به یاد قهرمان سر بدار آذر (صدیقه) سلیمانی
محل تولد: کرمانشاه
شغل: -
سن: 24
تحصیلات: متوسطه
محل شهادت: کرج
تاریخ شهادت: 1-5-1367
محل زندان: -
معروف به آذر مریم

سلام مرا به خواهرمریم برسانید و بگویید تمام شکنجه‌ها را با عشق تو تحمل کردم و حکم تعزیر تا مرگ را با عشق تو تحمل خواهم کرد».  
آذر در سال۱۳۴۳ در یک خانوادهٌ متوسط در کرمانشاه به‌دنیا آمد. فعالیتش را از سال۵۷ شروع کرد. در سال۵۸ هوادار
سازمان شد. از وقتی در کتابها خواند حنیف‌نژاد سخت‌ترین کارها را خودش می‌کرده است کارهای بنایی و رنگ زدن به در و دیوار خانهٌ خودمان را به‌عهده ‌گرفت. در بیرون به مسجدها می‌رفت تا آموزش کلاش بگیرد. از سال بعد در تمام میتینگها و راهپیماییهای مجاهدین شرکت داشت. در راهپیمایی ۳۰خرداد مثل یک ببر می‌غرید. فالانژها حمله و بسیاری فرار کردند. اما آذر ایستاد. با یکی از سردسته‌هایشان آن‌چنان جسورانه درگیر شد که همه، جا زدند. محل یک راهپیمایی دیگر لو رفته بود. آذر ول‌کن نبود. پرس‌وجو را آن‌قدر ادامه داد تا محل دوم را پیدا کرد. در غروب ۳۰خرداد وقتی خبر به رگبار بستن تظاهرات تهران را شنید گفت: "تمام شد. خط بین حق و باطل کشیده شد"».«ارتباط اوبا سازمان از طریق رادیو صدای مجاهد برقرار شد. به اسم نسیم سحر نامه می‌نوشت و پیام می‌گرفت…سال۶۵ که رهبری به این‌جا آمد دیگر نمی‌توانست تحمل کند . ۱۴تیرماه وصیتنامه‌اش را نوشت و خانه را ترک کرد. اما در سقز دستگیر شد. مدتی در زندان سقز بود. دختر کم‌سن و سال کردی را به گروگان گرفته بودند تا از او اطلاعات پسرعمویش را که مخفی بود بگیرند. آذر آن‌چنان رویش تأثیر گذاشت که توطئهٌ پاسداران نقش بر آب ‌شد. خودش هم با هوشیاری توانست بازجویان را فریب دهد و آزاد شود. به‌محض آزاد شدن رفت سنندج، نزد خانوادهٌ آشنایی که هوادار یکی از گروههای کردی بودند. جدیت و صلابت آذر همه‌شان را تحت‌تأثیر قرار داد. صراحتاً گفتند: "ما به مجاهدین به‌خاطر داشتن چنین هوادارانی حسادت می‌کنیم". اما کمکش نکردند. بار دیگر از طریق "نودشه" از توابع پاوه رفت. باز موفق نشد. به کرمانشاه برگشت. یکبار وقتی با راحت‌طلبی فردی رو‌به‌رو شد مصمم و قاطع ‌گفت چه توقعی از سازمان داری؟ هرکس می‌خواهد در جهاد علیه خمینی شرکت کند باید مثل زمان پیامبر اسب و سلاح خودش را هم بیاورد. تو می‌خواهی سازمان اسب سفید پیشکشی برایت بفرستد؟ خودش دو ماه رفت در یک کارگاه تولیدی کوچک کار گرفت. از ۶صبح تا ۵بعدازظهر پنبه‌زنی می‌کرد. یک روز حین پنبه‌زدن دستگاه سر ۴انگشتش را برد. اما او هیچ‌وقت لب به شکوه باز نکرد. در عوض به‌حقوق ماهی ۲۱۰۰تومانش دلخوش بود که هزینهٌ سفر آینده‌اش را تأمین می‌کرد. هزینه بیشتر از اینها بود. در خانه سمنو می‌پخت. نصفش را نذر مسعود و مریم و رزمندگان می‌کرد و نصفش را می‌فروخت تا کمک‌خرجیش باشد. یک‌بار وقتی به تهران رفت تمام وقتش