پیش درآمدی بر گرامیداشت شهیدان صد باد صبا اینجا با سلسله میرقصند
این است حریف ای دل، تا باد نپیمایی
«حافظ»
مرگ، توقف انسان است در شطّ زمان. با هر مرگ، آینهیی تاریک در برابر انسان افراشته میشود. در این آینه زوال است که بر جاودانگی پیروز شده. مرگ، تحقیر جاودانگیست. تحقیر آرزوی جاودانگیست. تحقیر آرزو است. تحقیر انسان است.
جاودانگی، ادامهی انسان است تا به ابد. همان «خلود» دست نیافتنی که «آدم» به سودایش آلوده شد و در وسوسهاش «روضهی رضوان» را به دو گندم فروخت. همان چشمهیی که خضر در جستجویش به ظلمات فرو رفت.
آنچه که اندکی تلخی این شرنگ را قابلتحمل میکند «حال» است. در این میان، آنچه مقدور است نحوهی برخورد با این شکست اجتنابناپذیر میباشد و بس. تفاوتها در شکلهاییست که برای پذیرش مرگ برمیگزینیم.
حیات، شناوری انسان در زمان است. تعبیر عارفانهاش میشود همان آیه معروف «تسبیح».
تقابل مرگ و زندگی، محتوای نبرد همیشگی انسان است. و بهراستی چگونه ممکن است که در نهانیترین زوایای روان و ژرفترین لایههای ادارک، خود را محکومی بیگریزگاه نبینیم؟ چگونه میشود «زندگی» را توقفی کوتاه میان برههیی از این سوخت و ساز پیچیده و عظیم ندانیم؟ عقل بازاری اما وسوسهی غریبی دارد. عنکبوتیست که با تنیدن تار، نه تنها شاهان و قهرمانان و سرداران و بینامان و گمنامان، که حتی رسولان را هم درمیرباید.
یک چیز اما ـ چیزی که چندان هم تعریف نشده ـ هست که انسان را از این دایره خارج میکند. انسان میتواند عقیده و ارزش و آرمانی را برگزیند. و در این انتخاب، قدرتی است که زنجیر اجبارات را میگسلد و گامی بهسوی آزادی برداشته میشود. کافی است این قدرت نهفته و ناپیدا را شناخت و فعال کرد. چگونه؟
پاسخ نهایی و یا گویای تقابل مرگ و زندگی، در تعارض آن دو یافت نمیشود. باید این معادله بههم بخورد. زیرا در این معادله، انسان هر چه باشد، هرچه کوشش کند و هرچه پاسخ بدهد، محکوم است و مرگ، پیروز. زمانی انسان به جاودانگی در میرسد که آرمانش را در ورای زندگی و مرگ بجوید. به مرگ تسخر زند و به زندگی نه بگوید. «آری» انسان نه به این است و نه بدان. جاودانگی در آن سویی قرار دارد که ناممکن مینماید. هر چند که تمامی شرایط، گواهان برباد رفتن انساناند. حتی غریزهیی حیوانی حکم به بقای نفس و نسل میکند. اما انسانی یافت میشود که علیه غریزه میشورد. گواهی به اصالتی دیگر و قطعیتی دیگر میدهد و در این مسیر حکم بر فدای نفس میکند. اینجاست که تمامی صحنهآراییهای نبرد تغییر مییابد. انسان آرمانگرا به بهای پشت کردن به نفس، جاودانه میشود...
واپسین لحظات دو تن از جاودانگان نامآور قرن گذشته ــ که هر یک آموزگاری در مسیر طریقت خود بودهاند ــ درسآموز است.
مردی که خود بود و «خود» نبود!
شهید اول بزرگمردیست شجاع، پاکباز و پیشتاز. آنچنان که پس از مرگش حتی دشمنان سوگند خوردهاش نتوانستند بهتهمتی بیالایندش. لاجرم فریبکارانه زبان به مدحش گشودند و دربارهاش گفتند، نوشتند و حتی فیلمها ساختند.
