فصل سوم
شكنجهگران نسل اول
درباره چند تن از بازجويان و شكنجهگران نسل اول:
شكنجهگراني كه هم اكنون در اوين يا ساير شكنجهگاههاي ر ژيم مشغول به شكنجهاند، از همان شجره خبيثة لاجورديها، و تيره و تبار همان شكنجهگران سالهاي اول حاكميت آخوندها، هستند. اما اگر بخواهيم آنان را عميقتر بشناسيم بايد به تحولات سالهاي اخير و تأثيرات آن برروي نظام شكنجه نيز توجه كنيم.
از اين رو، درست آن است كه آنها را به دو نسل اول و دوم تقسيم كنيم.
نسل اول، همانطور كه قبلاً به آن اشاره كرديم، شامل دو جريان مختلف است. جريان اول باند لاجوردي وگروه مؤتلفه و بازاريان زير بال و پر لاجوردي بودند كهاز همان ابتدا عمدتاً در اوين مستقر شدند. جريان دوم جريان فاشيستي مجاهدين انقلاب اسلامي و اطلاعات نخست وزيري است كه در سالهاي ابتداي حاكميت آخوندي عمدتاً پاسدار و از اعضاي واحد اطلاعات سپاه بودند.
در سير و تحولات بعدي هريك از دو جريان فوق، پس از ارتكاب انبوهي جنايت لو رفته يا نارفته، بهادارهها و نهادهاي ديگري منتقل شدند. باند مجاهدين انقلاب اسلامي، عمدتاً به وزارت اطلاعات، كه بعدها تشكيل شد، رفتند.
اين دو جريان از همان ابتداي شكلگيريشان با هم رقابت و تضاد داشتند. اما فصل مشترك هردو جريان، كينة عميق آنان نسبت به مخالفان و به طور خاص مجاهدين بود. آنها در كشتار مجاهدين گوي سبقت از يكديگر ميربودند. اما در عين حال همين «قربانيان» نقطهيي بودند كه آنها را به وحدت ميرساندند. دعوا در واقع برسر اين بودكه چه كسي در ميدان شكنجهگري بهتر و بيشتر ميتواند مجاهدين را شكنجه كند. ميزان اين كينه حيواني در وصيتنامة محمد كچويي(از باند لاجوردي) به خوبي ديده ميشود. او در 26آبان59، نوشتهاست: «شديداً معتقدم که مجاهدين خلق با توجه به معيارهاي باطلي که دارند ناحقترين و باطلترين گروهها هستند. اگر هدايت شدني هستند خداوند آنها را هدايت کند؛ وگرنه نابود کند و معتقدم بدترين دشمن در حال حاضر براي جمهوري اسلامي که حاصل خون بيش از 70 هزار شهيد مي باشد همين مجاهدين هستند».
اگر كچويي از باند لاجوردي بود «صالح» بازجوي سفاك بند209، يعني جريان مثلاً مقابل شعبه7 اوين، فرازي بالاتر از كينه ورزي نسبت به مجاهدين را به نمايش ميگذارد. مجاهد از بندرسته مهري حاجينژاد در كتاب خاطرات خود به نام «آخرين خنده ليلا» (صفحه53) نوشتهاست: «بند 209 اوين بازجويي داشت كه ميگفتند از دانشجويان خط اماميو عضو سپاه پاسداران بود، اسم واقعيش را نميدام ولي اوايل اسمش صالح بود، اين بازجو وقتي كم كم از عشق مجاهدين به مسعود رجوي آگاهي پيدا كرد اسم خود را عوض كرد و اسم خودش را مسعود گذاشت، او وقتي زندانيان را شكنجه ميكرد، ميگفت: اين مسعود است كه شما را شكنجه ميكند، يك روز كه مشغول شكنجه و شلاق زدن يك زنداني بود، صداي او را ميشنيدم كه به متهم زير شلاق ميگفت من را مسعود صدا بزن! ابتدا نميفهميدم موضوع چيست و او چه منظوري دارد، بعد يك روز كه با سرور، يكي از همزنجيرانم، صحبت ميكردم بهاو گفتم نميفهمم چرا اين شكنجهگر اسم خودش را مسعود گذاشته؟ سرور گفت او ميخواهد اين نام را لوث كند و عشق ما به مسعود را مخدوش كند، يكبار وقتي يكي از بچهها را شلاق ميزد نوار سرود ميليشيا را گذاشته بود و صداي ضبط را هم تا حد كركنندهيي بلند كرده بود ، با هر كابلي كه ميزد ميگفت: خب ”خيز و سنگر به سنگر ميليشيا! اما ميليشيا الان در چنگ ما هستي!“ همين بازجويان و شكنجهگران حتي در فاصله سالهاي 57تا60 كه مجاهدين فقط اجازه فعاليت سياسي ميخواستند و بهرغم اين كه هرروز به خانهها و مراكزشان حمله ميشد و هر از گاهي يكي از ميليشياهايشان را به شهادت ميرساندند، و مقابله به مثل نميكردند، معتقد بودند كه بايد آنها را دستگير كرد و اجازه كوچكترين فعاليتي به آنها نداد. عزت شاهي (كه رئيس كميته مركز و از آموزشدهندگان شكنجه در اوين بود) در كتاب خاطرات خود بارها بهاين مسألهاشاره ميكند، و با بلاهت تمام، از جمله مينويسد: «پاتوق آنها در خانه ابريشمچي در خيابان ايران بود ، بيشتر شبها سران مجاهدين آنجا جمع ميشدند ، چندين مرتبه به آقايان گفتم شما اجازه بدهيد ما بريزيم به آنجا و اينها را بگيريم و بياوريمشان و باهاشان صحبت کنيم ، چند مدت نگهشان داريم به راه خواهند آمد ، اما موافقت نکردند». اگر از تجربه ساليان بعد، تا همين الان، بگذريم كه پس از آن همه «ريختن و گرفتن» مجاهدين چقدر «به راه آمدني» بودند؛ معناي حرف اين شكنجهگر سفاك كه بلاهت و شقاوت را به عنوان دو مميزه خاص خودش به ثبت رسانيده بسيار روشن است. او كه بهاعتراف خودش (در همان كتاب خاطراتش) در كمتر از سه سال 1300مجاهد و مبارز را دستگير و بهاوين يا شكنجهگاههاي ديگر تحويل دادهاست با زبان بسيار گويا به «آقايان ديگر» انتقاد ميكند كه چرا از همان اول بنا اول مجاهدين را نگرفتند و نزدند و اعدام نكردند. به عبارت روشنتر اين عده همان فرجه دو سال و چند ماهي را هم، كه خميني بالاجبار تحمل كرد، قبول نداشتند.
عزت شاهي و دار و دستة شكنجهگران نسل اول از همان روز اول حاكميت خود به برخورد سركوبگرانه خونين با وحشيگري نوع آخوندي با مجاهدين و مخالفان خودشان معتقد بودند. و در اين مسير از انجام هيچ جنايتي دريغ نكردند. آنها در اين امر به قدري مصر بودند كه بلافاصله پس از حاكميت، حتي از به خدمت گرفتن ساواكيها و شكنجهگران رژيم قبل براي شكنجهكردن مجاهدان و مبارزان دريغ نكردند. در اين مورد، كه يكي از كثيفترين كارهاي آنان بود، گزارشهاي بسياري موجود است. كه به يكي از آنها اشاره ميكنيم. محمد كشاورز معاون ساواك آستارا بود. او بعد از انقلاب دستگير شد و مدتي را در زندان به سر برد. اما پس از چندي به خدمت شكنجهگران جديد در آمد و در زندان اوين به بازجويي و شكنجهاسيران پرداخت. (نشريهاتحاديهانجمنهاي دانشجويان مسلمان شماره 394، سال1366) همانطور كهاشاره شد از اين قبيل پيوندهاي شكنجهگرهاي دو نظام! نمونهها بسيار بودهاند. بسياري از زندانيان دهه 1360 زندان اوين، امير سلاميان ساواكي سابق را به خوبي ميشناسند كه چگونه ضمن شكنجهاسيران يكي از عوامل اجرايي اعدامها در اوين بود.
بنابراين بايد نتيجه گرفت كه شكنجهگران در راه و تازه به دوران رسيدهيي چون عزت شاهي و محمد كچويي اگر سركوب بيشتري نكردند صرفاً بهاين دليل بودهاست كه به صورت واقعي توانش را نداشتهاند. والّا در درون شكنجهگاهها، به ويژه بعد از 30خرداد60 كردند هر آن چه را كه ميخواستند و ميتوانستند. بي هيچ دريغي ازسبعيت در حق زندانيان و اسيران.
دو نمونهاز اين بربريت عريان را در حق دو زن مجاهد خلق را ميآوريم:
ربابه بوداغي مجاهدي بود كه در سال61 در جريان يك درگيري مسلحانه سه گلوله خورد و بعد از مجروح شدن دستگير و به زندان هشتپر برده شد. خودش گفتهاست: «مرا كه زخميبودم به زندان ”هشتپر” بردند و براي گرفتن اطلاعات درباره همسرم و درباره سازمان ”مجاهدين”، به مدت سه روز شكنجهام كردند. بعد به زندان رشت انتقالم داده و به سلول شماره2 انداختند. گلوله را از معدهام خارج كردند ولي جاي زخم را باز گذاشتند. معدهام خونريزي ميكرد و براي من سخت بود در مورد قضاي حاجت، خود را كنترل كنم. شكنجه 30روز ادامه يافت...». ربابه در ادامه گفتهاست: « با كابل مرا ميزدند تا بدانند همسرم در كجا مخفي شدهاست. از من نام هواداران سازمان ”مجاهدين” را ميخواستند. آن قدر ميزدند تا بيهوش ميشدم. شكنجه شب و روز اعمال ميشد. نيمهشبها مرا براي ادامه زدن و شوك از سلول بيرون ميبردند. از جمله جلاداني كه نامشان را بعدها از طريق ديگر زندانيان دانستم: طاقي سرپناه، جلادي كه نيمهشبها ما را از سلول بيرون ميآورد تا شكنجهمان كند. ديگري فلاح نام دارد كه مسئول زندان رشت است. و رضائي و الهي و سرشوق كه بعدها دادستان خرمآباد شد. اين آخري شماري از زندانيان را شخصاً اعدام كرد. از جمله دختران جواني به نامهاي تهمينه شاكري و مهناز پوستزاده كه قبل از اجراي حكم اعدام به آنها تجاوز كردند» بعد از سه هفته ربابه را با اين وضع اسفبار به تهران ميفرستند. او را براي معالجه به مثلاً بهداري منتقل ميكنند و او ميگويد: «در واقع ب_خشي براي درمان وجود نداشت، بخشي براي شكنجه بود. در آنجا بود كه ”هاجر” را ديدم. روي تخت افتاده و پاهايش آويزان بود. ورم كف پاهايش را پوشانده بود. همانجا ”زهره” و ”نسرين” را نيز ديدم. ”هاجر” بعدها به من خبر داد كه نسرين زير شكنجه فوت كرد. در اتاق مجاور دختري بود كه بعدها فهميدم اسمش ”منصوره” بود. از شدت شكنجه فرياد ميكشيد. يك روز حدود ساعت چهار بعدازظهر به چشم خودم ديدم كه جسدش را از اتاق بيرون ميبرند.
از ”بخش درمان” به زندان اوين منتقلم كردند. براي توصيف فجايعي كه بر سرم آمد و يا شاهد آنها بودم به سختي ميتوانم واژههايي بيابم و يا وقت كفايت كند. اولين جلادي كهاز من بازجويي كرد، اسمش صالح بود. گرچه حدوداً 25ساله بود، اما «دوره ديده» به نظر ميرسيد، انگار كهاز چند سال پيش كارش اين بودهاست. قسيالقلب بود، شكنجه ميكرد، داد و فرياد راه ميانداخت و تهديد ميكرد. صالح تا ميتوانست مرا شكنجه كرد. سپس دستور داد مرا به طبقة پائين در بخش 209 كه داراي 19 قسمت است و پاسداران بر آن نظارت ميكنند منتقل سازند. صداي زندانياني را كه زير شكنجه ناله ميكردند، ميشنيدم. زندانيان را ميديدم كه در راهرو ايستاده و منتظر ورود بهاتاقهاي شكنجه هستند. راهرو پر از زنداني بود، زن و مرد و پير و كودك».
شاهد دوم اعظم رياحي(همان هاجر كه ربابه بهاو اشاره كرد) نام دارد. او نيز در سال 61 به جرم هواداري از مجاهدين در تهران دستگير شدهاست.
او ميگويد: «مرا به زندان «اوين» بردند. چشمانم را بستند و با مشتو لگد به جانم افتادند.
در بخش “2“ بودم. جلادان كه شنيعترين شكنجهها را عليه من اعمال كردند، 9نفر بودند از جمله 3 آخوند، كه بعدها فهميدم اسم يكي از آنها مهدي و ديگري اسماعيل و سوميمصطفي بودهاست.
سپس چشمبسته مرا پيش “آخوند“ي بردند كه مرا محكوم به شلاق خوردن تا مرگ كرد. بعد مرا بهاتاق شكنجه بردند و روي تخت انداختند و دست و پايم را بسته و به جانم افتادند. در حالي كه عدهيي مرا ميزدند، عده ديگري از من ميخواستند به ”رجوي” فحش بدهم و از من ميخواستند جاي شوهرم را به آنان بگويم. سپس مدت كمي دست از زدن كشيدند، چون از سرتاسر بدنم خون جاري بود. ناخنهايم را كشيدند. چشمانم باد كرده بود. چند دندانم شكست. در كفپاهايم آثار شكنجه ديده ميشود. از هوش رفتم. ولي جلادان با به هوش آوردنم، كارشان را از سر گرفته و از من خواستند كه در اتاق راه بروم. قادر به راه رفتن نبودم. همه جاي بدنم خونريزي ميكرد. آنگاه مرا به “بخش درمان“ بردند.
در اين بخش صحنه هولناكي ديده ميشد. همهجا آغشته به خون بود. هر زنداني داستان هولناك و فجيعي داشت. از جمله مادري كه ملكتاج حكيمينام داشت و حدوداً 45ساله بود. بر اثر شكنجه، انگشتان هر دو پايش قطع شده بود. به نظر ميرسيد كه كفپاهايش بر اثر شكنجه جراحات سختي برداشتهاند تا جايي كه شيخالاسلامزاده(دكتر وزير بهداري زمان شاه كه در اوين به خدمت لاجوردي درآمد و نقش بسيار كثيفي در شكنجه زندانيان بازي كرد) ناچار به قطع انگشتان پاهايش شد. اين مادر دو بار مورد تجاوز قرار گرفت. او از شدت شكنجه، شنوايي و بينايي خود را از دست داد. و سرانجام در ارديبهشت63 اعدام شد. جلادي كهاو را شكنجه ميكرد، «سعيد» نام داشت...در آن بخش دختري به نام «صغري» را ديدم. وي از جنوب تهران و 17ساله بود. او را مورد تجاوز قرار داده بودند و در نتيجه حواس خود را از دست داده بود. با ديگر زندانيان حرف نميزد. در خود فرو رفته بود. صغري در زندان مُرد. ليست قربانيان طولاني است. مثلاً منصوره يزدي حالش آن قدر بد شد كه دچار جنون شد و بنوبه خود در زندان مُرد. نام شكنجهگر او محمودي بود. از ديگر قربانياني كه ديدم، يكي هم معصومه عضدانلو بود. اين يكي بر اثر دو گلولهيي كه به صورت و ناحيه گردنش اصابت كرده بود، قسمتي از صورتش فلج شده بود. معصومه وقتي دستگير شد، باردار بود، ولي اين امر باعث نشد كه جلادانش او را شكنجه نكنند. معصومه هم در سال61، اعدام شد. قرباني ديگري را در اين جهنم ديدم كهاسمش «شهلا حريريمطلق» و همسر يكي از نزديكان به رژيم، به نام دكتر فاضل بود. شهلا از هواداران سازمان «مجاهدين» بود. شهلا شكنجه شد و در بينياش ميخ كوبيدند و وقتي از هوش رفت، روي او آبسرد ريختند تا دوباره شكنجهاش كنند...دانشآموزي را به نام سيما حكيممعاني، شانهاش را شكستند و بهاو تجاوز كردند و سپس اعدامش كردند. هاجر كرميرباطي نيز همين سرنوشت را داشت. او پزشك بيمارستان فيروزگر بود كه در اوايل 63 اعدامش كردند، زيرا حاضر نشده بود به تلويزيون رژيم رفته و مجيز خميني را بگويد. (نقل از نشريهاتحاديه 9آذر65 در گفتگو با نشريهالدستور. يادآوري ميكنيم كه دو شاهد فوق پس از آزادي از زندان به صف مقاومت پيوستند. ربابه بوداغي در جريان عمليات فروغ جاويدان به شهادت رسيد و اعظم هم اكنون از رزمندگان مستقر در اشرف است)
اعظم رياحي در مصاحبههاي افشاگرانه ديگر خود، از جمله با فرانكفورتروندشاو (20اسفند1365) دو تن از شكنجهگران خود را معرفي كردكه بعدها آنها راشناخت. اين روزنامه در گزارش خود پس از صحبت با اعظم نوشت: «جالب توجهاست كه مقامهاي عاليرتبهاكثراً در شكنجهكردن حضور دارند». او عقيده دارد كه 2نفر از آنها را شناختهاست: هادي نجفآبادي از نزديكان رفسنجاني رئيس مجلس. او بايستي با مشاور امنيتي سابق آمريكا، رابرت مكفارلن دربارهارسال سلاح معامله كرده باشد و هادي خامنهاي، برادر علي خامنهاي رئيسجمهور رژيم. ”من خودم ديدم كه وي در تجاوز كردن حضور داشت. او تقريباً يكي از خشنترينشان بودهاست”»
همانطور كه ملاحظه ميشود، فصل مشترك تمام گزارشها ضديت هيستريك آنان با مجاهدين است؛ و از اين نظر تفاوتي بين شكنجه نوع باند لاجوردي و يا باند پاسداران مجاهدين انقلاب اسلامي وجود نداشتهاست.
