فصل چهاردهم
دلالان مظلمة ولايت، چاكران سنگدل شكنجه
روزنامة همشهري در شماره سوم شهريور83 خود نوشت: «در دولت اول خاتمي، پارهيي از مديران مياني حضور داشتند كه برخي مفسران سياسي، آنان را “دولت واقعي“ ميدانستند. مصطفي تاجزاده در وزارت كشور، محسن امينزاده در وزارت خارجه، هادي خانيكي در وزارت علوم، احمد بورقاني در وزارت ارشاد و فيض ا... عرب سرخي در وزارت بازرگاني در واقع “وزراي در سايه“ دولت واقعي بودند».
براي اين كه ماهيت «دولت واقعي» اصلاحات را بهتر بشناسيم بد نيست به اختصار به سوابق برخي از آنان كه همگي سوابق امنيتي و اطلاعاتي و شكنجهگري دارند اشارهيي بكنيم:
بهزاد نبوي: هفت خطي تشنة قدرت
بهزاد نبوي نفر اصلي باند فاشيستي مجاهدين انقلاب اسلامي است. او به دليل سوابق و ارتباطاتش سمت پدر خواندگي در اين باند را داشته و دارد. شناخت او كمك زيادي به شناخت ماهيت اصلي اين باند بيهويت و بيريشه ميكند.
نبوي خود را اين گونه معرفي كرده است: «خانوادة پدري من اهل سبزوار هستند و برخلاف پدرم كه يك آدم غربزده و روشنفكر مآب بود خانوادهاش مذهبي و اكثراً متشرع بودند. اما پدر من به خاطر گرايشات روشنفكري نوع غربي نماز نميخواند. مادرم اهل تبريز و از يك خانواده مسلمان ولي با تفكر غربي و از قشر كارمند و شرافتمند بود»(نشريه شاهد شماره12 _15 آبان60_مصاحبه با بهزاد نبوي)
اين بيان وضعيت خانوادگي، سرشار از رياكاري و دروغپردازي است.
واقعيت اين است كه خانواده بهزاد يك خانواده به قول آخوندها «طاغوتي» بودند. پدرش با گرايش شديد سلطنتطلبي دكتراي تاريخ داشت و كتابي به نام «از انقلاب مشروطه تا انقلاب سفيد» نوشته بود. بعد از انقلاب راهي فرانسه شد و ديگر هرگز به ايران بازنگشت. مادر بهزاد نيز از زنان فعال حزب رستاخيز بود و رئيس انستيتو عالي پرستاري فيروزكوه. روشن است كه هيچكدام اينها بالقوه جرمي براي نبوي محسوب نميشوند. اما در پس اين كه او اين قدر سعي در به رخ كشيدن نماز خواندن و يا نخواندن آنان دارد، هدف ديگري نهفته است.
واقعيت اين است كه خود بهزاد هم روشنفكري بود كه ريشه و پايه و مايه مذهبي نداشت. فعاليتهاي سياسياش را هم در جبهه ملي(دوم و سوم) و جبهه دموكراتيك (در كنار انقلابي شهيد مصطفي شعاعيان) آغاز كرد. بعد از سال54 در زندان و ضربه اپورتونيستي به سازمان مجاهدين خلق بود كه بهزاد نبوي يكباره جلد عوض كرد و به مرتجعان گرويد و از نزديكان رجايي، رئيس جمهور ارتجاع، گرديد. سابقه خانوادگي و فعاليت سياسي نبوي باعث شده است كه هيچگاه مورد اعتماد مرتجعان قرار نگيرد. در واقع راز و رمز رياكاريهاي نبوي در اين نكته نهفته است كه او براي جا كردن خودش در دل ارتجاع ناگزير از رياكاري بيشتر است.
نبوي در زندان در حاشيه روابط و مناسبات مجاهدين قرار داشت. زيرا كه او هيچگاه نه در ايدئولوژي و نه در استراتژي و تشكيلات با آنها وحدت نداشت. او از كساني بود كه به لحاظ سياسي به حاكميت امپرياليسم انگليس معتقدبود و به لحاظ تشكيلاتي هم انتقاد مشخصش به مجاهدين اين بود كه چرا با ماركسيستها «وحدت تشكيلاتي» ندارند. (راقم اين سطور از نزديك در جريان مسائل تشكيلاتي او بوده است. نبوي مدتها بدون اين كه خودش بداند در شاخه تحت مسئوليت من قرار داشت. در كتاب «روزهاي راه راه، يادماندههاي سالهاي بند» چند صفحهيي تحت عنوان «رسالهيي شدن يك هفت خط» دربارة شخصيت و مناسبات او در زندان سياه كردهام) اين قبيل اعتقادات، با اعتقادات مجاهدين تفاوتهاي بنيادي داشت. علاوه براينها او به لحاظ فردي و خصائل اخلاقي و انقلابي در وضعيتي نبود كه با معيارهاي مجاهدين براي عضوگيري تطبيق داشته باشد. بعد از ضربه اپورتونيستي سال54 نبوي همة اعتقادات گذشته خود، و مشخصاً «انتقادات»ي را به مجاهدين داشت از ياد برد. به طيف مرتجعان راست پيوست و از مريدان رجايي، رئيس جمهور ارتجاع، شد. در اين دوره بود كه براي اثبات صداقت! خودش شروع به رعايت شديد ظواهر مذهبي كرد. او در برخورد با مرتجعان نميتوانست سابقه رابطه خود را با مجاهدين منكر شود. لذا بهترين راه براي او اين بود كه با فرار به جلو خود را از «كادرهاي فعال و آموزش دهنده» مجاهدين معرفي كند تا ضمناً نرخ خودش را براي ارتجاع، كه بعداً هم حاكميت را ربود، بالا ببرد. لذا نوشت: « آنها (مجاهدين) هم چون از بيرون زندان از من شناخت داشتند با من رابطه برقرار كردند من شروع كردم با مجاهدن خلق همكاري كردم كه كمكم به صورت يكي از كادرهاي فعال و آموزش دهنده آنها درآمدم تا سال 1354 و حتي اوايل سال 1355 رابطه فعال با مجاهدين خلق داشتم يك مدتي رابط من با سازمان موسي خياباني و مدتي هم پرويز يعقوبي بود»( نشريه شاهد، شماره12_15آبان60 _ مصاحبه با بهزاد نبوي). نبوي همچنين ناگزير بود براي توجيه وضعيت خودش بيشترين كينهورزيهاي ناجوانمردانه را در حذف مجاهدين اعمال كند. او در حذف مجاهدين از صحنه سياسي جامعه در ماوراء راستترين جناحهاي فاشيستي آخوندي عمل ميكرد. به طوري كه صداي حتي جناحهاي ديگر را هم در ميآورد. نبوي انتقاد داشت كه: «نهضتيها در موقعي كه قدرت را در دست داشتند از همه انحصارگرتر بودند. در تمام دوران حكومتشان يك نفر حزب اللهي را در مجموعه خود راه ندادند و فقط تيپهاي جبهه ملي و منافقين را راه ميدادند». و اضافه ميكند: « عدهيي از آنها در شوراي انقلاب دنبال اين بودند كه مسعود رجوي را شهردار تهران بكنند و وقتي ما راجع به اينها نظر منفي ميداديم ميگفتند: شما ميخواهيد مسايل داخلي زندانتان را با آنها تسويه كنيد». در همين رابطه بد نيست اشاره كنيم در آن سالها(57_60) بيشترين فشار روي مجاهدين بود. از پايين از طريق چماقداران و از بالا توسط بالاترين مقامات، حتي خود خميني، تحت فشار قرار داشتند. بيشترين تقلبات و فشارهاي علني وارد ميشد تا آنها مصدر هيچ كاري نباشند. حتي نماينده انتخاب شدهشان در مجلس را هم خميني نميپذيرفت و حذف ميكرد. محسن رفيقدوست به درستي گفته است: «ما در اول انقلاب مصمم بوديم آنها را به هيچ جاي حکومت راه ندهيم و اين به دليل شناخت ما از اينها در زندان بود. معتقديم اگر ما اين کار را نميکرديم، آنها ما را بيرون ميکردند» ( خبرگزاري دانشجويان ايران _محسن رفيقدوست در جلسه مؤتلفه اسلامي) آخوند موسوي تبريزي هم كه يكي از جلادان شناخته شده ارتجاع است و احكام بسياري از شكنجهها و تيربارانها را صادر كرده است اعتراف ميكند: «در روزهاي اول پيروزي انقلاب، تقريبا" يک اجماع نانوشته بين مبارزين سنتي بازار، مؤتلفه، روحانيون مثل آقاي بهشتي و آقاي مطهري، نهضت آزادي مثل آقاي بازرگان و آقاي سحابي... بود که از اينها (مجاهدين) استفاده نشود و هيچ کدام از گروهها اينها را براي گرفتن پستها مطرح نکردند»(گفتگو با آيتالله سيد حسين موسوي تبريزي، چشمانداز ايران، شماره ٢٢، مهر وآبان ١٣٨٢) با وجود اين نبوي ميگويد: «در عين حال جمهوري اسلامي با سازمان برخورد جذبي ميكرد و شوراي انقلاب به مسعود رجوي پيشنهاد شهرداري تهران را داد كه رجوي ظاهراً آن را نپذيرفته بود و در عوض اصرار داشتند كه در كميتههاي مركزي انقلاب اسلامي حضور داشته باشند.