خودش را فروتنانه «فرمانده کوچک» مینامید. اما همه میدانستند نه تنها فرماندهیی بزرگ که انسانی بزرگتر است. زیرا خود سالها قبل از شهادتش نوشته بود: «من دیگر خود نیستم».
دکتر «ارنستو چه گوارا دلا سرنا» در پیروزی انقلاب کوبا نقش اساسی داشت. تا آنجا که اسکناسهای کوبا با امضای «چه» چاپ میشد. اما از تکیه بر سکوی بالاترین مقامات رسمی چشم پوشید. در سال 1966 در آخرین نامهی بهجا مانده از خود نوشت:
«من یک ماجراجو هستم، اما نه از آنهایی که برای اثبات شجاعتشان زندگی را به بازی میگیرند. من بهدنبال مرگ نمیگردم، اما احتمال رویارویی با آن وجود دارد»،
سپس راهی دیارانی دیگر شد...
اما همچنان که افتد و دانی، شرایط سیاسی و اجتماعی بولیوی با شرایط کوبای قبل از انقلاب تفاوتها داشت. او در آخرین نبردش همراه با چهار زخمی و پنج بیمار بود، بدون غذا و دارو. پس از ستیزی جانانه مجروح و دستگیر شد.
اکنون در عمق جنگلی انبوه و در خیل سربازان و افسران تا دندان مسلحی که چیزی جز کشتار و ویرانگری نمیشناسند، دلاوری بیباک در نبردی نابرابر، مجروح و اسیر به خاک افتاده است. همان کسی که نامش لرزه بر تن دشمنانش میانداخت. اما اکنون این «فرمانده کوچک» بهقدری بزرگ است که دشمن از اسارتش بیشتر از زمانی که در جنگلها شلیک میکرد، به وحشت میافتد. او «دیگر خود نبود» تا چنگال مرگ گلویش را بفشارد و به حقارت دراندازدش. او رسته از «خود» نوشته بود:
«کسانی که سازش نمیکنند، میمیرند، اما مرگشان عین حیات و زندگیست»
و حالا فرمانده فداکار ما به وسعت یک آرمان گسترده شده.
دربارهی صحنهی آخر زندگی چهگوارا ـ که در واقع رویارویی دو آرمان است ـ گزارشهای مختلفی منتشر شده است. در برخی آمده که چشم در چشم اسیرکنندگان، خطاب به یکی از آنها که با سلاح بر بالینش لبخند پیروزی سرداده، گفته است:
«میخواهم به شما یاد بدهم که یک مرد چگونه میمیرد!»
و بعد خود، فرمان آتش را داده:
«شلیک کن!»
در روایت دیگری، «ماریو تران» ـ افسری که به او شلیک آخرین را کرد ـ نوشته: «وقتی وارد سلول شدم، چهگوارا روی نیمکت نشسته بود. پشتش بهدیوار و مشتهایش به هم گره شده بود. با دیدن من، گفت:
«شما آمدهاید مرا بکشید؟»
من نمیتوانستم شلیک کنم. او گفت:
«خونسرد باشید. شما فقط یک نفر را میکشید».
یک گام بهعقب برداشتم. چشمانم را بستم و نخستین تیر را شلیک کردم. «چه» به زمین افتاد... من تیر دوم را شلیک کردم. چشمان چهگوارا اما همچنان باز ماند».
دشمنانش خوب حس میکنند که مرگ او بهمعنای زوال نیست. از اینرو شهادت است؛ انتخاب مرگ علیه مرگ. او در معادلهی «مرگ- زندگی» بهزندگی «نه» گفت تا علیه تخدیر شبانهروزی آگاهیها و اعتیاد به روزمرگی بشورد. و این انتخاب بود که مرگ را برای همیشه شکست داد. شهادتش در واقع پژواک آخرین فریادش علیه سلطهی مرگ بود که جهانی را تکان داد. بعد از او راه گشوده شد و صدای مظلومان از لولهی سلاح هزاران دلاور دیگر شعله کشید. گابریل گارسیا مارکز در شعری بهنام «و مرد افتاده بود» ـ که ما ترجمهاش را از زندهیاد احمد شاملو در دست داریم ـ به همین نکته اشاره میکند و نوشته است:
«یکی آواز داد: دلاور برخیز!
