ما خلیفه میخواهیم که دست ببرد و حد بزند و رجم کند - خمینی
در بخش دیگری از خاطرات عزت شاهی به زندان های متعدد و ناشناختهیی اشاره میشود که محل اصلی بازجوییها و در واقع شکنجهگاه های رژیم است. او میگوید: «ما در کمیته دو زندان داشتیم، یکی در طبقه همکف، مخصوص زندانیان عادی با جرمهای سبک و دیگری برای زندانیان با جرمهای سنگین اقتصادی _ سیاسی. در همین شرایط و جوی که علیه ما درست شده بود ، چند بار برخی آقایان برای بازدید و تحقیق از مجلس آمدند از جمله آقایان علی محمد بشارتی و محمد منتظری آمدند. منتظری وقتی زندان طبقه همکف را دید پرسید: عزت! جای دیگری هم زندان داری؟ گفتم: بله اگر تنها بیایی نشانت میدهم، پرسید: چرا؟ گفتم: آنجا یک سری زندانیانی هستند که اتهامشان سنگین است و نیاز به بازجویی دارند، ما نمیتوانیم آنها را با زندانیان عادی قاطی کنیم ، ممکن است اطلاعات آنها بسوزد» [توجه شود که خود بشارتی از جنایتکاران اصلی سیستم شکنجه در رژیم آخوندی است. او اولین مسئول واحد اطلاعات و تحقیقات سپاه بود و در دستگیری و شکنجه بسیاری از مجاهدین نقش داشت]
اعتراف از این صریحتر نمیشود. هربچه دبستانی هم معنای حرف های جلادی مثل عزت شاهی را میفهمد. اما او به دروغ و بیشتر برای دست به سر کردن بقیه اضافه میکند: «برای به دست آوردن اطلاعاتشان هم به زور و شکنجه متوصل نمیشویم ، راه خودمان را داریم».
بعد هم رسوایی روزافزون این بگیر و ببندها و شکنجههای بدتر از ساواک شاه را به گردن فلان آخوند دیگر میاندازد و میگوید: «آنها برای خراب کردن جو علیه ما میگفتند که اینها خلاف شرع میکنند، من هم حساب کردم دیدم تا آن موقع حدود پنج هزار نفر را به عنوان متهم گرفتهایم، از سارق، کلاهبردار، فاحشه و . تا متهمین سیاسی. که از این تعداد حدود هزار و سیصد نفر را به دادگستری یا اوین تحویل داده بودیم و الباقی را با صلاحدید خودمان در بازداشتگاهی که داشتیم یک ماه، دو ماه نگه داشته و با گرفتن تعهد و ضمانت نامه آزاد کرده بودیم».
به دنبال این قبیل سگدعواها عزت شاهی برای باقری کنی و مهدوی کنی (آخوندهای بالای کل کمیتههای کشور در آن زمان) گرانفروشی میکند و عاقبت آنها تن به اقتدار او در کمیته مرکزی میدهند و عزت میگوید: « بعد از آن هر وقت متهمی را میآوردند، یکسره میفرستادیم به اوین و اگر خلافش خیلی سنگین نبود به منطقه3 در خیابان وزرا میفرستادیم. در آنجا دوستی داشتیم که در امر بازجویی وارد بود و میتوانست از پس کار برآید. اگر میرسید به این که واقعا جرمش سبک است از طرف ما مجاز بود تا با گرفتن ضمانتی مانند خانه و ملک او را آزاد کند و اگر غیر از این بود به اوین میفرستاد». بعد عزت شاهی با خرمردرندی برای این که مسئولیت رسواییها فقط روی دوش خودش نیفتد، و ضمنا همکاران اصلیاش را در ببرد، پای تعدادی از شلاقزنهای خردهپا را به میان میکشد و چند نفر از آنها را لو میدهد: «در شرایط جدید ما کمی به خودمان آمدیم ، دوستان و همکارانی که داشتم: احمد سعادت، مرتضی میرباذل، مختار ابراهیمی، حسین دقیقی، حسین مدبری، اکبر براتچی و . »
عزت شاهی در بخش دیگری از خاطرات خود به تضاد جناح های مختلف رژیم برای تصاحب بیشتر قدرت در اوین اشاره میکند و پرده از برخی باندبازیها در آن جا برمیدارد. او به تضاد فلاحیان با باند لاجوردی اشاره میکند و مینویسد:
«آقای مهدوی کنی از وزارت کشور رفت و به جای او آقای ناطق نوری وزیر کشور شد، آقای ناطق به ادامه همکاری من با کمیته اصرار کرد و وعده داد که تغییرات زیادی را در کمیته بدهد و تیپهای قبلی را کنار بگذارد و برای آن مسئول دیگری انتخاب کند، من هم قبول کردم . اما بعد از سه چهار ماه او کمیته را تحویل آقای فلاحیان داد، دیگر نور علی نور شد! مشکلات ما تازه شد .