را گذاشت تا مزار اشرف و موسی را پیدا کند و بالاخره هم پیدا کرد. با چه شوری به زیارت تربت آنها رفت! زمستان‌به‌خاطر جنگ و مسائل امنیتی مجبور شدیم کرمانشاه را ترک کنیم. رفتیم رشت. در اولین روز رسیدن آذر گفت من اول باید بروم زندان را پیدا کنم، به اسرا سلام بدهم، بعد بروم مزار شهیدان. گفتیم شهر غریب هستیم ممکن است اتفاقی بیفتد. گفت پس من با خیابانها کاری ندارم. و دیگر از هتل بیرون نیامد. عاشق اسرا بود. شبانه‌روز با آنها بود. هر وقت مادرم آتش روشن می‌کرد اولین کارش اسپند دودکردن به‌یاد اشرف و موسی و شهیدان بود. وقتی شنیده بود در زندان دیزل‌آباد بندی از سلولهای انفرادی ساخته و اسمش را گذاشته‌اند بند۶۴ می‌گفت من عاشق بند۶۴ هستم چون مجاهدین مقاوم آن‌جا هستند و خدا می‌داند چند مجاهد از آن بند به جوخهٌ تیرباران سپرده شده‌اند.در عین حال قلبی پرکینه نسبت به خائنین داشت. یک بار برای ملاقات یکی از آشنایان اسیرمان رفته بودیم. گفتند یکی از خائنین باید شما را بازرسی کند. آذر بلافاصله برگشت و حاضر به ملاقات نشد. گفت «چطور اجازه بدهم دست کسانی که به خون مجاهدین آغشته است به من بخورد؟»«همه چیز و همه کس او شده بود اسم "مریم". می‌گفت: "شما هنوز مریم را فهم نکرده‌اید. به‌صحبتهای برادر مسعود اصلاً توجه نکرده‌اید. فکر می‌کنید انقلاب ایدئولوژیک یک طلاق و ازدواج معمولی بوده. در حالی‌که مریم یک سد و مانع بزرگ را برداشته است. راه برای مبارز شدن و مبارزه کردن و مبارز ماندن زنان را باز کرده، انقلاب او ضد‌استثمار جنسی است". بعد می‌گفت: "مگر نشنیده‌ای که می‌گویند آنها که در راه آرمان و عقیده‌شان از خودشان می‌گذرند کارشان برتر از خون هزاران شهید است؟ مریم این است". در عشق به مریم آن‌قدر پیش رفت که نزد همهٌ آشنایان و خانوادهٌ شهیدان به "آذرمریم" معروف شد. نوارهای مربوط به انقلاب را از رادیو ضبط کرده بود. مطالب آنها را در یک دفتر ۱۰۰برگ یادداشت کرده و روی تمام جزواتش نام "‌مریم پاک رهایی" را نوشته بود. آشنایی که او را می‌شناخت با تعجب می‌گفت: "نمی‌دانم مریم با این دختر چه کرده است که روی زمین بند نیست. دارد پرواز می‌کند.عاشق است".» «در پیام نوروزی خواهر مریم آمده بود که عید را ولو با گذاشتن یک حبه قند در دهانتان شیرین کنید. یکی از آشنایانمان زندان بود و فضای شهر به‌علت جنگ ماتمزده. اما آذر با تمام وجود عید را جشن گرفت. می‌گفت: "مریم گفته، نمی‌شود دهان را شیرین نکرد". در مراسم سیزده‌به‌در هم به‌یاد اشرف و موسی و تمام شهیدان و اسیران سبزه گذاشت… موقعی که می‌خواست به منطقه بیاید خبردار شد که پدر برادر مسعود تازه فوت کرده است. تمام پس‌اندازش را که حاصل کارش بود خرج کرد و به مشهد رفت. با هزار‌و‌یک مکافات مزار پدر را پیدا کرد. می‌گفت: "می‌خواهم پیش مسعود و مریم بروم، باید از طرف آنها برای پدر فاتحه بخوانم". وقتی روی مزار