شكنجهگران اين دو جريان هرچند از طريق اعمال وحشيانهترين و خشنترين شكنجهها بيشترين خدمات را به آخوندها كردند، اما با تحولات سياسي سالهاي بعد ديگر كارآيي خود را در شكنجهگاهها از دست دادند. لذا نظام شكنجه آخوندي، خود خميني و بعد خامنهاي، آنها را به بخشهاي ديگر منتقل كرد تا هم جا براي عناصر نسل دوم باز شود و هم ساير نهادها و سازمانهاي رژيم با دستان «خون آلود» مديريت «شكنجهگراني حرفهيي» بهتر اداره شود.
روند شكلگيري نظام شكنجه آخوندي:
اما ضمناً توليد شكنجهگر رابطه مستقيم دارد با شكلگيري نظام شكنجه و اطلاعاتي رژيم آخوندي. اين مقوله هم روندي است از بيشكلي مطلق تا سازمانيافتگي و پيچيدگي.وقتي از بي شكلي مطلق ميگوييم اولين خصوصيت آن آنارشيسم و ملوك الطوائفي و خان خاني است، و وقتي از سازمانيافتگي و پيچيدگي سخن ميگوييم بهاين معناست كه نظام شكنجه در دستگاه آخوندها سر و صاحبي پيدا كردهاست و حتي بنا به ضرورتهاي سياسي وظايف ديگري به آن اضافه شده و رابطه بين ارگانهاي متعددش نظم و نظام يافتهاست.
در ابتداي انقلاب، پس از سقوط ساواك و ارگانهاي اطلاعاتي شاه، آخوندها داراي هيچ ارگاني براي ادارهامور شكنجهگري و اطلاعاتي خود نبودند، هر يك از نودولتان با جمع كردن چند نفري به دور خود به فكر اين بودند تا با دستگيري مقامات گذشته به آب و ناني برسند، يا در ارگانهايي كه هنوز شكل هم نيافته بود، از قبيل سپاه و كميته، جايي براي خود پيدا كنند و يا وسيلهيي براي باج خواهي و تلكه كردن از اين و آن داشته باشند، دزديهاي و در واقع غارتهايي كه در اين دوران شد بسيار است و خاطرات آن را هنوز بسياري كسان نقل ميكنند، در بلبشوي اوليه پيروزي برخي نيز به مراكز اطلاعاتي و اسناد مهم اطلاعاتي دست يافتند، آنها هم سعي داشتند اسناد ساواك را به دست بياورند تا يا جا پاهاي آلوده خود را از بين ببرند و يا مداركي براي پرونده سازي افراد، گروههاي سياسي ديگر و يا حتي رقباي خود به دست آورند، اسناد ساواك دست بسيار از نودولتان حكومتي را رو ميكرد و پردهاز ضعفها و خيانتها، و سازشها و بند وبستهايشان برميداشت، آخوندها به خصوص در اين مورد حافظهيي بسيار قوي و حواسي بسيار جمع داشتند، در گرماگرم پيروزيهاي اوليه بسياري را كه حتي وجودشان براي فاش ساختن روابط آنها با ساواك بود از بين بردند و بسياري اسناد افشاگر بالكل گم شد و هيچ كس ندانست برسر آن چه آمدهاست. نگاهي به خاطرات ارتشبد فردوست در اين زمينه بسيار روشنگر است. در خاطرات او ما مطلقاً هيچ چيز درباره روابط شاه و دربار با آخوندها نمييابيم. در حالي همگان از روابط بسيار گرم ساواك با بسياري از آخوندها، كه هم اكنون برسر كار هستند، با خبرند. لذا خواننده به خوبي متوجه ميشود كه تمامياطلاعات و فصلهاي مربوط به آخوندها بالكل حذف شدهاست. در اين زمينه عبدالله شهبازي، تودهيي دستگير شده كه بالكل به خدمت آخوندها درآمد، كار خود را در تدوين و نگارش خاطرات فردوست با موفقيت انجام دادهاست.
به همين دليل ميبينيم كه بعد از گذشت نزديك به سه دههاز حاكميت آخوندها يك ليست كامل از اسامي ساواكيهاي زمان شاه منتشر نشدهاست، به رغم هارت و پورتهاي بسيار، اطلاعات مربوط به شكنجهشدگان مجاهد و مبارز و يا شكنجهگران و بازجويان، حتي لو رفته، ساواك همچنان در خفا است و كسي به درستي خبر ندارد كه چه برسر آن مدارك و اسناد آمدهاست.
حضور گسترده لومپنها و چاقوكشان در كميتهها:
ويژگي بارز عملكرد رژيم در اين دوره، سركوب است. خميني و رهبران رژيم روي عنصر چماقداري و سركوب عريان كوك هستند. كساني هم كه در آن دوره ميتوانند اين خواسته را تأمين كنند عمدتاً «لومپنها» هستند. حضور گسترده لومپنها و چاقوكشان در كميتهها از همين ضرورت ناشي ميشد.
براي روشن شدن بحث بخشي از يكي از مقالات كتاب جنايتهاي پنهان (به همين قلم) را در همين باره عيناً نقل ميكنيم. در فصل «كابوسهاي مدهش» كتاب يادشده پيرامون باندهاي سركوبگر وابسته به دولت ميخوانيم: «اين باندها نه تنها در تهران كه در كليه شهرستانها اغلب در زير چتر حمايت يك آخوند، تشكيل و با دست باز هر جنايتي را مرتكب ميشدند. عناصر اجرايي آنها نيز اغلب لومپنهاي شناختهشده و بدنام بودند.
”چادر وحدت”ي هاي جلو دانشگاه تهران يكي از اين دست باندها بودند. آنها بههر تظاهرات و تجمع و يا حتي كتابفروشيها و يا افراد مختلف، به بهانههاي واهي حمله ميكردند و با قمه و دشنه و گزليك هر كه را ميخواستند مضروب و مصدوم ميكردند. سرنخ همهشان هم بهحزب چماقداران تحت رياست اسدالله بادامچيان و نهايتاً بهبهشتي ميرسيد.
باندهاي تحت حمايت هادي غفاري نيز دستكمي از چادر وحدتيها نداشتند و حتي در بسياري موارد هادي غفاري خودش با ژ3 و كلت در ميان آنها ظاهر ميشد و بهتيراندازي ميپرداخت. تهران از اين نوع باندهاي سياه فاشيستي پر بود. اما در هر شهر و شهرستان هم با نمونههاي مشابهي روبهرو بوديم.
فيالمثل در رودسر يكي از همين باندهاي سياهاسم خودش را گذاشتهبود «گروه 72تن». در كرمانشاه همين نوع جانوران تحت نام گروه «شيت» عمل ميكردند. در همدان باند مشابه با چماقداري يك عنصر بدنام بهنام ناصر سياه، زير نظارت سعيد اسلامي و علي آقامحمدي و اعلمي حاكم شرع وقت شهر عمل ميكردند. اما عملكرد همه آنها يكي بود. حمله بهمخالفان و در رأس همه مجاهدين. مثلاً براساس يك گزارش، يكي از همين باندهاي سياه كه در محله باقرآباد رشت با تقويت مالي و حمايت هادي غفاري فعاليت ميكرد، كارش ربودن ميليشياهاي نوجوان و مضروب و مصدوم كردن آنها بود. براساس اين گزارش: «آنها با تبر و چاقو بهصورتي وحشيانه بههواداران حمله، و در روز روشن آنها را مجروح ميكردند. يكبار دو تن از ميليشياها را دستگير كرده و بهمسجد محل تجمعشان بردند و بهقدري آنها را كتك زدند كه خون از سراپايشان ميريخت”. در گزارش ديگري از رشت از يك باند فاشيستي به نام ”گروه فرشيد اباذري” نام برده شدهاست. در اين گزارش گوشهيي ازعملكرد اين باند چنين آمدهاست:”فرشيد سردستةآنها بود. فالانژهاي شناختهشده ديگري مانند رحيم و كريم اسلامپرست، بهمن توتن( تايتان)، هم در اين گروه بودند. آنها با چاقو بهاجتماعات و دكههاي روزنامه فروشي ميليشياها حمله ميكردند و آنها را مضروب و مصدوم مينمودند. شهادت احمد گنجهاي ميليشياي نوجوان كار آنها بود. او را كشتند و با بستن وزنه به پايش، او را در سد تاريك منجيل انداختند”. نظير همين جنايت در خمين تكرار شد. رضا حامدي، هوادار مجاهدين، هنگام بازگشت از كتاب فروشي محل كارش توسط ”گروه توحيدي حدود” به رگبار بسته و مجروح شد. قاتلان براي سرپوش گذاشتن بر روي جنايت خود شايع كردند كهاو تصادف كرده و او را بهاراك منتقل كردند. رضا در بين راه براثر شدت جراحات به شهادت رسيد. در سردخانة اراك مجاهد شهيد مرتضي حمزه لوئيان، كه در سالهاي بعد در جريان عمليات فروغ به شهادت رسيد، عكس سينة مجروح رضا را گرفت. در همان ايام اين عكس در نشريه مجاهد منتشر شد. جاي 5گلوله بر روي سينه و شكم رضا ديده ميشد.
اين روند در سالهاي بعد نيز ادامه داشت. گزارش تكاندهندهيي از فسا در دست است كه بسيار قابل توجهاست. نويسندهاين گزارش يك مجاهد زنداني بوده كه در ابتدا بهدلايلي پروندهاش لو نرفتهاست. خود گزارش بهاندازه كافي گوياست و ما را از هر گونه توضيحي بينياز ميكند. در اين گزارش آمدهاست: «در بهمن60 در زندان سپاه فسا بودم. ساعت 4بعدازظهر ناگهان در سلولم باز شد و يك مرد ريشو با ابروهاي بههم پيوسته و پر پشت را بهسلولم آوردند. اول فكر كردم يك قاتل يا قاچاقچي است. ساعتي بعد، از من پرسيد: ”منافق كه نيستي؟” گفتم: ”نه”. پرسيد: ”پس براي چي زنداني هستي؟” گفتم: ”با يك نفر دعوايم شده”.
طرف مقداري خيالش راحت شد. آن روز سالگرد يكي از عمليات رژيم در جبهههاي جنگ بود. او برايم تعريف كرد كه در چند عمليات شركت داشته و چگونهاسيران عراقي را كه بهاو سپردهبودند بهپشت جبهه برده و همهشان را بهرگبار بسته و كشتهاست. اين را كه گفت فهميدم از آن فالانژهاي دو آتشه و جنايتكار است. اما هنوز نميدانستم چرا بهزندان افتاده. زماني كه بهدستشويي رفت از نگهبان، اتهام او را پرسيدم. نگهبان گفت: ”او فقط يك اشتباه كرده!”. وقتي برگشت سر صحبت را با او بازكردم. تعريف كرد كه در سپاه جهرم كار ميكند و پاسدار است. بعد گفت عضو ”گروه قنات” بودهاست. پرسيدم گروه قنات ديگر چه گروهي است؟ گفت: ”گروه قنات بعد از 30خرداد در جهرم از افراد حزباللهي تشكيل شد كه كارشان شكار منافقين بود. هرجا منافقي را پيدا ميكرديم اول او را با چاقو ميزديم تا كاملاً از حال برود. بعد او را برميداشتيم بهبيابانها ميبرديم و او را تعزير ميكرديم. يكبار منافقي را كهاز زندان سپاه آزاد شدهبود، گرفتيم و بهبيابان برديم. اول، طوري زديمش كه بيحال شد. قرارمان اين بود كه طرف را سريع نكُشيم. رفتيم دو تا جيپ آورديم و هركدام ازپاهايش را بهيك جيپ بستيم. بعد دو جيپ در جهت عكس هم، با سرعت خيلي كم، شروع كردند بهحركت. هي عقب رفتيم، جلو آمديم. بعد از يك ساعت، يكدفعه سرعت ماشينها را زياد كرديم. طرف شقه شد و هر شقهاش را بهيك قنات انداختيم.
بار ديگر جلو يك سينما يك منافق را بهدام انداختيم. يكي از بچهها يك قمه را تا دسته در كمر او فرو برد. بقيه هم بهسرعت جسد نيمه جان او را داخل يك ماشين انداختند و بهبيابان برديم. هر كس كاري ميكرد. يكي با چاقو دست منافق را ميبريد، يكي چشمش را از حدقه در ميآورد، يكي گوشش را ميبريد. آخر سر هم جسدش را در يك قنات انداختيم».
من كهاز تعجب خشكم زده بود پرسيدم: ”آيا از اين كارهاي شما سپاه و دولت و ساير مراكز هم خبر داشتند؟”. طرف خنديد و گفت: ”پس چي؟ چندبار جسد يك منافق را بهپشت جيپ بستيم و توي خيابانها كشيديم تا عبرت بقيه شود”. پرسيدم: ”چند منافق را همينطوري دستگير كردهايد؟” گفت: ”14نفر را بههمين صورت كشتهايم اما پانزدهمين نفر را اشتباهي كشتيم. همين باعث شد كه دستگيرمان كردند. چون او يك منافق بود كه در زندان بهسپاه قول همكاري داده بود و ما خبر نداشتيم. سپاه براي دستگيري يك عده ديگر او را آزاد كرد و ما در همان جلو در زندان او را دستگير كرديم و برديم توي بيابان كشتيمش. بعد كه سپاه فهميد بهما گفتند: ”آن 14نفر پيشكشتان اما اين يكي كهاز خودمان بود. در نتيجه 25نفرمان را دستگير كردند. همگي، يا از سپاه جهرم بوديم يا جهاد سازندگي جهرم. چند نفر هم از بچههاي خوب حزباللهي بودند. البته در سپاه 22نفر را آزاد كردند و الان فقط 3نفر در زندان هستيم”. از او پرسيدم: ”دادگاهاصطهبانات با شما كاري نداشت؟” گفت: ”نه! آقاي فقيهي كار ما را تأييد ميكرد و در سپاه جهرم هم گفتند ما فقط جرم آخريتان را بررسي ميكنيم. تازه يك هيأت از تهران از طرف آيتالله موسوي اردبيلي هم براي رسيدگي بهكار ما آمده و با ما صحبت كرده و گفتهاند كه ناراحت نباشيد ما با خانوادة مقتول صحبت ميكنيم و آنها را راضي ميكنيم، آقاي اردبيلي كه نميتواند علناً از ما حمايت كند…».(كتاب جنايتهاي پنهان صفحه13به بعد)
ليكن به زودي، چه به علت مقاومت مردم عليه چماقداري، و چه به علت رسوائيهاي ناشي از سركوب عريان، رفته رفته ضرورت سازمانيافتگي اين بخش از موجوديت رژيم نيز براي آخوندها به صورت جدي مطرح ميشود، اما تا رسيدن به يك نقطه قابل قبول، همه چيز تابع باند بازيهاي مختلف است، در تهران و شهرستانها، در هركميته يا مركز سپاه، آخوند يا پاسداري ميگيرد و ميبندد و ميزند و هركاري دلش بخواهد ميكند.
دو باندي كه به آنها اشاره كرديم در متن چنين واقعياتي شروع به كار كردند. در آغاز آنها با هم وحدت مطلق دارند، مزاحم هم نميشوند و با توجه به ضعفهاي اجرايي و بيتجربگيهايشان نميتوانستهاند زياد به يكديگر پيله كنند، اما هركدام مراكزي را براي خود در دست ميگيرند، وجه مشترك و غالب فكري هردو جريان ضديت هيستريك با مجاهدين و كينهورزي با آنان بود، اين نكتهاز آن لحاظ قابل توجهاست كه در آينده خواهيم ديد نظام شكنجه و شكنجهگري رژيم اساساً در ضديت با مجاهدين شكل گرفتهاست.
در اين روند از همان روزهاي نخست باند لاجوردي و كچويي بهاوين ميرود و باند فاشيستي ديگر يا به سپاه ميروند و لباس پاسداري ميپوشند و بعدها واحد ضداطلاعات سپاه را شكل ميدهند و يا بهاعتراف خودشان اولين خانههاي امن را، كه در واقع شكنجهگاههاي مخفي رژيم هستند، ميسازند.
