«برادر همة گنجشکان»
در رفتن حمید اسدیان
کاروان حمید رفت از پیش.....
همیشه زیر تأثیر این جملة عین القضات همدانی بودم که: «هر کاتب که نه دل بوُد بیخبر است و هر مکتوبالیه که نه دل است همچنین». و در میان شاعران و نویسندگان دنبال آن گونه کاتب میگشتم که «دل» باشد.
اکنون که برادر بزرگوارم حمید اسدیان رفتهاست باید بگویم که هر بار او را میدیدم اول گرمای محبت «دل» ی را احساس میکردم، و هر نوشتهاش را میخواندم واژهها به من میگفتند ما از جانی برخاستهایم که معنای ما را تا ژرفای استخوان فهمیده.
اما حسرت من این است کهای کاش حمید شاعر دورانی بود که آزادی به ایران آمده باشد، تا شعرهایش را در مورد شادی مردم، لبخند روزهای شاد مردم، وزندگی در برابری و اوجگیری انسان ایرانی در آزادی هم بخوانم.
چرا که به راستی هر چه از حمید در این چهل سال خواندم «درد» بود. تیرگی زمانة خمینی و پیامدهای آن. شکنجه. مشخصات شکنجه گر. زندان و زندانی و دار و گور گروهی و جانیان و ویژگیهای آنان و خائنان و خیانتهای آنان.
در تاریخ نویسندگان شاید کمتر نویسنده و شاعری باشد که به اندازة این شاعر و نویسندة مجاهد، سیاهیهای زمانه را ماندگار کرده باشد. همیشه میگفت اینها گوشههایی ست از بیکران دریای رنجی که مردم ما از خمینی و آخوندهای ولایتفقیه کشیدند.
در نگاه به نزدیک به چهل کتاب حمید که ببیشتر آنها دربارة سنگدلیهاست میبینیم که به راستی هیچ چیزی که به گوش و دستش رسیده از دست نداده. همة برگهای جنایت را در این چهل سال زیرو رو کرده. هر کس را که زندانی بوده یافته و داستانش را گرفته و نوشته. در هر دورهای شهادتها را ثبت کرده. در دوران یورشهای دشمن، سراغ زخمیها رفته، هم رنج خودشان هم شرح شهیدان را نوشته. همة آنچه دربارة شکنجه گران، گونههای شکنجه، گوشهگوشة صحنههای کشتار همگانی 67، خانوادههای سربهداران، مادران، پدران، فرزندان شهیدان و بستگانشان و... شنیده در کتابهایش ماندگار کرده.
شگفت زده میشدم که چگونه روحش این همه جنایت را تاب میآورد. چون هر برگ از این جنایتها را بخوانید تا یک هفته روانتان تلوتلو میخورد و از دنیا بیزار میشوید. ولی او رها نمیکرد. دنبال میکرد. در دل کاروان پایداران و جانبازان میرفت، ولی پیاپی اینسو و آنسو میپرید، داستانها را میپرسید، برگها را بر میداشت و در کولهاش میانداخت. میخواند. درد میکشید و درد میکشید. به اندازهای که به تباهیهای خمینی و پیامدهای آن فکر میکرد، ده برابرش میسوخت. گاه که میدیدمش میفهمیدم از جنایتی آگاه شده. به هم ریخته و درهم و زخمی بود و بعد سر سخنش باز میشد. وقتی از دوزخ خمینی میگفت واقعاً انگار خودش از دوزخ آمده. سوخته و زجر کشیده. من نویسندهای ندیدهام که اینقدر از دردی که شرح میدهد درد بکشد. ولی گویا افزون بر رسالت مجاهدیاش از زمان پیشتازان مجاهد، و مبارزه، زندان شاه، درگیریها و به دوش کشیدن مسئولیتهای مبارزه در این چهل سال ولایت فقیه، کسی او را وکیل و کاتب راهیان کاروان شهیدان و زندانیان و رزمندگان و هواداران کرده بود. از اینروست که فکر میکنم در دادگاههایی که جنایتکاران رژیم ولایت فقیه و خائنان را محاکمه خواهند کرد، حمیداسدیان بسیار ستایش خواهد شد. بخاطر همة گزارشهایش که اسناد نیم قرن خونخواری ارتجاع آخوندی و خیانت خیانتکاران به مبارزه است.
