فصل ششم
زنان زندانبان و شكنجه‌گر
يكي ديگر از زير مجموعه‌هايي كه در بررسي مقولة شكنجه در رژيم آخوندي بايد به آن پرداخت مبحث زندانبانان و شكنجه‌گران زن است. پديده‌يي نو كه‌از ره‌آوردهاي نحس و شوم حاكميت آخوندهاست.
اما اين مقوله قبل از هرچيز به تعداد زنان سياسي دستگير شده در حاكميت آخوندي مربوط مي‌شود.
يعني گزافه نيست اگر بگوييم به وجود آمدن طيفي از زنان بازجو و شكنجه‌گر محصول طبيعي رشد جنبش آزاديخواهي و به ميدان آمدن اقشار وسيع زنان در نبرد براي آزادي است.
براي درك ابعاد قضيه، مقايسه‌يي ناقص و كوتاه با زندانيان سياسي زن در زمان شاه روشنگر است.
تاريخچه زندانيان زن به طور خاص به بعد از شروع مبارزه مسلحانه در دهه 50 مربوط مي‌شود. تا پيش از آن هرچه بود به صورت بسيار معدود و انگشت شمار، آن هم بيشتر به دليل وابستگيهاي خانوادگي موضوعيت داشت. اما اين سازمانهاي مترقي و انقلابي، به طور مشخص مجاهدين و فداييها، بودند كه توانستند براي اولين بار در تاريخ آزاديخواهي مردم ايران پاي زنان روشنفكر را مستقيماً به ميدان مبارزه با ديكتاتوري شاه بكشند.
در اين ميان وضعيت زنان مجاهد با ويژيگيهاي خود قابل تأمل است. چرا كه در ميان زنان به ميدان آمده، تنها شاهد حضور روشنفكران شوريده بر نظام سلطنتي، مانند شهيد اشرف رجوي و يا فاطمه‌اميني، نيستيم. بلكه حمايت خانواده‌ها و طيف گسترده‌يي از مادران و خانواده‌هاي مجاهدين اسير يا شهيد، شبكه مردمي گسترده‌يي به وجود آورده بود كه به نسبت همان ايام وظايف بسيار سنگيني هم به دوش داشتند. بسياري از اين زنان پيشتاز، در نبرد با ساواك يا به شهادت رسيدند و يا دستگير شدند و سخت‌ترين شكنجه‌ها را تحمل كردند. هرچند ساواكيها در شكنجه زنان مجاهد و مبارزه‌از هيچ رذالتي دريغ نكردند اما تعداد دستگيرشدگان طوري بود كه همه‌شان را در يك بند، در كنار بند زنان زندان قصر، سرجمع نگهداري مي‌كرد.
هرچند در اين مورد بسيار مي‌توان نوشت اما ما براي رسيدن به بحث اصلي خود، ناگزير از آن در مي‌گذريم.
انقلاب ضدسلطنتي خود انرژي بسياري از زنان را آزاد كرد و آنان را به ميدان مبارزه كشانيد. زناني كه به دليل ماهيت «رهايي»شان، اصولاً در تضاد بنيادين با حاكمتي ارتجاع مذهبي بودند. به همين دليل زنان از همان آغاز ربوده شدن حاكميت توسط آخوندها به مقابله با آنان برخاستند و جاي خود را در سازمانهاي مترقي يافتند. روي آوردن زنان به مجاهدين به طور خاص در سالهاي اول بعد از پيروزي انقلاب بسيار چشمگير بود. همزمان با گسترده شدن سركوب توسط آخوندها و پاسداران تعداد بسياري از زنان نيز دستگير شدند. گستردگي دستگيريها در همان سالها به قدري است كه مطلقاً قابل مقايسه با زمان شاه نيست. چه به لحاظ كمي زندانيان؛ و چه به لحاظ ميزان خباثتي كه شكنجه‌گران در حق آنان روا داشتند.