به روند وحدت و تضاد اين دو جناح در سطور آينده ميپردازيم، اما از آنجا كه مركز اصلي شكنجه در اوين قرار داشته و دارد، براي اجتناب از تحليل صرف قضايا، بهتر است به روند تحولات سيستم شكنجه در اوين، به خصوص بعد از سالهاي 60، توجه كنيم.
شعبههاي بازجويي و شكنجه در اوين:
در مورد شعبههاي مختلف بازجويي و شكنجه در اوين و شكنجهگراني كه در آنجا مشغول بودهاند، نوشتهها وگزارشهاي زيادي موجود است. گردآوري و تكميل اطلاعات آنها كاري بسيار ضروري و سترگ است. ما با اذغان به ناقص بودن كار، سعي ميكنيم برخي اطلاعات پراكنده را سرجمع كنيم:
مسئول شعبه2 شكنجهگري بود به نام حاج اسماعيل او تا سال 1365 رياست اين شعبه را به عهده داشت و در سالهاي بعد از اوين به دادستاني منتقل شد. حاج اسماعيل در سال71 و 72 مسئول برخوردبا زندانيان آزاد شدهيي بود كه براي گرفتن پاسپورت به دادستاني مراجعه ميكردند. از ديگر بازجويان اين شعبه فردي به نام منصوري بود.
شعبه3 و 6 بيشتر مربوط بهافراد غير مذهبي بود. تودهييها در اين دو شعبه و اكثريتها اغلب در شعبه3 بازجويي ميشدند. معروفترين بازجوي اين شعبه جعفر ذاكري بود كه سالهاي بعد در جبهه كشته شد. جعفر ذاكري برادر مجاهد والا مقام ابراهيم ذاكري(كاك صالح) بود.اين جلاد در شكنجه و اعدام مادر مجاهد خود، مادر سكينهاردهالي(معروف به مادر ذاكري) دست داشت.
سربازجوي شعبه6 فردي به نام رحيم بود. يكي از بازجويان سفاك اين شعبه فردي بود به نام ناصر (با نام مستعار مقداد ). حميد تركه، اهل اروميه، يكي ديگر از بازجويان اين شعبه بود كه در سال59 در يكي از شكنجهگاههاي اروميه يك زنداني را زير شكنجه كشته و بعد از آن به تهران منتقل شده بود.
شعبه4، شعبهيي بود كهاز اواخر 62 و 63 و 64 يكي از فعالترين و در عين حال پيچيدهترين شعبههاي اوين بود. رئيس اين شعبه فردي به نام حسين ابراهيمي(با نام مستعار پيشوا)بود. پيشوا در شعبههاي مختلف مانند يك و هفت بازجويي ميكرد. بعد به شعبة4 منتقل شد. او سالهاي بعد، يعني از سال68 به بعد، رئيس اوين شد.
اين شعبه همچنين روي ارتباطات تلفني هواداران و تماسهايي كه با يكديگر ميگرفتند به صورتي نفوذي كار ميكرد، يكي از سربازجويان فعال اين شعبه فردي بود به نام كاظمي.
اندكي درباره مخوفترين شعبه شكنجه در اوين:
اما بار اصلي كار شكنجه در اوين، در شعبه 7 بود. لاجوردي از پيچيدهترين و هارترين شكنجهگران در اين شعبهاستفاده ميكرد. بنا برگزارشها، شعبههاي ديگر اوين اغلب از 4_5شكنجهگر تشكيل شده بود. هريك از اين شكنجهگران، بنا به ضرورت نقش چماق يا حلوا را بازي ميكردند. اما تعدادپرسنل شعبه7 گاهي اوقات به 10شكنجهگر حرفهيي هم ميرسيد.
در گزارش يك زنداني از بندرسته آمدهاست: «سربازجوي شعبه7 فردي به نام اسلاميبود. او را گاهي دكتر و گاهي حاجي صدا ميكردند. او در سال60 در يك درگيري مسلحانه با مجاهدين زخميشده بود و پاي چپش تير خورده و لنگ لنگان راه ميرفت. اسلاميدر سال76-75 (در زمان سعيد امامي) رئيس گمرك تهران شده بود».
در گزارش ديگري ميخوانيم: «دستيار اسلامي، بازجوي جلادي بود به نام علي اصغر فاضل. كه بعد از اسلامي در سال1366 مسئول شعبه7 شد». فاضل در ابتدا مسئول پشتيباني زندان اوين بود. بعد در دادگاهانقلاب اسلامي دستيار لاجوردي شد و تا سال66 در اوين بود و سپس به قسمت امنيت داخلي وزارت اطلاعات منتقل شد. علاوه برآن در پوشش يك دفتر ساختماني در شهرآرا به جاسوسي و كار اطلاعاتي اشتغال داشت» (ستاد فرماندهي مجاهدين در داخل كشور (مجاهد404_2شهريور1377)
در يك گزارش درباره فاضل مي خوانيم: «من به مدت ۹ ماه قبل از کشتار جمعي زندانيان، در سلولهاي انفرادي آسايشگاه زير نظر شعبه ۱۳ (تلفيقي از دادستاني و وزارت اطلاعات) و شعبه۷ بهاتهام فعال بودن در تشکيلات بند و تحرکات اعتراضي بازجويي مي شدم. سربازجوي شعبه ۷ جلادي به نام فاضل از دست پرورده هاي لاجوردي و اسلامي بود. آنهايي که زير دست اين فاشيست بازجويي شدهاند مي فهمند من چي مي گويم، او بهادعاي خودش شکنجه را جزء شعائر مذهبي و براي تقرب به خدا مي دانست، ماه رمضان سال ۶۶ ۱۳ بود که من و مجاهد شهيد اصغر کهنداني را براي بازجويي صدا زدند، قبل از افطار بود که ما وارد شعبه۷ مستقر در ساختمان دادسرا شديم. بعد از گذشت چند دقيقه فاضل کابل به دست از اتاقش بيرون آمد و خطاب به ما گفت: امروز با شما دو منافق کاري ندارم فقط به خاطر اين که ماه مبارک رمضان است و ما همه به درگاه خداوند گنهکار هستيم، صداتون کردم تا به هر نفرتون ۵۰ تا کابل بزنم شايد مقبول افتد و خداوند از سر تقصيرات من بگذرد. حالا اين عنصر رژيم با تفاسيري کهاز او بيان کردم به خود من برگشت گفت «اي کاش نيروهاي ما هم بهاندازهاي که شما سر مواضع نفاق خودتان هستيد ،به نظام معتقد بودند» عجيب به سازمان حسادت مي ورزيد و از اين که تمامي پروژههاي انفعال سازيشان به دليل مقاومت بچه ها به شکست انجاميده بود داشت دق ميکرد».( از قسمت سوم خاطرات رضا شميراني)
شكنجهگر بسيار معروف ديگر اين شعبهاكبر كبيري(با نام مستعار فكور) بود كه گاهي مهندس هم صدايش ميكردند. فكور در سال 64 به رياست زندان اوين رسيد. نفر سوم اين شعبه پيشوا بود كه بعدها به رياست شعبه4 رسيد و سركردگي يكي از بزرگترين بخشهاي شكنجه را به عهده گرفت. يكي ديگر از معروفترين شكنجهگران اوين در سالهاي 64 و 65 فروتن بود كه مدتي هم رياست زندانهاي اوين و گوهردشت را به عهده داشت.
برخي از باز جويان شناخته شده و معروف ديگر اين شعبه عبارت بودند از:
امير تهراني با نام مستعار رئوف (او پاسداري سفاك بود كه بعدها به شعبه3 منتقل شد)، حاج محمد راستگو، حاجي اسدي، يوسف اثنيعشري(كه مدتي كمك بازجو بود و بعد به شعبه4 منتقل شد)، و فردي با نام مستعار قدير.
حميد طلوعي سربازجوي جلاد شعبه8 بود كه بازجويي از پيروان اديان ديگر به خصوص بهاييها را پيگيري ميكرد. معاون او در اين مورد فردي به نام محمدرضا بود.
شكنجهگران و بازجويان ديگري هم بودند كه هريك سوابق و ريشههاي متفاوتي دارند. مانند، محمد توانا، سربازجوي وزارت اطلاعات، كه به کميته مشترک رفت و نامش به «34» تغيير کرد. عليرضا آلادپوش و ايرانپور پاسدار بودند. فريبرز فلاح از زندانيان زمان شاه، در جريان اپورتونيستي سال54 به مرتجعان راست پيوسته و بعدها در زمره دار و دسته عزت شاهي بود. او فرد بسيار لومپني بود و مدتي بعد بهاوين آمده و در كنار حاج جوهري فرد (كهاو هم از باند لاجوردي و نام مستعارش مهدوي بود) قرار داشت. جوهري فرد از تجار بازار در ابتدا رياست زندانهاي دادستاني در تهران را به عهده داشت. او در سال68 رئيس زندان قصر شد.
آخوند هادي غفاري هم يكي از بازجوياني بود كه در اوين مرتكب جنايات بي حدي و به خصوص در مورد زنان اسير شد. البتهاو هرچند در رذالت و دريدگي هيچ از لاجوردي كم نداشت اما جزء باند او نبود. او كه در فاصله سالهاي 57تا 60 از سران چماقداري و حمله به ميتينگها بود از قبل دزديهاي بسيار كلانش در بنياد الهادي و به غارت بردن «جوراب استارلايت» ، كه هديه شخص خميني به او بود، به پول و پله بسياري رسيد و در سالهاي بعد نماينده مجلس شد. اين اواخر هم جزء اصلاح طلبان شده و براي باند حاكم شاخ و شانه ميكشد.
در اين جا به طور خاص بايد به وضعيت بازجويي و شكنجه زنان دستگير شدهاشاره كرد. ما به عنوان يك نمونه قسمتي از خاطرات متين كريم، مجاهد از بندرستهيي كه خاطراتش را در كتابي به نام «نبردي براي همه» نوشته نقل مي كنيم . اين نمونهاز هر نظر بسيار گويا است: «در دادستاني اوين يك شعبه خاص وجود داشت كه مخصوص رسيدگي به پروندههاي مجاهدين يا بهقول خودشان كساني بود كه جرائمشان خيلي سنگين است.
شعبه7 علاوه بر كارهايي كه ميكرد، خودش هم براي خودش آوازهيي درست كرده بود. خائنين و زنان پاسدار مسئول بند هم گاهي تهديد ميكردند كهاگر فلان و فلان نكني، سروكارت با شعبه7 خواهد بود.
در داخل بند شايع بود كه هر كس را شعبه7 صدا ميزند كارش تمام است. چون بازجوهاي شكنجهگر خبره در آنجا هستند. يكي ديگر از كراماتي كه به شعبه7 نسبت ميدادند اين بود كه ميگفتند خيال نكنيد فقط شكنجه جسمي ميكنند، بلكه روحيه آدمها را با مهارتي كه در بازجويي دارند، درب و داغان ميكنند.
اما بهطور واقعي آنها هيچ تواني جز همين توحش و درندگي حيواني و انواع گوناگون شكنجه جسمي و تحقير و توهين ضدانساني نداشتند. در هيچ احضاري بهاين شعبه نبود كه جز تحقير و توهين براي خردكردن زنداني كه تازه كمترين آزارها بود شيوه ديگري به كار ببرند. تنها چيزي كه تغيير ميكرد شيوههاي مختلف درهمشكستن زنداني بود.
وقتي ما را به بازجويي ميبردند، از آنجا كه همه چادر و چشمبند داشتيم، گاهي يك خودكار يا يك تكه چوب را ميدادند بهدست آن مردي كه «حاجي» صدايش ميكردند. يكطرف چوب را او به دست داشت و طرف ديگر را نفر اول ميگرفت. پشت سر نفر اول يكبهيك چادر نفر جلويي را ميگرفتيم و ميرفتيم.
از آنجا كه چشممان بسته بود، بارها زمين ميخورديم و دوباره بلند ميشديم تا برسيم. بهخصوص در بازگشت كه بيشتر بچهها پاهايشان آشولاش بود، اصلاً نميفهميديم چطوري به بند ميرسيم. مسيري بود پر از زمينخوردنها و كشانكشان رفتن. هميشه در ترددهاي داخل زندان بهطور ثابت چشمبند داشتيم.
نحوه بازجويي از من در شعبه7 هربار مختصري تغيير ميكرد. اوايل اطلاعات و چارت تشكيلات را ميخواستند. چون نداشتم و ميگفتم ندارم، بعد از مدتها شكنجه و كتكزدن ديگر قانع شده بودند كه ندارم. بعد از مدتي دوبارهاطلاعات تشكيلات بند را ميخواستند. بهنظر ميرسيد بيش از اينكه دنبال اطلاعات مشخصي باشند، فقط شكنجه ميكردند و كينهشان را تخليه ميكردند. مسألهاصلي آنها بهدست آوردن يك اطلاعات مشخص نبود بلكه درهمشكستن زنداني بود.
رفتارشان با زنان مجاهد گوياي درماندگيشان بود، از طرفي با تحقير و حرفهاي زشت سعي ميكردند روحيهها را داغان كنند. دستشان با حكمي كه خميني دجال داده بود براي هر برخورد و رفتاري با زنان زنداني باز شده بود. با همه دعاوي شرعي و اسلامي كه داشتند و به آن پيرمرد براي اينكه دستش بهدست زنان زنداني نخورد، چوب ميدادند، در اتاق شكنجه و بازجويي، زني را كه حاضر نميشد خودش روي تخت قرار بگيرد تا شلاق بخورد، بغل ميكردند و روي تخت ميانداختند.
شرعيات آخوندي و حجاب و بدحجابي كه در خيابانها بهخاطرش زنان را به شلاق ميبندند، در شعبه7 هيچ محلي از اعراب نداشت. يكبار كه در جريان بازجويي موهاي يكي از زنان مجاهد از زير روسريش كنار رفته بود و خودش بهخاطر چشمبند چيزي نميديده، يكي از بازجوها دستهيي از موهايش را بهدست گرفته و او را با شدت بهگوشهاتاق پرت كرده و گفته بود: چرا موهايت پيدا شده؟ چادرت را درست كن! اين چه وضعي است؟
وقتي روي تخت شكنجه ميخواباندند، خبري از شرعيات خميني و محرم و نامحرمي كهاز آن دم ميزدند در كار نبود. بسياري از زنان زنداني هنگاميكه مترصد بازجويي بودند، يك لايه ديگر لباس ميپوشيدند تا بازجوها در جريان شلاقزدن به پاهايشان امكان سوءاستفادههاي كثيف ديگر را نداشته باشند...يكي ديگر از شگردهاي شعبه7 اين بود كه به زنداني مقاوم انگ ديوانگي ميزدند و بر همين اساس او را بايكوت ميكردند. بايكوت يكي از شيوههاي درهمشكستن زنداني بود. به هر زن مجاهدي كه در تحمل شكنجه آنها را بهزانو درآورده بود، ميگفتند تو را نميزنيم تا قهرمان نشوي. ولي بايكوت ميكنيم تا بفهمي! چند جاسوس هم در بند داشتند كه نگذارند هيچكس با فرد بايكوتشده حرف بزند. هركس كمترين اشارهيي به فرد بايكوتشده ميكرد؛ زير شكنجه يا اذيت و آزار ميرفت.
شيوه ديگر در شعبه7 نشاندن در راهرو بازجويي طي ساعتهاي طولاني بود. درحاليكه فرد شكنجههاي ديگران را ميشنيد و زجر ميكشيد، خودش در انتظار ميماند. غايت مطلوب بازجويان شعبه7 آن بود كه خود زنداني بهحرف بيايد و درخواست كند تعيينتكليفش كنند.
در وراي همهاينها جديترين شيوه شكستن زنان در شعبه7، تجاوز جنسي و اعمال زشت و كثيف و حيوانيشان در اين زمينه بود. آنها تصور ميكردند بهاين وسيله تمام شخصيت هر زني را درهم ميشكنند. اين كار را وقتي ميكردند كه در همه شيوههاي شكنجه و آزار يك زن بهزانو درميآمدند. در اين انتقامجويي كور و حيواني به همان زناني كه مورد تجاوز قرار ميدادند، تهمت رفتارهاي غيراخلاقي ميزدند».
در تمام سالهاي شكنجه، در دهه60 در اوين، بايد همپاي لاجوردي از دو جانور وحشي و خونريز به نام مجتبي حلوايي و حاج داوود رحماني نام برد. حاج مجتبي مثلاً معاونت انتظامياوين را به عهده داشت؛ اما يكي از عاملان قسيالقلبي است كه در شكنجه و كشتار اسيران (بهويژه در قتل عام سال67) ناميلعنت زده و ماندگار در تاريخ شكنجه نظام آخوندي خواهد داشت.
نقش حاج محتبي در نظام آخوندي مانند نقش حسيني (محمدعلي شعباني) شكنجهگر زمان شاه در اوين است. همتاي او، از همان باند لاجوردي، حاج داوود رحماني در قزلحصار است. حاج داوود هم مثل حاج محتبي در كشتار و شكنجه مجاهدان و مبارزان از هيچ جنايتي دريغ نكرد.