آقای فلاحیان پیش از این در دادسرای انقلاب واقع در چهار راه قصر با آقای سید حسین موسوی تبریزی دادستان کل انقلاب همکاری میکرد، موسوی با لاجوردی خیلی مخالف بود، میخواست به هر نحوی که شده لاجوردی را از دادستانی اوین بردارد و فلاحیان را جایگزینش کند.
آنها به لطایفالحیل درصدد برکناری لاجوردی بودند، اما هر چه کردند که او استعفا بدهد گفته بود: من استعفا بده نیستم ، اخراجم کنید، بگویید مرا بیرون کنند، اما استعفا، نه! چرا که من دارم کارم را میکنم و تا زمانی که آقای خمینی راضی است ما کار خود را انجام میدهیم. آقای بهشتی هم به لاجوردی گفته بود که گوش به حرف هیچ کس نده، سفت و محکم سر جایت باش و کارت را بکن. [توجه شود به نقش فریبکارانه بهشتی در حمایت از لاجوردی]
وقتی اینها دیدند که به هیچ طریقی نمیتوانند لاجوردی را کنار بگذارند، ترفند دیگری به کار بستند، از آنجا که لاجوردی کمی خشن بود و چهره تندی داشت، گفتند که آقای خمینی به حاج سید احمد آقا گفتهاند که دیگر شرایط تغییر کرده و الان اوضاع سر و سامان گرفته، باید ملایمتر بود و ایشان (آقای لاجوردی) را باید از دادستانی برداشت .
لاجوردی به تأکید میپرسد که این حرف و نظر امام است؟! آنها جواب میدهند حاج سید احمد آقا چنین گفته است. لاجوردی هم مهر دادستانی را تحویل میدهد و میگوید: پس خداحافظ! میروم! نه چیزی آورده بودم و نه چیزی دارم که ببرم . از دادستانی بیرون میآید، رفقای او آقایان عسگراولادی ، سعید امانی و . [توجه شود به نقش امثال عسگراولادی و بعد پیوند و اشتراکات امثال بهشتی با آنها] متوجه قضیه شده به او اعتراض میکنند که مرد حسابی چرا این کار را کردی حداقل میگفتی یک دست خط از آقای خمینی نشانت میدادند.
فردا یا پس فردای این واقعه آنها با آقای خمینی ملاقات میکنند ، در این دیدار آنها موضوع را گزارش میدهند که بله مسائل دادستانی چنین است و از قول شما به آقای لاجوردی گفتهاند که باید برود که او هم بیرون آمده است. آقای خمینی خیلی ناراحت میشوند و آنها را سرزنش میکنند که نه! آنها بیخود کردهاند ، حالا ایشان تازه جا افتاده است .[توجه شود به پدر خوانده اصلی همه شکنجهگران، خود خمینی، و تشخیصی که در مورد لاجوردی داشت]
پس از این ملاقات، لاجوردی بدون این که با آنها مشورت کند و یا خبر دهد رفت در اتاقش نشست، گفت: مهری را که از من گرفتهاید پس بدهید. گفتند: شما استعفا دادهاید. گفت: شما گفتید امام این طور نظر دارند، شما بروید. یک دست خط از امام بیاورید تا من استعفا بدهم . به این ترتیب نقشه آنها نگرفت و لاجوردی سر جایش ماند و قضیه دادستانی آقای فلاحیان منتفی شد». (خاطرات عزت شاهی به کوشش محسن کاظمی، بخش77)
کتاب خاطرات عزت شاهی مشحون است از این قبیل اعترافات. البته پرواضح است که فقط گوشهیی از آنها را و آن هم به صورت بسیار ناقصی بیان کرده است. اما ما باز هم مجبوریم برای رعایت اختصار از آنها در گذریم و به قسمت های دیگری از این خاطرات بپردازیم.
