برای هادی تعالی، پروانهای که میسوخت
و نمیتوانستیم برایش کاری کنیم
جز آن که در انتظار معجزهای باشیم
این پروانه را نکشید!
من او را میشناسم
خانهاش در بیشهای پرت است
که شمعهای سوخته را دفن کردهاند.
و میدانم بعد از هر باران
بر روی گلبرگها
با شبنم و نجابت قرار دارد.
این پروانه را که مردنی است
در ظهر ساکت سکوت نکشید!
پروانهای که تسلیم نشد!
(در سوک هادی تعالی)
در اردیبهشت ماه گذشته توفیقی پیدا کردم و سری به آلبانی زدم. نه برای سیاحت که به قصد زیارت یارانی که بعد تحمل سالهای متمادی رنج و درد با سرفرازی از «لیبرتی» به «آلبانی» منتقل شده بودند. دیدار هر یک از این قهرمانان شرف و پایداری بیش از هر چیز درس آموز بود. در واقع با خواهران و برادرانی مواجه شدم که بعد از یک نبرد سخت و جانکاه، که مالکی و عمله و اکرهاش، به آنها تحمیل کرده بودند پیروز شده و به میدان دیگری از نبرد منتقل شده بودند. و البته این پیروزی به بهای خون بسیاری بود که شهید شدند و بسیاری دردها که خودشان به جان خریدند. هر یک قصهای و داستانی هستند که سرفرازی نسلی تسلیم ناشده را رقم میزنند... به هرحال در مدتی که آنجا بودم همواره با خودم این جمله امه سزر را تکرار میکردم که «شاعر باید صدای بیصدایان باشد» و در یک گفتگوی درونی با خود، و امه سزر، می گفتم چرا این افتخار باید تنها متعلق به شاعران باشند. و آیا نباید در تعریف انسان آگاه و انقلابی گفت: «انسان باید صدای انسان بیصدا باشد» ؟ این بود که پای حرفهایشان نشستم. با بیش از 50نفرشان گفتگو کردم که حاصلش مجموعهیی شد به نام «صدای بیصدایان باشیم».
یکی از کسانی که با او گفتگو کردم هادی تعالی بود. او را برای اولین بار در سالن عمومی پایگاهی که در آن زندگی میکرد دیدم. قبلاً با هم آشنایی نداشتیم. اما با خوشرویی و خونگرمی بسیاری جلو آمد و با من دیده بوسی کرد. با صدایی خفه و گرفته گفت: میبخشی من نمیتوانم بلند صحبت کنم.
بعد که رفت شهرام معرفیاش کرد. شصت سالی سن دارد و علت اینکه نمیتواند بلند صحبت کند سرطان ریهای است که چهار سال است او را رنج میدهد. صدایش «خفه» بود اما خودش با لبخند و چشمانی هوشیار پیام از سرزندگی میداد. شهرام گفت: چندی پیش برده بودمش دکتر. به قدری سرحال بود که دکتر ابتدا فکر کرد من بیمار هستم. وقتی هم به او گفتم که بیماری که باید ویزیت شود هادی است باور نکرد. بهخصوص وقتی پروندهاش را خواند زد زیر گریه. دکتر او در آلبانی یک دکتر مسلمان به نام دکتر علی است. فرد بسیار روشنی است. هربار که هادی را میبیند گریه میکند. میرود همکارانش را صدا میکند تا بیایند و هادی را ببینند. و هادی با همان صدای خفه و گرفته قاه قاه میزند زیر خنده.
چند روز بعد شهرام گفت وضعیت هادی بسیار خطرناک است. یعنی کار از پیگیری و شیمیدرمانی و این مسائل گذشته. باید فقط منتظر بود تا «کی رسد اجل؟». من هم داشت گریهام میگرفت. یکی دیگر از دوستانش برایم تعریف کرد که راضی کردن هادی به آمدن به آلبانی مصیبتی بوده است. در یک نشست عمومی همه را به گریه میاندازد. هرکاری میکنند راضی نمیشود بیاید. زار زار میگریسته و میگوید من میدانم مدت زیادی به عمرم باقی نمانده. ولی میخواهم همین جا میان شما بمیرم. و حالا به اینجا آمده است. در کارهای جمعی بسیار فعال است و ورزشش قطع نمیشود.