از مجموع اين قبيل گزارشها روشن ميشود كه سلطه باند لاجوردي منحصر بهاوين نبود. بلكه زندانهايي از قبيل قزلحصار و گوهردشت هم جزء ملك طلق باند لاجوردي بودند. در آنجا اين روح لاجوردي بود كه حاكميت داشت. مرتضي صالحي (با نام مستعار صبحي) كه قبل از انقلاب مغازه لبنياتي در ميدان خراسان داشت رئيس گوهر دشت بود. وي از همين باند اهريمني بود.
بند209 رقيب شعبه7
در سال60 در اوين، بند جديدي شكل گرفت كه محلش بند209 بود. بازجويان اين بند عمدتاً دانشجويان مرتجع از دانشگاههاي مختلف و بهطور خاص از پلي تكنيك تهران بودند. آنها در جريان انقلاب در كميتهها و سپاه نفوذ كردند. اين افراد در آن زمان اغلب اعضاي سازمان مجاهدين انقلاب اسلامي بودند. آنها در نهاد اطلاعات نخستوزيري يا نهادها وكميتههاي تحت نفوذ كساني همچون خسرو قنبري(تهراني) سعيد حجاريان و بهزاد نبوي بودند كار ميكردند. (در اين باره در سطور آينده بيشتر توضيح خواهيم داد)
در گزارش يك زنداني از بندرسته آمدهاست: «مسئول 209 فردي بود با نام مستعار صالح يا مسعود. محمد شريعتمداري (با نام مستعار مهندس) از جمله بازجويان بند209 بود كه در سالهاي بعد، وزير كابينه خاتميشد، فردي ديگري به نام هادي بود كه جثه بزرگي داشت، هادي بازجوي بخش پرسنل هوادار سازمان در ارتش هم بوده، او بازجوي بيشتر همافراني بود كه در جريان پرواز مسعود رجوي دستگير شده و اعدام شدند». در ادامه گزارش ميخوانيم: «در سال 60-61 يك بند كوچك انفرادي در زير ساختمان دادستاني نظامي، واقع در چهارراه قصر، بود كه تعدادي زنداني در آنجا بودند، اين عده تحت نظر 209، و تحت نظر مستقيم هادي بودند. او با نام مستعار 69 تا سالهاي 71-72 در اوين بود و مسئول برخورد با زندانيها بود».
در گزارشهاي ديگر به نامهاي ديگري از شكنجهگران بند209 برميخوريم. در يكي از آنها آمدهاست: «حسن يكي ديگر از بازجويان 209 بود كه بسيار شقي و سنگدل بود و تعداد بسياري را زير شكنجههاي خود كشت. بازجوي ديگر بند209 شكنجهگري بود به نام تقي. او از زندانيان زمان شاه بود كه در زندان پس از جريان اپورتونيستي جزء راستهاي زندان بود. او دانشجو و اهل دماوند بود و در سپاه كار ميكرد. بعدها شنيديم كهاو به جبهه رفته و به علت برخي نارضايتيها خود را به كشتن دادهاست».
در گزارش ديگري آمدهاست: «يكي ديگر از بازجويان209 حسن نام داشت كه قبلاً دانشجو بود. او بسيار سنگدل و جلاد بود و بسياري را يا زير شكنجههاي خود كشت و يا بعد از شكنجههاي وحشيانه به جوخه تيرباران سپرد. از جمله كساني كه توسط همين جلاد كشته شد يكي از هواداران مجاهدين به نام فيروز نجفزاده بود كه در ميدان امام حسين دست فروشي داشت. حسن او را به شدت شكنجه كرد و بعد هم حكم اعدامش را گرفت و او را تيرباران كرد». رحيم عابديني و رضايي (از زندانبانان بند 3000 كه همان كميته مشترك بود) از ديگر بازجويان بند209 بودند. فردي به نام موسي در 209 بود كه كارهاي مثلاً فرهنگي شعبه را انجام ميداد.
موسي واعظي (زماني) نماينده وزارت اطلاعات در اوين و عضو هيأت مرگ در جريان قتل عام زندانيان سياسي در سال67 از همين باند بود. بنابر برخي گزارشها واعظي، از اعضاي انجمن اسلامي تگزاس و از نزديكان محمد هاشمي(برادر رفسنجاني) بود. او در عين حال كه در نهادهاي امنيتي فعال بود به طور همزمان در بند209 اوين به بازجويي و شكنجهاشتغال داشت. برادر وي در وزارت خارجه به كار مشغول بودهاست(در گزارش مشخص نشدهاست كه آيا برادر موسي واعظي همان حسن واعظي عضو گروه فلق از گروههاي تشكيل دهنده سازمان مجاهدين انقلاب اسلامي است يا نه؟ ولي با توجه بهاين كهاعضاي اين گروه، تاجزاده و طيراني و واعظي، عمدتاً از اعضاي انجمن اسلامي آمريكا بودهاند به نظر ميرسد اين موضوع قابل پيگيري باشد).
هرچند دربارة اين شعبه مخوف جنايت و شقاوت گزارشهاي متعددي منتشر شدهاست؛ اما براي درك فضاي آن فشردهيي از يك گزارش مفصل را ميآوريم. گزارش متعلق به خاطرات «دريا هنرمند» است كه خود چند سال در اين بند زنداني بوده و اكنون خاطرات خود را در سايتهاي اينترنتي منتشر كردهاست. در اين گزارش از جمله ميخوانيم: «از در ورودي زندان اوين که وارد ميشويد رو به سمت شمال که حرکت کنيد پس از طي مسافتي نه چندان زياد در سمت چپ به ساختمانهاي بهاصطلاح دادسرا ميرسيد. اين ساختمانها در سالهاي دهه60 محل استقرار شعب بازجويي و شکنجه و بهاصطلاح دادياري و دادسرا و امور اداري زندان اوين و دادستاني و بيدادگاههاي انقلاب بود. پس از عبور از اين ساختمانها در همان سمت چپ اولين ساختماني که بر سر مسير قرار ميگيرد ساختمان بندهاي 209_216_بهداري و آشپزخانهاست. نامگذاري اين بندها آنگونه که بيان ميشد مربوط به شماره تلفن داخلي آنها بود. بند209 در طبقه دو واقع شده بود و در سالهاي دهه 60، تا قبل از تشکيل وزارت اطلاعات، کاملاً در اختيار واحد اطلاعات سپاه پاسداران بود. در آن سالها رقابت شديدي ميان دادستاني انقلاب به رياست لاجوردي و سپاه پاسداران وجود داشت و در اين ميانه سپاه تنها توانسته بود کنترل بند209 را در زندان اوين به چنگ آورد. به دليل همان رقابت شديد که بعضاً به دستهبندي دروني نظام نيز مربوط ميشد، در اکثر موارد دو طرف رقابت، در زندان نيز سعي ميکردند عمليات يکديگر را خنثي کنند. دادستاني سعي داشت هر چه بيشتر افراد بازداشتي توسط خود را مهم جلوه دهد و کار تبليغي بيشتري بر روي ميزان اهميت افراد بازداشتي خود داشته باشد و سپاه نيز از سوي ديگر همين روش را دنبال ميکرد. ليکن از آنجا کهافراد پس از طي دوران قرنطينه و بازجويي و دادگاه براي طي دوران محکوميت در اختيار واحدهاي داخلي بندهاي زندان قرار ميگرفتند لذا دادستاني قدرت اعمال نفوذ بيشتري داشت. چرا که بهاين ترتيب زندانيان پس از طي مراحل پرونده و تکميل آن و صدور احکام زندان براي طي دوران حبس در اختيار نيروهايي قرار ميگرفتند که مستقيماً از عوامل و پادوهاي لاجوردي بودند و بهاين ترتيب زنداني که توسط سپاه دستگير شده بود و کار بازجويي وي عليالظاهر تمام شده بود، به محض انتقال به بندهاي عمومي بلافاصله زير ذرهبين دادستاني قرار ميگرفت و مجدداً بازجويي و شکنجه وي آغاز ميشد… بند 209 داراي 10راهرو بود. در هر يک از اين راهروها 8سلول انفرادي به طول حدود 2متر ونيم، و عرض 1متر و نيم وجود داشت. در هر سلول انفرادي يک روشويي (دستشويي) استيل کوچک و يک توالت فرنگي استيل وجود داشت. سيستم گرمايشي سلولها شوفاژ بود که در محفظهيي مخصوص درون ديوارهاي سيماني سلولها جاسازي شده و روکشي از توري فلزي دسترسي مستقيم به آن را ناممکن ميساخت. دريچهيي شيشهيي هم امکان ورود هوا و نور را از سقف سلول به داخل ممکن ميساخت. در هر سلول، بسته به نوع فعاليت و وضعيت پروندهافراد، استقرار و اسکان آنان ترتيب داده ميشد. در برخي بندها سلولها مطلقاً انفرادي بود و در برخي ديگر از 2نفر تا گاهي موارد حتي 8 الي 10نفر هم اسکان داده ميشدند... سر بازجوي اصلي209 فردي لاغر اندام با نامهاي مستعار صالح مسعود_مسعود صالح و…بود. شدت وحشيگري و خباثت وي نزد زندانياني که کار بازجويي آنها توسط وي انجام شده بود زبانزد همه بود. شيوة رفتار در 209 براي زندانيان مقاوم چنان بود که تمام زندانيان، وقتي با زنداني رستهاز بند209 مواجه ميشدند، ناخودآگاهاز اين که گذارشان به 209 نيفتادهاست شادماني ميکردند. ديگر بازجويان بند 209 کهالبتهاسامي همه مستعار بود عبارت بودند از امير ميثم ياسر محمدرئوفي(رئوف محمد) و چند تن ديگر. شيوه رفتار در 209 چنان بود کهاگر فرد شناخته شده و با شناسايي بازداشت شده بود ابتدا فرد معرف با فرد بازداشت شده مواجهه داده ميشد تا وي را ترغيب بهارائه وبيان اطلاعاتش کند. ولي اگر فرد ناشناس بود يا تمايلي به معرفي خود و بيان اطلاعاتش نداشت شکنجه به سرعت در مورد وي اعمال ميشد. شکنجه رايج و متداول نيز کابل در انواع سايزها بود. کابل قپاني آويزان کردن از سقف با دستهاو پاهاي بسته توپ فوتبال و انفراديهاي طويلالمدت از جمله شکنجههاي رايج و متداول در 209 بود. البته زندانبانان و شکنجهگران اذعان ميکردند براي اعمال شکنجهاز حاکم شرع مجوز شرعي اخذ ميکنند و تمامي ضربات و شکنجههاي اعمال شده را دقيقاً بر اساس حکم صادر شده حاکم شرع اعمال ميکنند…مدت زمان اقامت در 209 ، هم بستگي به وضعيت پرونده و هم رقابتهاي سپاه و دادستاني و ترس سپاهاز نوع مواجهه دادستاني با بازداشتيهاي تکميل پرونده شده توسط سپاه داشت…معروف بود که مقامات ريز و درشت نظام براي بازديد از اين بند تمايل خاصي دارند. زماني که هيأت اعزامي خميني براي بررسي زندانها متشکل از سيد هادي خامنهاي، سيد محمود دعايي و جواد منصوري وارد اوين شده بودند گفته بودند اين بند 209 کجاست کهاين قدر اسم در کردهاست؟… به دليل رقابت، و بهتر بگويم نوعي کينه سپاه و دادستاني نسبت به يکديگر، سپاهيها از يکسو ميکوشيدند به کشفيات و دستگيريها و عمليات خود ابعاد مهمتري ببخشند و از سوي ديگر اين واهمه را داشتند که در صورت تحويل اين افراد به دادستاني بازجويان و تصميمگيرندگان تحت هدايت لاجوردي با آغاز شکنجه و فشار بر روي اين افراد آنها را وادار به بيان برخي مطالب کنند که مستقيماً موجب ضربه خوردن بهاعتبار عملياتي سپاه و تخطئه عمليات آن و محدود و ضعيف کردن حوزه نفوذ سپاه در عمليات عليه نيروهاي اپوزيسيون و بهخصوص مجاهدين خلق شوند…. اکثر بازجويان سپاه و مسئولين بند209 را بر طبق اطلاعات موجود بين زندانيان افراد جوان دانشجويي تشکيل ميدادند که سپاه توانسته بود جذب و بهاين کار بگمارد در صورتي کهاکثر بازجويان دادستاني و عوامل دستاندرکارش افراد بازاري وعادي بودند کهاز هيأتهاي مذهبي محل تردد لاجوردي و دارودستهاش در تهران و شهرستانها جذب شده بودند و فاقد تحصيلات عالي بودند و برخي از آنان، چنان کهاز نوع محاوره و رفتار و اطلاعات ايشان مشخص بود، حتي فاقد تحصيلاتي در حد ديپلم متوسطه بودند. اين موضوع و پايينتر بودن مراتب تحصيلي بازجويان دادستاني نسبت به 209 خود به نوعي عقده دروني نيز براي عوامل دادستاني بدل شده بود که به خودي خود در نوع برخورد با زندانيان نيز مؤثر بود…نوع برخورد زندانبانان نيز با زندانيان متفاوت بود. زندانباني بود که بسيار آهسته حرف ميزد. زندانباني بود که عادت داشت بسيار بلند حرف بزند. شوخي کند و از ديد خودش به زندانيان متلک بگويد. مثلاً در 209 زندانباني بود به نام محسن. جواني بلند بالا و قوي هيکل که گفته ميشد برادرش توسط واحدهاي عملياتي مجاهدين كشته شدهاست. او بسيار جوان بود(شايد حدود 18 تا 20 سال داشت) وي عادت داشت بلند بلند حرف بزند. براي خودش با صداي بلند نوحه بخواند. و برعکس فردي بود به نام سلمان که زندانيان دکتر سلمان صدايش ميکردند.گفته ميشد وي تواب يکي از گروهها (فرقان) بوده که بعداً بريده و وارد سپاه شدهاست و عضو سپاهاست ليکن به دليل سابقه گروهي وي، با اين که به عضويت سپاه درآمده، ولي زنداني است و نميتواند از زندان خارج شود…اتاق شکنجه (يا تعزير) در همان طبقه بالا قرار داشت که در آن انبوهي از کفشهاي رهاشده که در گوني جمعآوري ميشد ديده ميشد. کابلهاي شکنجه در طول و سايزهاي مختلفي وجود داشت که وجه مشترک همه آنها گرهي بود که در يکسر آن کابلها وجود داشت. تختي چوبي و چند پتوي سربازي کثيف آلوده به خون خشکيده زندانيان تحت شکنجه محتويات اتاق شکنجه را شامل ميشد. بر روي ديوار اتاقهاي بازجويي عبارات: اعدام شدم.(با ذکرتاريخ در زير آن) من چيزي نگفتم درود بر مجاهد زنده باد مرگ، وعباراتي از اين دست زياد ديده ميشد. و حتي يکبار شاهد بودم تصوير بزرگي از طراحي نيمرخ چهره دکتر محمد مصدق بر روي ديوار اتاق بازجويي کشيده شده بود. برايم در آن حال جالب بود که فرد طراح چگونه گويي در فراغت کامل و با آسودگي خيال از حيث وقت و مزاحم نداشتن تمامي زواياي چهره دکتر مصدق را به خوبي تصوير کرده بود. و جالبتر آن بود کهاين طرح بيش از نيمي از ديوار اتاق بازجويي را گرفته بود! بازجويان نيز هر کدام خصوصيات خاص خود را داشتند و ظاهراً برحسب توانايي و رتبه و سابقه نوع پروندههاي تحويلي و تخصيص افراد براي بازجويي بهايشان فرق ميکرد. مثلاً معروف بود کهامير و مسعود به شدت خشن هستند و فقط با شکنجه کار خود را انجام ميدهند. ولي محمد رئوفي رفتاري نرمتر و ملايمتر دارد و سعي ميکند ابتدا بهساکن با زنداني برخورد گفتاري و مجاب کردن از راه حرف زدن داشته باشد. ضمن اين که مشخص بود پروندهافراد مهمتر و مقاومتر به مسعود صالح محول ميشد. عمار بينابين اين دو بود و در جايي که تصور ميرفت کار تمام شده خشونت و شکنجه را بيشتر ميکرد و برعکس».
از سالهاي 65 به بعد، كه وزارت اطلاعات شكل گرفت، بيشتر بازجويان بند209 به آن منتقل شدند. محمد شريفزاده (با نام مستعار محمدي) يكي از آنان است كه نامش در جريان قتلهاي زنجيرهيي برسر زبانها افتاد. او در بحبوحه شكنجه و اعدام زندانيان سياسي در سال1360، از گردانندگان بند209 و گروه ضربت209 دادستاني بود.
پروسه شكلگيري و ايجاد دو تشكيلات تقريباً موازي (شعبه7 و بند209) در كنار هم در اوين از بي شكلي مطلق شروع شد. اما در بلوغ خود به رشد تضادهاي غير قابل حلي در درون سيستم اطلاعاتي و شكنجهگري رژيم منجر گرديد.