به ياد دارم قبل از ماجراي غيبت مرحوم طالقاني، فردي از نزديکان ايشان به ديدار بنده در كميته مركزي آمد و اعتراض داشت که چرا از اين نيروهاي خوب و بچه مسلمان و انقلابي(اعضاي سازمان مجاهدين خلق) در دستگاهها استفاده نميكنيد؟ من به ايشان گفتم در تمام دستگاهها كه از اينها دارد استفاده ميشود. در همه دستگاههاي دولتي و صدا و سيما همه جا حضور دارند و مشکلي ندارند. ميگفت چرا در كميته مركزي به كار نميگيريد؟ من صريحاً پاسخ دادم كميته مركزي ديگر جايي نيست كه از اين جريان، که ما يك مقدار عميقتر آن را ميشناسيم، بتوان استفاده كرد». (سايت ياري نيوز_18شهريور87_سخنان بهزاد نبوي در مورد شهيد رجايي).
طرفه آن كه با وجود اين همه خوشرقصي و خوشخدمتي به ارتجاع، مرتجعان باز هم به او نميتوانستند اعتماد كامل كنند. به ويژه حوادثي همچون انفجار 8شهريور60 در نخست وزيري بسياري از رقيبان را برانگيخت تا به تسويه حساب با او و باند مربوطهاش بپردازند.
در آن ماجرا نبوي با كمال وقاحت برصحنة تلويزيون ظاهر شد و به دروغ مدعي شد كه رجايي و باهنر كشته نشدهاند. اين دروغگويي رسوايي بسيار زيادي براي نبوي بار آورد به طوري كه مجبور شد با سرهم كردن دروغهاي ديگر آن را توجيه كند. مثلاً يكبار مدعي شد: «فرداي آن روز قرار بود محاصره آبادان شکسته بشود. اين اولين عمليات تهاجمي از سلسله عملياتي بود که نيروهاي ما بعد از آن شکستها و عقب نشينيهاي اوليه، در آن پيروزي به دست آوردند. در هيأت دولت عنوان شد براي اين که به اين عمليات خدشه وارد نشود ما نبايد اخبار واقعه را فعلاً به طور دقيق منعکس کنيم. بنده آن زمان سخنگوي دولت بودم و خبرنگار راديو و تلويزيون در حضور هيأت دولت با من مصاحبه کرد. من يکبار مصاحبه را انجام دادم و تقريباً همه حاضران بر اين عقيده بودند که مصاحبه خوبي نبوده و چهره من غمگين بوده است. توصيه کردند مصاحبه ديگري بکنم. نهايتاً در مصاحبهيي که به تأييد جمع رسيد، اظهار داشتم حادثهيي اتفاق افتاده و رجايي و باهنر جراحاتي برداشتهاند و در بيمارستان هستند و اميدواريم بهبود پيدا کنند. انفجار هم خفيف بوده است. مصاحبه پخش شد تا روحيه رزمندگان خراب نشود و البته بعدها همين مصاحبه وسيلهيي شد براي متهم کردن بنده به شرکت در توطئه قتل شهيد رجايي»(سايت ياري نيوز_18شهريور87_سخنان بهزاد نبوي در مورد شهيد رجايي).
اين كشاكش به حدي بالا گرفت كه خميني ناگزير از دخالت مستقيم شد و دستور بايكوت ماندن پروندهيي را داد كه مؤتلفه براي جناح رقيبش درست كرده بود. اما بعد از مدتي باز هم شروع به تكميل پرونده كردند. اين بار به طور خاص لاجوردي به ميان آمد و تكميل پرونده را به عهده گرفت. هلاكت لاجوردي فرصت نداد تا او آن چه را كه ميخواست انجام دهد اما وصيت نامهاش وآن چه كه دربارة باند نبوي نوشته است بسيار پرمعنا و هشدار دهنده است. لاجوردي نوشته بود: «خدايا تو شاهدي چندين بار با عناوين مختلف، خطر منافقين انقلاب را ، همانها که التقاط به گونه منافقين خلق، سراسر وجودشان را و همه ذهن و باورشان را گرفته و همانا رياکارانه براي رسيدن به مقصودشان دستمال ابريشمي بسيار بزرگ به بزرگي مجمع الاضداد به دست گرفتهاند، هم رجايي و باهنر را ميکشند، هم به سوگشان مينشينند، هم با منافقين خلق پيوند تشکيلاتي وسپس… برقرار ميکنند، هم آنان را دستگير ميکنند و هم براي آزاديشان و اعطاي مقام و مسئوليت بدانان تلاش ميکنند و از افشاي ماهيت کثيف آنان سخت بيمناک ميشوند، هم در مبارزه عليه آنان (و در حقيقت براي جلب رضايت مسئولين و نجات بنيادي آنان)خود را در صف منافق کشان ميزنند و هم در حوزههاي علميه به فقه و فاهت روي روي ميآورند تا مسير فقه را عوض کنند) به مسئولين گوشزد کردهام.گفتهام که خطر اينان (منافقين انقلاب) به مراتب زيادتر از خطر منافقين خلق است چراكه علاوه بر همه شيوههاي منافقانه، منافقين سالوسانه در صف حزب اللهيان قرار گرفته، صفوف مقدم را غاصبانه به تصرف خود درآوردهاند به گونهيي كه عملاً عقل و اراده منفصل برخي تصميم گيرندگان قرار گرفتند»(از وصيتنامه لاجوردي)
به هرحال نبوي بعد از آزادي از زندان و بعد از پيروزي انقلاب مسئوليتهاي مختلفي در نهادهاي حكومتي گرفت.