عزت شاهی درباره شکنجهگر بودن خود توجیهات بسیار ابلهانهیی ارائه میکند. مثالهایش را یا ناقص میگوید یا بالکل تحریف میکند و آشکارا دروغ میگوید؛ و یا فقط طوری بیان میکند که در پایان از خود قهرمانی بسازد. او به مقاومت دلیرانه هواداران بیگناه مجاهدین در زیر شکنجهها و تهدیدهای شکنجهگرانی مثل خودش اعتراف میکند و میگوید: «برخوردهای آنها (هواداران مجاهدین که دستگیر میشدند) از روی شعور و منطق نبود، بیشتر بر مدار احساس بود، تا چیزی میپرسیدیم داد و فریاد و به آقای خمینی توهین میکردند و به مسعود رجوی درود میفرستادند و . من با این که بازجو نبودم ولی برای پیشگیری از برخوردهای تند درصدد انتقال تجربیاتم از زندان و بازجوییهای ساواک برآمدم. البته تنها از کسانی که دست به انفجار، ترور و یا کار مسلحانهیی زده بودند بازجویی میکردیم». بعد به شیوه بسیار ابلهانهیی اضافه میکند: «من از شیوههای بازجویی توأم با مهر و محبت و دوست شدن که در دوره زندان از مأموران ساواک تجربه کرده بودم، بهره میبردم، شیوههایی نظیر: یک دستیزدن، روبهرو کردن، تطمیع با سیگار یا با غذا و یا برخورد با اخلاق و . استفاده میکردم».
همه اینها را میگوید تا به نمونه مشخصی که میرسد بتواند قضایا را ماستمالی کند و بعد هم به سبک فیلمهای هندی از خود یک قهرمان بسازد: «روزی دختری را آوردند که خیلی فحش میداد و ناسزا میگفت، فهمیدم که این دختر جوان پر شور و احساساتی است، مجاهدین هم از روحیات احساسی و عاطفی او استفاده کرده جذبش نمودهاند و حالا از سر همین شور و احساس است که این طور بددهنی میکند، کاری هم نکرده بود، مقداری ملات داشت، اما هر چه میدانست و به هر که میتوانست فحش میداد ، از آقای خمینی گرفته تا بقیه.
معلوم بود که مجاهدین به خوبی از احساسات او سوء استفاده کرده و تحریکش نموده بودند، ذهنیت بسیار بدی نسبت به ما داشت، ما را فاشیست!، ساواکی !، فالانژ!، مزدور! و . خطاب میکرد ، به او گفتم: دختر پاشو ! بلند شو برو! منتظر بود که شلاق و سیلی به او بزنیم، دیدم که همچنان دریوری میگوید، با خنده شروع به نصیحتش کردم، اما آرام نمیشد». همچنان که ملاحظه میشود عزت شاهی به بازجویی از دختری نوجوان اعتراف میکند. دختر نوجوانی که برخلاف دعاویش در چند سطر بالاتر نه از کسانی بود د«که دست به انفجار، ترور و یا کار مسلحانهیی زده بودند» بلکه یک دختر دانشآموز نوجوان هوادار مجاهدین بوده که «جرمش» در حد خواندن یا فروش یک نشریه است. حال با مقاومت همین دختر خردسال شکنجهگر حقیر، درمانده میشود و دست به توطئه میزند: «گفتم: عیب ندارد، بگذارید من دوباره با او صحبت کنم، رفتم پیش او و یکی از بچهها را صدا کردم، گفتم: فورا اتاق را آماده کنید! تخت را حاضر کنید! شلاق کلفتی بیاورید . و بعد گفتم بیایید این دختر را بلند کنید ببرید و ببندید به تخت.