نخست به ذكر و شرح نام برخي شكنجهگران و سران نهادهاي اطلاعاتي رژيم بپردازيم
اندكي از شكنجهگران و برخي توضيحات
به برخي از شكنجهگران مستقر در اوين از باند لاجوردي ميپردازيم:
1_احمد قديريان: از سال58تا 62 در اوين از افراد باند لاجوردي بود. قديريان در آن روزها سمت «معاون اجرايي دادستاني كل انقلاب و دادسراي انقلاب تهران» را داشت و فرماندهي گروه ضربت دادستاني در زندان اوين به عهدهاو بود. قديريان در سال 59 سرپرست ستاد مبارزه با مواد مخدر شد. او بعد از اوين به سپاه و بيت خامنهاي منتقل شد و اكنون رياست بنياد موسوم به هفت تير را به عهده دارد. مركز اسناد انقلاب اسلامي در معرفي قديريان نوشتهاست: «حاج احمد قديريان بعد از پيروزي انقلاب به دستور آيتالله بهشتي به عنوان معاون اجرايي آيتالله قدوسي در دادستان كل انقلاب مشغول به كار شد. در اين زمان به همراه شهيد لاجوردي نقش مؤثري در برخورد با گروههاي معاند و ضد انقلاب ايفاء كرد».
2_ابوالفضل حيدري: از جمله شكنجهگران باند لاجوردي بود كه در سالهاي دهه1360 در زندان اوين با نام مستعار حسني به شكنجهاسيران اشتغال داشت. او از جملهاعضاي گروه «قتله منصور» بود كه در سال1343 در ارتباط با ترور منصور، نخست وزير شاه، به همراه آخوند انواري و لاجوردي و حاج اماني و…دستگير و به حبس ابد محكوم شد. ابوالفضل حيدري در زندان از نزديكان و پيروان عسكر اولادي بود، و همراهاو در مراسم رفع خطر از جان شاه، كه در بين زندانيان به مراسم «سپاس شاهنشاه» معروف بود شركت كرد و شامل عفو ملوكانه! قرار گرفت و در بهمن1355 آزاد شد. او كه قبل از زندان بارفروش بازار بود، بعد از آزادي به باند لاجوردي پيوست و بهاتفاق برادر ديگرش به نام عزيز حاج حيدري و پسر خواهرشان به نام محمد حاج حيدري در اوين به شكنجهگري پرداختند. بنا به برخي گزارشهاي موجود، حسني، فرماندهي جوخههاي اعدام در اوين را به عهده داشتهاست.
اما دربارهاين شكنجهگر شقي خوب است كهاندكي درنگ كنيم و او را به مثابه يك تن از خيل شكنجهگران مورد كنكاش قرار دهيم. در كتاب «بهاي انسان بودن» كه شرح خاطرات مجاهد از بند رستهاعظم حاج حيدري است درباره سه شكنجهگر زندان اوين شرح گويايي آمدهاست. اين سه تن عبارتند از ابوالفضل، محمد و عزيز حاج حيدري كه برادر و پسران عموي خود اعظم بودهاند. شناخت اعظم از اين سه شكنجهگر بسيار دقيق و عيني است.
محمد، برادر اعظم حاج حيدري است. و اعظم در كتاب خود (فصل اول صفحات 11تا 18 و صفحه 54تا56) دربارة او و دو پسر عموي خود نوشتهاست.
محمد برادر اعظم بعد از پدر بيشترين اتوريته را در خانواده داشته و از مقلدان خميني بودهاست. او نهايت كوشش را كرده كهاعظم را به مجالس وعظ مذهبي سنتي (نظير هيأت صادقيه) ببرد. بعد سعي كردهاو را به يك آخوند شوهر بدهد. اعظم نوشتهاست: «او با اين كه خانه و زندگي جداگانهيي داشت اما هم چنان سلطهاش بر خانه پدري را حفظ كرده بود و از آنجا كه گويي خود را موظف به پاييدن من و نجمه خواهر كوچكم ميدانست كليد در خانه را داشت و وقت و بي وقت بدون اين كه در بزند در خانه را باز ميكرد و سرزده وارد ميشد و ما همواره به طور ناگهاني با حضور آزار دهنده و مزاحم او مواجه بوديم». محمد در زمان شاه با هرگونه فعاليت سياسي مخالف است. اعظم در اين باره نوشتهاست: «در زمان شاه بسيار محافظهكار بودند و در 17شهريور چون خطر جدي بود نه خودشان به صحنه رفتند و نهاجازه دادند ما، اعضاي جوانتر خانوادهاز خانه بيرون برويم» و «روز 17شهريور 1357 من كه تاب ماندن در خانه را نداشتم ، دم در خانهمان ايستاده بودم و گريه ميكردم و از پدر و برادرم ميخواستم كه بگذارند بيرون بروم و به مردم بپيوندم، اما آنها نميگذاشتند و ميگفتند خطر دارد، كشته ميشوي». اما همين آدم ترسو و مرتجع، بعد از پيروزي انقلاب بلافاصله به صف شكنجهگران اوين ميپيوندد و تا بدانجا پيش ميرود كه پس از دستگيري خواهرش بارها بدون كهاين حرفي بزند، بدون صدا در بازجوييهاي چشمبستهاعظم شركت ميكند.
اعظم نوشتهاست: «شايد كنجكاو باشيد كه بدانيد يك دژخيم و شكنجهگر در زندگي عادي و خانوادگي خود چگونه موجودي است. من در صفحات قبلي تا اندازهيي كه ميتوانستم از سردي و بي عاطفگي محمد، نسبت به مادر و خواهرهايش نوشتم. به نظر من او از تمام زنها حتي مادر و خواهرانش متنفر بود. نفرتي ناشي از ايدئؤلوژي خميني كه گويي در وجود محمد حلول كرده و او را مسخ كرده بود…محمد قبل از روي آمدن خميني مريد و مقلد او بود. ولي ميتوانم به جرأت بگويم تا قبل از روي كار آمدن خميني، او به هرحال يك آدم عادي مثل بسياري از آدمهاي اجتماع بود. اين خميني و ايدئولوژي خميني بود كهاو را به ديوي تبديل كرد كهاز شكنجه و كشتن خواهر خودش هم هيچ ابايي نداشته باشد». ديوي كهاعظم به آن اشاره ميكند مثل بازجويان ساواك شاه كراوات زده نيست، بلكه: «در صورت ظاهر او مثل لاجوردي گيوه به پا ميكرد، پيراهن ساده بدون يقه ميپوشيد و يقهاش را كيپ ميبست. كت و شلواري بسيار ساده به تن ميكرد و با ريش و تسبيحي در دست و گردني كج سعي ميكرد قيافه يك آدم خيلي متدين، مظلوم و بياعتنا به زندگي را به خود بگيرد. اما همهاينها رياكاري و فريب بود و پشت اين دجالگريهاي، قلب سياه يك دژخيم و مال ومنال بسياري را كه بعدها شنيدم جمع كرده پنهان كرد».
اعظم پس از دستگيري علاوه با برادر، با دو پسر عموي شكنجهگر خود در اوين برخورد داشته و در اين باره نوشتهاست: «ابوالفضل با نام حسني چهره علني زندان بود. اما عزيز و محمد از بازجوها و شكنجهگراني بودند كه با اسم مستعار و نقاب، بازجويي و شكنجه ميكردند. گاهي كه مرا براي بازجويي ميبردند، ميفهميدم كه بازجوي اصلي و آن كه بالاي سرم ايستاده عزيز يا محمد است، چون از نوع سؤالها مشخص بود كه بازجو اطلاعات ريز خانوادگي دارد، يكبار براي اين كه مطمئن شوم در موقعيتي كه مناسب تشخيص دادم، چشم بندم را بالا زدم و به چشم خودم عزيز جنايتكار را ديدم، او هم مرا ديد و من به خاطر بالا بودن چشم بند و ديدن او، يك هفته تمام شلاق خوردم و به سختي شكنجه شدم». در بخش ديگري از اين نوشته آمدهاست: «(در بند240) يك روز مسئول بند اعلام كرد هيأتي شامل مسئول زندان و همراهانشان براي بازديد ميآيند. همه در اتاقهايمان بنشينيم. من در اتاق يك نشسته بودم كه حسني، مسئول زندان، از اعضاي اين هيأت سرش را داخل اتاق كرد. ديگر هرشك و شبههايي در مورد شكنجهگر بودن او داشتم برطرف شد و برايم اثبات شد كهاو همان ابوالفضل پسر عموي جنايتكارم است. از ديدنش تكان خوردم و از اين كهاسم فاميلم با اين جلاد يكي است، چندشم شد. اگر چه هرگز هيچ سنخيتي با آنها نداشتم و همواره حتي قبل از اين كه هوادار مجاهدين بشوم، به علت فرهنگ و مناسبات ارتجاعي و فاسدشان، از آنها فاصله ميگرفتم. او وقيحانه چشم در چشم من دوخت و سؤال كرد تو كي هستي؟ من هم بهاو نگاه كردم وجواب ندادم. براي دومين بار سؤال كرد. گفتم، اعظم حاج حيدري! با نگاه وقيحانهاش مرا برانداز كرد و با خنده كريهي پرسيد: چكاره هستي؟ جوابش را ندادم. دو مرتبه ديگر تكرار كرد. اما من خيره بهاو نگاه كردم و جوابش را ندادم. بچه ها بهاين مزدور ميگفتند ما مشكل آب حمام داريم، هوا خيلي سرد است و آب گرم نميشود او با همان خنده كريه گفت خدا را شكر كنيد كه همين آب هم هست!»
حيدري هم اكنون در كنار حبيبالله عسگراولادي و حميد رضا ترقي يكي از 5عضو شوراي مركزي كميتهامداد خميني است(مراجعه شود به صفحة390كتاب). او از سال 74 مدير عامل شركت «خدمات صنعتي گستره بهساز» خراسان كه يك شركت نصب آسانسور و پله برقي، و مدير عامل شركت «ركن گستر البرز» كه يك شركت تأسيساتي و ساختماني در استان قزوين ميباشند، است.
3_مرتضي صالحي: با نام مستعار صبحي از سال 61 تا 64 رئيس زندان گوهر دشت بود. صالحي مبتکر انواع شکنجههاي ضد انساني بود کهاغلب منجر به مرگ و يا ديوانگي زنداني ميشد. او از عوامل اصلي تجاوز به زندانيان در گوهردشت بود. صبحي مدتي بر کنار شد، ولي در سال 68 دوباره به رياست زندان گوهردشت رسيد. وي از نزديکان لاجوردي بود.
4_حميد طلوعي: همراه با علوي از شكنجهگران شعبه 10اوين بود. او پيش از انقلاب ساواكي و بعد از انقلاب جزء باند لاجوردي شد و بهاوين رفت. طلوعي مدتي سربازجوي شعبه8 اوين شد. تخصص او در بازجويي و شكنجة بهاييهاي دستگير شده بود.
5_مجيد قدوسي : از پاسداران قديمي اوين و از عوامل شکنجه و اعدام وتجاوز به زندانيان بود. او از سال 63 تا 65 مسئول آموزشگاهاوين بود. سپس حکم دادياري بهاو داده شد. مجيد در سال 68 بعد از شورش مردم در استاديوم آزادي مسئوليت آنجا را به عهده گرفت.
6_محمد خاموشي : از مسئولان سرکوب و شکنجه، وي در گذشته مسئول واحد يک زندان قزلحصار و معاون زندان بود، در همان زمان مسئوليت «قبر »هاي قزلحصار را به عهده داشت، افراد زيادي در آنجا به ناراحتيهاي رواني دچار شدند، وي بعداً از مسئولان گمرک مهرآباد شد.
7_حاج مهدي كربلايي: معاون داخلي اوين در كنار كساني همچون برادران حسين زاده، و حاج جوهري فرد(با نام مستعار مهدوي) همگي از باند لاجوردي بودند كه در سمت مديران و معاونتهاي شكنجهگاههاي مختلف انجام وظيفه ميكردند اما در شكنجه و تيرباران اسيران نيز فعالانه شركت داشتند.
حاج كربلايي فردي بسيار فاسد و دريده بود. محمود رؤيايي، زنداني مجاهد از بند رسته، در جلد پنجم خاطرات خود، به نام ياد ياران، دربارة حاج كربلايي نوشتهاست: «حاج كربلايي علاوه بر فحاشي و انواع دريدگي و رذالت، در موارد بسياري به خواهر و مادر زنداني پيشنهاد صيغه و ازدواج موقت! در ازاي آزادي عزيزشان را داده بود».
خواهر يكي از تيربارانشدگان نيز سالها بعد نوشتهاست وقتي كه به محل شكنجهها برروي بدن برادر اعدام شدهاش به حاج كربلايي اعتراض كردهاو با افتخار و طعنه گفتهاست: «نگران جاي شكنجههايش نباشيد خيالتان راحت، گلوله را به همان جاي شكنجهها زديم» (سايت ايران امروز_انگار همين ديروز بود!_عفت ماهباز ).
او با تعداد ديگري از بازاريان باند لاجوردي از جمله حاج شيريني، ناصر آقائي، حاج مراد و عباس تيموري، از مسئولان کارگاهاوين بودند و از اين راه پول هنگفتي به جيب زد.
حاج كربلايي تا سال84 در سمت مدير داخلي اوين به سركوب زندانيان سياسي مشغول بود. به طوري كه «زندانيان سياسي بند350 زندان اوين» در جوابيهيي بهاظهارات معاون دادستان (26 آذر84) به يورش تيغكشان و پاسداران رژيم به زندانيان سياسي و ضرب و شتم آنان و سرقت اموالشان اشاره كرده و نام كربلايي را در كنار حبيب عباسي (مسئول حفاظت اطلاعات زندان اوين) و يوسفي (مسئول بازرسي و حراست زندان اوين) آوردهاند.
كربلايي سپس به عنوان رئيس زندان فرديس كرج معرفي شد. او از طريق ساختن كارگاههاي توليدي در زندان و مزد بسيار ناچيزي كه به زندانيان ميدهد بهاستثمار وحشتناك زندانيان مشغول است.
سايت اداره كل زندانهاي استان تهران او را «از نسل انقلاب» و نسلي كه «روي طول موج و مماس با خط اول نهضت اسلامي» بودهاست معرفي ميكند كهاكنون «با كولهباري از تجربه در عرصههاي مديريت زندان، رياست ندامتگاه فرديس را عهدهدار است». هرچند به چند شهادت در مورد نحوه برخورد اين جلاد غارتگر اشاره كرديم ولي در دستگاه آخوندي حاج كربلايي لقب «مجاهد خاموش» را گرفتهاست كهاز «اولين روزهاي انقلاب» «به طور رسمي در مدرسه رفاه سپس زندان قصر» و بعدها در اوين مشغول وظيفه بودهاست. او وظيفه خودش در پست جديدش را «حبسزدايي و كاهش جمعيت كيفري» زندان ميداند و در اين راستا به «حرفهآموزي و اشتتغال» زندانيان پرداخته و ميگويد: «حرفهآموزي و اشتغال را به عنوان مهمترين محور فعاليت خود در راستاي حبسزدايي مورد توجه قراردادهايم». حرف اصلي حاج آقا اين است كه به زندانيان حرفهيي بياموزد تا پس از آزادي به سر كاري بروند و ديگر به زندان باز نگردند. براي تأمين اين حرف هم كارگاههاي متعددي در زندان درست كرده و افراد بسياري را به آنجا كشاندهاست. خودش ميگويد: «حوزه كار ما بسيار گستردهاست در اينجا مددجويان در كارگاههاي آهنگري و نجاري و خياطي گرفته تا صنايع توليد محصولات پيشرفتهيي چون فايبرگلاس، كاشيهاي شبنما، مشغول به كارهستند. البته فعاليتهاي حرفهآموزي ما بسيار گستردهتر از كارگاههاست و حتي در اين حوزه صاحب اختراعاتي نيز شدهايم فعاليتهايي مانند آموزش تعميرات تخصصي خودرو»! جلالخالق كه شكنجهگران آخوندي مخترع و مكتشف هم شدهاند! ايشان چند سطر پايينتر دربارة اختراعات دستگاه خودشان توضيح ميفرمايند كه: «ما ٥ اختراع با ارزش در حوزه آموزش تعميرات فني خودروهاي پژو و پرايد داشتهايم كه در نوع خود بدون مشابه داخلي و خارجي بوده و تحولي در صنعت آموزش خودرو است».
اما وقتي ماهيت تمام اين مزخرفات و خاليبنديها روشن ميشود كه حاج آقا در مورد چگونگي عرضه محصولات خود، كه محصول بردگي «صددرصد» زندانيان است، ميفرمايد: «يكي از دستاوردهاي ما در سازمان، مشاركت بخش خصوصي در ادارهامور توليد است» يعني با شيادي ابتدا نوك مسأله را بيرون ميدهد كه محصولات به «بخش خصوصي» كه نام مستعار خودش و چند حاجي شكنجهگر ديگر در بازار است داده ميشود. بعد هم كار خود را چهار ميخه ميكند و پاي «اصل 44قانون اساسي» و «دستور كار دولت» را به ميان ميكشد. بقيه حرفها توجيهاين غارت بيپرده و گستردهاست. (سايت اداره كل زندانهاي استان تهران 27مرداد86)
8_حسن رحيمپور ازغندي: با نام مستعار حيدر از بازجويان اوين در دهه60 بود. او در اوين همپاي حسين شريعتمدار از نوع بازجويان «تواب ساز» به حساب ميآمد. رحيمپور در كنار كار اصلياش به نوشتن مقالات بهاصطلاح روشنفكري نيز پرداختهاست باندهاي فاشيستي رژيم ميخواهند او را در برابر مخالفان به عنوان يك تئوريسين معرفي كنند. او هم با رديف كردن القابي چون دكتر و استاد براي خودش به تقليد مضحكي از دكتر شريعتي پرداختهاست. حتي نام كتابهايي كه مينويسد، مانند «محمد پيامبري براي هميشه»، تقليديبي مايهاز دكتر شريعتي است. او از مشاوران ارشد رژيم در راديو تلويزيون است (نظير شريعتمداري در كيهان) . رحيمپور در جريان دستگيري سران حزب تودهاز بازجويان آنها بود و به طور مشخص بازجويي از كيانوري را به عهده داشت. كيانوري در يكي از نوشتههايش او را «يك جلاد تمام عيار» ناميدهاست.