و مرد همچنان افتاده بود.
دو تن آواز دادند: دلاور برخیز!
و مرد همچنان افتاده بود.
دهها تن و صدها تن خروش برآوردند: دلاور برخیز!
و مرد همچنان افتاده بود.
هزاران تن خروش برآوردند: دلاور برخیز!
و مرد همچنان افتاده بود.
تمامی آن سرزمینیان گرد آمده اشکریزان خروش برآوردند: دلاور برخیز!
و مرد بهپای برخاست
نخستین کس را بوسهیی داد
و گام در راه نهاد».
«چه» با شهادت خود، ـ با وارد کردن عنصر آرمان در معادلهی مرگ و زندگی ـ جاودانه شد.
نرودا در سوگش سرود:
«پس از او
شب در بولیوی سحر نمیشود».
ما میتوانیم اضافه کنیم سحر خواهد شد، بهشرطی که به سؤال نرودا در همین باره پاسخ بدهیم:
«آیا قلب مقتولش
پی قاتلان میگردد؟»
*** *** ***
راهگشایی، در جستجوی ارزش غایی کلمات
«او
آن ستارهی منفجر
منتشر در همهی آفاق پنهان
با دل پاره پارهی پاره
از همهی ابرهای بغض کرده میپرسید:
چه کسی برادر گرسنگان مردهییست
که تن به فحشای کلام ندادهاند؟
و چه کسی
ـ جز رسولانی که با کلام سربی سخن گفتهاندـ
فروتنان را مینوازد؟»
نوشتن دربارهی مردی که با بنیانگذاری سازمان مجاهدین خلق، بزرگترین رجل ایدئولوژیک ـ سیاسی تاریخ معاصر میهنش شد، کاریست دشوار. هر چند بررسی کار سترگ او دستور این نوشتار نیست، اما بدون توجه به کاری که حنیفنژاد کرد، ارزش شهادت او نیز مکتوم و پنهان خواهد ماند. تفاوتی بسیار مهم، او را از بسیاری شهیدان دیگر ممتاز میکند. تمایزی که در وهلهی نخست، به نظر نمیرسد، اما دقیق و تعیینکننده است.
چهگوارا در بنیاد، ارزشی را نمایندگی میکرد که بسیاری انقلابیون و متفکران و روشنفکران تاریخ دو قرن گذشته آن را تبدیل به کارآترین سلاح فکری انقلابیون علیه استثمار کرده بودند. آرمان آن عزیزان آنچنان گسترده و مورد اقبال بود که یکی از اردوهای موجود جهانی را تشکیل میداد. در حالی که حنیفنژاد در این مورد یک انقلابی بهراستی «آغازگر» بود. هر آغازگری را باید در ابتدای سفر با «تنها» ییاش شناخت. «تنها» و «تنها» میان انبوهی از «ناممکن» ها... گویی ابوسعید ابوالخیر برای او گفته است:
«مرد باید که جگر سوخته چندان بودا
نه همانا که چنین مرد فراوان بودا»
او راهگشایی بود برخاسته از میراث مبارزهی ملی و ترقیخواه ایران. یک آرمان رهاییبخش که زنگار ستبر و تیرهی ارتجاع، چهرهاش را پوشانده بود. جریان مذهبی- ارتجاعی مهیب که بهجای پالایش و تصفیه، به اعماق فرهنگ و رفتار مردم خزیده و جا کرده بود. در نتیجه روز بهروز، سال به سال و قرن به قرن مدهشتر و خطرناکتر و البته هارتر و موذیتر میشد.