يادآوري مي‌كنيم كه گذشته‌از تهران در اغلب شهرهاي درجه يك (مانند مشهد و تبريز و شيراز و رشت و كرمانشاه) و حتي كوچكتر (مانند لاهيجان و ايلام و زنجان و...) بند مخصوص زنان وجود داشت. و اتفاقاً شكنجه زنان دستگير شده در اين شهرستانها كوچكتر بسا وحشتناكتر و ددمنشانه تر بوده‌است. بررسي اين مقوله، بسيار روشنگر است و تا كنون بررسي دقيقي درباره آن صورت نگرفته‌است.
كميت گسترده‌ زنان دستگير شده ، تشكيل بندهاي ويژه زنان، حل مسائل خاص آنان و ادارة بندها توسط زندانبانان زن را اجتناب ناپذير مي‌كرد. اين بود كه به طور خاص بعد از 30خرداد60 شكنجه‌گران زن در زندانها فعال شدند.
در ابتدا زنان آموزش ديده‌يي كه بتوانند در «كارگاه» آخوندي وظايف زندانباني و شكنجه‌گري را انجام دهند وجود نداشت. لذا آخوندها چاره‌يي جز از به كار گرفتن زنان بدنام يا ساواكي دستگير شده كه تسليم شكنجه‌گران شده بودند نداشتند. زنان اسير در گزارشهاي خود از اين نمونه‌ها بسيار نقل كرده‌اند.
بختياري، مسئول بندهاي 311 و 246 اوين و قزلحصار، شيرازي، و اكبري سه زن پاسدار از اين قبيل زنان بودند كه هرسه در گذشته ساواكي بودند. در يك گزارش از زني پاسدار به نام طالقاني نام آورده شده‌است كه‌او نيز در گذشته ساواكي بوده و اكنون: «زندانيان زن را به فجيعترين شکل آزار مي‌داد. او در هر وعده‌از نماز ، زندانيان زن را که نماز نمي‌گذاردند به تخت شلاق مي‌بست تا از حال بروند»
بختياري،كه در زمان شاه نيز زندانبان بود، در زمان آخوندها هم به يکي از شکنجه‌گران اصلي بند زنان تبديل شد. او تا سال 62 در اوين و سپس به زندان گوهردشت منتقل گرديد.
گزارشي كه ذيلاً نقل مي‌كنيم از كتاب «مجمع الجزاير رنج» خاطرات زندان مجاهد از بند رسته هما جابري است. اين گزارش ابعادي از وضعيت شكنجه‌گران زن در زندانهاي آخوندي را نشان مي‌دهد: «...هنگام ورود به بند4 (قزلحصار) تعدادي زندانبان ديديم كه شبيه پاسدارهاي زني كه تا آن موقع ديده بوديم، نبودند. اينها هرچند براي بيرون رفتن از بند، مثل ديگر زنهاي پاسدار چادر سر مي‌كردند. ولي در بند شكل و شمايل ديگري داشتند، مثل مردان لات لباس مي‌پوشيدند وفرهنگ صحبت كردن آنها هم خيلي لومپني بود و فرهنگ و مناسبات و شوخيهاي ركيكي، هم با يكديگر و هم با مردان پاسدار داشتند. اتاق كارشان هم با بطريهاي خالي كه در اطرافشان پراكنده بود، بيشتر به‌بارهاي مشروبخواري شبيه بود و براي ما علامت سؤال بود كه‌اينها كي هستند؟ بچه‌هايي كه پيش از ما بودند، گفتند اينها قبلاً زنان زندانبان ساواك شاه بودند كه‌الان به‌خدمت رژيم خميني درآمده‌اند. اينها زندانبانهاي حرفه‌يي و در نحوه كتك زدن و شكنجه آموزش ديده بودند. ابتدا كه زندانيان زن در سالهاي 58 و59 كمتر بودند و زنان زنداني را به كميته مشترك مي‌بردند، اينها در آن‌جا بودند و مانند كوكلوس‌كلانها با نقاب به سلولها مراجعه مي‌كردند و با شيوه‌هاي ساواك شكنجه مي‌كردند. اما بعد از اين كه دستگيريها گسترده‌تر شده بود و رژيم زندانبان زن آموزش‌ديده نداشت از آنها در زندانهاي ديگر مثل قزلحصار، اوين و گوهردشت استفاده مي‌كرد و همينها ساير زنان پاسدار تازه كار را آموزش مي‌دادند. يكي از آنها حركات كاراته بلدبود و به«خانم اكبري» معروف بود. تعدادي از خواهراني كه قبلاً دستگير شده بودند، وحشيگريهاي اين باند را ديده و براي ما تعريف مي‌كردند.
