دلنوشتهیی در رثای حمید اسدیان
من شاعرم
باور کن از مال دنیا
تنها دلی دارم
که باغهای معلق گوشهیی از آن است
و دریاها مسحور آبیها و موجهایش است.
آه از من مپرس کیام؟
من ترجمان خدا،
زیبایی تفسیرناپذیر کهکشانم
زیرا که انسان را زیبا دیدهام
و زیباترین یافتهام
نبرد انسان را برای زیبایی (۱)
سخنگوی خون شهیدان
حمید اسدیان که نام مستعار «کاظم مصطفوی» [مرکب از نامهای مجاهدین شهید، کاظم ذوالانوار و مصطفی جوان خوشدل] را برای خود انتخاب کرده بود، ۵۰سال مبارزه حرفهیی با دو استبداد را در پشت سر داشت. کتابخانهیی از آثار منتشر شده و ناشده در کارنامهٔ پرافتخار ادبی ـ مبارزاتی او قرار دارد. در کمتر نشریهٔ مجاهد میتوان آثاری از او را چه با نام و چه بینام نیافت. کتابهای منتشر شدهٔ او را وقتی در کنار هم میچینی، قالی خوشنقشی از شکوه مقاومت را تداعی میکند که تار به تار و پود به پود با خون و رنج زندانیان و شهیدان سرفراز مقاومت بافته شده است. هر جا که به یک افشاگری از زندان و شکنجه برمیخوریم و خون شهیدی مشاممان را معطر میسازد یا حماسهای از ناگفتنیهای مجاهد خلق اندیشهٔ ما را عطرآگین میکند، وقتی رد آن را میگیریم به جادوی قلم حمید چشم میگشاییم. او آنگونه که خود گفته بود: «با شهیدان میخوابد و با شهیدان بیدار میشود» از این رو خود به «گنجی بایسته و آزانگیز» از رنج مقاومتکنندگان تبدیل شده بود؛ دادخواه سخنگوی خون شهیدان.
ماه کنعانی و عشق یعقوبوار
بهغایت فروتن بود بی پیرایه و آلایش و دوریجو از هیاهو و آلاف و الوف و طبعاً کمسخن. این کمسخنی حاکی از لبریزانگی خرد، پر بودن از معنا و ژرفاندیشی او بود. حمید سادهزی، صمیمی، لطیف، مهربان و کمگفتار آنگاه که صحبت از رنجنامهٔ مقاومت بود خونش به جوش میآمد، چهرهاش دگرگون میشد و در این هنگام شیری ژیان را در وجنات او میدیدی که بیتاب غریدن است. سیمایش از غیرتی دوستداشتنی برمیتافت. آن سوی این غیرت، غروری بود که هنگام صحبت از مسعود رجوی به او دست میداد؛ غیرت و غروری در هم تافته؛ نشانهٔ عشقی شگفت. به پادفراه این عشق بیآلایش، از سوی کم آوردگان، اضداد و بریدگان از مبارزه انقلابی همواره در معرض کینتوزانهترین کلمات بود و یکتنه با قلم توانمندش به مصافشان میرفت و پیروز بازمیآمد. او خود، این عشق را در نخستین آشناییاش با مراد و محبوب خویش در مقالهٔ «ماه کنعانی من» اینگونه به کسوت واژهها میآراید:
«برای زندانی بدون وابستگی گروهی همهچیز زندان تازه است و زیر ذرهبین. اولین چیزی که زیر ذرهبین من قرار گرفت آدمها بودند. مجاهدین چه کسانی هستند؟ مثل کودکانی که تازه به شناخت اشیا میپردازند همهاش سؤالم این بود که «این کیه؟ اون چیه؟». تحرک بسیار زیاد یکنفر در میان مجاهدین توجهم را جلب کرد. یک دقیقه قرار نداشت. صبح تا شب یا در گوشهٔ اتاقی کلاس داشت و ۳ـ۲ تا مجاهد دور و برش بودند، یا در کنج دیواری داشت چیز مینوشت. توی راهرو بند هم که راه میرفت، هر بار کسی را پیدا میکرد تا چیزی بگوید و سربهسر کسی بگذارد. عصرها هم که مثلاً برای عادیسازی میآمد توی حیاط قدم بزند، ول کن نبود. یک روز زیر نظر گرفتمش. دیدم کسی که با او راه میرود مجبور است بدود. بهقد و قامتش هم که نگاه میکردی، میفهمیدی ورزشکار نیست. پرس و جو کردم که او کیست؟ گفتند اسمش مسعود است. یک روز سر ناهار خودم را کشیدم کنارش و سعی کردم با او همغذا شوم. در هزار فکر و خیال بودم و زیر چشمی نگاهش میکردم که یک دفعه با صدای بلند اسمم را برد و آن چنان با صمیمیت از وضعیت پروندهام پرسید که خشکم زد. دیدم همه چیز را میداند و انگار که سالهاست مرا میشناسد. در حالی که تا آن روز حتی یککلام با او صحبت نکرده بودم. بهصورتش خیره شدم. دلم لرزید. بیشتر از یک لحظه نتوانستم بهچشمهایش نگاه کنم. بیشتر از آنکه با زبانش حرف بزند با چشمهایش حرف میزد. جادویی که جمعه و شنبهام را آتش زد و من گریزپا را هم بهمکتب مجاهدین کشاند و دیگر هرگز نتوانستم دل از مهرش و مهرشان بردارم. بیاختیار زمزمه کردم:
من ندانم بهنگاه تو چه رازی است نهان
که من آن راز توان دیدن و گفتن نتوان»
باقی سرگذشت حمید رسیدن به عشق در چشمانی بود که آنها را رودخانهیی نقرهای در ساکت جنگلی یافته بود؛ رودخانهیی با دو ماهی که راه به غارهای دریایی در نهانخانههای بکر جهان بردهاند. آنچنانکه اگر کسی در آن نمیرد زنده نیست. (۲)
آسمان اشرف
او مبارزه را طی طریق یک سالک شیفته با پای سر در مسیر «وصل» میدید. به اعتبار همین عشق آتشین و شیداساز بود که او با اینکه به اقتضای مسئولیتش در برخی مقاطع در اروپا بود ولی پرندهٔ بیتاب دلش در هوای «اشرف» سیر میکرد و عاقبت بر این آب و خاک، به روی جانان لبخند زد.
حمید در قسمتی از یک نوشتهٔ خود در مورد «آذر سلیمانی»، خواهری که تنها با یک پیام از رادیو مجاهد برای وصل شدن به سازمان محبوبش دل به دریا زد و عاقبت در شمار یکی از ۳۰هزار شهید قتلعام تابستان ۶۷ در هوای «وصل» به «اصل» رسید، در مورد «اشرف» با تعابیری شعرگونه نوشته است:
«تمام داستان او در یک کلمه، «وصل»، خلاصه میشود. نمیدانم چرا وقتی داستانش را شنیدم یاد آسمان افتادم. آسمان اینجا. آسمان «اشرف» که گشادهترین آسمانهاست. در هر غروبدمان، اینجا، آدم احساس میکند خورشید در میان ابرهای گداخته شهید میشود. اما وقتی نسیم در سحری شعلهور میوزد، و تو سر در گریبان، کوله و سلاحت را این دست آن دست میکنی و از خیابانی با ردیف درختان تشنه میگذری بیاختیار با خود زمزمه میکنی: «ای نسیم سحر آرامگه دوست کجاست؟». درست در همان لحظه یکدفعه خورشیدی را در جلو رویت مییابی که خورشید دیروز نیست. خورشیدی است جوان که سر در دامان مهربان آسمان دارد. آسمانی که اکنون سالهاست، هر بامداد، خورشید را با سخاوت از میان آبیهای بیکرانهاش میزاید، و در غروب، در میان ابرهای سرخ و مواج فرویش میدهد. و فردا، خورشیدی نو، همچنان میدمد. از پیچی میگذری. با خاک دمکرده و ریگ تفته حرف میزنی و پژواک صدایت را از اقصای جهان میشنوی: «آتش طور کجا؟ موعد دیدار کجاست؟ (۳)
نوشتن، نوعی انتخاب شهادت
در گذری شتابزده و دوباره به آثار او، نمیدانستم کدام را باید برای این دلنوشته برچینم. به یاد سخن عبرتآموز سعدی در باب آن صاحبدل در دیباچهٔ گلستان افتادم: «گفت بهخاطر داشتم که چون به درخت گل رسم دامنی پر کنم هدیهٔ اصحاب را. چون برسیدم بوی گلم چنان مست کرد که دامنم از دست برفت»
احساس میکنم در شخصیت، کتابها اندیشهها، عواطف، احساسهای ژرف و سرودههای ایهامآمیز و عمیق او «بسیار سفر باید کنم» تا حمید را آنگونه که بود، به اندازه انگشتانهای به تصویر درآورم. قدحی از زیبایی تفسیرناپذیر کهکشان.