9_سيد مجيد ضيائي: داديار زندان اوين از بازجويان قديمي اوين و از عاملين شکنجه و اعدام و تجاوز ميباشد. او در زمان قتل عامها داديار زندان بود و بعد از قتل عام دوباره بازجو شد. سيد مجيد مسئول بازجويي از کساني بود که در ارتباط با سازمان مجاهدين دستگير ميشدند. هم چنين مديريت ساختمان دادستاني در قسمت آسايشگاهاوين را داشت. وي بازجوي مجاهد شهيد مهرداد کلاني، هنگامي که به خاطر ديدار با گاليندوپل دستگير شد، بودهاست. مهرداد در نامهاش به کاپيتورن چنين نوشته: «من وقتي كه بعد از ديدار با آقاي گاليندوپل دستگير شدم طي مراحل بازجويي و بازپرسي بازجوها ضمن اينكه به آقاي گاليندوپل و هيأت همراهشان فحش و كلمات زشتي ميدادند و خطاب به من ميگفتند كهاينهمه طي اين سالها ما را محكوم كردند چه شد؟ چكار توانستند برعليه ما بكنند ما هر كاري كه بخواهيم انجام ميدهيم و حالا تو را نيز شكنجه ميكنيم. كجا هستند آنها و گاليندوپل كه تو را نجات دهند. در حال حاضر همان بازپرسي كهامثال اين حرفها را به من ميزد، داديار ناظر بر زندان اوين معروف به سيدمجيد ميباشد(مهرداد كلاني اواخر اسفند74 سلول انفرادي زندان اوين موسوم به آسايشگاه)».
10- حميد کريمي: از پاسداران قديمي اوين، مدتي در آنجا بازجويان را در شکنجه زندانيان ياري ميکرد، در سال61 معاونت آموزشگاهاوين را بر عهده داشت. در سال68 مسئول ورزش در اوين شد و با حفظ سمت مسئول استاديوم امجديه نيز بود.
11_محمد مقيسه: (آخوند) با نام مستعار ناصريان سالهاي متمادي رئيس وداديار ناظر زندان بود. او در رديف آخوند پورمحمدي و روحالله حسينيان و محسني اژهاي، در مدرسه حقاني درس خواند و به لحاظ فكري شكل گرفت. اين مدرسه در اواسط دهه40 توسط آخوند بهشتي و عناصر ديگري نظير قدوسي، جنتي، مصباح يزدي، خزعلي، آذري قمي تأسيس شد. در سالهاي بعد اكثر وزيران، قائممقامهاي وزارت اطلاعات در مقاطع مختلف، اكثر حكام ضدشرع، آمران و عاملان شكنجهاز دستپروردگان اين مدرسهانتخاب شدند.
مقيسه در سالهاي 60تا64 بازجوي شعبه3 اوين بود. در سال64 به عنوان داديار در زندان قزلحصار منصوب شد و تا پاييز سال65 همان جا بود. او سپس به زندان گوهر دشت منتقل و داديار ناظر زندان گوهردشت شد. وقتي آخوند مرتضوي (رئيس وقت گوهر دشت) در آخرين روزهاي سال65 به رياست اوين ميرسد، ناصريان با حفظ سمت دادياري، رئيس زندان ميشود. مقيسه در جريان قتل عام سال67 يكي از چند چهره شاخص در شقاوت است. قسمتي از يك گزارش دربارهاو را نقل ميكنيم: « آخوند ناصريان و پاسدار عباسي تمام سعيشان براين بود كه هرچه سريعتر عمل كنند. آنها به پاسداران ميگفتند كه به دار آويختهشدگان را پايين بياورند. اگر احساس ميكردند كه به دار آويختهيي هنوز زندهاست با دو دست خود به پاهاي او آويزان ميشدند تا قرباني زودتر خفه شود» (كتاب قتل عام زندانيان سياسي صفحه 278).
بعد از همهاين تغييرات، كه در واقع دوران آموزش براي او بودهاست، مقيسه به عنوان قاضي زندانيان سياسي مشغول به كار ميشود. تا «عدالت» از نوع شكنجهگرانهاش را در محاكم قضايي رژيم جاري كند. «فعالين حقوق بشر و دموكراسي ايران» در اطلاعيه 7فروردين87 خود، پيرامون وضعيت يكي از زندانيان سياسي زندان اوين به نمونهيي از اين نوع عدالت اشاره كردهاست: «آقاي منصوري چند هفته پيش به دادگاهانقلاب برده شد و توسط فردي به نام مقيسه(مغيثهاي) معروف به ناصريان از دستاندکاران اصلي قتل عام زندانيان سياسي1367 ميباشد و اخيراً به عنوان قاضي، زندانيان سياسي، آنها را مورد محاکمه قرار ميدهد، رفتار او با زندانيان وحشيانهاست و برخوردهاي او بيشتر به بازجويان شباهت دارد تا قاضي و در مواجهه با زندانيان سياسي بازماندهاز قتل عام 1367 گفتهاست که چرا شما زنده مانديد؟ و چرا شما را نکشتند؟»
12_احمد احمد: از بازجويان و شكنجهگراني است كه در اوين جزء باند لاجوردي به شكنجه و آزار اسيران ميپرداخت. مروري كوتاه در زندگي و گذشتهاو ميتواند ما را در شناخت برخي شكنجهگران كمك كند.
احمد از اعضاي قديمي حزب ملل اسلامي بود. در سال1343 دستگير و سه سالي در زندان بود. پس از آن بهاتفاق برخي از اعضاي ديگر حزب، مانند عباس زماني و جواد منصوري و عباس دوزدوزاني، گروه «حزبالله» را تشكيل ميدهند. در سال50 دستگير شده و دو سال را در زندان ميگذراند. در زندان با مجاهدين آشنا شده و بعد از آزادي با همسر خود در ارتباط با مجاهدين قرار ميگيرد. بعد از جريان خيانتبار اپورتونيستها در سال54 به مجاهدين، يك جريان راست زودرس ارتجاعي در ميان نيروهاي مذهبي آن سالها و هواداران سازمان به راه مي ميافتد. احمد به جريان راست ارتجاعي ميپيوندد و از اين پس با كينهيي بسيار شديد نسبت به مجاهدين كارهاي خود را ادامه ميدهد. براي اين دگرديسي تلخ البته ميتوان دلايل متعددي، از جمله خيانت اپورتونيستها و به طور خاص پيوستن همسرش(فاطمه فرتوكزاده) بهاپورتونيستها، برشمرد. اما به نظر ميرسد كه در مورد احمد دو مسأله عام و خاص (يا ايدئولوژيك و شخصي) روي هم افتادند تا از او بازجويي كينهجو و شقي بيافريند. از اين رو احمد با انگيزشي مضاعف به شكنجه و آزار مجاهدان و مبارزان اقدام ميكرد. زيرا كه با بهانه مسائل شخصي و عاطفي، به عنوان مكمل افكار ارتجاعياش، او به خود حق ميداد هرموضعي بگيرد و هركاري بكند. احمد در سال54 پس از جدايي از سازمان، تا سال55 به فعاليتش ادامه ميدهد. اما مجدداً دستگير ميشود. در زندان اين بار احمد در صف مرتجعاني همچون لاجوردي و عزت شاهي قرار ميگيرد و پس از آزادي، و پيروزي انقلاب ضدسلطنتي، در كنار عزت شاهي، كميته مركز، واقع در ميدان بهارستان، را بنيانگذاري ميكنند. احمد مدتي بعد «مسئول دبيرخانه كميته مركزي مستقر در مجلس» ميشود و سپس بهاوين ميرود. سمت رسمي و اعلام شدهاو دراوين « مسئول روابط عمومي زندان اوين» است. اما گزارشهايي در دست هست كه نشان ميدهد او از جمله شكنجهگران مخفي زندان اوين بودهاست.
در معرفي زندگينامهاحمد آمدهاست كه وي هم اكنون در آموزش و پرورش «به تربيت نيروهاي مؤمن و انقلابي» مشغول است.
13_محمد داوودآبادي (مهرآئين):سربازجو و شكنجهگر اوين. اين فرد، كه شكنجهگري خشن و بيرحم بود، نمونه كامل مسخ يك انسان است. او در شعبه7اوين با نام مستعار محمد مهرآئين كار ميكرد. او استاد كاراته و جودو بود و در بازجوييها از فنون اين ورزش براي گرفتن اعتراف استفاده ميكرد. براساس گزارش زندانيان از بند رسته، تخصص او در شكستن كتف اسيراني بود كه در زير دست او قرار ميگرفتند. داوودآبادي با ضربات ناگهاني استخوان كتف اسيران را آن چنان ميشكست كه زندانيان از ضايعات آن تا سالهاي بعد، حتي پس از آزادي، رنج ميبردند.
داوودآبادي در سالهاي گذشته، قبل از 1350، در ارتباط با سازمان مجاهدين دستگير شده بود. اما بعد از ضربهاپورتونيستي چپنمايان در سال54 سنگرش را عوض ميكند و در مسير انحطاط تا بدانجا سقوط ميكند كه خود به شكنجهگر مجاهدان و مبارزان تبديل ميشود. داوودآبادي چنان خشونت و قساوتي از خود نشان ميدهد كه لاجوردي او را «ستون دادستاني» مي نامد.
بعد از پيروزي انقلاب ضد سلطنتي، داوود آبادي با فرزندانش در كنار باند لاجوردي بهاوين ميرود. پسرانش شلاقزن شعبههاي شكنجه ميشوند. داوودآبادي سالهاي متمادي، چه در همان زمان كه در اوين شلاق ميزد و كتف ميشكست و چه بعد از آن پستهايي از قبيل نايب رئيس کميته ملي المپيک، رئيس فدراسيون ورزشهاي رزمي، رئيس فدراسيون جودو و رئيس فدراسيون جانبازان و معلولين، مسئول لجستيک وزارت سپاه، مديريت خدمات عمومي مجلس را به عهده داشت.
دو نمونهاحمد احمد و محمد داوودآبادي، ما را به يك مورد از شكنجهگران اصليتري ميرساند كه در بالاي دست امثال آنها بسا شقيتر و سفاكتر بودهاست. نمونهيي كه يكي از سوژه هاي تبليغاتي رژيم است و اخيراً هم كتاب خاطراتش منتشر شدهاست.
بررسي وضعيت او به خصوص با توجه به مسائلي كه در كتاب خاطراتش نقل كردهاست ما را به شناخت عميقتري از مقوله «شكنجه» و «شكنجهگر» در رژيم آخوندي مي رساند.
يك نمونه عبرتانگيز:
شكنجهگران جناح لاجوردي عمدتا نيروهايي بودند كهاز سالهاي قبل در ارتباط با فداييان اسلام و يا هيأتهاي مؤتلفه و قتله منصور قرار داشتند. اين جماعت به لحاظ اجتماعي، بيشتر بازاريان خردهپايي بودند كه هريك در گذشتهها (بيشتر در حوالي 15خرداد1342) گذري هم به زندانهاي شاه داشتند. آنها پس از تبعيد خميني با رژيم شاه به تعادل رسيده و دنبال كار و كسب خود بودند. هرچند از موضع ارتجاعي، آن هم فقط در بين خودشان و نه بيشتر، «غر»ي هم به شاه ميزدند ولي دست از پا خطا نميكردند. شاه و ساواك هم اين مسأله را خوب ميدانست و هر از گاهي براي چشم زهر گرفتن از بقيه، يكي از آنها را ميگرفت و بعد از مدتي آزاد ميكرد. اين عده، در بازار، در فاصله سالهاي 40_50 براي خود دم و دستگاهي راهانداخته و طيفي از مرتجعان و لومپنهاي مذهبي را دور خود گردآوردند. لومپنهايي كه سالهاي بعد در رديف رذلترين شكنجهگران در آمدند. حاج داوود رحماني و مجتبي حلوايي از اين نمونهها هستند.
در كنار اين عده، چهره چند شكنجهگر به صورت خاص قابل درنگ ميباشد. كساني كه هرچند از همان ابتدا هم، سنخيت فكري و طبقاتي و فرهنگي زيادي با «مؤتلفه» داشتند اما براثر جاذبههاي مبارزه مسلحانه با ديكتاتوري شاه، براي مدتي در كنار مجاهدين قرار گرفتند. در ادامه، به دليل نكشيدن و همسنخ نبودن با مجاهدين، عمدتاً بعد از ضربه خيانتبار اپورتونيستي سال 54، از صف مبارزه خارج و جاي خود را در كنار امثال لاجورديها يافتند.
در سطور قبل به دو نمونهاز اين نوع شكنجهگران شقي (احمد احمد و محمد داوودآبادي) اشاره كرديم كه هريك از زاويهيي قابل توجه بودند.
اما شاخصترين اين نمونهاز شكنجهگران، عزت شاهي(با نام مستعار مطهري) است. عزت يك بازاري خردهپا در بازار تهران بود. او در دهه1350 مدتي در ارتباط با مجاهدين قرار گرفت، و بعد دستگير شد.
عزت شاهي چهاز نظر فكري و چهاز نظر طبقاتي و شخصيتي، مشابهتهاي بسياري با لاجوردي داشت. به لحاظ فكري بسيار مرتجع و عقبمانده بود و با برداشتي بسيار نازل از مفاهيم مذهبي، به ضديت هيستريك با هرنوع نوآوري و برداشت مترقيانهاز قرآن و اسلام ميپرداخت. جمود فكري عزت شاهي در عرصة مبارزاتي، در گام اول با دشمني هيستريك نسبت به وحدت نيروهاي مبارز عليه شاه نشان داده ميشد. هم از اين رو در همان بدو ورود به زندان، با دشمني با وحدتي برخاست كه بين نيروهاي مبارز آن روزها (عمدتاً مجاهدين و فداييها) به وجود آمده بود. البته كساني كه با عزت شاهي برخورد داشتند به خوبي ميدانستند كه ضديت با «ماركسيسم» و «ماركسيست»ها، به بهانه عدم اعتقاد به خدا، بنياد دعواي عزت (و امثال او) با مجاهدين نبود. اصل دعوا بر سر هستهارتجاعي تفكر او و برداشت دگماتيك و عقب ماندهاش از مذهب و تاريخ و مبارزه بود. سيماي تاريخي اين قبيل افراد در تاريخ تشييع همان مرتجعاني هستند كه «خوارج» خوانده شدهاند. كساني كه در عين حال كه جاي مهر نماز بر پيشانيشان حك شده، شمشير آخته بر كسي چون عليبن ابيطالب ميكشند. اين قبيل افراد هرچند به زبان با معاويه دشمني ميورزند اما در عمل، شانسهايي را نصيب آنها ميكنند كه هيچ سردار و سرباز و جان نثاري قادر نيست چنان خدماتي را انجام دهد. در دورههاي تاريخي نزديك نيز ما شاهد بيشترين خدمات از سوي شيخ فضلالله نوريها، بسا و بسا بيشتر از هر « لياخوف»ي، به محمدعليشاهها هستيم و به خوبي تجربه كردهايم كه چگونه آيتالله كاشانيها جاده صافكنهاي سپهبد زاهديها هستند.
امثال لاجوردي و عزت شاهي در رويارويي با ساواك از خود سر سختي نشان ميدهند. اما اين سختسري را به هيچ وجه نبايد با اصولي بودن و پرنسيب داشتن يك فرد انقلابي اشتباه گرفت و هرگز با مقاومت استوار و سرشار از حماسه و آگاهي بديعزادگانها و خوشدلها و ذوالانوارها قابل قياس نيست. كساني امثال اين جماعت از آبشخوري ضدتاريخي تغذيه ميكنند. سختسريشان ريشه در ناآگاهي و جهل و خرافه دارد، در حالي كهانقلابيون اصيلي كه برسر حفظ پرنسيبهاي خود جان ميبازند، قبل از هرچيز در آگاهي و دانش غوطهورند. مرتجعان با صفت ضديت با هرآن چه كه بويي از تازگي و «سخن نو» دارد، در برابر انقلابيون راهگشا و نوآور، باز شناخته ميشوند. استواري انقلابيون در پويايي آنها ريشه دارد و انجماد مرتجعان در ايستاييشان. تأكيد ما براين نكتهاز آن روست كهاين مسأله هرچند اكنون، بعد از گذشت سالهاي بسيار، و آزمايشهايي كه لاجورديها و عزت شاهيها دادهاند مقدار زيادي بديهي به نظر ميرسد، اما در آن سالهاي ابتداي مبارزهانقلابي با شاه(دهه 1350) آميختگي مسائل چنان بود كه درك همين مسأله بديهي نياز به روشن بيني بسيار ميداشت. در آن زمان اين شبهه به صورتي خودبه خودي در اذهان عمل ميكرد كه چرا امثال عزت شاهي بايد از صفوف انقلابيون طرد شوند؟ برخي بر ويژگيهاي فردي او، همچون مقاومت در برابر شكنجه، دست مينهادند. و خلاصه آن كه تصميمگيري در مرزبندي قاطع با ارتجاع فكري و آلودگيهاي ايدئولوژيك امثال او علاوه بر روشنبيني به شهامتي بسيار نياز داشت.