يك روز بعد از ورود ما به بند4 قزلحصار، تعدادي از اين گروه به آن‌جا آمدند. زني به نام «بختياري» رئيسشان بود و اين گ_روه به همين جهت به گروه «بختياري» معروف بودند، خود بختياري هم همراهشان بود. بختياري تيپش مثل زنهاي فاسد بود، در حالي كه يك زيرپيراهن مردانه به تن داشت، آمد و روي يك صندلي در راهرو نشست. بعد ما را نفر به نفر مقابل او مي‌بردند و او قيافه ما را نگاه مي‌كرد و با عكسهايي كه در آلبوم بود، تطبيق مي‌داد و ضمن مسخرگي با نوچه‌هايش در مورد اينكه آيا عكس شبيه فرد مورد نظر هست يا نه؟ صحبت مي‌كردند. بعدها فهميديم كه خانواده‌هاي ما به دنبالمان مي‌گشتند و عكسهاي ما را براي شناسايي داده بودند كه مطلع شوند زنده هستيم يا نه؟
بعد از مدتي، اين زندانبانها را به جاهاي ديگري مثل بندهاي 311 و209 اوين كه سلولهاي انفرادي داشتند، بردند و چند پاسدار زن جاي آنها را گرفتند. اين پاسداران جديد از عقب مانده‌ترين و عقده‌يي‌ترين اقشار جامعه بودند، مثلاً يكي از آنها به نام اعظم آن طور كه بچه‌ها ميگفتند، قبلاً زن فاسدي بود و به همين جرم در زندان بود، اما بعد رژيم، خود او را زندانبان كرده بود.
يكي ديگر زني بود با هيكلي كوتاه و خپل، به نام فاطمه كه چشمهايش آن قدر انحراف داشت و چپ بود كه وقتي كسي را در اول صف نگاه مي‌كرد و مخاطب قرار مي‌داد، بچه‌هايي كه در آخر صف بودند، فكر مي‌كردند آنها را صدا زده‌است و به همين جهت اغلب صحنه‌هاي مضحكي اتفاق مي‌افتاد. او هم كه فكر مي‌كرد بچه‌ها عمداً سربه‌سرش مي‌گذارند، مستمر فحش مي‌داد و هر چيزي را به خودش مي‌گرفت و دعوا مرافعه راه مي‌انداخت. البته بچه‌ها هم كه‌اين را فهميده بودند از اين بابت اذيتش مي‌كردند. مثلاً يكبار كه در بيرون سلول گوش ايستاده بود كه ببيند بچه‌ها چه مي‌گويند، يكي با صداي بلند گفت ديوار موش دارد، موش هم گوش دارد. او از اين كه به موش تشبيهش كرده بودند، جنجالي به پاكرد، پاسداران مرد را به آن‌جا كشاند و همه نفرات سلول را به كتك داد.
زندانبانهاي زن....
