریاد در نگاه‌های درد...
بگذار تا همگان بدانند
در روزهای تلف و سالهای عسرت
قناریانی بودند، با حنجره‌هایی کوچک،
که با آوازی از غربت
بر کورهٴ خورشید دمیدند
و با دلی از باران
خواندند برای آنان که آوازشان
ممنوعه‌های این جهان بود
و در حصر تنگ جلادان نمی‌گنجیدند.
برمی خیزم و احساس می‌کنم تمام نیروی گسترش یابندهٴ یک کهکشان را یافته‌ام. دو عکس از لیبرتی، لیبرتی «کوبلر و مالکی» و لیبرتی «مجاهدین» را کنار هم می‌گذارم و ناظمی را در میان آنها می‌یابم و می‌خوانم:
برای این ترانهٴ بیدار باید زیست.
برای این آواز پایدار باید جان داد.
برای این باران بی‌دریغ باید روانه شد.
لیبرتی «کوبلر و مالکی».
 
لیبرتی «مجاهدین»