از سویی حنیفنژاد ـ بنا به شرایط زمانی ـ درگیر با یک برداشت رفرمیستی و بورژوایی از مذهب نیز بود. انقلابی بسا بزرگتر از «تطبیق خلاق ایدئولوژی با شرایط متحول جهانی» لازم بود. حنیفنژاد بایستی در ابتدا ایمان میآورد که تا آن زمان هرچه بهنام اسلام و مذهب ارائه شده چیزی جز تخدیر نبوده است. کشف حیرتانگیز او ـ که هنوز هم برای همهی ما هستهی اصلی راهگشاییها و نوآوریهاست ـ حنیفنژاد را ممتاز از انقلابیونی نظیر چهگوارا قرار میدهد. او بایستی جوهرهی ایدئولوژییی را نشان میداد که طی قرون متمادی محتوای اصلیاش بهیغما رفته و تبدیل بهسلاحی مخرب برای تحمیق تودههای مردم شده است. از این نظر حنیفنژاد بایستی برای اولین بار در تاریخ فرهنگ و ایدئولوژیها کاری دوگانه میکرد. نه خود مدعی عرضهی ایدئولوژی جدیدی بود و نه یاور و پشتوانهی تاریخی مدوّنی داشت. هر چه بود تحریف بود و ابتذال. ارتجاع بود و انحراف. تعبیر او از تکرار طوطیوار مبالغی کلیات ترجمه شده، نه ایدئولوژی، که «سوار شدن اسب زین کرده» بود. فراتر از این، کار حنیف تنها «تطبیق خلاق ایدئولوژی» با شرایط متحول جهان مدرن نبود.
«خدا
خلطی خونین بر چهرهی انسان
وقتی از ذلت بندگان خود
احساس خدایی مییافت
و احتشام کاهنان کهنه را
با برق شمشیر آختهی شاهزادگان اخته
مهر میکرد».
حال باید سرانجام مردی را دید که بعد از 6سال کار مداوم و سخت تشکیلاتی ـ ایدئولوژیک، در آستانهی تولد اجتماعی سازمانش یکباره ضربهی خیانت، چون بهمنی مهیب بر سرش فرو میریزد. در یک روز 75درصد کادرها و اعضای سازمان دستگیر میشوند. آیا میشود اندوه و «تنهایی» مردی چون او را تصور کرد؟ بهیک نمونه از برخوردهایش پس از آن ضربهی مهلک که توسط یکی از مجاهدین نقل شده توجه کنیم:
«محمدآقا تک و تنها، در حالی که تمامی ارگانهای امنیتی و نظامی رژیم دنبال او بودند، با همان روحیهی مصمم همیشگی سر قرار آمد. با وجود اینکه تمامی فشار ضربه روی او سرشکن شده بود، خیلی سرزنده و شاداب بود. با همان لهجهی شیرینش گفت: «75درصد کادرهای سازمان دستگیر شدهاند. تجارب این ضربه برای ما و انقلاب آنقدر زیاد و پربرکت است که نمیتوان آن را در کتاب قطوری سرجمع کرد. اگر بتوانیم آن را جمعبندی کنیم و در پراتیک بهکار گیریم و آنگاه وارد عمل نظامی شویم، حتماً پیروز خواهیم شد».
چند روز بعد حنیفنژاد دستگیر میشود. مجاهدی که همراه او بوده میگوید:
«ساواکیها بهداخل اتاق ریختند و ”محمدآقا“ را دستگیر کردند. از همان لحظهی اول دست و پایش را بستند و کتک زدن و شکنجه شروع شد».
مسعود (رجوی) ـ که خود از جملهی 75درصد دستگیر شدگان بود ـ چنین تعریف کرده است:
«... صبح زود که در سلول اوین نشسته بودیم، خیلی شلوغ شد. راهرو و داخل بند شلوغ شد... ساواکیها خیلی خوشحال بودند. در این فکر بودیم که چه اتفاقی افتاده؟ دقایقی بعد مرکزیت دستگیرشدهی مجاهدین را از سلولهای مختلف بیرون کشیدند و گفتند لباس بپوشید و زود باشید. محمدآقا را دستگیر کرده بودند. بعد از نیم ساعت ما را... بهنزد او بردند. گویی جلسهی مرکزیت سازمان بود... محمدآقا را کتبسته نشاندند. تنها تفاوت این بود که منوچهری، سربازجویی که مجاهدین را دستگیر میکرد و اسم واقعیش ازغندی بود، در این جلسه حضور داشت. فاتحانه پا روی پایش انداخته بود و میگفت: 'دیگر تمام شدید!“ محمدآقا آنطرف نشسته بود، ما هم دور او نشسته بودیم... یاللعجب! چه آرزوها داشتیم... ناگهان دیدیم که قطره اشکی از گوشهی چشم محمدآقا سرازیر شد، هر چند بلافاصله خودش را کنترل کرد. عجب صحنهیی بود... روزهای بعد هم از سوراخ در سلول میدیدیم که تمام سر و صورت محمدآقا ورم کرده و سیاه و کبود شده و بینیاش هم شکسته بود»....