از ابتداي انقلاب تا اواسط سال بعد از پيروزي در شوراي مركزي كميتههاي انقلاب اسلامي بود و مسئوليت گزينش آن را به عهده داشت.
در همان سال عضو شوراي سرپرستي صدا و سيما شد و پس از تشكيل كابينه رجايي سمت وزير مشاور در امور اجرايي را به خود اختصاص داد. در سالهاي ابتدايي جنگ مسئول ستاد بسيج اقتصادي كشور و سخنگوي دولت بود. نبوي رياست هيأت ايران در مذاكره با آمريكا پيرامون ختم غائله گروگانگيري و و عقد قرارداد الجزاير را به عهده داشت.
او همچنين مسئوليت اجراي مصوبه مجلس شوراي اسلامي در مورد گروگانهاي آمريكايي و هماهنگي بين دولت و نيروها و نهادهاي مسلمان و در خط امام را عهدهدار بود. اضافه براينها مسئوليت بررسي و تحقيق در مورد مسائل سياسي و اجتماعي و رسيدگي به بحرانهاي مملكتي و ايجاد هماهنگي براي مقابله با آنها را نيز به عهده داشت. او همچنين سالها بركرسي وزارت صنايع سنگين تكيه زد. علاوه براينها او مسئوليتهاي مختلف ديگري را هم به عهده داشت كه بسياريشان امنيتي و اطلاعاتي بود. فيالمثل او «مسئوليت بررسي و تحقيق در مورد مسائل سياسي و اجتماعي و رسيدگي به بحرانهاي مملكتي و ايجاد هماهنگي براي مقابله با آنها را نيز به عهده داشت». او همچنين از اعضا مؤثر نهاد «مطالعات استراتژيك رياست جمهوري» بود و به طور همزمان به عنوان مشاور خاتمي در وزارت ارشاد كار ميكرد. پس از روي كار آمدن خاتمي و انتخابات مجلس نبوي نيابت رياست مجلس را به عهده گرفت.
او همچنين عضو هيأت مديره مس شهيد باهنر و شركت ايران خودرو و مدير عامل شركت پتروپارس بود.
اما اگر كسي فكر كند نبوي فقط به سياست توجه دارد و زد و بند با جناحها و مقامات بالا اشتباه كرده است. اين مسائل او را از عاقبتانديشي مادي براي خودش غافل نكرده است. از گوشه و كنار صداهايي بلند شده است كه نشان ميدهد نبوي از رقيبان مؤتلفه خود و ساير جناحهاي «چپ و راست مدرن و سنتي» در معاملات ضدملي و دزدي و غارت چيزي كم ندارد.
مثلاً روزنامة قدس (3ارديبهشت80) فاش ميكند: «او (بهزاد نبوي) رئيس هيئت مديره شركت پترو پارس، بزرگترين شريك پروژههاي وزارت نفت و واسطه حدود ده ميليارد دلار قرارداد بيع متقابل شركتهاي خارجي با اين وزارتخانه نيز ميباشد...» هفته نامه يا لثارات از جناح مقابل برخي از مسئوليتهاي نان و آب دار نبوي را برميشمرد: «اگر نگاهي گذرا به ليست اسامي اعضاي هيأت مديره برخي شركتها و واحدهاي صنعتي كلان بيفكنيم؛ خواهيم ديد كه اكثر آنها، مستقيم يا با واسطه در تيول سازمان مجاهدين انقلاب قرار دارند. در اينجا تنها به نمونههايي اشاره ميگردد و بخش مهمتر، به وقتي مناسبتتر واگذار ميشود... شركت پتروپارس، «بهزاد نبوي» (رئيس هيئت مديره)، شركت مس سرچشمه، «بهزاد نبوي» (عضو هيئت مديره)، شركت مپنا، «بهزاد نبوي» (عضو هيئت مديره) شركت فرآب، «بهزاد نبوي» (عضو هيئت مديره) شركت نيرو محركه، «مهدي نيكدل» (مدير عامل)، «بهنام شريفي» (عضو هيئت مديره) شركت ايران اشتارد، «علي سخي» (قائممقام) شركت محور سازان و شركت صدرا سامسونگ، «ابوالفضل قدياني» (عضو هيئت مديره)و...(هفته نامه يا لثارات الحسين _20تير80) و نويسنده كتاب شنود اشباح در صفحه 295 كتاب خود يك قلم از معاملات ضدملي نبوي را افشا ميكند: «به دنبال امضاي بيانيههاي الجزاير و امضاي دستورالعملهاي اجرائي در آخرين روز حكومت كارتر، حدود 8ميليارد دلار از دارائيهاي ايران، از بانك فدرال رزرو نيويورك و شعب خارجي بانكهاي امريكائي، به حساب اماني نزد بانك انگليس منتقل شد... (جمعاً 7ميليارد و 955ميليون دلار). از طرف ديگر، 1ميليارد و 418ميليون دلار در يك حساب اماني، جهت پرداخت مبلغ مورد اختلاف در مورد سپردههاي ايران نزد مؤسسات بانكي امريكا، مسدود شد. نتيجه اين كه از مبلغ 955/7 ميليارد دلار، كمتر از 3ميليارد دلار، در مرحله اول به ايران منتقل شد... از مبلغ 1ميليارد و 418ميليون دلار نيز مبلغ 80ميليون دلار به ايران بازگردانده شد»
اين ابعاد مختلف زد و بند و سركوبگري و دزدي و غارت از نبوي چهرهيي مافيايي ميسازد. سايت «يه خبر»(از جناح مقابل نبوي) در 4بهمن81 نوشت : «بخش امنيتي سازمان مجاهدين انقلاب به رياست بهزاد نبوي دست به شنودگسترده مكالمات تلفني مسئولان نظام زده است» ما از كم و كيف اين ماجرا خبر نداريم. اما تجربه نشان داده است كه براي بي ريشههايي چون بهزاد نبوي همه چيز مجاز است. و اين البته ويژگي همة فاشيستها نيست. فاشيستهاي معتقدي بودهاند كه حداقل براي اعتقادات خود احترام قائل بوده و در گاز گرفتن پستان مادرانشان گاهي ترديد كردهاند. در مقابل امثال نبوي، وقتي كه آنها را ميبينيم بايد به احترام كلاه از سر برداريم.
محسن آرمين: بازجوي شقي، تروريست توطئهگر
محسن آرمين سخنگوي باند فاشيستي مجاهدين انقلاب اسلامي است. او از اعضاي گروه صف بود و در كنار محمد بروجردي و حسين صادقي و عطريانفر اين گروه را در اواخر دوره شاه بنيان گذاشته بودند.
آرمين از دانشجويان رشتة الكترونيك در دانشگاه علم و صنعت بود. اما در سالهاي بعد رشته خود را تغيير داد. به ادعاي خودش، او تحصيلاتش را در رشته الهيات ادامه داد و دكتراي خود را از دانشكده «امام اوزاعي» در لبنان گرفت.
آرمين از جمله كساني بود كه بعد از انقلاب به مشاغل و پستهاي مختلفي رسيد. مديريت كل مطبوعات، معاون دفتر پژوهشها و برنامهريزي وزارت ارشاد، رياست مركز مطالعات و تحقيقات رسانهها، مدير عامل بنياد انديشه اسلامي و رايزن فرهنگي رژيم در لبنان از جمله اين پستها بوده است. او مدتها به عنوان كارشناس فرهنگي كار ميكرد و در انتخابات مجلس ششم و از اعضاي هيأت رئيسه مجلس شوراي رژيم بود. آرمين در مجلس نائب رئيس كميسيون امنيت و سياست خارجي بود.