یک دفعه این دختر هول شد و گفت: چه کار میکنید؟ گفتم: تو فکر کردی ما دو سه تا سیلی به تو میزنیم و ولت میکنیم، نه این خبرها نیست، این روحانی که آمد پیش تو حاکم شرع بود، قبلا که نمیزدیم حکم نداشتیم، ولی الان از او حکم شلاق تو را گرفتهایم، دیگر تو چه حرف بزنی و چه حرف نزنی فرقی نمیکند، باید صد ضربه شلاق بخوری، یاالله پاشو برو آن اتاق». (خاطرات عزت شاهی شماره 74)
البته در ادامه، بازجوی شکنجهگر حقیر، داستان را به سبک فیلمهای هندی طوری به پایان میرساند که از خود یک قهرمان بسازد. اما هرچه بگوید و بنویسد و توجیه کند به هیچ وجه نمیتواند نقش خشن و بیرحم خود را در کینهجویی از مجاهدین اسیر مخفی کند. و در اندک صفحاتی بعد ماهیت سرکوبگر و شکنجهگر خود را لو میدهد. چون دروغگویی خودش را نمیتواند ماستمالی کند و جای دیگر مینویسد: « گاهی برخی از آنها را که در خیابان ها و پارکها شلوغ میکردند به کمیته میآوردند، در حالی که هیچ کس و هیچ جا حتی دادستانی هم حاضر نبودند آنها را از ما تحویل بگیرند، لذا روی دستمان میماندند، پس به بچهها گفته بودیم که آنها را در میانه راه ولشان کنید که بروند، ما نمیتوانیم با آنها برخورد کنیم، سعی کنید آنها را به کمیته نیاورید». در ادامه یک دروغ بسیار روشن میگوید: «گاهی هم آنها در خیابان ها، حزباللهیها را کتک میزدند که پاسداران کمیته آنها را میگرفتند و به کمیته میآوردند و چون فهمیده بودند که ما در برخورد ما آنها محدودیت داریم خیلی بددهنی میکردند، حتی اسمشان را هم نمیگفتند، وقتی اسمشان را میپرسیدیم میگفتند: مجاهد، فرزند خلق، هر سؤالی که میکردیم با پرخاش و توهین میگفتند به شما چه مربوط است؟ مگر فضولید!
ما برای شناسایی آنها از شمارههایی استفاده میکردیم که بر پشت لباسشان میزدیم در عین حال آقایان بر این نظر بودند باید با اینها خیلی ملایم برخورد کنید، ما هم بعضی را با گرفتن ضمانت و یا تعهدنامه از خودشان، پدرشان و یا حتی یکی از بستگانشان رها میکردیم. اما مواردی هم بود که طرف خیلی بد دهن بود و به آقای خمینی توهین میکرد، آنها را چند روزی نگه میداشتیم، ده پانزده نفر که می شدند زنگ میزدیم به ابریشمچی که بیا اینها را بردار و ببر !»
البته از آن جا که جستجوی ارزنی از صداقت در گفتار بازجو و شکنجهگری همچون عزت شاهی کاری عبث است، نباید از دست پیش گرفتنهای او تعجب کرد: «رهبران مجاهدین تحلیلی برای اعضا و سمپاتهای خود ارائه کرده بودند که عزت شاهی در کمیته شکنجهگر تمام عیار است، تبلیغات مسمومی علیه کمیته و دادستانی صورت داده بودندکه در آنجا شما را شکنجه میکنند، اینها همه خود ساواکی و شکنجهگر هستند».
البته این که مجاهدین نسبت به ماهیت ددمنش شکنجهگر کینهجو و هاری مثل عزت شاهی به خود و هودارانشان هشدار داده باشند جرمی محسوب نمیشود. اما مضحک اینجاست که خود عزت شاهی دروغ خودش، مبنی بر شکنجهگر نبودن، را آن چنان بیمایه میبیند که بلافاصله دم خروس اعتراف جدیدی را بیرون میدهد: «البته نسبت به یله و رها بودن آنها در جامعه حرف داشتم، نظرم این بود که نباید به آنها آزادی عمل داده میشد، باید سرانشان را دستگیر و مدتی در زندان نگه داریم که حقایق بر طرفدارانشان مشخص شود. اگر امروز برای حل شدن این مشکل چند نفر از اینها را نگیرید و زندان نکنید، آنها جسارت خواهند یافت و فردا دست به ترور و به قول خودشان اعدام انقلابی شما خواهند زد، شما هم مجبور میشوید عکسالعمل نشان بدهید، پس اگر الان مهارشان نکنید فردا خیلی دیر است».