روزهای بعد با هادی «اخت» شدم. کار زیاد مشکلی نبود. به قدری گرم و خوش صحبت بود که بیشتر زحمت در تنظیم رابطه را او میکشید. با او صحبت کردم و از او خواستم مقداری از وضعیت خودش در همین سالهای اخیر بگوید. گفت و شنیدم و میخواستم خون بگریم. و میخواستم نه یک بار که صدبار صورت و دست و پایش را غرق بوسه کنم. (نوار صحبتهایش را پیاده کردهام که در پایان همین نوشته میخوانید)
روزهایی که نصیبم شده بود به پایان رسید. باید باز میگشتم. در حالی که قلبم نزد تک به تک خواهران و برادرانم تکهتکه شده بود. روز آخری که آنجا بودم چهارشنبهای بود مصادف با میلاد امام زمان. در پایگاه جشنی برپا بود و قرار بر «شام جمعی» بود. در سالن هادی را دیدم. نجیب و ساکت نشسته بود و تلویزیون را تماشا میکرد. با هم گپی زدیم. چند بار سعی کرد و از شرم سرخ شد. میدانست که راهی هستم. با شیطنت لبخندی زد و با صدایی که به سختی شنیده میشد گفت: بیا برویم یک شطرنجی با هم بزنیم میخواهم ببرمت! بیشتر نتوانست حرفی بزند. رفتیم و بساط را چیدیم. او دست به تهاجم زد. اما من مگر در آنجا بودم؟ همه به این فکر میکردم که روز آخری است که هادی را میبینم. شب بعد از باختی که به هادی داشتم در یادداشتهای روزانهام نوشتم: از بس این بشر نجیب و شریف است تمام دستگاه فکری و عاطفی آدم به هم میریزد. به او نگاه میکردم و بغضی در درونم منفجر میشد. تصور اینکه این همه نجابت و شرافت را از دست بدهیم آدم را گیج میکند. احساس میکردم یک سرمایهیی از این جهان بیشرافت کم میشود. دلم نمیخواست او را ببینم و خاطرهای از او بیندوزم. دلم نمیخواست حتی به چهرهاش نگاه کنم و به چشمهایش خیره شوم. مثل شمشیر برنده بودند. دلم میخواست و احساس میکردم ظرفیت اینکه روزی را ببینم که او نباشد را ندارم».
این بود که شعر «این پروانه را نکشید» به او تقدیم کردم و در نهانخانهام محفوظ مخفیاش کردم بیآن که دلم بیاید به کسی بگویم. چه میتوانستم بکنم؟ روزهای بعد حتی یک روز نبود که بییاد او بهسر کنم. در یادداشتهای روزانهام نوشته ام: «دردناک است. بسیار دردناکتر از شهید شدن یکی از برادرانم. ای کاش میشد و میتوانستم برای او کاری کنم. با تمام دل و قلبم میگویم ای کاش چشمی یا کلیهای و یا خونی نیاز داشت و به او میدادم. شاید که مفید بود برایش».
تا اینکه اجل در رسید و خبرش را شنیدم. با چشمی اشکبار و قلبی پرکینه نسبت به قاتلان او که آن قدر رنجش دادند. یقین دارم که میتوانیم از همه رنجهای فردی خود بگذریم. اما اجازه نداریم از جلادان و خائنان در گذریم. اجازه نداریم فراموش کنیم که نفس کشیدن ما در این وادی چقدر مدیون صدای خفهٴ هادیها است. و با تمام وجود باید صدای او باشیم که گفت: «تا آخرین نفس، زنده باد انقلاب، زنده باد مجاهدین» شب هادی را دیدم. با او حرف زدم و تجدید پیمان کردم. و صبح نوشتم: «به مقولهای به نام «هادی تعالی» از موضعی دیگر نگاه میکنم. هادی راهی «خانهٴ دیگر» است. چه فرقی با ما دارد؟ ما هم همگی راهی خانهٴ دیگر هستیم. منتها هادی در رفتن یک زمان نسبی را در اختیار داشت و ما کمتر و یا بهصورت پنهان و مخفی روانیم. پس رفتن او نباید زیاد دل سوز باشد. اگر که یقین داشته باشیم او به «خانهٴ دیگر» میرود و ما هم از پی او روانیم. این دید به من آرامش میدهد. هدر نشدن. برباد نرفتن. برعکس به جاودانگی رسیدن. محو شدن در تمام هستی. و هستی جدید یافتن. هادی پیشتاز است. خوش بهحالش که سرفراز میرود. بکوشم من نیز چون او بروم. در «خانهٴ دیگر» با هادی شطرنج بازی خواهم کرد و حتماً او را خواهم برد. بعد میخندیم و دفعه بعد او مرا خواهد برد. در خانهٴ دیگر هادی با صدای بلند برایم حرف خواهد زد».