در تشكيلات باند مجاهدين انقلاب نيز آرمين مسئوليت كميته ايدئولوژي را به عهده داشت و اكنون نيز سردبير نشريه عصر ما، ارگان رسمي سازمان، است.
اما هيچكدام اين مشاغل هويت اصلي او را فاش نميكند.
آرمين شكنجهگري شقي، در بند209اوين، بوده كه از شكنجه برادر خود نيز دريغ نكرده است. حسين فدايي، از ديگر بازجويان بند209 و از اعضاي سابق مجاهدين انقلاب اسلامي، در مصاحبهيي با خبرگزاري فارس رژيم وقتي از بند209 اوين صحبت ميكند آرمين را از جمله بازجويان آن بند برميشمرد و ميگويد: «اداره بخش اصلي بند 209 زندان كه بند منافقين بود زيرنظر دادستاني و سپاه بود و كارهاي اصلي را بچههاي سازمان بر عهده داشتند من و آقاي آرمين و آقاي ذوالقدر و ديگر بچهها با هم بوديم»(خبرگزاري فارس رژيم،در 15بهمن87) همچنين در كتاب شنود اشباح (نوشته رضا گلپور صفحه729) كه از كتابهاي منتشر شده در ايران است از قول شاهد «ع» ميخوانيم: «... زماني كه در اوين بوديم، غالباً بچههاي مجاهدين انقلاب، بازجوئيهاي موفق و مورد اعتماد داشتند. ... مجاهدين دو سري معروف بودند. مجاهدين خلق كه منافقين باشند و مجاهدين انقلاب. «محسن [آرمين»] مجاهد انقلاب بود. برادرش (فكر ميكنم «محمود») با مجاهدين خلق بود... حالا منظورم اين بود كه «آرمين» شخصاً برادرش را تعزير ميكرد تا اطلاعات بدست بياره... ». حال به ليست منتشر شده از اسامي قتلعام شدگان در كتاب قتل عام زندانيان سياسي(صفحه25) مراجعه كنيم. در برابر شمارة17 اين ليست ميخوانيم: محمود آرميان محل تولد تهران، سن26ساله، تحصيلات متوسطه، در 12مرداد67 در گوهردشت حلق آويز شده است. همچنان كه ملاحظه ميشود محسن آرمين از قاتلان و شكنجهگران برادر خود(محمود) بوده است. و حال ميزان رياكاري و دغلكاري را ببينيد همان شكنجهگر سفاك بند209 اكنون سنگ اصلاحات را به سينه ميزند و در ذم اقتدارگرايان ميگويد: «اقتدارگريان افرادي هستند که براي تثبيت قدرت خود همه کاري ميکنند و از هر فرصتي استفاده ميکنند.حتي از دين نيز استفاده ابزاري ميکنند تا قدرتشان تثبيت شود»(آفتاب نيوز _14بهمن87).
قسمت ديگري از اعترافات حسين فدايي، در مورد آرمين را مرور كنيم: «در زندان، بند 209 كه منافقين بودند يك اختلاف بروز كرده بود كه شايد كمتر گفته شده باشد، اين بود كه عدهيي از دستگير شدگان تواب شدند و اعلام همكاري كردند آقاي آرمين و دوستانشان پيشنهاد داشتند كه توابها بچههاي زرنگي هستند بيايند عضو سازمان مجاهدين انقلاب شوند اين يكي از نقاط اختلافي ما بود و ما مخالف بوديم كه البته آقاي آرمين و دوستانشان نتوانستند در مقابل نيروهاي فقاهتي سازمان كاري انجام دهند» ما در گذشته، دربارة محسن آرمين، سخنگوي باند فاشيستي مجاهدين انقلاب اسلامي، اندكي نوشته بوديم. ولي اين جا بد نيست به يك مورد از رياكاري امثال آرمين اشاره كنيم. در سال 82 وقتي شوراي نگهبان طرح منع شكنجه را رد كرد همين محسن آرمين هارت و پورت زيادي كرد. به طوري كه بي بي سي(27مرداد82) گفت : «محسن آرمين نايب رئيس کميسيون امنيت ملی و سياست خارجی مجلس پيش از به تصويب رسيدن اين طرح به خبرنگاران گفته بود که اصلاحاتی که برای تأمين نظر شورای نگهبان در اين طرح ايجاد شده راه را برای شکنجه در زندانهای کشور باز گذاشته و اگر اين طرح اين گونه به تصويب برسد لکه ننگی در کارنامه مجلس ششم است».
اما آرمين تنها بازجو و شكنجهگر اوين نبوده است. او يك تروريست توطئهگر است. او نقش فعالي در طرح ترور ياسر عرفات داشت.
آرمين از فرماندهان سپاه و عضو شوراي فرماندهي سپاه پاسداران در لبنان بود. يعني «رايزن فرهنگي رژيم در لبنان» بودن پوش فعاليتهاي تروريستي او بود. در آن دوران گروههاي مخالف صلح فلسطين و اسرائيل، در دمشق جلسهيي داشتند و در آن جلسه ترور عرفات را مورد بحث قرار دادند. جلسه بعد اين توطئه در تهران برگزار گرديد و اسامي نفرات ايراني شركت كننده در آن عبارت بود از :« محسن آرمين؛ محسن رضايي، فرمانده وقت سپاه پاسداران رژيم؛ علي البهاييالبور عنصر اطلاعاتي سفارت رژيم در بيروت؛ محمد حاتمي، مسئول حزبالله در تركيه؛ هاير كريپتيان، عطاالله مهاجراني مسئول كميتة فلسطيني در ايران؛ احمد نشيان، مسئول سرويسهاي اطلاعاتي سپاه پاسداران؛ محمد رفسنجاني، برادر هاشميرفسنجاني؛ منشئر طالع، مسئول بخش اروپاي سرويسهاي اطلاعاتي ايران؛ اسماعيل كمال، مسئول آموزشي كمپهاي حماس؛ يحيي حاجياسلام، از سرويسهاي اطلاعاتي؛ محتشمي، وزير پيشين كشور»(نشريه مجاهد شماره401_20مرداد77)
مصطفي تاجزاده: چپ نمايي با ارتباطات مشكوك
مصطفي تاجزاده از چهرههاي معروف و جنجالي باند مجاهدين انقلاب اسلامي است. او از دانشجويان خارج كشوري بود كه بعد از پيروزي انقلاب به اين باند پيوست. بنا به آن چه كه خودش گفته تا سال60 سمت دولتي نداشت و «به فعاليتهاي سياسي _تشكيلاتي مشغول» بود. از آنجا اين نوع فعاليت باند مزبور در آن سالها اسم مستعار توطئه عليه گروههاي ديگر است ميتوان حدس زد كه تاجزاده به چه كارهايي مشغول بوده است. حسين فدايي، هم سازماني سابقش از او، در كنار محسن آرمين در زندان اوين نام ميبرد. خبرنگار فارس از او ميپرسد: «آرمين و تاجزاده بازجو بودند؟» و فدايي پاسخ ميدهد: «بله، آقاي آرمين از بازجوها بودند آقاي تاجزاده بيشتر در تحليل مسايل سياسي بودند»(خبرگزاري فارس _15بهمن87) معناي حرف فدايي روشن است. آرمين بازجويي شلاق به دست، و تاجزاده «تواب ساز» مشغول بود.