در گوهردشت تا 4، 5ماه زندانبان زن نداشتيم، تنها پاسداران مرد بودند كه دريچه‌هاي سلول را بدون اين كه‌اطلاع بدهند باز مي‌كردند و آدم را با نگاههاي ناپاكشان مي‌پاييدند، به همين دليل تا وقتي آنها بودند، ما اجباراً هميشه با چادر و پوشيده درسلول به سر مي‌برديم چون هيچ اعتمادي به آنها نداشتيم. اين امر به خصوص در گرماي تابستان و سلولي كه هيچ تهويه‌يي نداشت، كلافه كننده بود، اما بدتر از خود گرما و محدوديتهاي فيزيكي، حضور و سايه‌اين جانوران نرينه، يك استرس و فشار دائمي رواني به آدم تحميل مي‌كرد، وقتي كه در آن تنهايي و سكوت مي‌خوابيدي و نمي‌دانستي كه در اطرافت آيا جنبنده‌يي هست يا نه، يا وقتي در همان سلول، سرويس مي‌رفتي، همه‌اش اين دلهره را داشتي كه‌اگر الان پاسدار غولتشن ناگهان در را باز كند و تو را در آن حالت ببيند، چه خواهد شد. البته آنها به عمد و براي نگهداشتن فشار رواني بر روي ما اين كار را مي‌كردند.
بعد از مدتي مجدداً سروكله بختياري پيدا شد فهميديم براي آموزش پاسدارهاي زن كه جديداً وارد شده بودند آمده‌است. يكي از اين پاسداران زن كه‌اسم خودش را فاطمه گذاشته بود، زني بيسواد بود كه چون اوايل كارش بود، هنوز يك مقدار رحم و انسانيت در چهره و رفتارش ديده مي‌شد ولي بعد از مدتي كه گذشت و از بختياري آموزش گرفت، ديگر او هم چهره‌يي كريه و سبعانه مثل ساير پاسدارها پيدا كرده بود. يك دختر پاسدار جوان هم در اين اكيپ بود كه‌او هم چون تازه كار بود، همراه زن پاسدار ديگري باهم كار مي‌كردند.
حرفهاي زنهاي پاسدار بسيار مبتذل بود و اغلب در اطراف مناسبات كثيفي كه با چند مرد پاسدار داشتند، يا بگومگو و سگدعواهايي كه بين خودشان، بر سر تصاحب اجناسي كه ملاقاتيها براي زندانيان مي‌آوردند، دور مي‌زد.
مثلاً مادري براي فرزندش يك شيشه عطر داده بود، زن پاسدار عطر را به خودش زده بود، آن را بو مي‌كرد و به زنداني و مادرش فحش مي‌داد كه آخر اين به چه درد او كه در سلول تنهاست، مي‌خورد؟ و بر سر اين كه عطر را كي بردارد دعوايشان شده بود و يا بر سر بلوزي كه خانواده يك زنداني برايش آورده بودند وگويا چيز خوبي بود با هم دعوا مي‌كردند.
دادن مواد و اشياء به سلولها ممنوع بود، اما اين ممنوعيت را به خاطر بازتاب سياسي و اجتماعي آن به خانوادهها نمي‌گفتند، لذا چيزهايي را كه خانواده‌ها مي‌آوردند، زندانبانها براي خودشان برمي‌داشتند. فقط پول را به ما مي‌دادند كه آن هم به دردمان نمي‌خورد.
آنها حتي گاهي يك چيزهايي را بهانه مي‌كردند تا از ما اخاذي كنند و پولهايي را كه خانواده‌ها برايمان مي‌آوردند، از ما بگيرند. يك روز، نزديك موعد ملاقات، گفتند سرپوش توالتها را كه ملامين بوده، شما منافقين براي ضربه زدن به نظام شكسته‌ايد، يا الله هركدام بايد 200 تومان بدهيد. ما هم گفتيم نمي‌دهيم. بختياري كارش را شروع كرد. ما را ازسلولها خارج كردند و رو به ديوار نگهداشتند هر روز بختياري مي‌آمد و شروع به لغز خواندن مي‌كرد، از آن‌جا كه زمان شاه زندانبان ساواك بود، لغزهايش هم معمولاً مضمون ذكر سوابقش در سيستم ساواك بود. مثلاً مي‌گفت من «مسعود رجوي» را در زمان شاه موقعي كه شكنجه مي‌شد، ديدم، شما چي فكر كرده‌ايد؟ مي‌خواهيد مسعود رجوي بشويد؟ نشانتان مي‌دهم! اين كه حرفهايش چقدر واقعي بود، نمي‌دانم! اما به نظر مي‌رسيد از اين طريق و با بازگو كردن سوابقش براي ما، بيشتر مي‌خواست نزد ساير پاسداران زن زيردستش فخرفروشي كند و ميخ سلطه خود بر آنها را محكم كند.