دم خروس اعتراف جدید دیدگاه به غایت فاشیستی و سرکوبگرانه امثال عزت و باند لاجوردی است که حق هیچ گونه حیاتی برای مجاهدین قائل نبودند. این جناح ارتجاعی، به پشتگرمی شخص خمینی و مدیریت امثال بهشتی و آیت و عسگر اولادی و بادامچیان، از همان ابتدای پیروزی انقلاب ضد سلطنتی معتقد به برخورد قهرآمیز با مجاهدین بودند. آنها حتی به آخوندهای دیگری که چنان سرکوبی را، حداقل در آن شرایط، درست نمیدانستند ایراد میگرفتند. عزت شاهی خود گفته است: «خیلی از آقایان به بگیر و ببند تمایلی نداشتند، به یاد دارم که گاهی با آقای مهدوی کنی بر سر بعضی مسائل از این دست مشکل . ایشان با این طرز تفکر میخواستند در همان سال های اول انقلاب مدینه فاضله به وجود آورند و از در رحمت خداوند وارد شوند، به نظرم همین دیدگاه و رواج آن بود که باعث برخی مشکلات و مسائلی چون خرابکاری و کودتا میشد .
آقای مهدوی در خصوص مجاهدین نظرشان این بود (و شاید هنوز هم باشد) که نباید با شدت با آنها برخورد میشد، آن موقع وی مخالف دستگیری و بازداشت اینها بود، بعد از مدتی هم که مجاهدین به عملیات مسلحانه روی آوردند ایشان معتقد بودند که ما باعث شدیم که اینها کارشان به اینجا کشیده شود، و میگفت شما به اینان میدان ندادید و به اینها فشار آوردید، تا اینها در نهایت مجبور شدند این کار را بکنند، در صورتی که آقای مهدوی شناخت صحیحی از آنها نداشت و پی به ماهیت واقعی مجاهدین نبرده بود».
در جای دیگری عزت شاهی به نکتهیی اشاره میکند که برای شناخت او بسیار قابل توجه است. او میگوید: «هم بنیصدر و هم مهدوی کنی نامه نوشتند و دست خط دادند که شما به کادرهای مجاهدین و محافظینشان کارت حمل سلاح بدهید، من این دست خطها را دارم .
من میدانستم که اینها (مجاهدین) چه موجوداتی هستند، اول گفتم: نه! نمیشود! اما چون اصرار زیاد بود گفتیم میدهیم، منتها طبق ضوابط. این آقایان اول باید بیایند آدرس خانه، مشخصات، آدرس محل استقرار و کارشان را بدهند و ضامن هم داشته باشند، ضامن نیز باید کارمند دولت یا کاسب با جواز کسب باشد، تا هر وقت ما با این آقایان کار داشتیم بتوانیم از طریق آدرس، مشخصات و اگر نشد از طریق ضامن پیدایشان کنیم». ایستادن عزت شاهی در برابر دستور بالاترین مقامات رسمی رژیم، رئیس جمهور و رئیس کل کمیتهها، بدون شک نمیتواند بدون پشتیبانی از شخص خمینی باشد. یعنی اگر عزت شاهی با سلاح دادن به مجاهدین مخالفت میکند برای اجرای طرح های ترور و چماقداریهای آن دوره است. و این همان چیزی است که خواسته اصلی شخص خمینی بود.
عزت شاهی در جای دیگری از خاطرات خود به اقبال عمومی گسترده از مجاهدین و متقابلا منفوریت روز افزون رژیم اعتراف میکند و میگوید: «مجاهدین خلق در این مدت از ضعف تشکیلاتی ما سوء استفاده کردند و به سازماندهی تشکیلات و سازمان خود پرداختند». بعد با تهمت و تحریف برخی واقعیتها اضافه میکند: «از طرف دیگر برخی جوانان طرز تفکر روحانیت و مدیریت آنها را نمیپسندیدند و در عوض جذب مجاهدین میشدند، جاذبه آنها (به هر دلیل) زیاد بود و دیدیم که در اوایل انقلاب از میان محصلین و دانشجویان، کارمندان چه دختر و چه پسر، تعداد زیادی جذب آنها شدند و مجاهدین بیشترین نیروهایشان را از همین طیف جمع کردند ، مهرههایی از آنها در میان دانشآموزان و دانشگاهیان و ادارات دولتی فعال بودند و با تبلیغات وسیع و شعارهای جذاب نیرو جمع میکردند». عزت شاهی و مرتجعانی مثل او به خوبی از پیروزیهای مجاهدین در صحنه اجتماعی و اقبال عمومی نسبت به آنها برخود میلرزند و به دست و پا میافتند و فریاد برمیآورند: «آنها تجمعی در پارک خزانه صورت دادند و چند هزار نفر را در آنجا جمع کردند، در چند جای دیگر هم این کار را تکرار کردند، شاید انقلابیون موافق نظام و امام نمیتوانستند چنین تجمعی را به وجود آورند.مردم برای سخنرانی مثلا یک روحانی به این صورت جمع نمیشدند، تعدادی هم که جمع میشدند آدمهای سن و سال دار و کم تحرک و کم انرژی بودند، اما به عکس هواداران مجاهدین جوان، پر شور و پرانرژی بودند.».