در سالهاي بعد هم او مثل بقيه دوستانش مدتي به وزارت ارشاد رفته و مدير كل مطبوعات و بعد هم مدير كل رايزنيهاي فرهنگي در خارج كشور شد. در دوران وزارت خاتمي هم معاون امور بين الملل وزارت ارشاد بوده است. تاجزاده در دوران رياست جمهوري خاتمي به معاونت سياسي وزارت كشور، چه در وزارت عبدالله نوري و چه در وزارت موسوي لاري، رسيد. او به رغم تمام مواضعش در مقابله با رقيبان سياسي باندش، از طريق همسرش، فخرالسادات محتشمي پور، با راستترين افراد شناخته شده آنان ارتباط دارد. يادآوري ميكنيم كه پدر همسر تاجزاده، محمود محتشميپور، از اعضاي هيأت مؤتلفه است و پسر خالهاش پاسدار حسين صفار هرندي، از نزديكان حسين شريعتمداري در كيهان و وزير ارشاد كابينه احمدي نژاد، است. آخوند علي اكبر محتشميپور، عضو مجمع روحانيون مبارز، نيز پسر عموي خانم هستند.
محسن امين زاده: امنيتيچي سنگدل و نادم
محسن امينزاده از مؤسسين سازمان مجاهدين انقلاب اسلامي است. امينزاده از دانشجويان فعال پيرو خط امام بود و در تسخير سفارت آمريكا نقش داشت. او در زمان وزارت ريشهري از مديران ارشد وزارت اطلاعات، معاون اطلاعات خارجي، بود و سپس به وزارت خارجه منتقل و در سمت معاونت آسيا و اقيانوسيه وزارت امورخارجه مشغول شد. او در زمان رياست جمهوري خاتمي مدتي هم معاون مطبوعاتي وزارت ارشاد رژيم بوده است. سايت سپهر كه متعلق به جناحهاي مقابل جناح امينزاده است نوشته است: «از دوران او به عنوان يکی از امنيتيترين دوران اين معاونت ياد میشود...»(سايت سپهر _11آبان86). او همچنين نماينده دولت در شوراي نظارت بر سازمان صدا و سيما بود. امينزاده در سالهاي اخير تضادهايش با باندهاي رقيب تشديد شده است و در نتيجه، معترضانه دست روي وضعيت رسواي رژيم ميگذارد و ميگويد: « ما امروز شاهد بدترين موقعيت در صحنه بينالمللي پس از پيروزی انقلاب هستيم»
هاشم آقاجري: مرتجع و مدعي
آقاجري استاد دانشگاه است و دستگيري و صدور حكم اعدامش او به خاطر سخنرانياش مدتي سر و صداي زيادي كرد. او به اتفاق محسن آرمين مسئوليت «كميته ايدئولوژي» باند خودشان را داشته است.
گوياترين معرفي را آقاجري در مورد خودش، در نامهيي كه به شوراي نگهبان، نوشته كرده است: «تأسيس انجمن اسلامي دانش آموزي و انجمن اسلامي جوانان آبادان در سالهاي 1348 و 1349 و مبارزه فكري و سياسي با انجمن ضدبهائيت(حجتيه) در سالهاي 1350 تا 1354، حضور فعال در جنبشها و مبارزات دانشجويي اسلامي، عضويت در انجمن اسلامي دانشجويان پس از سال 1354، دفاع ايدئولوژيك از اسلام در برابر گروهها و ايدئولوژيهاي غيراسلامي و ماركسيستي كه منجر به دو نوبت بازداشت و شكنجه و زندان اينجانب در سالهاي 1355 و 1356 شده است، عضويت در گروههايي از قبيل دفتر تحكيم وحدت، انجمن اسلامي مدرسين دانشگاهها و... گوشهيي ديگر از كارنامه پس از انقلاب اينجانب است». چيزي كه آقاجري مشخص نكرده اين است كه يك نفر حجتيهيي كه عضو انجمن اسلامي هم هست و در بحبوحه مبارزه با شاه، كارش مقابله با «گروهها و ايدئولوژيهاي غير اسلامي و ماركسيستي» بوده است، چه ضرري براي شاه و ساواك داشته كه در ساله 1355و 1356، بازداشت و شكنجه شده است؟
يك شكنجهگر چگونه خود را لو ميدهد و همكارانش را افشا ميكند؟
در سي امين سالگرد انقلاب ضدسلطنتي مطبوعات و رسانههاي رژيم با افراد مختلفي مصاحبه كرده و خاطرات و برداشتهايشان را منعكس كردند. يكي از اين نفرات فردي بود به نام حسين فدايي آشياني. قبلاً نام او در رديف اعضاي گروه بدر كه به اتفاق 6گروه ديگر سازمان مجاهدين انقلاب اسلامي را به وجود آوردند آمده بود. بعدها نيز به عنوان نماينده مجلس و سخنگوي «اصولگرايان» شناخته شده بود. اما فدايي در مصاحبه خود فاش ميكند كه در دهة60 از بازجويان بند209 اوين بوده است. علاوه برآن تعدادي از همدستان خود را نيز لو ميدهد. در پايان بحث خود براي شناخت دقيقتر از شخصيت يك شكنجهگر نظام آخوندي كه بعدها نماينده مجلس شده و بركرسي بسياري مسئوليتهاي ديگر تكينه زده است بد نيست مصاحبه او را مرور كنيم:
حسين فدايي يك بازجو و شكنجهگر لو نرفتة بند209 اوين است. اوطي يك فقره مصاحبه با خبرگزاري فارس رژيم،در 15بهمن87، نه تنها خودش، كه تعدادي از همدستانش را لو داده است. تا اين جاي قضيه ما يك تشكر به ايشان بدهكار هستيم.
اما براي كساني كه شكنجهگر تازه لو رفته را نميشناسند توضيح مختصري لازم است تا بدانند در رده بندي شكنجهگران «نظام آخوندي» در كجا قرار ميگيرد.
حسين فدايي آشياني متولد1334 در شهر ري. و الان دبيركل جمعيت ايثارگران انقلاب اسلامي است. او طي 30سال حاكميت آخوندها همواره برمسندهاي مختلفي تكيه داشته است. نماينده دوره هفتم از تهران، شميرانات و اسلامشهر، عضو كميسيون اصل نود مجلس شوراي اسلامي ، معاون مركز مطالعات بنياد مستضعفان و جانبازان از جملة آنان است. او در سايت شخصي خودش، مقدار بيشتري اطلاعات از اين كه چكاره بوده را داده است:
_رئيس هيات مرکزي نظارت بر انتخابات شوراها(1385)
_عضو ستاد مبارزه با فساد از طرف مجلس شوراي اسلامي
_موسس دفتر ملاقات مردمي در جنوبي ترين نقطه تهران
_پيگيري پروندههاي مفاسد اقتصادي و مسؤل كار گروه مبارزه با فساد در کميسيون اصل 90
_همكاري نزديك با مركز پژوهشهاي مجلس شوراي اسلامي براي تقويت علمي مصوبات مجلس
_عضو کميسيون تطبيق مجلس
_مؤسس جهادسازندگي، كميتههاي انقلاب اسلامي و انجمنهاي اسلامي كارخانجات شهرستان ري
_فرماندهي ستاد فوريتهاي جنگ قرارگاه موقت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي
_معاون مركز جهاني علوم اسلامي
_مدير کل بنياد مستضعفان و جانبازان استان تهران
_نايب رئيس هيات مديره فروشگاههاي زنجيرهيي رفاه
هريك از سمتهاي فوق به وضوح نشان ميدهد كه با يك «آدم» معمولي سر و كار نداريم. زيرا بسيار روشن است كه در رژيم آخوندي تا كسي قالتاق و شارلاتان نباشد، و تا دزد و كلاش نباشد، هيچ يك از سمتهاي فوق را نميتواند اشغال كند. اما ما را در اينجا با دزديهاي او كاري نيست. او در همين وب سايت خودش، خودش را «مؤسس گروه اسلامي با مشي فرهنگ سياسي و مسلحانه عليه رژيم طاغوت» معرفي كرده و مدعي شده است كه به خاطر مبارزاتش دوبار در زمان شاه دستگير شده و بعد از انقلاب هم «از اعضاء مؤسس سازمان مجاهدين انقلاب اسلامي» بوده است.