پدر رفت جا پای یک بچه را روی سیمان دید. با اشک آن را می‌بوسید و می‌گفت: "این جا پای مصطفی است، مصطفی زنده است لاجوردی نتوانست پسر اشرف را از بین ببرد"». «آذر جریان دستگیریش را تعریف می‌کرد: "همراه چند خواهر هوادار سازمان بودیم. شب با راهنمای محلی راه افتادیم. نزدیک نوار مرزی توسط جاشها دستگیر شدیم. برای این‌که زنده اسیر نشوم در بین راه خودم را در رودخانهٌ مریوان انداختم. از آب گرفتند و مستقیم بردندم اطلاعات سپاه. از همان لحظه شکنجه‌ها شروع شد. شکنجه‌هایی که خیلی وحشیانه بودند. هر وقت احساس می‌کردم طاقتم دارد تمام می‌شود اشاره می‌کردم که می‌خواهم حرف بزنم. دهانم را که باز می‌کردند با تمام وجود فریاد می‌زدم شفق و فلق (نام مستعار دو کودکی که در اوین متولد شده بودند و آذر داستانشان را از رادیو شنیده بود). بعد که نفسم تازه می‌شد تازه می‌فهمیدند کلک زده‌ام. دوباره شروع می‌کردند. برای این که بیشتر آزارم دهند چند زن بدکاره را در سلولم انداختند. اما من احساس می‌کردم دوستشان دارم. آنها هم فهمیدند من با پاسداران فرق دارم. برای همین خیلی به من رسیدگی می‌کردند. بعد از مدتی آن‌قدر با من دوست شده بودند که شروع کردم از سازمان و مریم برایشان گفتن. هر چه از مریم برای آنها می‌گفتم فقط گریه می‌کردند. بعد از مدتی پاسداران متوجه تغییر آنها شدند. از من جدایشان کردند. بعد برای آزار بیشترم یک دختر دیوانهٌ کُرد را به سلولم آوردند. خانوادهٌ دختر به جرم سیاسی بودن اعدام شده بودند و او بر اثر شوک دیوانه شده بود. اما او اصلاً مرا آزار نمی‌داد. بعد از مدتی او را هم بردند". آذر می‌دانست که این آخرین دیدار اوست. بنابراین آخرین پیام خود را با آرامشی ‌داد: "سلام مرا به خواهرمریم برسانید و بگویید تمام شکنجه‌ها را با عشق تو تحمل کردم و حکم تعزیر تا مرگ را با عشق تو تحمل خواهم کرد». و تأکید می‌کند: «بر شهادتم گریه نکنید. این راه را آگاهانه انتخاب کرده‌ام که در راه آرمان مسعود و مریم بمیرم"».«در یکی از روزهای خردادماه داوود لشگری، مسئول امنیتی و انتظامی زندان، همراه پاسدارانش به بند ما آمدند و تعدادی از ما را با چشم‌بند به محلی در بیرون از بند بردند. وقتی چشمهایمان را باز کردیم دیدیم که می‌خواهند از یکی مصاحبه بگیرند. او به‌شدت شکنجه شده بود و می‌خواستند به این ترتیب او را در حضور ما خرد کنند. او در انفرادی با خواهری به نام آذر اهل کرمانشاه تماس داشته و یادداشتهایی بین آنها رد و بدل شده بود. یکی از این یادداشتها به‌دست مأموران زندان می‌افتد و هر‌دو را زیر شکنجه می‌برند. قصد رژیم این بود که آنها را مجبور به مصاحبه کند. در مورد آذر نتوانسته بودند. حال وی به‌شدت وخیم شده بود و در انفرادی به‌سر می‌برد. البته بعداً متوجه شدم که مدت زیادی هم در بهداری بستری بوده»آذر از اولین خواهرانی بود که در جریان قتل‌عام به دار آویخته شد.