به هرحال بختياري به بهانه شكستن سرپوش توالتها، چند روز ما را ايستاده رو به ديوار نگهداشت، تا اين كه زمان ملاقات رسيد. آنها كه ديده بودند، نمي‌توانند از زندانيان پول بگيرند و اين قضيه با مقاومت بچه‌ها روي دستشان مانده بود و مي‌خواستند آن را به نحوي ختم كنند، پاي خانواده‌ها را به ميان كشيدند و روز ملاقات به خانواده‌ها گفتند كه بچه‌هاي منافق شما درِ توالتها را شكسته‌اند و الان در تنبيه هستند و اگر پول ندهيد در همين وضع مي‌مانند. طبيعي است خانوادهها هم كه راضي نبودند فرزندانشان به خاطر مقداري پول، تحت آزار و شكنجه قرار بگيرند، پولي را كه آنها مي‌خواستند داده بودند.
يكي از بچه‌ها به نام فرحناز در سلول مقابل ما بود كه وقتي براي ملاقات رفت، داستان اين اذيت وآزار چند روزه را به خانواده‌اش گفت. خانواده‌او هم شروع به اعتراض كرده و خانواده‌هاي ديگر هم وقتي داستان را فهميده بودند، به آنها پيوسته و داد و بيداد كرده بودند و خلاصه جلو زندان شلوغ شده بود. لذا بقيه ملاقاتها را لغو كرده و ما را به سلولها برگرداندند. وقتي در بسته شد، ديديم صداي داد و بيداد وكتك زدن مي‌آيد. بختياري و اكبري و يك پاسدار زن ديگر، فرحناز را به شدت مي‌زدند و او را از سالن ملاقات كشان‌كشان به سمت سلول مي‌آوردند. فرحناز هم فرياد مي‌زد و شجاعانه مي‌گفت نامردها سه به يك مي‌زنيد!؟ كه من از حرفش خنده‌ام گرفته بود. او همچنين در ميان فريادهاي خود، مي‌گفت: شما چي فكر كرده‌ايد؟ فكر كرده‌ايد صداي ما به جايي نخواهد رسيد و ما پاي بته به عمل آمده‌ايم و كس وكاري نداريم!؟ از روزي نمي‌ترسيد كه مردم كارهاي شما را بفهمند! عجيب بود كه وقتي اين جمله را گفت گويي پاسدارها كه تا يك لحظه پيش آن طور بيرحمانه كتك مي‌زدند و عربده مي‌كشيدند، يك مرتبه وا رفتند، كتك قطع شد و اورا به داخل سلول انداختند و در را بستند. يك ساعتي گذشت و بعد، رئيس زندان به نام «صبحي»، كه مردي با هيكلي خرس مانند و يك تپه ريش بود وارد سلول او شد. فضاي بند كاملاً ملتهب بود و به نظر مي‌رسيد تمام بچه‌هاي بند آماده‌اند كه‌اگر كتك زدن فرحناز ادامه پيدا كند، شروع به‌اعتراض و زدن درها بكنند. ظاهراً صبحي نيز همين فضا را گرفته بود، چون شروع كرد آرام با او صحبت كردن كه چرا به خانوادهات اين حرفها را زدي؟ و سعي مي‌كرد او را آرام كند».