این یک رویة کار حمید بود. روی دیگرش هم که شکوه پایداریها و ارادهها و وفاها و فداها بود. در شعرش هم دو راستا و سویه داشت. درد، و شکوه. درد سنگدلی و جنایتهایی که بر مردم رفت، و شکوه حماسههای آشکار و نهان پایداری. افزون بر حماسههای بزرگ، هر هموطنی در این راه گامی برداشته بود گزارشش و ستایش انگیزهاش در قلم حمید میآمد. بسیاری از نوشتههای او دربارة تابآوری رنج بیکران توسط مادران و پدران، یا خاطرات تلاشهای بی نام و نشان در پایگاههای مقاومت، یا عشق دلهای مجاهدین و شکیبایی کهنسالانی است که عمر خود را در میان مجاهدان گذراندند. او هر جلوة درخشانی از اراده و عشق به مردم و صداقت در انگیزهها را میستود. حتی لرزیدن دلی را که از بیرحمی به درد آمده میسرود.
«آه! از دلی که نلرزد.
شمشیری بر فرق
هر تکه از روحم چشمی گمشده در باد.» از کتاب صبح در آواز گنجشک
از بزرگی روح بزرگانی همچون محمدعلی جابرزاده مینوشت، از ژرفای ایمان زنانی چون زیبا دانشور، از رنج بیمارانی چون هادی تعالی، از شیردلی دلاورانی چون علیآقا صارمی از مظلومیت محمدعلی حاجآقایی، از جگر خون شدة مادراحمدی مادر شهیدان مجاهد و و و و همة این «و» ها را میتوان در کتابهایش خواند. من هر بار، او را که میدیدم به بزرگی اراده و عشق یک مجاهد فکر میکردم که چقدر در دم به دم تنهاییاش حتی، از فکر مردم و دردهای آنان بیرون نمیرود. چگونه یک مجاهد از شادیها و برخورداریهای یک زندگانی هفتاد سالة خود میگذارد و شب و روز خود را به رنج از درد مردم میگذراند. با آنان میگرید، با آنان میخندد. با کودکانشان شکفته میشود با پیرانشان پیر میشود. او حتی شعر خود را هم فدای درد مردم کرد. هر چه به او میگفتم شعرهایی بگو تا شادشویم اما او دست بر نمیداشت. نمیفهمیدم چرا اینقدر بر سبک سنگین و غالباً تلخ شعرش اصرار دارد. آخر مگر از روحی چنان آمیخته با مردم زیرستم، میشد شعر بیدرد یا شادی حاصل شود. شادیای هم اگر بود در ستایش حضور انسانیتی بود که برای از بین بردن رنج مردم تلاش میکرد.
به راستی به خود میبالم که چنین برادری داشتهام و هنوز هم او را در دلم دارم. او یک بار در نامهای مرا برادر خود دانست. از این بالیدن بی درنگ شعری نوشتم که اکنون آن را در پایان این نوشته میگذارم.
«مرا برادر خود دانست»
مردی مرا برادر خود دانست شهریور 1396
مرا برادرخود میداند
مردی که برادر همهی گنجشکان است
و گریههایش
که زیر پوست گونههایش جاریست
زیباترین رودهای جهان است
رویم را میبوسد
مردی که لبانش زخمی ست
از بس
شعر برای شهیدان زمزمه کرده است
مرا که اهل این زمانهام
با همه سادگیهایم
برادر خود میداند
مردی که دنیا
تا هزارهای دیگر
غمهایش را
شماره خواهد کرد
چه سعادتی ست شاعر بودن
احساس میکنم
که میخواهم گنجشکی باشم
و زیر باران دردهایش
بالهایم را تکان بدهم
و خیس شوم
از درد عشق!
محمد قرایی. م. شوق
27 آذر 1399