شکنجههای وحشیانه ادامه مییابد. اما مرد جگرسوختهی ما مرد پافشاری بر امیدهایی است که بربادرفته مینماید. همهی کسانی که او را در همان شرایط دیدهاند نقل میکنند:
«گویی اصلاً دستگیر نشده. انگار نه انگار زیر شکنجه است. درست مثل اینکه در بیرون است. عجیب بود که خودش را در آزادی عمل میدید. محدودیت زندان و فشار شکنجهها بر انجام مسئولیتش تأثیری نگذاشته بود. او کارهای سازمان را دنبال میکرد. از خط دادن برای برخورد در زندان تا حل و فصل اینکه هر کس در دادگاه چه دفاعی بکند. پیغام دادن بهخارج زندان که بچههای بیرون خودشان را چگونه حفظ کنند، چگونه عملیات کنند... با دستگیری او فضای زندان بهطور کامل تغییر کرد. با وجود اینکه او را به سلول عمومی نزد بقیه بچهها نیاوردند، ولی هر طور بود، نظراتش را بهصورت جمعبندی بهبچهها میرساند».
شکنجهگر کارکشتهی ساواک که مدعی «تمام شدن» حنیفنژاد بود، سالهای بعد اعتراف میکند:
«حنیفنژاد مرد بزرگی بود. شخصیتش طوری بود که هیچکس نمیتوانست در مقابل او تاب بیاورد. در بازجوییها و در اتاق شکنجه ظاهراً ما باید دست بالا را میداشتیم؛ اما همهی ما مجبور بودیم به او احترام بگذاریم. این موضوع برای ما خیلی آزار دهنده است؛ چون ما فرق خودمان را با او خوب میفهمیدیم. چون او عقیده و حرف مشخصی داشت. پای آن هم جدی ایستاده بود و از شکنجه هم خم به ابرو نمیآورد. اما ما که بهزور شکنجه میخواستیم او را بشکنیم، آخر کار خودمان درهم شکسته میشدیم و احساس حقارت میکردیم... . او نه تنها کوتاه نمیآمد بلکه اصرار داشت تا اعدام شود. این برای ما خیلی اعجابآور بود. چون بالاخره هیچکس دوست ندارد بمیرد. ترس از مرگ در انسان طبیعی است. اما او بهاندازه سرسوزنی از مرگ نمیترسید. این خصوصیات ناخودآگاه روی ما تأثیر میگذاشت. من در مقابل حنیفنژاد احساس میکردم 'نوکر'ش هستم. چون حداکثر کاری که میتوانستم با او بکنم این بود که او را بکشم؛ و این برای او حداقل چیزی بود که میداد».
عاقبت، دشمن درهم شکسته، با این پیشنهادها به فریب روی آورد:
«اگر بگویی اسلام و مارکسیسم تضاد دارند اعدامت نمیکنیم.
اگر بگویی مبارزهی مسلحانه درست نیست اعدامت نمیکنیم.
اگر بگویی از عراق پول گرفتهاید عفوت میکنیم!»
دریغا از مردی که انتخاب خود را کرده و در معادلهی مرگ و زندگی، آرمان خود را مقدم میشمارد.