تا آخرین نفس، زنده باد انقلاب، زنده باد مجاهدین
(شهادتنامه هادی تعالی)
هادی تعالی: من متولد 1333 در شیراز هستم. از فاز سیاسی با سازمان آشنا و فعال بودم. ولی ارتباطم قطع شده بود و در نتیجه 7سال فراری بودم. تا اینکه در سال67 با قاچاقچی به عراق و اشرف آمدم. در فاصله این چند سال دو سه بار به مدت کوتاه زندان بودم. به بهانه اینکه در خانهام برای مجاهدین سلاح مخفی کردهام. یا دستگاه تکثیر نشریه داشتهام. خانهمان را زیر و رو کردند و با خود بردند. گذشت و من به اشرف رسیدم. سالم بودم و کار میکردم. (با شیطنت میخندد و میگوید خیلی هم شیطان بودم) تا اینکه آمریکاییها به عراق آمدند. ما در واقع محاصره شدیم. (بهشدت سرفه میکند و عذرخواهی میکند که نمیتواند بلند حرف بزند) من برخی علائم بیماری را در خودم میدیدم ولی به من اجازه رفتن نزد دکتر متخصص را نمیدادند. تا اینکه در 2012 نوبت من شد و به بغداد برای ویزیت رفتم. دکتر گفت دو تومور توی ریهام گسترده شده و امکان زنده ماندنم بسیار کم است. باید شیمیدرمانی میکردم. ولی مگر اجازه میدادند؟ تازه سهمیه ما مگر چقدر بود؟ دیگرانی بودند که نسبت به من الویت داشتند. بالاخره نوبت شیمیدرمانی رسید. من نیاز به 4ساعت شیمیدرمانی داشتم. ولی مأموران همراه ما که از استخبارات بودند به دکتر گفتند ما نمیتوانیم 4ساعت صبر کنیم. سرم را از دستم کشیدند و به تخت خودم برگرداندند. کاری نمیشد بکنم. آمدم به کمیساریا شکایت کردم. جوابی ندادند. دو ماه بعد، مجددا، نوبتم شد و به بیمارستان رفتم. این بار سرعت سرم را زیاد کردند. به جای 4ساعت یک ساعته شیمیدرمانی شدم. اما نمیشد. تشنج میگرفتم و کار انجام نمیشد. هر بار با یک بهانهای. به بیمارستان رفتن هم برایم مصیبت بود. هربار بقدری من را توی آفتاب داغ معطل میکردند که وقتی به بیمارستان میرسیدیم وقت گذشته بود. دکتر رفته بود یا قسمت مربوطه تعطیل شده بود. بینتیجه برمیگشتیم. 11بار به بهانههای مختلف من را سر دواندند. یک بار گفتند مترجم نیست. یک بار گفتند خودرو خراب است و یا دکتر عمل دارد و از این قبیل بهانهها. بچههای خودمان برایم یک مصاحبه با رسانههای عربی ترتیب دادند. من وضعیت خودم را تشریح کردم. استخباراتیها مقداری ترسیدند و گفتند این بار سر ساعت میبریم بیمارستان. اما وقتی بردند که دیگر دیر شده بود. کار از کار گذشته بود. دکتر گفت با این وضعیت باید در بیمارستان بستری شوی. ولی نگذاشتند بستری شوم. با زور برم گرداندند. آمدم دو بار دیگر به کمیساریا شکایتنامه نوشتم. ولی هیچ کاری نکردند. وضعم روز به روز وخیمتر میشد. 25کیلو از وزنم کم شده بود. اما هر بار برای یک بیمارستان رفتن باید سه ساعت تمام زیر آفتاب جلو در مینشستم و منتظر میماندم. استخباراتیها علناً میگفتند اینقدر ترا اینجا نگه میداریم تا از همین بیماری بمیری. یا دست از مبارزه و سیاست و سازمان بردار. دست از کارهایت بردار. تو را به خارج میفرستیم تا درمان شوی. بعد برای در باغ سبز نشاندادن میگفتند درخواست دادهایم که بهداری کمپ قبول کند تو از امکانات بهداری استفاده کنی. حالا بهداری کمپ چه بود؟ هیچ امکانی نداشت حتی یک کپسول اکسیژن برای بیمارانی که وضعیت حاد و حمله آسمی داشتند نداشت. تنها قرصی که به هر بیماری میداد یک خشاب پاراسیتول بود. با وجود مزدوران عراقی ولم نمیکردند. میگفتند بیا برو خارج آنجا امکانات درمانی برای معالجه هست دست از مبارزه بردار! من هم صراحتاً به آنها میگفتم: من تمام زندگیام را در راه مبارزه گذاشتهام. این هم بخشی از مبارزه من است. من جانم را کف دستم گذاشتهام و حاضر نیستم میدان را ترک کنم. در این میان وضعم روز به روز وخیمتر میشد. تقریباً 7ماه نتوانستم پایم را از تخت به زمین بگذارم. دو نفر همیشه زیر بغلم را میگرفتند. وزنم شده بود 48کیلو. نزدیکترین دوستانم هم نمیتوانستند من را تشخیص دهند. درد واقعاً گاهی خستهام میکرد. گاهی حتی یک مسکن هم نداشتم. به هرکس هم نامه مینوشتم میگفت دست از مبارزه بردار و بیا برو خارج! من هم میگفتم حسرت یک آه را هم به دلتان میگذارم. مجاهد بودهام و مجاهد هستم و مجاهد خواهم مرد!