با دیدن این واقعیات است که مرتجعان برای از دست ندادن حاکمیت نامشروع خود راهی جز آزمایش انواع سرکوب را در جلو خود نمییابند و عزت شاهی از زبان آنها پیشنهاد میکند: « چندین مرتبه به آقایان گفتم شما اجازه بدهید ما بریزیم به آن جا و اینها را بگیریم.»
البته شعور سیاسی و ایدئولوژیک عزت شاهی بسیار اندکتر از این است که به فهمد در آن شرایط تاریخی نظام آخوندی قادر به سرکوب بیشتر نبود. والّا قبل از همه شکنجهگران این خود خمینی بود که مشتاقتر و با انگیزهتر از همه در تدارک سرکوب و نابودی مجاهدین بود. بنابراین امثال عزت شاهی کاسههای داغتر از آشی بودند که نمیفهمیدند خمینی برای اعمال نظرات آنها نیاز به طی یک دوره طولانی دارد. اگر عزت شاهی درباره مواضع مترقیانه پدر طالقانی در شورای انقلاب نسبت به مجاهدین و حتی مارکسیست ها میگوید، و خود معنای حرفش را نمیفهمد، خمینی بسیار خوب میفهمید که معنای موضعیگری امثال پدر طالقانی چیست؟ عزت شاهی خود به مواضع مترقیانه پدر طالقانی در شورای انقلاب اشاره میکند و میگوید: «طالقانی هم که اصلا طرفدار آنها (مجاهدین) بود و معتقد بود که حتی مارکسیست ها هم باید سهمی از حکومت داشته باشند، چرا که آنها هم در این مملکت زندان رفتند، شکنجه دیدند، مبارزه کردند و آنها هم در سقوط شاه دخالت داشتند، در شورای انقلاب هم باید نماینده یی داشته باشند» با این حساب آیا مرتجعانی مثل عزت شاهی و لاجوردی میتوانستند بیشتر از آن که کردند بکنند؟
توجه به یک نکته اساسی:
هرچند خاطرات عزت شاهی را میتوان ورق به ورق و سطر به سطر به عنوان اعترافنامه یک جلاد نقد و بررسی کرد اما این بررسی را به جایی دیگر احاله میدهیم تا به ادامه بحث خود بپردازیم.
اما در پایان این مبحث شایسته است که به یک سؤال مهم پاسخ دهیم. به راستی آخوندها به چه دلیل سعی میکنند از کسی که در نازلترین سطح فرهنگی قرار دارد یک سمبل فرهنگی برای خودشان دست و پا کنند؟ به یاد داشته باشیم که بعد از انتشار کتاب خاطرات عزت شاهی خود خامنهای او را به حضور پذیرفت و ضمن تعریف و تمجید بسیار از او، گفته است: «محسن کاظمی بخشی از سخنان مقام معظم رهبری را در ملاقات عزت شاهی بیان کرد و افزود: «حضرت آیتالله خامنهای کتاب را به طور کامل مطالعه کرده بودند و بارها از دقت در تدوین و رعایت فنون کارشناسی و تحقیق در کتاب تقدیر کردند، ایشان، متون کتاب را شوقانگیز، متین و موفق توصیف کردند و آقای عزتالله شاهی را به دلیل متحمل شدن مقاومت ها و رنجها، ستودند»(سوره مهر، پایگاه رسمی انتشارات سوره مهرـ 30خرداد1385).