او با اینکه از بیماری رنج میبرد و آثار جانکاه آن را خود یک روز حین قدم زدن با او در خیابانهای اشرف۳ به چشم دیدم اما هرگز از مرگ و نبود خود نهراسید؛ زیرا به جان زندگی و جان شعر دست یافته بود. این از خصلتهای یک روح بزرگ و یک دل عاشق است. به همین دلیل او نوشتن را «نوعی انتخاب شهادت» میدانست. این را میتوان از نوشتهٔ او در مورد صمد بهرنگی گواهی کرد:
«من از صمد آموختهام که هرگاه در میان موجهای پرهیاهو رگهٔ تردیدی خاطرم را آزرد، آن همه حقارت پیچیده در زرورق «زندگی دوستی» را مقایسه کنم با «جهانبینی» ماهی سیاه کوچولوی صمد که: «مرگ خیلی آسان میتواند الآن بهسراغ من بیاید. اما من تا وقتی میتوانم زندگی کنم نباید بهپیشواز مرگ بروم. البته اگر یک وقتی ناچار با مرگ روبهرو شدم که میشوم مهم نیست. مهم این است که زندگی یا مرگ من چه اثری در زندگی دیگران داشته باشد».
بعد از این است که در هفدهم شهریورماه هر سال، وقتی بهصمد فکر میکنم دیگر نمیاندیشم که آیا بهراستی در ارس غرق شد یا غرقش کردند. یقیناً او بهپیشواز مرگ نرفته است. اما مهمتر این است که از مرگ نهراسیده است. در برابر جلاد زانو نزده و با حقارت و فلاکت گدایی «زندگی» نکرده است. به همین خاطر هم چه در زندگی و چه در مرگ تأثیری بسیار روی همهٔ ما و نسلهای بعد از ما داشت.
ما از او آموختیم که نوشتن را نوعی انتخاب شهادت بدانیم». (۴)
مرا به لحظهای از نگاه مهمان کن!
از نوشتن سیر نمیشوم و هیچ واژهای در رثای او مجابم نمیکند. به چنان عطشی گرفتار شدهام که با هر واژه عطشناکتر میشوم. میدانم که در این حالت، قلم جز پریشانسخنی و پریشاننگاری نمیداند. خود را در فقدان او با این نگاشتههای عینالقضات همدانی، چه منطبق مییابم:
«هر چه نویسم هم نشاید،
و اگر هیچ ننویسم هم نشاید،
و اگر گویم نشاید،
و اگر خاموش گردم هم نشاید
و اگر این واگویم نشاید و اگر وانگویم هم نشاید».
بنابراین سرودهٔ خود او را به وام میگیرم تا اندکی ادای دین کرده باشم؛ سرودهای که او بهعنوان «فراقی» در رثای کاک حسام (مجاهد صدیق حسین شهیدزاده) سروده است. گویی خویشتن را در آینهٔ سفری بیبازگشت به «ابدیت ستارههای بیمرگ» دیده است. او از «هنگامهٔ بلواهای بیدوام» این زندگی گذشته و در آن بلنداهای بیآدرس و گمشده در ابرهای اثیری به ما لبخند میزند.
چشمهایم به چه کار آید؟
وقتی که تو را نمیبینم.
و صدایم کدام شعر را زمزمه کند؟
بعد از تو که به خاک بازگشتهای.
روزها جلال ارابهای دوان را دارند
و من اینجا،
در هنگامه بلواهای بیدوام،
غرقهٔ در نقش خاطرهها،
روزشمار ابدیت ستارههای بیمرگم.
در پایان زمین دریایی است از اندوه
و من به انتظار
به پرچمی چشم دوختهام
که در افق دور میشود.
مرا
به لحظهای از نگاه مهمان کن!
به واژهها خیانت نکن!
تبدیل قلم به سلاح و شعر به گرتههای سوزان باروت در نبرد سرکش برای آزادی، تعهد ماست. مانند او از کارتنخوابهای میهن میخواهیم ما را به برادری بپذیرند؛ زیرا تنهایی آنها به اندازه خود خدا بزرگ است و ما را در سرمای خود شریک بدانند و اجازه دهند برای آنها بجنگیم (۶)
ما نیز همانگونه که او به عکس زندهیاد منصور قدرخواه خیره شده و با او نجوا کرده بود، به نگاه سرشار از عشق و سیمای سفر کردهٔ او به قاب جاودانگی خیره میشویم و با وی نجوا میکنیم:
«یکبار از قول کارلوس فوئنتس به نویسندگان سفارش کرده بودی: «به واژه هایت خیانت نکن!» حالا من قول میدهم که همان کاری را بکنم که تو کردی.
یعنی پایداری تا آخر... یعنی تبدیل مرگ به پیروزی.» (۵)
ع. طارق
۲۵آذر۹۹