در اين دو سه نكته اندكي دقت كنيم:
در مورد تأسيس «گروه اسلامي با مشي فرهنگ سياسي و مسلحانه عليه رژيم طاغوت» يادآوري ميكنيم كه حسين فدايي از اعضاي گروهي به نام «بدر» بود كه با همگنان خود سازمان مجاهدين انقلاب اسلامي را به وجود آوردند. بعد از اندك مدتي با آنها اختلاف پيدا كرد و به طيف «انصار حزب الله» پيوست و عليالحساب از آن موضع حرف ميزند
اولين سؤال خبرنگار، كوبيدن ميخ روحانيت است. «آيا در هنگام تاسيس گروه توحيدي بدر با روحانيت مشورت كرديد؟» فدايي جواب ميدهد: «وقتي براي تشكيل گروه گرد هم آمديم با شهيد بزرگوار روحاني مبارزه حضرت حجةالاسلام و المسلمين شاه آبادي ارتباط برقرار كرده از شرايط كشور تحليل داشتيم وتحليل خود را بيان كرديم و بيشترين ابهاممان هم در مورد وضعيت سازمان مجاهدين خلق بود». يعني معلوم ميشود كه پس از جريان اپورتونيستي سال54 اساساً در رابطه با سازمان به سراغ آخوند شاهآبادي مي روند. و بعد از مشورت با او «در اين فضا براي اين كه ثابت كنيم مجاهدين واقعي هنوز در صحنه باقي هستند ما فكر كرديم گروهي به اسم سازمان توحيدي خلق ايران تاسيس كنيم». در جاي ديگر براي جلوگيري از هرگونه ابهامي تأكيد ميكند: «محوريت كارمان مرجعيت امام و روحانيت بود و در مرحله بعد مبارزة مسلحانه را در دستور كار داشتيم» بعد باز هم تأكيد ميكند «فعاليتهاي ما اكثراً فرهنگي و روشنگري بود». اما از آنجا كه مبارزه مسلحانه كردن پايه و مايهيي ميخواهد كه امثال فدايي ندارند هميشه اتفاقي ميافتد و حادثهيي رخ ميدهد. اين بار رژيم طاغوت به اهالي شميران نو حمله و تعدادي خانه را خراب ميكند. اين است كه فدايي و دوستان علي الحساب «مبارزه مسلحانه» را فراموش مي كنند و «به اين مناسبت اطلاعيهيي بدون برنامهريزي قبلي از طرف برخي افراد گروه صادر و منتشر شد و براي اين كه اين اطلاعيه داراي اسم باشد، دوستان نوشتند "گروه توحيدي رضايي" كه برخي از دوستان با اين نام دستگير و بازداشت شدند و عملا گروه لو رفت و از مسير سازمان توحيدي مجاهدين خلق ايران خارج شد». جاي ديگر مصاحبه لو داده است كه اصلاً جعل اسم و رسم و سازمان تراشيدن براي خودشان يك حرفه بوده است و ميگويد: «ما به اسمهاي مختلف مثل ابوذر، مقداد و.... اطلاعيه مي داديم. پاي اطلاعيههايي كه چاپ ميكرديم هر دفعه يك اسم ميگذاشتيم. اين بار كه اطلاعيه به نام گروه توحيدي رضايي بود دستگير شديم و عدهيي تصور كردند كه اسم گروه ما، "رضايي" است»
اين كاريكاتور مضحك از يك گروه كه مثلاً ميخواسته با شاه مبارزه مسلحانه كند تنها نشانه سفاهت امثال فدايي نيست. قالتاقي اين جاست كه طرف دكان دو نبشي باز كرده است كه نمي داند چطوري از دو طرف بخورد. هم نان مبارزه مسلحانه را بخورد و هم مقبول روحانيت و امام باشد! هريك از اين دروغها و شارلاتان بازيها جنبهيي از شخصيت يك بازجوي سالهاي بعد را نمايش ميدهد. ادامه دهيم تا بيشتر روشن شود: «بعد از مدتي تصميم گرفتيم وارد فاز نظامي شويم و در اين راستا چندين عمليات را طراحي كرديم و قبل از انجام هر كاري از آقاي شاهآبادي صلاح و مشورت ميكرديم، در سالگرد 15 خرداد تصميم داشتيم در يك روز حدود 100 مكان را منفجر و به آتش بكشيم. قبل از انجام اين كار از آقاي شاهآبادي سؤال كرديم ايشان 3- 2 روز فرصت خواستند بعد جواب آوردند كه حضرت امام راضي نيستند؛ امام براي دولت مالكيت قائل است و اين خسارت بر اموال عمومي است. ما به دنبال علت هم نبوديم، گفتند كه امام موافق نيست ما هم انجام نداديم». فدايي رگبار دروغ را ادامه ميدهد. «در يك روز حدود 100مكان را منفجر و به آتش» كشيدن يك اغراق خنده دار هم نيست. چيزي است كه فقط آدم را نسبت به شخصيت خالي بند و چشم دريدهيي به اشراف مي رساند كه مطلقاً براي خواننده خود شعوري قائل نيست. به هرحال به روايت فدايي، حضرات از عمليات مسلحانه كوتاه مي آيند و مبارزه با طاغوت را در حد اعلاميه نوشتن بسنده ميكنند. بعد هم دستگير ميشوند. خودش ميگويد:«دو ماه زندان انفرادي بوديم، بعد آزاد شديم و فعاليتهاي خود را گسترش داديم» حالا معناي گسترش را ميخواهيد بدانيد؟ « در گروه تئاتر ما نمايشنامهاش مردم را نسبت به ظلم حاكم تحريك ميكرد» و « گروههاي ديگري را براي انجام فعاليتهاي تبليغاتي بر عليه رژيم سازماندهي كرده بوديم. برنامه گستردهيي هم براي توزيع اطلاعيههاي حضرت امام (ره) داشتيم» روشن است صد عمليات مسلحانه به كجا ختم شد؟ ولي بالاخره آن چه كه نبايد اتفاق بيفتد، ميافتد و حضرات در دام ساواك گرفتار ميشوند: «يكي از دوستان بدون هماهنگي گروه» در سربازي اسلحه يي را از اسلحه خانه ميدزدد و لو ميرود و « بعد از لو رفتن اين ماجرا عده اي فرار كرديم». به زبان ساده بگوييم يك نفر كه اصلاً ربطي به حضرات نداشته كاري كرده(والّا حتماً جلويش را ميگرفتند) و اينها از ترس فرار ميكنند و بعد دستگير ميشوند. بعد از اين داستانسرايي سير جريانات جنبه مضحكتري را به خود ميگيرد. ياوههاي فدايي هيچ حد و حصري را نميشناسد. مثلاً ميگويد در شيراز دستگير شدهاند بعد يادش ميرود و خاطرات زندانش را از اوين ادامه ميدهد. يا مدعي ميشود كه از سال56تا بهمن57 بدون دادگاه و محاكمه در زندان باقي ماندهاند و «تا روز 22 بهمن 57 كه مردم درب زندان را شكستند ما را آزاد كردند» در حالي كه همه مي دانند آخرين دسته زندانيان سياسي در 30دي57 از زندان آزاد شدند و بعد از آن اصلاً زنداني سياسي وجود نداشت كه در 22بهمن آزاد شود.
