بدون این‌که قراردادی را امضا کرده باشیم برادری همدیگر را مشترکاً پذیرفته بودیم. آن هم از همان لحظه که در چهارزبر او را سوار ماشینی کردم و با خود به حسن آباد بازگشتیم.
جوان بود و در تیپ ما (تیپ خواهر فائزه) در قسمت امداد کار می‌کرد. تازه از ایران آمده بود. بعد از بیست و هفت سال هنوز صحنهٴ اولین دیدارم با او را فراموش نکرده‌ام. وقتی به چهارزبر رفتیم از دو یال به ما شلیک شد. آن هم چه شلیکی! در همان لحظات اول ماشینهایی که در ابتدای ستون بودند خوردند و آتش گرفتند و راه‌بند آمد. بناچار پیاده شدیم. در میان دودی که همهٴ تنگه را پوشانده بود، بدون این‌که جایی را به درستی تشخیص دهیم، شروع به شلیک کردیم. عده‌یی به سمت بالای یالها رفتند و من و صمد (محسن اسکندری معاون تیپ خواهر فائزه) در کنار هم شروع به شلیک به بالای یالها کردیم. صمد عقب کشید و من هم با او عقب آمدم. صمد تیری خورد و من دیگر او را ندیدم. در ادامه به ورودی تنگه رسیده بودم و بعد از ماجراهایی توانستم تا ماشینی گیر بیاورم که به حسن آباد بازگردیم. درست در همین نقطه بود که بهزاد را دیدم. ماشین‌شان خورده بود ولی خودش سالم بود. سوارش کردیم و از همان لحظه یکدیگر را یافتیم. او پذیرفت که برادر جوان من باشد و من پذیرفتم، در سن و سال، برادر بزرگترش باشم. طی سالهای بعد همیشه این پیوند تقویت شد. خوشحال بودم که برادری خود را در صحنهٴ نبرد، آن هم نبرد به شکوه فروغ جاویدان، یافته‌ایم.
بعد از فروغ، بهزاد در لشگر محمود قائمشهر فقید بود که من هم آنجا بودم. هر روز که او را می‌دیدم لذت می‌بردم. روز به روز «مجاهد» تر می‌شد. برای من او یکی از شاخصهای رویندگی مجاهدین بود. او از خانواده‌ای دراویش، اسماعیلیه، بود. مسئول بود و جدی و قابل اتکا. تن واحد بهروز (ثابت) بود. درست مثل او. شاد و سرزنده و رشدیابنده. می‌آمدند و گاهی گپی می‌زدیم. با این تفاوت که بهزاد بزرگ شده تهران بود و زبلیها و شیطنتهای خودش را داشت. گاه سر به‌سر این و آن می‌گذاشت. یک روز در یک شام جمعی بچه‌های یگانهای دیگر گفتند شاعری جدید به جمعشان وارد شده و می‌خواهد من را ببیند. با بهزاد به دیدنش رفتیم. و بهزاد قبل از این‌که من حرفی بزنم خودش را به جای من معرفی کرد. شاعر بینوا با چه شوری شروع کرد درباره ادبیات و شعر گفتن. بهزاد مقداری جلو رفت اما به‌زودی درماند! با شیطنت به من چشمک زد و خود را کنار کشید و من چقدر خجالت زدهٴ شاعر شدم تا بتوانم مسأله را جمع‌وجور کنم.
می‌دانست من قصه می‌نویسم. چندی بعد آمد و دفتری را به من داد که این قصه را یکی از بچه‌ها نوشته ولی رویش نمی‌شود به تو دهد. تو بخوان و نظرت را بده. خواندم ضعیف بود. گفتم من هم رویم نمی‌شود نظرم را به نویسنده بگویم. گفت من خودم می‌گویم. دفتر را برد و مدتی بعد نویسنده را شناختم. خود بهزاد بود! هم خنده‌ام گرفته بود و هم از «سیاه» شدن خودم عصبانی بودم. رفتم کلی با او دعوا کردم. خندید و قول داد دیگر این جور اذیتم نکند. اما مگر دست بردار بود؟ به خوبی می‌دانستم که او از چه موضعی دست به این شیطنتها می‌زند و خود او بهتر از من می‌دانست که چگونه و چرا با دیگران این چنین راحت و سرشار و یگانه است. و در هرصورت ما به‌طور غیررسمی برادری همدیگر را پذیرفته بودیم. مهم این بود و این نوع برادری ناب‌ترین پیوند انسانی است. کما این‌که الآن اگر کسی از من بپرسد مادرت کیست بدون تردید پاسخ خواهم داد «فاطمه عباسی». و خواهرم را با سربلندی «نیره ربیعی» می‌نامم. و نه فقط بهزاد و فاطمه و نیرهٴ رفته، که همتبار همهٴ آنهایی هستیم که در کانون پرتپش انقلاب ایستاده‌اند.