تصمیم نهایی برای اعدام او گرفته میشود. آخرین تیر از کمان وقاحت و دریدگی وقتی پرتاب میشود که در دادگاه اول محکوم به ابدش میکنند تا شاید مزهی زندگی را در زیر دندان حس کند و اگر نکرد، بذر تردیدی در دل سادهدلان باقیمانده خواهد نشاند که چرا؟ اما استواری او ریشهدارتر از این حرفهاست. تاریخی بالیده است تا که سرو بلندبالایی چون او، با خون خود آیندهی یک آرمان را تضمین کند. بههمین دلیل در آخرین دیدار با خانواده در واپسین شب حیات تأکید میکند:
«این راه بیرهرو نمیماند. سرتان را بالا بگیرید. افتخار ما و شما در همین است. افتخار کنید بهاین مصائب. این افتخاری است که نصیب هر کس نمیشود، خوشوقت باشید که نصیب ما شده».
و با سربلندی پیام میدهد:
«دلقوی دارید که باز هم خدا با ماست. همان نیروی عظیمی که ما را به این حد رسانده، قادر است ما را حفظ کند و در کنف حمایت خود گیرد و از هیچ فیضی ما را محروم ندارد و به اذن خودش باز هم بالاتر و بالاتر از اینها برساند. لیکن ادامهی راه خدا هشیاری میخواهد، صداقت و احساس مسئولیت میخواهد».
صبح جاودانگی فرا میرسد. بوسههای داغ وداع در سحرگاه 4خرداد 1351 فراموش ناشدنی هستند. به سراغ مردی میروند که به قول «عراقی» دلش مایل به عشق بود:
«هر دلی کو به عشق مایل نیست
حجرهی دیو خوان، که آن دل نیست
زاغ، گو بیخبر بمیر از عشق
که ز گل، عندلیب غافل نیست»
بیخبران از عشق، به سلول او میروند تا آخرین برگ جنایت خود را با خون عاشقی پایدار و آموزگاری بزرگ بنویسند. صحنهی ورود قاتلان بهسلول حنیفنژاد را از زبان یکی از معروفترین شکنجهگران ساواک بهنام ساقی بخوانیم که شگفتزده از آنچه دیده برای زندانی دیگری گفته و آن زندانی برای نویسندهیی و نویسنده در کتاب خود نقل کرده است:
«صبح روز 4خرداد1351 گروهبان ساقی بهسلول من آمد. رنگپریده و عصبی مینمود. احوالش را پرسیدم. گفت: امروز شاهد منظرهیی بودم که تا عمر دارم فراموش نمیکنم. حدود ساعت4 صبح قرار بود حکم اعدام دربارهی حنیفنژاد و دوستانش اجرا شود. من هم ناظر واقعه بودم، هنگامی که بهاتفاق یکی دیگر از مأموران زندان بهسلول او رفتیم تا او را برای اجرای مراسم اعدام بهمیدان تیر چیتگر ببریم، حنیفنژاد بیدار بود. همین که ما را دید گفت: 'میدانم برای چه آمدهاید'. آنگاه رو به قبله ایستاد و با تلاوت آیاتی از قرآن، دستها را بالا برد و گفت: 'خدایا، شاکرم بهدرگاهت. این توفیق را نصیبم کردی که در راه آرمانم شهید شوم... 'سپس همراه ما بهراه افتاد. پس از انجام مراسم مذهبی، در حضور قاضیعسگر، او را بهطرف میدان تیر حرکت دادیم. در طول راه تکبیرگویان، شکرگزاری میکرد و تا لحظهی تیرباران بدین کار ادامه داد، گویی بهعروسی میرفت!»....
البته بسیار روشن است انسانی که تا میدان تیر چند گام فاصله دارد «تکبیرگویان، شکرگزاری» نمیکند. این فریاد، پیروزی آرمانی است که از نای حنیف برمیخیزد و او را بهجاودانگی میرساند.
بهاین ترتیب دفتر زندگی مردی که «نه فراوان بودا» بسته میشود. در سحرگاه 4خرداد1351 او «تمام نشد» ؛ آغاز شد. در راهش و در نسلی که خود آموزگارش بود، جاودانه شد. حق با مسعود (رجوی) بود که در اوین به محمدآقا گفت: «نسل تو پایدار خواهد بود». این «مرگ»، آغاز شکوفایی نسلی است شجاع و فداکار که ریشههایش در خاکهای بارآور و پرطراوت، و شاخساران بلندش رقصان در آبی آسمانها است. بهقول حافظ: «صد باد صبا» ست که: «با سلسله میرقصند».