رگبار دروغهاي پهلوان پنبة خاليبند و قالتاق در زندان ادامه مييابد.«آن زمان پشت سر هم مردم را از تظاهرات و راهپيمايي ميگرفتند و به بند ميآوردند منافقين هم از اين افراد عضوگيري ميكردند لذا ما هم در بند منافقين شروع به افشاگري و عضوگيري كرديم و براي همين منافقين با ما درگير شدند» كساني كه در آن سالها در زندان بودند به خوبي مي دانند كه اين ياوه مطلقاً نمي تواند صحت داشته باشد. «درگيري با مجاهدين» در آن ايام و آن هم در زندان اصلاً وجود خارجي نداشت براي همين هم «بازجو بعد از اين ارتجاع» توضيح نميدهد كه كي با كي درگير شد و عاقبت ماجرا به كجا رسيد؟ يك قدم بعد فدايي ادعايي ميكند كه فقط از كساني كه رابطههاي شناخته شده و لو رفته باساواك داشتند بر ميآيد. او گفته است: «اگر چه در ظاهر مجاهدين خلق، همكاري رسمي با ساواك نداشتند اما در عمل به واسطه اين آدمها قصد داشتند مشي بچههاي مبارز را از همراهي با روحانيت جدا كنند تا با مجاهدين خلق همراه شوند» ملاحظه ميكنيد كه جرم مجاهدين از ابتدا چه بوده است؟ اما در ادامه، اين لجنپراكني رذيلانه ميآيد كه: «ساواك قبل از آزادي به صورت غير متعارف آقاي ابريشمچي را به بند ما آورد حال آن كه طبق قاعده خودشان بايد براي آزاد كردن، او را به سلول انفرادي مي بردند. ما متوجه شديم ساواك و سازمان مجاهدين خلق توطئهيي را طراحي كردهاند» البته همه ميدانند، و بعدها هم بيشتر لو رفت كه چه كساني در هماهنگي با ساواك اين بند و آن بند مي رفتند و در خفا با رسولي و منوچهري(بازجويان ساواك) فالوده ميخوردند و عاقبت هم در جشنهاي «رفع خطر از جان اعليحضرت»، سپاسگويان تا توبه تلويزيوني هم پيش رفتند. اما به هرحال الان در زمانهيي هستيم كه سنگ را بستهاند و سگ، آن هم از نوع شكنجهگر انصار حزباللهياش، رها است. يعني پاچه ورماليده هاي بي چشم و رويي مثل فدايي هرچه از دهانشان در بيايد ميگويند.
از جمله وقتي صحبت به مسعود رجوي ميرسد ديگر عنان از دست ميدهد و چنان با كينه و مملو از غيظ به دروغپردازي مي پردازد كه حتي خبرنگار سوال كننده هم غرق حيرت ميشود. خبرنگار از او پرسيده است: « در زندان اوين، با مسعود رجوي نيز برخوردي داشتيد؟» و او جواب داده است: «من كمر درد داشتم، بهداري زندان تصميم گرفت مرا به بيمارستان 504 ارتش ببرد با ماشيني كه دور تا دور آن بسته بود رفتيم. يك نفر ديگر را دستبند زده و كنار من بود متوجه شدم مسعود رجوي است. مجاهدين خلق در زندان تبليغ ميكردند كه روحانيون مرتجع هستند دليلشان اين بود كه روحانيون با نگهبانان زندان گفتگو و خوش و بش دارند در حالي كه ما نبايد با اينها مراوده و صحبت داشته باشيم! اما در خفا به گونهيي ديگر رفتار ميكردند در ماشين مسعود رجوي با نگهبانان دل ميداد و قلوه ميگرفت و يكسره در حال گفتگو بود. با وي داخل ماشين يكسري حرفهاي مبارزاتي رد و بدل كرديم و وارد بيمارستان شديم، قد بنده بلندتر از رجوي بود. چشم بسته روي صندلي نشسته بوديم. مسعود رجوي بلند شد چون دستبندمان مشترك بود من هم مجبور شدم بايستم. بعد متوجه شدم كه چشم او باز بوده كه توانسته اطراف را ببيند، ايستاد و با يك سرهنگ مشغول صحبت شد يادم است كه آن سرهنگ هم قد كوتاهي داشت»
آش به قدري شور، و در واقع بي نمك، است كه خبرنگار هم متوجه فضاحت دروغ ميشود و ميپرسد: «چگونه متوجه شديد؟ با چشم بسته چطور او را ديديد؟» اما فدايي كه در پررويي و دريدگي چيزي كم ندارد بلافاصله جواب مي دهد: «لباس بلوزم(!) را روي سرم انداخته بودند كه جايي را نبينم چون از نظرقد و اندازه از آن دو نفر بلندتر بودم چون دستبندمان مشترك بود من هم مجبور شدم بايستم و توانستم آنها را ببينم» جاي ديگر دروغي سر هم مي كند كه ديگر نياز به اثبات ندارد. فقط كافي است شنونده، مثل انصار حزبالله، نباشد تا بداند اصلاً چنان واقعهيي اتفاق نيفتاده است. خبرنگار از او مي پرسد: «شما در خاطراتتان ذكر كردهايد كه شاهد بازديد وزير دادگستري آمريكا به همراه هيأتي از زندان و گفتگوي رجوي با آنها بودهايد اين اتفاق در چه سالي بود و رجوي در بين آنها چه سخناني را بيان كرد؟» در حالي كه همه ميدانند آمريكا اصلاً وزير دادگستري نداشته و همين الان هم ندارد كه به ايران بيايد وبه زندانها هم سر بزند. منظور فدايي رمزي كلارك، دادستان سابق آمريكا است، كه به ايران آمد ولي به زندانها راه نيافت. ولي فدايي كوتاه بيا نيست. لذا ميگويد: «در سال57 بود. بحث حقوق بشر كارتر مطرح شده بود و هيأتي از آمريكا بودند كه به سرپرستي وزير دادگستري آمريكا براي بازديد از زندانها آمده بودند كه از زندان قصر نيز ديدن كردند. در اتاق بزرگي همه جمع شدند مسعود رجوي صحبت كرد و گفت "ما چيزي نميخواهيم مردم ما يك حكومت دموكراتيك مثل حكومت شما ميخواهند»
فدايي در قسمت ديگري از مصاحبه خود هم به ملاقاتش با محسن مخملباف، و موضعگيريهاي ساواكي پسند او اشاره ميكند و ميگويد: «آن روزها آقاي مخملباف را به ميان ما آوردند ايشان ميخواست به ما ثابت كند كه مجاهدين خلق منحرفند چون خودش از مجاهدين خلق جدا شده بود اما گروه ديگري هستند كه خوبند اما با مجاهدين خلق نيستند. افكار اين گروه متاثر از فكر شريعتي است مثل دار و دسته بهزاد نبوي» طرفه آن كه چند ماه بيشتر نميگذرد كه با همين محسن مخملباف و بهزاد نبوي، فدايي يك سازمان واحد تشكيل مي دهند كه هسته اوليه شكنجه گران بند209 اوين و واحد اطلاعات سپاه بعدي خواهد بود.