براين اساس عزت شاهي در اندك مدتي بعد از ورودش به زندان شاه به عنوان زائدهيي مزاحم از جمع مجاهدان و مبارزان آن زمان دفع شد. او مدتها در انزوا و طردشدگي از سوي زندانيان به سر برد؛ بدون اين كه حتي يكي از حرفهايش در ميان زندانيان خريداري داشته باشد.
جريان اپورتونيستي چپنما در سال54 در درون سازمان مجاهدين مائدهيي بود براي مرتجعان و به حركت در آوردن مارهاي يخزدهيي كه رو به مرگ بودند. آن خيانت بزرگ، پرچمي از دعاوي كهنه را به دست عناصر مرتجع داد و به زودي موجي از آخوندها، بريدگان و مرتجعان، با فتنهانگيزيهاي شبانهروزي ساواك، به راهافتاد. در ادبيات مجاهدين اين موج زهرآلود «جريان زودرس ارتجاعي» ناميده شدهاست. افعيان افسرده و بي حس اين بار با انباني از عقده و كينهتوزيهاي پايانناپذير به دشمني آشكار با مجاهدين پرداختند.
البته ما در اين نوشتار سر آن نداريم تا تاريخچهاين انحراف بزرگ و دردآور تاريخي را بازنويسي كنيم. اما كالبدشكافي عزت شاهي به عنوان يك شاخص، براي درك ماهيت و ريشه تاريخي و ايدئولوژيك نظام جديد شكنجه مفيد است. و بيجهت نيست كه مرکز اسناد انقلاب اسلامي به عنوان ناشر كتاب خاطرات او دربارهاش مينويسد: «...نام عزت شاهي خاطرات شگفتي را دربارة شکنجههاي وحشتناکي که در کميته مشترک ضد خرابکاري بر روي زندانيان مبارز مسلمان اعمال ميشد بهياد ميآورد. اما چيزهاي ديگري را هم بهخاطر ميآورد و آن حماسه جاودانه مقاومت اوست که بازجويان ساواک را با تمام تلاشهايشان ناکام گذاشت و از عزت شاهي يک اسطوره ساخت». «اسطوره» شدن عزت تنها، نشانه خالي بودن كيسه مرتجعان نيست. چهره دادن به يك جريان بي ريشه و چهرهاست.
موج جديد در سنگ بناي بي هويتي خود، دشمن را نه ساواك، و نه هيچ فرد يا گروه ديگري، نميدانست. مرتجعان واشريعتا گو، با سينه چاك دادنهاي پرمكر و فريب خود هر نوع تفكر با بارقهيي از ترقيخواهي را نفي ميكردند. اينجا بود كه مجاهدين، به مثابه جريان اصلي مذهب پيشرو و انقلابي معاصر كه بر دكان عوامفريبي مهر باطل ميزدند با بياني صريح «منافقين» ناميده و دشمن اصلي ايدئولوژيكي مرتجعان معرفي شدند.
آثار و عواقب اين انحراف در قدم اول در مخدوش شدن مرزهاي همين كسان با رژيم شاه و ساواك بود. آخوندهاي مرتجع با فتوايي كه مبارزه براي آزادي را يك صد سال به عقب پرتاب ميكرد مجاهدين را بر سر دو راهي انتخابي تاريخي قرار دادند. مجاهدين مخير شدند تا بين دست برداشتن از اصول و پرنسيبهاي انقلابي خود و يا تسليم ارتجاع شدن يكي را انتخاب كنند. قطببندي جديد نيروها از اين انتخاب شكل و مايه ميگرفت. مجاهدين انتخابي به غير استواري بر مرزبنديهاي ايدئولوژيك شناختهشده نداشتند و اين بود كه «مجرم» و «منافق» شناخته شدند و سردمداران اين جريان، از عسگراولادي و آخوند انواري تا آخوند كروبي و بسياري ديگر سر از سپاسگويي براي شاه درآوردند.
اوجگيري انقلاب ضدسلطنتي و به ميدان آمدن خميني فرصتي شد تا اين قبيل عناصر در زير عباي فساد و ابتذال امام خود گردآيند. خميني در اين مقطع تاريخي توانست تمامي عناصر مرتجع مذهبي را گردآورد و براي دوام و بقاي خود هيچ راهي جز تكيه روزافزون برآنها نداشت. بيجهت نبود كه مرتجعان خميني را «روح» خود ميناميدند. در واقع اين خميني بود كه بهاجساد بدون مصرف و روبه تجزيهاين عناصر، دوبارة امكان يك زندگي انگلي ضدتاريخي را داد.
در متن چنين تحولاتي است كه ديكتاتوري سطلنتي سقوط ميكند و خميني با دار ودسته مرتجعش بر موج انقلاب سوار شده و رهبري يك انقلاب را مي دزد.
باندهاي مختلف آخوندي بلافاصله به تسخير مراكز قدرت اقدام ميكنند. ما براي دور نشدن از بحث اصلي خود به بخش تسخير مراكز كميته و سپاه و آن چه كه نظام شكنجه را در رژيم جديد مربوط ميشود ميپردازيم.
عزت شاهي يكي از كساني است كه براي خود دم و دستگاهي دارد. تعدادي از زندانيان زمان شاه، نظير حميد خزايي، محمد شهرستانكي، فريبرز فلاح، محسن مخملباف، و احمد احمد را در زير بال و پر خود ميگيرد و براريكه كميته مركز در ميدان بهارستان تكيه ميزند.
عزت شاهي هرچند به لحاظ سنخيت فكري و طبقاتي، النهايه در رديف باند مؤتلفه، و دار و دسته لاجوردي، قرار داشت (و دارد) اما به علت فرديت بسيار و غير قابل تحملش كه زير بار احدالناسي، نميرفت آبش با آنها در يك جوي نميرود و قادر نيست با آنها همكاري كند. اين است كه خود يك كميته نيمه مستقل راه مياندازد. خودش در كتاب خاطرات خود اعتراف كردهاست كه در اندك مدتي بيش از 5هزار نفر را دستگير كرده و بعد از بازجويي و تحقيق يا خودسرانه آزاد كردهاست و يا تحويل لاجوردي در اوين دادهاست.
در سالهاي اخير، عزت شاهي خاطرات خود را در بلبشوي بي فرهنگي و انتشار بي وقفه جعل و دروغ، منتشر كردهاست. هرچند اين كتاب (و انواع مشابه) هدفي جز تحريف تاريخ و دروغپراكني ندارد و قبل از هرچيز نشانه فقر شديد فرهنگي آخوندهاست اما باز هم عزت شاهي در كتاب خود اعترافاتي دارد كه مرور برخي از آنها گوشههايي از جنايت بزرگ شكنجه در ايران تحت حاكميت آخوندها را روشن ميكند.
قصد ما نقد اين كتاب نيست و فقط براي روشن شدن بحث خود برخي مسائل از آن نقل ميكنيم.
عزت شاهي در كتاب خود برخي ناگفتههاي پشت پرده كميته مركز را اعتراف كردهاست. قسمتهايي را كه ذيلاً نقل ميكنيم، هرچند بسيار ناقص و سر و دست شكسته آمده، اما از آنجا كهاعترافات يك بازجو و شكنجهگر شناخته شدهاست بهاندازه كافي گويا هستند. هم اوضاع بلبشو و سردرگم نيروهاي خميني را نشان ميدهد؛ و هم سگدعواهاي آنان براي رسيدن به سهم بيشتر از انقلاب را؛ و هم روند شكلگيري نظام اطلاعات و شكنجه آخوندها را.
عزت شاهي كار دستگيري و نحوه برخورد با زندانيان را اين چنين توضيح مي دهد:
«در ميان بازداشتيها با آنها که بي کس و کار بودند مشکلي نداشتيم، ولي اگر طرف به جايي بند بود و او را ميشناختند، حتي اگر خيانت و گناهش از ديگران بيشتر بود هزار تا مدعي داشت، دائم زنگ ميزدند که آقا چرا اين آدم متشخص را گرفتهايد ؟ اصلاً شما نميدانيد که چه کار ميکنيد؟ ولش کنيد! ملاقات بدهيد!
شانسي که ما داشتيم اين بود که آقاي لاجوردي دادستان و با ما هماهنگ بود، اگر متهمي را ميگرفتيم و نياز بود که قبل از اتمام بازجويي کسي او را نبيند، سريع با لاجوردي تماس گرفته، ميگفتيم اين وضع را دارد. بعد که تلفن زدنها شروع ميشد ميگفتيم: ممنوع الملاقات است، مگر اين که دادستاني اجازه بدهد، خوشبختانه آقاي لاجوردي هم همکاري ميکرد.
گاهي سنبه خيلي پرزور بود و ميگفتند: حتماً بايد اين فرد آزاد شود يا بايد حتماً ملاقات بدهيد، ميگفتيم: نميشود، آقا اين امانت دادستاني است، به ما ربطي ندارد، شما برويد دادستاني مجوز بگيريد، بعد سريع متهم را به دادستاني فرستاده ميگفتيم قضيهاش اين است، بعد که دوباره با دستور از ما فوق براي آزادي و يا ملاقات ميآمدند، ميگفتيم: دادستاني متهمش را از ما تحويل گرفتهاست.
اين مسائل موجب کدورتهايي بين ما و آقاي مهدوي و برخي سياستگذاران و مسئولان کميته ميشد، ميگفتند: نه ! شما با لاجوردي بانديد! هماهنگيد! شما بيخودي براي مردم مزاحمت ايجاد ميکنيد.
تا قبل از شکلگيري سپاه، دستگيري متخلفين و مجرمين و ضد انقلاب با کميتهانقلاب اسلامي بود، سپاه که روي کار آمد، اختلالات و اختلافاتي نيز پيش آمد . آنها در حيطه وظايف ما دخالت ميکردند، گاه ميرفتيم متهمي را بگيريم آنها زودتر ميرفتند و ميگرفتند، به خانه تيمي گروهکي وارد ميشديم، آنها هم ميآمدند، تداخل در اين امر باعث شد تا چند نفر بيخودي از بين رفته و کشته شدند...».
عزت شاهي در ادامه به نكته بسيار مهمي اشاره ميكند و مي گويد: «در انتظامات هم عدهيي طرفدار سازمان مجاهدين انقلاب و بهزاد نبوي بودند که به سپاه کانال زده بودند، بچههاي سپاه آسان با قضايا برخورد ميکردند، بند209 اوين هم در اختيارشان بود، لذا طرفداران بهزاد نبوي بيشتر مايل بودند از اين کانال عمل کنند، دوگانه عمل ميکردند.
مسئولين انتظامي اينها بودند شبانه ميرفتند عمل ميکردند، اگر کساني را که دستگير ميکردند ميخواستند از امکانات ايشان استفاده کنند به ما تحويل نميدادند چرا که ميدانستند ما متهم را با کليهامکانات طي صورت جلسهيي تحويل ميگيريم، لذا خود مستقيم عمل کرده و اين قبيل متهمان را تحويل سپاه ميدادند، آنها در حد ما سختگيري نميکردند».
در ادامهاين تضادهاست كه رسوايي شكنجههاي وحشيانه باند عزت بالا ميگيرد و او مجبور به ترك موقت كميته ميشود: «ديدم اگر خودم بروم بهتر از اين است که با زور بروم، لذا استعفايي نوشته کناره گرفتم، بعد از آن جوي عليه ما درست کرده بودند کهاينها شکنجهگرند، خلاف شرع ميکنند»
در بخش ديگري از خاطرات عزت شاهي به زندانهاي متعدد و ناشناختهيي اشاره ميشود كه محل اصلي بازجوييها و در واقع شكنجهگاههاي مخفي رژيم است. او ميگويد: «ما در کميته دو زندان داشتيم، يکي در طبقه همکف، مخصوص زندانيان عادي با جرمهاي سبک و ديگري براي زندانيان با جرمهاي سنگين اقتصادي سياسي. در همين شرايط و جوي که عليه ما درست شده بود ، چند بار برخي آقايان براي بازديد و تحقيق از مجلس آمدند از جمله آقايان علي محمد بشارتي و محمد منتظري آمدند. منتظري وقتي زندان طبقه همکف را ديد پرسيد: عزت! جاي ديگري هم زندان داري؟ گفتم: بلهاگر تنها بيايي نشانت ميدهم، پرسيد: چرا؟ گفتم: آنجا يک سري زندانياني هستند کهاتهامشان سنگين است و نياز به بازجويي دارند، ما نميتوانيم آنها را با زندانيان عادي قاطي کنيم ، ممکن است اطلاعات آنها بسوزد» [توجه شود كه خود بشارتي از جنايتكاران اصلي سيستم شكنجه در رژيم آخوندي است. او اولين مسئول واحد اطلاعات و تحقيقات سپاه بود و در دستگيري و شكنجه بسياري از مجاهدين نقش داشت]
اعتراف از اين صريحتر نميشود. هربچة دبستاني هم معناي حرفهاي جلادي مثل عزت شاهي را ميفهمد. اما او به دروغ و بيشتر براي دست به سر كردن بقيهاضافه ميكند: «براي به دست آوردن اطلاعاتشان هم به زور و شکنجه متوصل نميشويم ، راه خودمان را داريم».
بعد هم رسوايي روزافزون اين بگير و ببندها و شكنجههاي بدتر از ساواك شاه را به گردن فلان آخوند ديگر مياندازد و ميگويد: «آنها براي خراب کردن جو عليه ما ميگفتند کهاينها خلاف شرع ميکنند، من هم حساب کردم ديدم تا آن موقع حدود پنج هزار نفر را به عنوان متهم گرفتهايم، از سارق، کلاهبردار، فاحشه و .... تا متهمين سياسي. کهاز اين تعداد حدود هزار و سيصد نفر را به دادگستري يا اوين تحويل داده بوديم و الباقي را با صلاحديد خودمان در بازداشتگاهي که داشتيم يک ماه، دو ماه نگه داشته و با گرفتن تعهد و ضمانت نامه آزاد کرده بوديم».
به دنبال اين قبيل سگدعواها عزت شاهي براي باقري كني و مهدوي كني (آخوندهاي بالاي كل كميتههاي كشور در آن زمان) گرانفروشي ميكند و عاقبت آنها تن بهاقتدار او در كميته مركزي ميدهند و عزت ميگويد: « بعد از آن هر وقت متهمي را ميآوردند، يکسره ميفرستاديم بهاوين و اگر خلافش خيلي سنگين نبود به منطقه3 در خيابان وزرا ميفرستاديم. در آنجا دوستي داشتيم که در امر بازجويي وارد بود و ميتوانست از پس کار برآيد. اگر ميرسيد بهاين که واقعاً جرمش سبک است از طرف ما مجاز بود تا با گرفتن ضمانتي مانند خانه و ملک او را آزاد کند و اگر غير از اين بود بهاوين ميفرستاد». بعد عزت شاهي با خرمردرندي براي اين كه مسئوليت رسواييها فقط روي دوش خودش نيفتد، و ضمناً همكاران اصلياش را در ببرد، پاي تعدادي از شلاقزنهاي خردهپا را به ميان ميكشد و چند نفر از آنها را لو ميدهد: «در شرايط جديد ما کمي به خودمان آمديم ، دوستان و همکاراني که داشتم: احمد سعادت، مرتضي ميرباذل، مختار ابراهيمي، حسين دقيقي، حسين مدبري، اکبر براتچي و ...»
كتاب خاطرات عزت شاهي مشحون است از اين قبيل اعترافات. البته پرواضح است كه فقط گوشهيي از آنها را و آن هم به صورت بسيار ناقصي بيان كردهاست. اما ما باز هم مجبوريم براي رعايت اختصار از آنها در گذريم و به قسمتهاي ديگري از اين خاطرات بپردازيم.
عزت شاهي دربارة شكنجهگر بودن خود توجيهات بسيار ابلهانهيي ارائه ميكند. مثالهايش را يا ناقص ميگويد يا بالكل تحريف ميكند و آشكارا دروغ ميگويد؛ و يا فقط طوري بيان ميكند كه در پايان از خود قهرماني بسازد. او به مقاومت دليرانه هواداران بيگناه مجاهدين در زير شكنجهها و تهديدهاي شكنجهگراني مثل خودش اعتراف ميكند و ميگويد: «برخوردهاي آنها (هواداران مجاهدين كه دستگير ميشدند) از روي شعور و منطق نبود، بيشتر بر مدار احساس بود، تا چيزي ميپرسيديم داد و فرياد و به آقاي خميني توهين ميکردند و به مسعود رجوي درود ميفرستادند و ... من با اين که بازجو نبودم ولي براي پيشگيري از برخوردهاي تند درصدد انتقال تجربياتم از زندان و بازجوييهاي ساواک برآمدم. البته تنها از کساني که دست بهانفجار، ترور و يا کار مسلحانهيي زده بودند بازجويي ميکرديم». بعد به شيوه بسيار ابلهانهيي اضافه ميكند: «من از شيوههاي بازجويي توأم با مهر و محبت و دوست شدن که در دوره زندان از مأموران ساواک تجربه کرده بودم، بهره ميبردم، شيوههايي نظير: يک دستيزدن، روبهرو کردن، تطميع با سيگار يا با و يا برخورد با اخلاق و ... استفاده ميکردم».