«یک کهکشان گل سرخ را درنوردیدیم
تا به خورشید رسیدیم
و آنجا بود که طلوع زمین را
دیدیم
از پس غروب مردانی با سینههای خورشیدی.
نسلی بیگانه با معماری عقیم آب
و هندسهی نزول
سر صخره
با پیشانی موج میشکند.
جنگاور کوچک نابرابر!
هستی خونین دریا
ارمغان توست».
«مرگ» یست ضد زوال و نابودی، که قابلهی تولد نسل جدیدی از مجاهدین است. نسلی که هفت سال تمام زندان کشید و نام اصلیاش که مصطفی کاشانی بود را به دژخیمان نگفت و زمانی که بدار آویخته شد، نام خود را «علی صادقی» اعلام کرد. میخواهید او را بشناسید؟ گزارش آخرین صحنهی جاودانگیاش را از زبان همسلولیاش بخوانیم:
«بلند شد و گفت: 'منم'. دژخیم گفت: 'آمادهشو باید بروی! ' علی با عجله لباسهایش را عوض کرد، لباس نوتر و تمیزتری پوشید. ساعتش را بهیکی از بچهها داد و با تکتک بچهها روبوسی و خداحافظی کرد. با شوق و ذوق، چنانکهگویی بهسفری زیبا و پرجاذبه میرود، همه را در آغوش میگرفت. بهمحض اینکه علی بیرون رفت، سکوت سنگینی سلول را فرا گرفت. شاید همه بهاین جملهی علی فکر میکردند که: 'این تازه اول کار است، دژخیم از این اعدامها زیان خواهد کرد'.
«چگونه فراموش کنم او را؟
او را که در دستهایش
باغهای سبز پاکیزگی روییده بود
و با هرگامش
هیبت کاخی فرو میریخت.
و آن لحظه که پیراهنش پرا ز مهتابها شد
لبخندش قدحی بود
پر از گل سوری».
این نسل نامهای گوناگونی دارد. اما همهی آنها تا بن استخوان به حرف حنیف معتقدند: «این راه بیرهرو نمیماند». همهشان به توصیهی او هنگام که میخواهند بر تیرک «دار» بوسه زنند به دیگران توصیه میکنند: «سرتان را بالا بگیرید».
نام او را میخواهید؟ در فراز و نشیب زمانه، هیچکس همهی نامهای او را نمیداند. اما ردهایی داریم. همچون خواهر مجاهد اعظم طاقدره. مگر اعظم هم وقتی در جریان قتلعام سال67 قرار گرفت، نگفت: «تصفیهی زندانیان است، همه را میکشند. پایداری مجاهدین در برابر آخوندهای غدار بهبهای خون میسر است و ما باید با خون خود این بها را بپردازیم» این نسل اهل «بها» است. و مانند جسومه حیدری در ایلام که چند دقیقه قبل از شهادت، فرزند خردسالش را شیر میدهد و با سر افراشته به میدان تیرباران میشتابد. زن گورکنی که او را شسته و مثلاً برای دفن آماده کرده، آثار این شیر را بر روی پیراهن جسومه دیده است. باورتان میشود؟ این همه شقاوت را نمیگویم، استواری در انتخاب و آرمان را میگویم.
و یا شیری است بهنام زهرا خسروی که در آخرین تماسش با مورس بهسلولهای دیگر خبر میدهد:
«بچهها! بیست دقیقه برای نوشتن وصیتنامه بهمن وقت دادهاند، میخواهند اعدامم کنند. سلام مرا به مسعود و مریم برسانید».