در همین جلسه رئیس حوزه هنری سوره مهر میگوید: «حضور افرادی چون عزتالله شاهی را سرمایههایی گرانمایه برای انقلاب و فرهنگ امروز دانست و از او خواست تا خاطراتش را در جلسات رو در رو با اهالی سینما و ادبیات در میان بگذارد تا علاوه بر انتشار کتاب خاطرات، آثار هنری ارزشمندی نیز بر اساس زندگی و فعالیتهای عزتالله شاهی تولید و به جامعه عرضه شود».
پاسخ واقعی سؤال ما تنها در بیهویتی و بی فرهنگی رژیم خلاصه نمیشود. البته این تمسک افشاگر دست خالی بودن آخوندها در همه زمینهها و به طور خاص فرهنگی و مبارزاتی است. اما بالاتر از این نشان میدهد که نفری که چند صباحی با مجاهدین بوده و بعد به دلیل ارتجاع فکری بریده و به جلادی شقی تبدیل شده است تا چه اندازه برای آخوندها اهمیت دارد. که این خود حاکی از شدت خطری است که رژیم آخوندها از ناحیه مجاهدین احساس میکند.
برخی نکات تکمیلی و تصحیحی
بعد از انتشار سلسله مقالات «شکنجه و آمال خلیفه خمینی» برخی تذکرات و یادآوریهای تصحیحی و تکمیلی به دستم رسیده است که همه آنها روشنگر و قابل استفاده هستند.
ضمن تشکر از همه یارانی که محبت کرده و نکات خود را برایم ارسال کردهاند یادآوری میکنم که من از ابتدای بحث میدانستم که این تحقیق به هیچ وجه نمیتواند کار یک فرد باشد. مقولهیی است که نیاز به یک کار جمعی دارد. نتیجه جبری این واقعیت این است که نیازمند برخورد فعال دوستان و خوانندگان باشم تا بحثها عمیقتر و اطلاعات تکمیل شوند.
لذا با تشکر دوباره از همه دوستانی که برایم اطلاعاتی ارسال کردند تقاضا میکنم باز هم من را در این مسیر تنها نگذارید. اطلاعات خود را ولو اندک و حتی در برخورد اول کم اهمیت باشد برایم بفرستید تا در روشنگریهای بعدی مورد استفاده قرار گیرند.
در زیر چند نمونه از این اطلاعات رسیده تکمیلی و تصحیحی را میآورم:
ـ برادری از اشرف پایدار و سرفراز در نامهیی اشتباهی را تصحیح کرده و نوشته است: «در نشریه مجاهد 18اردیبهشت درباره باندهای سیاه در فاز سیاسی نوشته شده: باند توحید در گلپایگان مجاهد قهرمان رضا حامدی را با ضربات چاقو به شهادت رساند این موضوع اشتباه است. رضا حامدی در خمین توسط رگبار مسلسل یوزی، هنگام بازگشت ازمحل کتابفروشی هواداران، زخمیشد. برای سرپوش گذاشتن بر این مسأله پاسداران گفتند که او تصادف کرده و به علت جراحات وارده به اراک منتقل و بین راه شهید شده است. ولی واقعیت چیز دیگری بود. در سردخانه اراک از جسد او، توسط نفرات انجمن به صورت مخفیانه عکس گرفته شد (مجاهد قهرمان حسین حمزهلوئیان که بعدها درفروغ شهید شد این عکس را شبانه ومخفی گرفت). با چاپ این عکس درنشریه مجاهد که اثر 5گلوله روی ناحیه سینه وشکم او دیده میشد؛ توطئه رژیم برای وانمودکردن این که تصادف بوده افشا شد».
از تصحیح نویسنده این نامه بسیار متشکرم. هرچند اصل قضیه یعنی همان عملکرد باندهای سیاه در شهرستان ها سر جای خود باقی است.
ـ نامه دیگری به دستم رسیده است که در آن آمده: «از شکنجهگرانی که بعدها مقامات سیاسی و اجرایی در رژیم آخوندی را به عهده گرفتند نام برده بودید. ضمن تأیید این مسأله یادآوری میکنم که یکی دیگر از شکنجهگرانی که مانند سرمدی(سفیر رژیم در آذربایجان) ابتدا بازجو بود و از مقامات وزارت اطلاعات است بهمن طاهریان (معروف به حاج حبیب) نام دارد. این فرد در وزارت اطلاعات زمان ریاست آخوند ریشهری رئیس اطلاعات آذربایجان بود و بعدها به سفارت رسید. او در سمت های مختلفی از قبیل سفیر ایران در نیجریه، برزیل و اوکرائین را کار کرده است».