وقتی هم که به لیبرتی رفتیم وضعیت بدتر شد. فشارها افزایش یافت. نه تنها در مورد من که در مورد همه بیماران. بیش از 30نفر بیمار سرطانی و صعبالعلاج داشتیم. همگیشان تحت فشار بودند. از انجام یک عکسبرداری معمولی هم ممانعت میکردند. در سال2011 یادم هست که بیش از 400نفر منتظر آزمایش و عکسبرداری بودند. مأموران دولت عراق اجازه نمیدادند به بیمارستان برویم. روز به روز وضعیت بیماران بدتر میشد. ما 7بیمار سرطانی بودیم که هر لحظه ممکن بود جانمان را از دست بدهیم. تقی عباسیان و مهدی فتحی از همین بیماران بودند که هردو شهید شدند. در واقع زجرکششان کردند. مهدی فتحی را دیر و با تأخیر بسیار زیاد یک سال و نیمه به دکتر رساندند. مهدی با درد و رنج بسیار شهید شد. خواهری بود بهنام فاطمه. سکته کرده بود و باید حتماً به بیمارستان بغداد منتقل میشد. قبلاً هم سکته کرده بود. در سکته آخر دست و پایش فلج شده بود، سکته مغزی باعث شده بود علاوه بر دست و پا سیستم فک و دهانش فلج شود. نمیتوانست حرف بزند و غذا بخورد. از طریق کبد به او مواد تزریق میکردند. او با تکان دادن سر جواب میداد. میخواستند او را به آلبانی بفرستند. اما دکترها گفتند نمیشود او را با هواپیما حرکت داد. باید از طریق زمینی به خارج فرستاده میشد که این امکان هم اصلاٴ وجود نداشت. چند نفر هم بعد از اینکه به آلبانی منتقل شدند بهخاطر تأخیر در مداوایشان شهید شدند. خواهرم رؤیا درودی تومور مغزی داشت. این قدر کش دادند که در حال کما به آلبانی رسید و بلافاصله هم شهید شد. خواهر دیگرم راضیه کرمانشاهی و فریده ونایی بودند. هردو آنها طوری بودند که اگر به موقع اقدام میشد زنده میماندند. آخرین نفری که در آلبانی شهید شد برادرم اصغر شریفی بود. به ظاهر رفع خطر شده بود. اما بر اثر ترکشهای موشکباران در لیبرتی حالش وخیم شد و بهزودی شهید شد. یک روز حساب کردم دیدم 25نفر از دوستانم بهخاطر ممانعت از رسیدگی پزشکی جانشان را از دست دادهاند. جنایتی که آخوندها با دست مالکی مرتکب شدهاند یک جنایت تمام شده نیست. آثار و بقایای فشارها که همگی جنایتی علیه بشریت بودهاند هنوز هم ما را رها نکرده است. همین الآن ما 7بیمار سرطانی هستیم که باید روزانه تحت نظر پزشک باشیم. الآن من دوازده بار شیمیدرمانی شدهام اما شیمیدرمانی جواب نداده و هنوز در همان وضعیت اورژانس هستم... اما با تمام قلبم میگویم چه یک روز زنده باشم، چه هزار یا هزاران روز دیگر، دشمن باید آرزوی تسلیم من و ما را با خود به گور ببرد. من در میان مجاهدین و با شعار «زنده باد انقلاب، زنده باد مجاهدین» جهان را ترک خواهم کرد.