آذرِ مـــریــــم
از رهــــگـذر خاک ســر کـوی شما بــود
هر نافه که در دست «نسیم سحر» افتاد
«حافظ»
کاظم مصطفوی
«وصل» راز عجیبی است. نه تاریخ می‌شناسد و نه جغرافی. نه زمان و نه مکان. و حتی نه طبقه می‌شناسد و نه فرهنگ و سنّت. وقتی که شد، شده است. می‌گویند از مقولهٴ عشق است و «‌سخن عشق نه آن است که آید به‌زبان». حداقل زبان عبارت بسنده‌اش نیست و باید با زبان اشارت گوشه‌هایی از آن را حس کرد. اما من هربار که داستانی از این مقوله را در میان مجاهدین می‌بینم، می‌خوانم یا می‌شنوم رغبت هرگونه بحث فلسفی را از دست می‌دهم. احساس می‌کنم در پیچ و تابهایی می‌افتم که از اصل مسأله دورم می‌کند. داستانهای «وصل» برایم شوق‌انگیزترند. داستان آذر سلیمانی یکی از این داستانهای نانوشته است. آذر، به‌کسی عاشق بود که هرگز ندیده بودش. تنها، پیام انقلابش را از رادیو شنید؛ و آتش سرکش عشق آن‌چنان به‌جانش افتاد که به‌ «آذرمریم» معروف شد. و عاقبت در شمار یکی از ۳۰هزار شهید قتل‌عام سیاه خمینی به‌پرواز درآمد و قلهٴ «وصل» را فتح کرد. تمام داستان او در یک کلمه، «وصل»، خلاصه می‌شود. نمی‌دانم چرا وقتی داستانش را شنیدم یاد آسمان افتادم. آسمان این‌جا. آسمان «اشرف» که گشاده‌ترین آسمانهاست. در هر غروب‌دمان، این‌جا، آدم احساس می‌کند خورشید در میان ابرهای گداخته شهید می‌شود. اما وقتی نسیم در سحری شعله‌ور می‌وزد، و تو سر در گریبان، کوله و سلاحت را این دست آن دست می‌کنی و از خیابانی با ردیف درختان تشنه می‌گذری بی‌اختیار با خود زمزمه می‌کنی:‌ «ای نسیم سحر آرامگه دوست کجاست؟». درست در همان لحظه یکدفعه خورشیدی را در جلو رویت می‌یابی که خورشید دیروز نیست. خورشیدی است جوان که سر در دامان مهربان آسمان دارد. آسمانی که اکنون سالهاست، هر بامداد، خورشید را با سخاوت از میان آبیهای بیکرانه‌اش می‌زاید، و در غروب، در میان ابرهای سرخ و مواج فرویش می‌دهد. و فردا، خورشیدی نو، هم‌چنان می‌دمد. از پیچی می‌گذری. با خاک دم‌کرده و ریگ تفته حرف می‌زنی و پژواک صدایت را از اقصای جهان می‌شنوی: «آتش طور کجا؟ موعد دیدار کجاست؟» این‌بار با کسی موعد دیدار داری که می‌خواهد درباره یکی از خورشیدهای شهید برایت بگوید. تجربه‌یی از «وصل» که از هر نظر کشفی جدید است. خواهرش «نیره»، که حالا رزمنده ارتش آزادی‌بخش است، برایت تعریف می‌کند: «آذر در سال ۱۳۴۳در یک خانوادهٴ متوسط در کرمانشاه به‌دنیا آمد. فعالیتش را از سال ۵۷شروع کرد. در سال ۵۸هوادار سازمان شد. از وقتی در کتابها خواند حنیف‌نژاد سخت‌ترین کارها را خودش می‌کرده است کارهای بنایی و رنگ زدن به‌در و دیوار خانهٴ خودمان را به‌عهده گرفت. در بیرون به‌مسجدها می‌رفت تا کلاش را آموزش بگیرد. از سال بعد در تمام میتینگها و راهپیماییهای مجاهدین شرکت داشت. در راهپیمایی ۳۰خرداد مثل یک ببر می‌غرید. فالانژها حمله و بسیاری فرار کردند. اما آذر ایستاد. با یکی از سردسته‌هایشان آن‌چنان جسورانه درگیر شد که همه، جا زدند. محل