ـ دوست دیگری نوشته است: «گوینده اصلی تلویزیون رژیم،به نام حیاتی، از مقامات بالای وزارت اطلاعات است. او سال های متمادی است که ریاست حراست شهرداریها را به عهده داشت»
ـ دوست دیگری که از زندانیان سابق زندان دیزلآباد کرمانشاه است نوشته است: «در کابینه پاسدار هزار تیر احمدینژاد که خود شکنجهگری قهار بوده است فردی وجود دارد به نام عبدالرضا مصری که سمت وزارت رفاه و تأمین اجتماعی را دارا میباشد. این فرد از بازجویان و شکنجهگران سنگدل در زندان دیزلآباد بود. مصری همراه با نوریان رئیس زندان دیزلآباد و حاج بهرام و آخوندهای مرتجعی چون محمدعلی پرتوی به شکنجه زندانیان اشتغال داشت. او در سال های 60ـ65 یعنی زمانی که فلاحیان حاکم شرع در کرمانشاه بود بازجوی دادگاه انقلاب بود. مصری به قدری بیرحم بود که نه تنها اسیران را شکنجه میکرد که خانوادههای آنان نیز از دست او در امان نبودند. به مادر پیر خود من که با صدها مصیبت و درد برای ملاقاتم آمده بود به تمسخر گفته بود «فرزندت کوپنش تمام شده» منظورش این بود که میخواهد اعدامم کند. مادر من مدت ها به تصور این که من کوپن غذا در زندان ندارم و گرسنه میباشم ناراحتی و زجر کشیده بود. او یک بازجوی رسمی بود و هنگام بازجویی و شکنجه معمولا یک اورکت آمریکایی میپوشید».
با تشکر از اطلاعاتی که نویسنده عزیز این نامه در اختیارمان قرار دادند تا آنجا که میتوانستم تحقیقاتی پیرامون آن کردم که همگی دال برصحت اطلاعات ارسالی بود.
عبدالرضا مصری متولد 1335 در کرمانشاه است. در معرفی او نوشتهاند که دکترای زمینشناسی خود را در سال1380 از دانشگاه تربیت معلم گرفته است. اما در ضمن اعتراف کردهاند که در گذشته: «جانشین دادستان انقلاب اسلامی کردستان، دادیار دادسرای انقلاب اسلامی کرمانشاه، مسئول تعاون سپاه پاسداران انقلاب اسلامی غرب کشور» بوده است. همچنین او در گذشته سفیر رژیم در ترکیه و ژاپن بوده و علاوه برآن رئیس اداره سیاسی وزارت خارجه، مدیر کل اروپا، معاون امور بین الملل ، معاون حقوقی کنسولی و امور مجلس آخوندی هم بوده است.
بسیار روشن است که دادیار دادسرای انقلاب و جانشین دادستان انقلاب بودن دوره موفقیتآمیزی برای او بوده و مصری به خوبی آموخته است که در مشاغل رسمی سیاسی نیز وظایفش را چگونه مانند رئیس خود، احمدینژاد(بازجو ) انجام دهد.
ـیکی از خوانندگان نوشتهاست: «بهتر است حال که به جوانب مختلف شکنجه پرداختهاید به شکنجهگرانی هم که به ظاهر شلاق به دست نداشتند اما کارها و اعمالشان بیشتر از ده ها شکنجهگر ما زندانیان را شکنجه کرده است اشاره کنید. به طور مشخص منظورم کسی است که به «بلبل خمینی» معروف است، حاج صادق آهنگران، کسی است که با خواندن نوحههای آنچنانی هر زندانی و اسیری را شکنجه کرده است. خمینی از همه چیز ابزاری برای شکنجه ساخت. حتی نوحهخوانی این فرد شکنجه بود صدای او در وقت و بی وقت بیشتر از شلاقهای لاجوردی ما را آزار میداد»
به نقل از نشریه مجاهد شماره ۹۱۳