در مورد بختياري گزارش ديگري از كتاب «نبردي براي همه»، خاطرات مجاهد از بند رسته متين كريم، موجود است كه مرور آن روشنگر است. متين كريم با اشاره به برادر خردسالش كه به‌اتفاق مادر و پدرش دستگير شده بود نوشته‌است: «در سلول به‌دليل كمبود مواد غذايي، خودم و ساير خواهرها بخشي از غذايمان را كنار مي‌گذاشتيم و به‌او مي‌داديم. هيچ امكان ديگري جز يي كه به زندانيان داده مي‌شد، برايش وجود نداشت. چند بار هم كه‌اعتراض كردم بعد از كتك مفصلي كه‌از بختياري زن پاسدار كثيف مسئول آن‌جا خوردم، با كينه و غيظ گفت: اين‌كه آدم نيست. توله ‌منافق است. مي‌خواست بچه منافق نشود. بچه منافق كه آدم نيست تا نياز به رسيدگي داشته باشد. از سگ هم بدتر است. مادرت روزي كه مي‌خواست طرفداري از منافقين بكند، بايد فكر اين روزهاي بچه‌اش را هم مي‌كرد. اصلاً از سرتان هم زياد است كه‌اين‌جا را بهتان داده‌ايم. نفس هم كه مي‌كشيد از سرتان زيادي است»
نظير همين حرفها از ساير زنان پاسداران نيز نقل شده‌است. مثلا رحيمي زندانبان بند 246 بوده‌است. او به دليل خوش خدمتيهايش از پاسداري در سالن ملاقات ارتقاء پيدا کرد و مسئول کل بندهاي زنان شد. دربارة او نقل مي‌كنند كه در بحبوحه قتل عام سال67 به زنان اسير مي‌گفت: « زنده ماندن شما حرام است. منافق را بايد كشت».
بنا برگزارشهاي موجود رحيمي نظر دهنده در مورد اعدامهاي اوين بود. رحيمي در سالهاي دهه شصت 45ساله بود در کنار او پاسداران ديگري چون فاطمه جباري ، نجفي، محمدي، نظري، عليان و زينتي حضور داشته‌اند که در برخورد خشن وکينه‌يي کردن با زندانيان زن دست كمي از رحيمي نداشته‌اند. پيش از رحيمي، راحله موسوي، كه مي‌گفتند دختر آخوند موسوي تبريزي است، همه كار بند زنان بوده‌است. او با دخالت مستقيم در شکنجه و اعدام زندانيان زن نقش بسيار سفاكانه‌اي بازي مي‌كرد. راحله كه به نام نسرين هم خوانده مي‌شد در بند 216 بود و بعدها در فرودگاه مهرآباد در حال بازرسي بدني زنان مسافر ديده شده‌است (برخي شهادتها درباره آن چه نبايد فراموش شود نوشته‌اعظم مازنداراني نشريه مجاهد 876 _30مهر 86)
از ديگر زنان پاسدار كه در كنار بازجويان و شكنجه‌گران مرد نظير مجيد فرلنگ (بازجوي ويژه زنان زندان اوين) به شكنجه و آزار زندانيان مشغول بودند از جمله مي‌توان از افراد زير نام برد:
_فرزانه نوربخش مسئول بند246 زنان اوين
_معصومه يكتا پاسدار بندهاي 311 و 216 و 240
_حسيني زن بازجو و مسئول واحد 216 اوين
_حبيبي زن زندانبان بند311 زندان اوين شكنجه‌گر
_مريم احمدي، پاسدار، مسئول بهداري بخش زنان زندان اوين، كمك بازجو و شكنجه‌گر
_ربابه آهنگران
_فياض بخش
_ابراهيمي. نماينده‌انجمن حجتيه كه به قساوت مشهور بود و در زندان گوهردشت زندانباني مي‌کرد. در سالهاي 1361- 1363 در دورة او زندانيان تحت شکنجه و مراقبتهاي شديد بودند.
_زهرا علوي محمدي
_محبوبه طيبي
_رحماني
_سعيدي
_شريفي
_سعادتي
_باقري مسئول بهداري زنان
_ماه منير بهمني كه بسيار سفاك بوده و بنابر برخي از گزارشها در سال63 كانديداي نمايندگي مجلس شده‌است.
