از کاظم مصطفوی
«شعر کی میآید و میرود؟ … دیگران را نمیدانم، اما خودم اینطور بودهام که هر وقت به آدمها نگاه کردهام شعری صدایم کرده است. پس درنگ در آدمها مادر شعر است… دیروز دخترکی پنج یا شش ساله با ترانهای که میخواند، شعری را در من شکوفاند. بیاختیار گفتم همه آدمها که یک جور نیستند. بعضیها هم طور دیگرند. دخترک بیتوجه به همه سر و صداها ترانهای را زمزمه میکرد و میخواست بستنیاش را گاز بزند. اما تا خواهر کوچکترش به او نزدیک شد، بستنیاش را به او داد و با صدای بلندتری ترانهاش را ادامه داد. در آن لحظه آرزو کردم کهای کاش صاحب تمام دنیا بودم و آن را به دخترک میبخشیدم و بیاختیار زمزمه کردم:
«بی تو شاعران چه دارند؟
جز تکرار مدح خیانت
در پاره ـ خورجینی از یاوه و بلاهت
رها کردهام
شاعران بیتو را
و نمیخواهم
خوشدل کلماتی مور زده
بر گرد تابوت زمان برقصم.
نامت
دیباچهای است بر باران
وقتی میبارد
و انسان
وقتی که میبخشد».
وقتی شعر شما را صدا بزند، دلتان باز میشود از کوچکی رها میشوید. یاد خیلی چیزهای دیگر، خیلی آدمهای دیگر، و خیلی ارزشهای دیگر میافتید. خیس عرق شرم میشوید. بلند میشوید میروید اندکی به چیزهای دیگر فکر کنید».