او نسرین رجبی است یا فرح اسلامی یا مرضیه رحمتی یا حکیمه ریزوندی. فرقی نمیکند. رد اجساد آنها را بر روی تپهیی خارج از صالحآباد ایلام میدهند. علیرضا اسلامی برادر فرح که در سالهای بعد به فرح پیوست، مینویسد:
«در گودالی بهطول 10متر اجساد چندین نفر را روی هم ریخته بودند... در این گودال مجاهدین شهید حکیمه ریزوندی، نسرین رجبی، فرح اسلامی، مرضیه رحمتی، جسومه حیدریزاده، نبی مروتی و نصراله بختیاری دفن شده بودند».
همگی را بعد از تجاوز به رگبار بستهاند. و این همان چیزی است که معادلهی زندگی و مرگ را تغییر میدهد. انسان را از سردرگمی و عمری بهعبث دنبال این دویدن یا از آن یکی فرار کردن، رها میکند. و رهایی، شجاعت میآفریند. انسانی که هیولای مرگ را بهتمسخر میگیرد از «کمیسیون مرگ» خمینی هم نمیترسد. یکی از آنها محسن محمد باقر نام داشت. محسن از دو پا فلج بود و با عصا راه میرفت. او در یکی از همان روزهای قتلعام میگوید: «من حساب همهچیز را کردهام. اگر خواستند مرا دار بزنند اول یکبار پشتک میزنم و بعد با عصایم میکوبم توی سر 'جواد ششانگشتی' (پاسدار شقی زندان) بعد میروم بالای دار»....
«در این طول و عرض بیارتفاع
این ساحل بارانی
ای فرو افتاده بلند!
ماسههای زیر پا
حافظهی صخره و موجاند».
به این ترتیب هر شهید نه تنها در دیروز که در امروز و فردا شناور است. زمان را در مینوردد و بر آن جاودانه پیروز میشود.
با شهید میتوانید به پارک بروید. سیگاری چاق کنید و گپی بزنید. با شهید میتوانید ساعتها در سکوت و تنهایی قدم بزنید. با شهید میتوانید در میدان نبرد حاضر شوید و اطمینان داشته باشید که خنجر خیانتی شما را از پشت هدف قرار نمیدهد. میتوانید روی نیروی جنگندگی شهید حساب کنید. میتوانید روی نیروی برتر اخلاقی او حساب کنید. میتوانید روی «فرهنگی» که ساخته است حساب کنید. میتوانید روی تمامیت راهی که رفتهاید حساب کنید. او گواهی میدهد، با یادش، با خاکش و با مزارش. با پیراهن بهیادگاری ماندهاش. با تکتک اعضایش. بیجهت نیست که دشمن حتی تحمل برپایی یک مراسم برای او را ندارد. بیدلیل نیست که سنگ مزارش را حتی پس از سالهاسال با پتک میشکند. بهراستی که او زنده است. او رها شده و به جاودانگی رسیده است. با وجود همهی ضعفهای بشری، توانسته است در لحظهی موعود، انتخابش را بکند. این ضعفها نتوانستهاند او را درهم بشکنند. او بوده که با انتخاب «مرگ»، بهتوانایی انسان برای پاره کردن زنجیرهای اسارت، گواهی داده است.
بنابراین ما، در هرکجا که ایستادهایم میتوانیم از شهید کمک بگیریم. او همراه ماست. تضمین راه ما است. با خاطراتی که از او داریم. با عکسهایی که از او داریم و در آلبوم مخفی کردهایم. حتی با ضعفهایش گواهی میدهد تا ما یادمان بماند و علیه فراموشی برخیزیم. علیه زوال، علیه گمگشتگی و منجمد شدن در یخبندانی به وسعت تاریخ. علیه مسخ واژه و «ارزش غایی کلمات». کسی که در آرمان خود زنده شود، به جاودانگی رسیده است. نه مهابت مرگ او را مقهور کرده و نه کششهای اعتیادی ابلهانه که روزمره تکرار میشود. شهید قوس نفوذناپذیر «دائرهالسوء» را درهمشکسته و در ابدیتی بیمنتها به پرواز درآمده است... هرچه هست پرندهی آسمانهاییست بیسقف...
«چراغ برای تاریکیست.
آنجا که ایستادهیی
روز است.
بینیاز
از چراغ
تو را میبینم.
تشویش حباب
برای کندن از جزیرهی کف».