در ادامه دروغهاي شاخدار و بيشاخ، به دزديده شدن انقلاب توسط امثال فدايي و روحانيت! مي رسيم. وقتي خميني يك ضرب رهبري انقلاب را بالا ميكشد و تازه طلبكار هم هست و اختياراتش را بيشتر از هر رسول و امامي ميداند شارلاتانهاي بي مايهيي همچون فدايي چرا جمع نشوند و گروه واحدي تشكيل ندهند و بعد وارد اوين و بند 209 نشوند و به شغل بازجويي و شكنجه گري نپردازند؟ اين است كه ميگويد: « روز اول و دوم كه آزاد شديم از طرف افرادي كه قبلاً مبارز بودند پيغام آوردند كه امام از پاريس پيغام دادهاند گروههاي مسلمان مبارز ايران يك گروه شوند، گفتند 2-3 ماه است ما اين كار را آغاز كردهايم شما هم بياييد، ما در جواب گفتيم چه كسي گفته؟ گفتند امام پيغام داده، آقايان شهيد بهشتي، شهيد مطهري، هاشمي، جلال الدين فارسي و محمدمنتظري نيز خبر را تأييد كردند و ما هم به صحت گفتار آنها اعتماد كرديم. بعد براي شكل دادن سازمان مجاهدين انقلاب اسلامي اقدام كرديم، اسم گروه توحيدي بدر را اين جا روي خود گذاشتيم» ملاحظه ميكنيد كه گذشته از خميني كه اصولاً دركش از «سازمان و تشكيلات» در حد درست كردن ترشي هفت بيجار و يا خم رنگرزي است، نوچهها و پا منبريهاي هفت خطي از قبيل اين جانور هم در سازمانتراشي اصلاً كم نميآورند. اين است كه از هيچ، به معناي واقعي كلمه هيچ، با شارلاتان بازي تمام هفت گروه! را روي هم مي ريزند و از آن طرف «سازمان مجاهدين انقلاب اسلامي» را بيرون مي كشند و براي آنها هم كه نمي دانند يكي از هفت گروه تشكيل دهنده را «بدر» مي خوانندكه البته سابقه عمليات مسلحانه و ... هم داشته است! در حالي كه با اعترافات فدايي مشخص مي شود كه اصلاً چنان گروهي وجود خارجي نداشته است و فقط بعد از پيروزي انقلاب است كه قارچي به اسم «گروه بدر» از زمين مي رويد. جالب اين كه انگلهايي كه به اعتراف خودشان كاري جز جعل سازمان و گروه نداشتند و تمام مبارزهشان ضديت با مجاهدين بوده است مدعي ميشوند: «آنها نقشي در انقلاب نداشتند اما مدعي رهبري بودند»
حالا اگر از فدايي يا هريك از اعضاي اين باند فاشيستي بدنام بپرسيد كه علت اصلي روي هم ريختن چند خرده گروه از مجموعة مفتخواران و بريده هاي سياسي و كساني كه زماني زير چتر مجاهدين قرار داشتند و بعد هم رفته بودند دنبال زندگيشان و مرتجعان لو رفته چيست؟ فدايي بي رودربايستي پاسخ مي دهد: «سازمان مجاهدين انقلاب در روشنگري بسيار مؤثر بود در شناسايي گروه فرقان و خشكاندن ريشه آن(توجه شود به معناي خشكاندن ريشه كه همان دستگيري و شكنجه و اعدام است) نقش اصلي را داشت. وقتي مجاهدين خلق در مقابل نظام، مشي مسلحانه پيش گرفت، دستور جلسه شوراي اجرايي سازمان مجاهدين انقلاب اسلامي مبارزه با اين گروهها بود»
بعد هم اضافه مي كند: «من در رابطه با مجاهدين خلق پيشنهاد كردم ظرفيت نيروهاي سازمان مجاهدين انقلاب را براي مقابله با منافقين بگذاريم. بعضيها مثل آقاي خيلي موافق نبودندميگفتند ممكن است سازمان متلاشي شود اما بالاخره سازمان تصميمات خوبي گرفت همكاريهاي خوبي با سپاه و دادستاني انجام داد اداره بخش اصلي بند 209 زندان كه بند منافقين بود زيرنظر دادستاني و سپاه بود و كارهاي اصلي را بچههاي سازمان بر عهده داشتند من و آقاي آرمين و آقاي ذوالقدر و ديگر بچهها با هم بوديم. افراد ديگري هم دورادور در جريان بودند» اين جا ديگر گل حرفهاي فدايي است. اعتراف صريح و آشكار به بازجويي و شكنجهگري. آن هم در بند209 اوين. آن هم نه تنها به شكنجهگري خودش كه افشا كردن برخي دوستان قديم. از قبيل آرمين و ذوالقدر! در اين قسمت دعوا برسر دروغگويي نيست. دعوا بر سر كم گفتن است. زيرا مطالب و اعترافات به قدري صريح و روشن است كه اصلا ًنيازي به توضيح ندارند. ما قسمتي را نقل مي كنيم و قضاوت را به شما وامي گذاريم:
«فارس: آقاي(بهزاد) نبوي بازجو بود؟
فدايي: خير، در جريان بود ولي از نزديك درگير كار نبود
فارس: آرمين و تاجزاده بازجو بودند؟
فدايي: بله، آقاي آرمين از بازجوها بودند آقاي تاجزاده بيشتر در تحليل مسايل سياسي بودند.
فارس: آغاجاري(آقاجري)، صادق نوروزي، سلامتي بازجو بودند؟
فدايي: از همه گروههاي سازمان به طور غيرمستقيم يا مستقيم با اين كار درگير بودند»
ملاحظه ميكنيد كه فدايي چگونه همدستان سابق خودش را، از آرمين و تاجزاده تا سلامتي(دبيركل فعلي مجاهدين انقلاب اسلامي) تا صادق نوروزي و آقاجري كه در بازجوييها و شكنجهها شركت داشتند افشا ميكند. همان كساني كه بعد از سالهاي ممتد شكنجهگري و خيانت، لباس اصلاح طلبي پوشيدند و در زير عباي خاتمي كثيفترين جنايتها را در وزارت اطلاعات مرتكب شدند.
در پايان مصاحبه، فدايي به بروز اختلاف و درگيري بين اعضا و انشعاب و تعطيلي و اضمحلال باند اشاره كرده است. علتهايي كه فدايي براي اين وضعيت فجيع برشمرده بسيار مسخره است. مانند ازدواج بهزاد نبوي با زني كه « از لحاظ ظاهري و حجاب با بچهها تفاوت داشت» و... اما در واقع اين فلاكت، و دلال مظلمه شدن آنها يك دليل بيشتر ندارد و نمي تواند داشته باشد. اين باند فاشيستي از اول هم هيچ گونه مشروعيت تاريخي نداشت و ندارد. چه آن موقع كه در بالاترين مصادر امنيتي و شكنجهگري بيشترين خوش رقصيها را براي مرتجعان مي كرد و چه الان كه در زير قبا و عباي خاتمي و شيادان ديگري همچون او ساز اصلاحات كوك كرده است هيچ ريشه و پايه و مايهيي ندارد. و بي دليل نيست كه پس از بيست سي سال فعاليت و سوءاستفاده از بيشترين امكانات دولتي هنوز به قول دوست و همكارشان سعيد حجاريان، همه شان در يك فولكس واگن جاي ميگيرند.
ادامه دارد