در واقع من، و ما، برادران و خواهران و مادران خود را در لیبرتی، این کانون اصلی نبرد علیه ارتجاع پلید آخوندی، یافته‌ایم. و به راستی که چه شکوهی دارد انسان! و چه شکوهی دارد این انتخاب! ارتقاء پیوندهای «خونی» به یک خویشاوندی آگاهانهٴ انقلابی، آن هم در زمانهٴ افول ارزشهای انقلابی. خلق ارزشی به‌غایت انسانی که نه زن می‌شناسد و نه مرد، نه عرب و نه عجم و ترک و بلوچ.
قصهٴ نسل من و تو چنین بود که رفت
کودکانی، خواهرانی
و یکی چند برادرانی...
برادرانی دارم
شجاع تر از رعد
و کریم‌تر از ابر وقتی که می‌بارد
و نجیب‌تر از همه نیلوفران سحرگاهی
وقتی خونشان را از پای دار به مرداب برده‌اند
برادرانی که پر می‌کنند راهها و میدانها را
از لاله‌های سرخ
در صبحگاه تیرباران.
(از شعر خانوادهٴ ما ـ مجموعه خطابهٴ سنگ و پیشانی و فریاد)
بهزاد با صداقتی خیره کننده‌یی که داشت. هربار که می‌دیدمش افراشته‌تر و رویان تر بود. و من احساس می‌کردم به درختی جوان و پربار تبدیل شده است. بعد از شهادتش این را بهتر فهمیدم. او در سوگندنامه «هیهات من الذله» خود شعری از حافظ را نوشته بود که برایم تمام زندگی برادر جوانم بود.
از آن زمان که بر این آستان نهادم سر
فراز مسند خورشید تکیه‌گاه من است
وقتی عکس به خون تپیده‌اش را دیدم او را به راستی بر «فراز مسند خورشید» یافتم. با او زمزمه کردم که برادری‌مان را در صحنهٴ نبرد یافتیم و من تو را در ادامه نبردت از دست دادم. برای همیشه بر این پیمان هستم و برایم دعا کن تا از صحنهٴ نبرد به دیدارت بیایم. برایش، البته با بغض، خواندم:
زپادشاه و گدا فارغم بحمدالله
گدای خاک در دوست پادشاه من است
روزها ادامه یافت. روزهایی که حتی ساعتی از نبردی نابرابر خالی نبود. هر بار که خبری از حمله به اشرف می‌رسید دنبال اسم او بودم. تا این‌که در اردیبهشت سال90 بهروز ثابت، تن واحد همیشگی‌اش، با تیر مزدوران به خاک افتاد و به‌شهادت رسید. دلم لرزید و بلافاصله یاد بهزاد افتادم. به یاد بهروز شعری نوشتم به نام «این فانوس بریده بند با یادهای تو» بر پیشانی شعر نوشته بودم: «به یاد بهروز ثابت که رفت و بهزاد که آن سو است» که در مجموعه «هزارهٴ آوارگی ماهی» آمده است.
بعد از آن یک روز هم از یادش غافل نبودم. از هرکس که می‌دیدم حالش را می‌پرسیدم و می‌دانستم که سالم است و همین برایم کفایت می‌کرد. تا این که در حمله اخیر به لیبرتی که در واقع خامنه‌ای با هر چه که در توان داشت لیبرتی را شخم زد. این بار نام بهزاد را دیدم. در کنار بیست و سه برادر دیگرش. از کاظم و جاسم و اکبر گرفته تا رجب و حمید و بقیه... چه می‌توانستم بکنم؟ رفتم شعری را که برای بهروز گفته بودم دوباره خواندم. این بار برای بهروز و بهزاد...
این فانوس بریده بند با یادهای تو...
این دل چه تنگ است!
و در سکوتی تلخ‌تر از زهر این عصر دلگیر
چه حکایتها دارد با ترانه‌ها،
زمزمه ها و یادهای تو.
این دل چه نجواها دارد با خود
وقتی که یاد تو
بالا می‌رود از دیوارهای هایهای و
خیال و خاطره.
این دل با ابرهایی که در خود دارد
با هق هق بی‌امان شبانه‌اش
چه بی‌قرار است!
و با یادهای تو چه قرارها دارد.
در این بهار خونین
این فانوس بریده بند
مست است میان بادهای شبانه
در آسمانی که پایانی ندارد...