_عليپور مسئول مستقيم شكنجه زندانيان زن سياسي بود. در گزارشها آمده‌است كه عليپور يك هوادار مقاوم مجاهدين به نام ناديا نستوه را به شدت شكنجه مي‌كرد. اين زن سفاك هر روز چند بار با شلاق وارد سلول ناديا مي‌شد و جلو ساير زندانيان او را زير ضربات شلاق مي‌گرفت.
در گزارش يك مادر زنداني كه توانسته‌از زندان بگريزد مي‌خوانيم: «علاوه بر شكنجه‌گراني مانند لاجوردي كه به صورت روزانه ما را به زير شكنجه مي‌بردند بايد از نقش زنان شكنجه‌گر ياد كنم. آنان به عنوان مهره‌هاي حقير دستگاه شكنجه و كشتار در كار ضد‌انساني خودشان ذوب شده بودند و از هيچ جنايتي در حق زندانيان ديگر خودداري نمي‌كردند...اين عده در دريدگي و بي‌حيايي دست پاسداران مرد را از پشت بسته بودند. ما از آنها چيزهايي ديديم و شنيديم كه قلم از نوشتنشان شرم مي‌كند. به عنوان نمونه يك روز يكي از آنها به نام طلوعي با وقاحت گفت: «شنيده‌ايم كه مي‌گويند ما به زندانيان زن تجاوز مي‌كنيم ،بله كه مي‌كنيم» (برخي شهادتها دربارة آن چه نبايد فراموش شود نوشته‌اعظم مازنداراني نشريه مجاهد 876 _30مهر 86)
در گزارشي پيرامون نحوه برخورد اين زنان شكنجه‌گر با زنان اسير مجاهد خلق وقتي كه حتي براي گرفتن يك داروي مسكن به دفتر بند مراجعه مي‌كردند، مي‌خوانيم: «پاسدار فاطمه جباري (مسئول بندهاي زنان) که در بين ما به "فاطمه عره" معروف بود، با غربتي بازي جيغ مي‌زد. کتاب روي دستمان به پرواز درآمد و از روي تخت طبقه سوم پريديم وسط اتاق و همگي دوان دوان به سمت دفتر بند رفتيم. فاطمه جباري و يک پاسدار ديگر از آن طرف مژگان را به سمت دفتر مي‌کشيدند و ما از اين طرف او را گرفته بوديم و به سمت داخل بند مي‌کشيديم! ما بکش، آنها بکش، بيچاره مژگان عين گوشت قرباني به‌اين طرف و آن طرف کشيده مي‌شد...
پاسدار جباري داد مي‌زد: منافقاي آمريکائي، برادرهاي ما در جبهه دارند از بي داروئي شهيد مي‌شند و شماها اينجا دارو مي‌خواهيد!؟
مژگان هم با فرياد جواب مي‌داد: شماها کيک رو خورديد و کلتش رو بستيد اون وقت به ما مي‌گيد آمريکائي!؟ دراين لحظه "فاطمه عره" هوار کشيد: مجتبي بدادم برس، از دست اين منافقا نجاتم بده!
لحظاتي بعد مجتبي حلوايي يکي از دژخيمان اوين و گروه ضربتش وسط بند بودند؛ در حالي که شلاقش را کف دستش مي‌زد و آماده براي يورش مي‌شد کرکري مي‌خواند: پدرسوخته‌هاي منافق، حالا ديگه به خواهران ما حمله و توهين مي‌کنيد!؟ با اين جمله دستور حمله داده شد و تا توانستند همگي ما را زدند... وقتي به جمع زندانيان حمله مي‌کردند زودتر دست برمي‌داشتند تا اين که يک زنداني را به تنهايي گير مي‌انداختند؛ به تجربه دريافته بوديم که به‌اين شکل فشار روي جمع تقسيم و خُرد مي‌شود.