همهاينها را ميگويد تا به نمونه مشخصي كه ميرسد بتواند قضايا را ماستمالي كند و بعد هم به سبك فيلمهاي هندي از خود يك قهرمان بسازد: «روزي دختري را آوردند که خيلي فحش ميداد و ناسزا ميگفت، فهميدم کهاين دختر جوان پر شور و احساساتي است، مجاهدين هم از روحيات احساسي و عاطفي او استفاده کرده جذبش نمودهاند و حالا از سر همين شور و احساس است کهاين طور بددهني ميکند، کاري هم نکرده بود، مقداري ملات داشت، اما هر چه ميدانست و به هر که ميتوانست فحش ميداد ، از آقاي خميني گرفته تا بقيه.
معلوم بود که مجاهدين به خوبي از احساسات او سوء استفاده کرده و تحريکش نموده بودند، ذهنيت بسيار بدي نسبت به ما داشت، ما را فاشيست!، ساواکي !، فالانژ!، مزدور! و ... خطاب ميکرد ، بهاو گفتم: دختر پاشو ! بلند شو برو! منتظر بود که شلاق و سيلي بهاو بزنيم، ديدم که همچنان دريوري ميگويد، با خنده شروع به نصيحتش کردم، اما آرام نميشد». همچنان كه ملاحظه ميشود عزت شاهي به بازجويي از دختري نوجوان اعتراف ميكند. دختر نوجواني كه برخلاف دعاويش در چند سطر بالاتر از كساني نبود«كه دست بهانفجار، ترور و يا کار مسلحانهيي زده بودند» بلكه يك دختر دانشآموز نوجوان هوادار مجاهدين بوده كه «جرمش» در حد خواندن يا فروش يك نشريهاست. حال با مقاومت همين دختر خردسال شكنجهگر حقير، درمانده ميشود و دست به توطئه ميزند: «گفتم: عيب ندارد، بگذاريد من دوباره با او صحبت کنم، رفتم پيش او و يکي از بچهها را صدا کردم، گفتم: فوراً اتاق را آماده کنيد! تخت را حاضر کنيد! شلاق کلفتي بياوريد .... و بعد گفتم بياييد اين دختر را بلند کنيد ببريد و ببنديد به تخت.
يک دفعهاين دختر هول شد و گفت: چه کار ميکنيد؟ گفتم: تو فکر کردي ما دو سه تا سيلي به تو ميزنيم و ولت ميکنيم، نهاين خبرها نيست، اين روحاني که آمد پيش تو حاکم شرع بود، قبلاً که نميزديم حکم نداشتيم، ولي الان از او حکم شلاق تو را گرفتهايم، ديگر تو چه حرف بزني و چه حرف نزني فرقي نميکند، بايد صد ضربه شلاق بخوري، ياالله پاشو برو آن اتاق». (خاطرات عزت شاهي شماره 74)
البته در ادامه، بازجوي شكنجهگر حقير سعي دارد، داستان را به سبك فيلمهاي هندي طوري به پايان برساند. اما هرچه بگويد و بنويسد و توجيه كند به هيچ وجه نميتواند نقش خشن و بيرحم خود را در كينهجويي از مجاهدين اسير مخفي كند. و در اندك صفحاتي بعد ماهيت سركوبگر و شكنجهگر خود را لو ميدهد. چون دروغگويي خودش را نميتواند ماستمالي كند و جاي ديگر مينويسد: «گاهي برخي از آنها را که در خيابانها و پارکها شلوغ ميکردند به کميته ميآوردند، در حالي که هيچ کس و هيچ جا حتي دادستاني هم حاضر نبودند آنها را از ما تحويل بگيرند، لذا روي دستمان ميماندند، پس به بچهها گفته بوديم که آنها را در ميانه راه ولشان کنيد که بروند، ما نميتوانيم با آنها برخورد کنيم، سعي کنيد آنها را به کميته نياوريد». در ادامه يك دروغ بسيار روشن ميگويد: «گاهي هم آنها در خيابانها، حزباللهيها را کتک ميزدند که پاسداران کميته آنها را ميگرفتند و به کميته ميآوردند و چون فهميده بودند که ما در برخورد ما آنها محدوديت داريم خيلي بددهني ميکردند، حتي اسمشان را هم نميگفتند، وقتي اسمشان را ميپرسيديم ميگفتند: مجاهد، فرزند خلق، هر سؤالي که ميکرديم با پرخاش و توهين ميگفتند به شما چه مربوط است؟ مگر فضوليد!
ما براي شناسايي آنها از شمارههايي استفاده ميکرديم که بر پشت لباسشان ميزديم در عين حال آقايان بر اين نظر بودند بايد با اينها خيلي ملايم برخورد کنيد، ما هم بعضي را با گرفتن ضمانت و يا تعهدنامهاز خودشان، پدرشان و يا حتي يکي از بستگانشان رها ميکرديم. اما مواردي هم بود که طرف خيلي بد دهن بود و به آقاي خميني توهين ميکرد، آنها را چند روزي نگه ميداشتيم، ده پانزده نفر که مي شدند زنگ ميزديم بهابريشمچي که بيا اينها را بردار و ببر !»
البتهاز آنجا كه جستجوي ارزني از صداقت در گفتار بازجو و شكنجهگري همچون عزت شاهي كاري عبث است، نبايد از دست پيش گرفتنهاي او تعجب كرد: «رهبران مجاهدين تحليلي براي اعضا و سمپاتهاي خود ارائه کرده بودند که عزت شاهي در کميته شکنجهگر تمام عيار است، تبليغات مسمومي عليه کميته و دادستاني صورت داده بودندکه در آنجا شما را شکنجه ميکنند، اينها همه خود ساواکي و شکنجهگر هستند».
البتهاين كه مجاهدين نسبت به ماهيت ددمنش شكنجهگر كينهجو و هاري مثل عزت شاهي به خود و هودارانشان هشدار داده باشند جرمي محسوب نميشود. اما مضحك اينجاست كه خود عزت شاهي دروغ خودش، مبني بر شكنجهگر نبودن، را آن چنان بيمايه ميبيند كه بلافاصله دم خروس اعتراف جديدي را بيرون ميدهد: «البته نسبت به يله و رها بودن آنها در جامعه حرف داشتم، نظرم اين بود که نبايد به آنها آزادي عمل داده ميشد، بايد سرانشان را دستگير و مدتي در زندان نگه داريم که حقايق بر طرفدارانشان مشخص شود. اگر امروز براي حل شدن اين مشکل چند نفر از اينها را نگيريد و زندان نکنيد، آنها جسارت خواهند يافت و فردا دست به ترور و به قول خودشان اعدام انقلابي شما خواهند زد، شما هم مجبور ميشويد عکسالعمل نشان بدهيد، پس اگر الان مهارشان نکنيد فردا خيلي دير است».
دم خروس اعتراف جديد ديدگاه به غايت فاشيستي و سركوبگرانهامثال عزت و باند لاجوردي است كه حق هيچ گونه حياتي براي مجاهدين قائل نبودند. اين جناح ارتجاعي، به پشتگرمي شخص خميني و مديريت امثال بهشتي و آيت و عسگر اولادي و بادامچيان، از همان ابتداي پيروزي انقلاب ضد سلطنتي معتقد به برخورد قهرآميز با مجاهدين بودند. آنها حتي به آخوندهاي ديگري كه چنان سركوبي را، حداقل در آن شرايط، درست نميدانستند ايراد ميگرفتند. عزت شاهي خود گفتهاست: «خيلي از آقايان به بگير و ببند تمايلي نداشتند، به ياد دارم که گاهي با آقاي مهدوي کني بر سر بعضي مسائل از اين دست مشکل ... ايشان با اين طرز تفکر ميخواستند در همان سالهاي اول انقلاب مدينه فاضله به وجود آورند و از در رحمت خداوند وارد شوند، به نظرم همين ديدگاه و رواج آن بود که باعث برخي مشکلات و مسائلي چون خرابکاري و کودتا ميشد .
آقاي مهدوي در خصوص مجاهدين نظرشان اين بود (و شايد هنوز هم باشد) که نبايد با شدت با آنها برخورد ميشد، آن موقع وي مخالف دستگيري و بازداشت اينها بود، بعد از مدتي هم که مجاهدين به عمليات مسلحانه روي آوردند ايشان معتقد بودند که ما باعث شديم کهاينها کارشان بهاينجا کشيده شود، و ميگفت شما بهاينان ميدان نداديد و بهاينها فشار آورديد، تا اينها در نهايت مجبور شدند اين کار را بکنند، در صورتي که آقاي مهدوي شناخت صحيحي از آنها نداشت و پي به ماهيت واقعي مجاهدين نبرده بود».
در جاي ديگري عزت شاهي به نكتهيي اشاره ميكند كه براي شناخت او بسيار قابل توجهاست. او ميگويد: «هم بنيصدر و هم مهدوي کني نامه نوشتند و دست خط دادند که شما به کادرهاي مجاهدين و محافظينشان کارت حمل سلاح بدهيد، من اين دست خطها را دارم .
من ميدانستم کهاينها (مجاهدين) چه موجوداتي هستند، اول گفتم: نه! نميشود! اما چون اصرار زياد بود گفتيم ميدهيم، منتها طبق ضوابط. اين آقايان اول بايد بيايند آدرس خانه، مشخصات، آدرس محل استقرار و کارشان را بدهند و ضامن هم داشته باشند، ضامن نيز بايد کارمند دولت يا کاسب با جواز کسب باشد، تا هر وقت ما با اين آقايان کار داشتيم بتوانيم از طريق آدرس، مشخصات و اگر نشد از طريق ضامن پيدايشان کنيم». ايستادن عزت شاهي در برابر دستور بالاترين مقامات رسمي رژيم، رئيس جمهور و رئيس كل كميتهها، بدون شك نميتواند بدون پشتيباني از شخص خميني باشد. يعني اگر عزت شاهي با سلاح دادن به مجاهدين مخالفت ميكند براي اجراي طرحهاي ترور و چماقداريهاي آن دورهاست. و اين همان چيزي است كه خواستهاصلي شخص خميني بود.
عزت شاهي در جاي ديگري از خاطرات خود بهاقبال عمومي گستردهاز مجاهدين و متقابلاً منفوريت روز افزون رژيم اعتراف ميكند و ميگويد: «مجاهدين خلق در اين مدت از ضعف تشکيلاتي ما سوء استفاده کردند و به سازماندهي تشکيلات و سازمان خود پرداختند». بعد با تهمت و تحريف برخي واقعيتها اضافه ميكند: «از طرف ديگر برخي جوانان طرز تفکر روحانيت و مديريت آنها را نميپسنديدند و در عوض جذب مجاهدين ميشدند، جاذبه آنها (به هر دليل) زياد بود و ديديم که در اوايل انقلاب از ميان محصلين و دانشجويان، کارمندان چه دختر و چه پسر، تعداد زيادي جذب آنها شدند و مجاهدين بيشترين نيروهايشان را از همين طيف جمع کردند ، مهرههايي از آنها در ميان دانشآموزان و دانشگاهيان و ادارات دولتي فعال بودند و با تبليغات وسيع و شعارهاي جذاب نيرو جمع ميکردند». عزت شاهي و مرتجعاني مثل او به خوبي از پيروزيهاي مجاهدين در صحنهاجتماعي و اقبال عمومي نسبت به آنها برخود ميلرزند و به دست و پا ميافتند و فرياد برميآورند: «آنها تجمعي در پارک خزانه صورت دادند و چند هزار نفر را در آنجا جمع کردند، در چند جاي ديگر هم اين کار را تکرار کردند، شايد انقلابيون موافق نظام و امام نميتوانستند چنين تجمعي را به وجود آورند...مردم براي سخنراني مثلاً يک روحاني بهاين صورت جمع نميشدند، تعدادي هم که جمع ميشدند آدمهاي سن و سال دار و کم تحرک و کم انرژي بودند، اما به عکس هواداران مجاهدين جوان، پر شور و پرانرژي بودند...».
با ديدن اين واقعيات است كه مرتجعان براي از دست ندادن حاكميت نامشروع خود راهي جز آزمايش انواع سركوب را در جلو خود نمييابند و عزت شاهي از زبان آنها پيشنهاد ميكند: « چندين مرتبه به آقايان گفتم شما اجازه بدهيد ما بريزيم به آنجا و اينها را بگيريم...»
البته شعور سياسي و ايدئولوژيك عزت شاهي بسيار اندكتر از اين است كه بفهمد در آن شرايط تاريخي نظام آخوندي قادر به سركوب بيشتر نبود. والّا قبل از همه شكنجهگران اين خود خميني بود كه مشتاقتر و با انگيزهتر از همه در تدارك سركوب و نابودي مجاهدين بود. بنابراين امثال عزت شاهي كاسههاي داغتر از آشي بودند كه نميفهميدند خميني براي اعمال نظرات آنها نياز به طي يك دوره طولاني دارد. اگر عزت شاهي درباره مواضع مترقيانه پدر طالقاني در شوراي انقلاب نسبت به مجاهدين و حتي ماركسيستها ميگويد، و خود معناي حرفش را نميفهمد، خميني بسيار خوب ميفهميد كه معناي موضعيگري امثال پدر طالقاني چيست؟ عزت شاهي خود به مواضع مترقيانه پدر طالقاني در شوراي انقلاب اشاره ميكند و ميگويد: «طالقاني هم کهاصلاً طرفدار آنها (مجاهدين) بود و معتقد بود که حتي مارکسيستها هم بايد سهمي از حکومت داشته باشند، چرا که آنها هم در اين مملکت زندان رفتند، شکنجه ديدند، مبارزه کردند و آنها هم در سقوط شاه دخالت داشتند، در شوراي انقلاب هم بايد نماينده يي داشته باشند» با اين حساب آيا مرتجعاني مثل عزت شاهي و لاجوردي ميتوانستند بيشتر از آن كه كردند بكنند؟
توجه به يك نكتهاساسي:
هرچند خاطرات عزت شاهي را ميتوان ورق به ورق و سطر به سطر به عنوان اعترافنامه يك جلاد نقد و بررسي كرد اما اين بررسي را به جايي ديگر احاله ميدهيم تا بهادامه بحث خود بپردازيم.
در پايان اين مبحث شايستهاست كه به يك سؤال مهم پاسخ دهيم. به راستي آخوندها به چه دليل سعي ميكنند از كسي كه در نازلترين سطح فرهنگي قرار دارد يك سمبل فرهنگي براي خودشان دست و پا كنند؟ به ياد داشته باشيم كه بعد از انتشار كتاب خاطرات عزت شاهي خود خامنهاي او را به حضور پذيرفت و ضمن تعريف و تمجيد بسيار از او، گفتهاست: «محسن كاظمي بخشي از سخنان مقام معظم رهبري را در ملاقات عزت شاهي بيان كرد و افزود: “حضرت آيتالله خامنهاي كتاب را به طور كامل مطالعه كرده بودند و بارها از دقت در تدوين و رعايت فنون كارشناسي و تحقيق در كتاب تقدير كردند، ايشان، متون كتاب را شوقانگيز، متين و موفق توصيف كردند و آقاي عزتالله شاهي را به دليل متحمل شدن مقاومتها و رنجها، ستودند“»(سوره مهر، پايگاه رسمي انتشارات سوره مهر_30خرداد1385).
در همين جلسه رئيس حوزه هنري سوره مهر ميگويد: «حضور افرادي چون عزتالله شاهي را سرمايههايي گرانمايه براي انقلاب و فرهنگ امروز دانست و از او خواست تا خاطراتش را در جلسات رو در رو با اهالي سينما و ادبيات در ميان بگذارد تا علاوه بر انتشار كتاب خاطرات، آثار هنري ارزشمندي نيز بر اساس زندگي و فعاليتهاي عزتالله شاهي توليد و به جامعه عرضه شود».
پاسخ واقعي سؤال ما تنها در بيهويتي و بي فرهنگي رژيم خلاصه نميشود. البتهاين تمسك افشاگر دست خالي بودن آخوندها در همه زمينهها و به طور خاص فرهنگي و مبارزاتي است. اما بالاتر از اين نشان ميدهد كه نفري كه چند صباحي با مجاهدين بوده و بعد به دليل ارتجاع فكري بريده و به جلادي شقي تبديل شدهاست تا چهاندازه براي آخوندها اهميت دارد. كهاين خود حاكي از شدت خطري است كه رژيم آخوندها از ناحيه مجاهدين احساس ميكند.
ادامه دارد