به دنبال حمله و هجومهاي بعدي و مقاومت زندانيان، تعداد زيادي از بچه‌ها از جمله سوسن، فريبا، مژگان، فرح، اعظم، ناهيد، اشرف و... به منظور تنبيه بيشتر به بندهاي انفرادي زندان گوهردشت منتقل شدند». (از مقاله همسلوليها، شراره‌هاي67، بخش ششم، نوشته مينا انتظاري)
پروين فيروزان كه مدت 9سال در زندان رژيم آخوندي بوده‌است در بخشي از خاطرات خود به نقش زنان شكنجه‌گر اشاره كرده و نوشته : «يك زن پاسدار شهادت داده بود كه من ديدم اين زنداني در سلول بدون چادر و با روسري نماز مي‌خوانده‌است. او را اعدام كنيد». نسرين فيض مجاهد از بندرسته در خاطرات خود به نام «دستچين گلهاي باغ عشق» نوشته‌است: «شكنجه و فشار زندانبان، به ۲دليل واضح، برروي زنان مجاهد مضاعف بود. فشار اول دريدگي و وجود گرازهاي درنده يي به نام پاسدار بود. تحمل اين نامردان وحشي كه حرامزادگان ايدئولوژي جنسيت خميني بودند، شيوه‌يي از تنظيم رابطه را مي‌طلبيدكه تجربه‌اش را از دوران بازجويي داشتيم. اما فشار دومي هم بر روي زنان مجاهد در زندانها بود كه فقط توان تحمل فشارهاي جسمي در مقابل آن كافي نبود بلكه بايد به غايت در درون خالي از حقد و كمبودهاي تاريخي ناشي از ستم مضاعف زنانه مي‌بودي تا مي‌توانستي در برابر آن مقاوت كني. و آن اعمال فشارهاي خاص از طرف پاسداران زن بود كه در نوع خودش بي نظير بود. عفريته‌هايي كه‌ايدئولوژي مردسالارانه خميني نه تنها از آنها يك قصاب و شكنجه‌گر ساخته بود، كه بر اثر عقده‌هاي زائيده‌از همين جريان فكري، به كينه‌كشاني تبديل شده بودند كه براي آزار وشكنجه زنان مجاهد از هيچ تلاش و اقدامي فروگذار نمي‌كردند. اينان كه همواره در برابر صلابت و طهارت زنان دربند دربرابر نامردان وحشي احساس ضعف و حقارت مي‌كردند و در برابر برخي معيارهاي جامعه مردسالار مثل تحصيلات و يا حتي شكل وقيافه وساير ويژگيهاي زنان مجاهد به شدت در چاه حسادت فرو مي‌رفتند، از فرط كينه و حسادت، روزانه به طور علني (به دروغ) براي به آزار و ضرب و شتم زنان مجاهد، توطئه چيني مي‌كردند. مثلاً يك بار، وقتي يكي از آنان به نام نادري در سلول را باز كرد و با دختر مجاهدي كه دانشجوي پزشكي بود روبه رو شد، بي مقدمه گفت: يعني تو دانشگاه مي‌رفتي؟ چطور خانواده‌ات گذاشتند كه درس بخواني؟ حالا مي‌خواهي بگي بيشتر از ما ميدوني؟... بعد هم در منتهاي حسادت و كينة حيواني، او را زير كابل و فشار نامردان پاسدار قرار داد. نمونه ديگر روزي بود كه دوباره حسادت زنان پاسدار گل كرد و بي دليل همه ما را در راهرو روبه ديوار نگه داشته و هر كدام با چوبهاي ميخ دار شروع به كوبيدن كردند. مي‌گفتند امروز به جاي سرشماري سرشكني داريم. آن قدر زدند كه سهيلا رحيمي بيهوش شد و افتاد. پيشاني شيرين فيض شندي هم شكافت. البته‌از آن‌جا كه‌اين تنبيه را بي دليل و بي اجازه و سرخود انجام داده بودند و شدت ضرب و شتم هم خيلي بالا بود، پيش دستي كرده و به رئيس زندان (مرتضوي) گفتند زندانيان به ما حمله كردند و ما هم از خود دفاع كرديم. در نتيجه مرتضوي به بند آمد. و بدون توجه به حرفهاي ما، با تنبيه و انفرادي تلافي كرد».
ادامه دارد