یک راهپیمایی دیگر لو رفته بود. آذر ول‌کن نبود. پرس‌وجو را آن‌قدر ادامه داد تا محل دوم را پیدا کرد. در غروب ۳۰خرداد وقتی خبر به‌رگبار بستن تظاهرات تهران را شنید گفت: "تمام شد. خط بین حق و باطل کشیده شد" ». از فردای آن روز در تیم مجاهد شهید اعظم برازش کار را در فاز دیگری شروع می‌کند. اعظم را به‌خانه خود می‌آورد. و از همان جا عملیات کوکتل‌اندازی آغاز می‌شود. وقتی خبر تأسیس رادیو مجاهد را می‌شنود ساعتها پای رادیو می‌نشیند و با امید شنیدن صدایی آشنا به‌پارازیتها گوش می‌دهد. در شهریور ۶۰تیمشان ضربه‌می‌خورد و بیشترشان دستگیر می‌شوند. آذر این‌بار هم سالم باقی می‌ماند. شوق وصل اوج بیشتری می‌گیرد. ـ ‌همهٴ این کارها را بدون ارتباط با سازمان می‌کرد؟ ـ ‌ «ارتباطمان با سازمان از طریق رادیو صدای مجاهد برقرار شد. به‌اسم نسیم سحر نامه می‌نوشت و پیام می‌گرفت». «‌نسیم سحر؟» جرقة خاطره‌یی ذهن را روشن می‌کند. به‌دیروزهای دیر پرتاب می‌شوی. سالهای ۶۲‌ـ‌ ، نشریة مجاهد، صفحه پاسخ به‌نامه‌ها، انبوه نامه‌هایی که از نیروهای مقاومت در داخل کشور می‌رسید. شوقشان، شوق بی‌تابانه‌شان برای وصل، وصل مجدد. نامه هر‌کدامشان بوی وطن داشت. بوی آشنایی، در غربتی که هیچ‌وقت نتوانستی با آن انس بگیری. نامه آن خواهر کرمانشاهی که پای نامه‌اش را «‌نسیم سحر» امضا می‌کرد. تنها خواهان ارتباط نبود. به‌صورتی بسیار فعال گزارشهایی درباره اخبار مقاومت، اوضاع اجتماعی، و کیفیت صدای مجاهد می‌نوشت. اما چشمگیرتر از هر چیز شور وصل و جسارت و بی‌پرواییش در انجام رهنمودهایی بود که به‌او داده می‌شد و از صدای مجاهد هم پخش می‌گردید. هنوز بعد از ۱۵سال نام «‌نسیم سحر» به‌یادت مانده است. هنوز نامه اولش را تعیین‌تکلیف نکرده نامه دوم می‌رسید و چندی بعد نامه سوم و چهارم. به‌جد نگران سلامتیش بودیم. برای همین هم هرازگاهی اسمش را عوض می‌کردیم تا اژدها بویی نبرد. یک‌بار او را سحر خونین می‌خواندیم و در هراس از ضربه‌خوردنش می‌نوشتیم: «خواهر "سحر خونین" برای در جریان قرار گرفتن نسبت به‌خطوط سازمان، ارتباط خود را با ما فعالتر کرده و از طریق تلفنهای اعلام‌شده در نشریه با ما تماس بگیرید. در نظر داشته باشید که نباید دچار ساده‌اندیشی شوید و اگر تابه‌حال دستگیر نشده‌اید فکر نکنید که مزدوران رژیم دیگر سراغتان نمی‌آیند. چنان‌چه فعالیتهای گذشته شما برای رژیم لو رفته باشد، احتمال ضربه‌خوردن شما در صورت علنی شدن در محیطی که اشاره کرده بودید وجود دارد. برای گرفتن رهنمود بیشتر تلفنی با ما تماس بگیرید» (مجاهد شمارة‌صفحة۱۱) و بار دیگر باز هم به‌او تأکید می‌کردیم: «باختران ـ خواهر نسیم سحر: نهمین نامه شما به‌دستمان رسید هشیاری امنیتی خودتان را حفظ کرده و سعی کنید ردی از خود به‌ما بدهید. گزارشات و اخبار شما از کیفیت قابل ملاحظهیی برخوردار می‌باشند. سعی کنید چنان‌چه نامه‌تان مفصل شد آن را در دو قسمت جداگانه بفرستید» (مجاهد ۲۰۱صفحة‌ ) و بار دیگر در لابه‌لای پیام برای سایر هسته‌ها مورد خطابش قرار می‌دادیم: «مسئولین و اعضای هسته‌های مقاومت "سیما‌ـ ۴۵"، "محبوبه‌Bـ‌ » «بدری‌ـ‌۱۹۷» «صدیقه‌ـ‌ »، «فرشاد Bـ‌ » «… نسیم Aـ‌ ». (مجاهد‌صفحة۳۳). ـ‌خوب چرا نیامد؟ چقدر در رادیو گفتیم؟ چقدر در نشریه نوشتیم که خودش را به‌منطقه برساند؟ می‌شنید؟ پیامها به‌دستش می‌رسید؟ ـ‌ «خیلی تلاش کرد. به‌هر کسی مراجعه می‌کرد. هرکس که ممکن بود راه را بلد باشد. حتی به‌کردهایی که می‌آمدند کرمانشاه در کوچه‌ها دستفروشی می‌کردند. سال ۶۵که رهبری به‌این‌جا آمد دیگر نمی‌توانست تحمل کند. ۱۴تیرماه وصیتنامه‌اش را نوشت و خانه را ترک کرد. اما در سقز دستگیر شد. مدتی در زندان سقز بود. دختر کم‌سن و سال کردی را به‌گروگان گرفته بودند تا از او اطلاعات پسرعمویش را که مخفی بود بگیرند. آذر آن‌چنان رویش تأثیر گذاشت که توطئه پاسداران نقش بر آب شد. خودش هم با هوشیاری توانست بازجویان را فریب دهد و آزاد شود. به‌محض آزاد شدن رفت سنندج، نزد خانوادهٴ آشنایی که هوادار یکی از گروههای کردی بودند. جدیت و صلابت آذر همه‌شان را تحت‌تأثیر قرار داد. صراحتاً گفتند: "ما به‌مجاهدین به‌خاطر داشتن چنین هوادارانی حسادت می‌کنیم". اما کمکش نکردند. بار دیگر از طریق "نودشه" از توابع پاوه رفت. باز موفق نشد. به‌کرمانشاه برگشت. یکبار وقتی با راحت‌طلبی فردی روبه‌رو شد. مصمم و قاطع گفت چه توقعی از سازمان داری؟ هرکس می‌خواهد در جهاد علیه خمینی شرکت کند باید مثل زمان پیامبر اسب و سلاح خودش را هم بیاورد. تو می‌خواهی سازمان اسب سفید پیشکشی برایت بفرستد؟ خودش دو ماه رفت در یک کارگاه تولیدی کوچک کار گرفت. از ۶ صبح تا ۵بعدازظهر پنبه‌زنی می‌کرد. یک روز حین پنبه‌زدن دستگاه سر ۴انگشتش را برد. اما او هیچ‌وقت لب به‌شکوه باز نکرد. در عوض به‌حقوق ماهی ۲۱۰۰تومانش دلخوش بود که هزینهٴ سفر آینده‌اش را تأمین می‌کرد. هزینه بیشتر از اینها بود. در خانه سمنو می‌پخت. نصفش را نذر مسعود و مریم و رزمندگان می‌کرد و نصفش را می‌فروخت تا کمک‌خرجیش باشد. بعد رفت پاسپورت گرفت. فکر کردیم از نظر امنیتی درست نیست به‌صورت علنی خارج شود. نگذاشتیم تنهایی اقدام کند. دوباره از طریق کردستان اقدام کرد. باز نشد. آخرین بار در منطقهٴ وله‌ژیر با خانواده‌یی که از مریوان به‌آنجارفته بودند دوست شد. پدر خانواده برایش راهنمایی پیدا کرد. روز ۱۴بهمن‌دوباره اقدام کرد. هوا برفی و خیلی سرد بود. عبور خودروها ممنوع شده بود. تنها مسیر باز را به‌وسیلة لودر برای خودروهای نظامی باز کرده بودند. به‌او گفتم: "نرو. صبر کن، بعد از عید با هم برویم". گفت: "دیگر نمی‌توانم صبر کنم. باید ۱۹بهمن در قرارگاههای ارتش آزادی‌بخش باشم". بعد گفت: "مطمئن باش برایت از طریق رادیو پیام وصل می‌فرستم". کد رادیوییمان را از نسیم سحر به‌"هاجر. ج.‌پویا" تغییر دادیم و آذر رفت. منتظر پیام او از رادیو بودیم. ولی خبری نشد». ادامه حرف تا اندازه زیادی روشن است. اما دلم نمی‌خواهد یک‌بعدی به‌آخر خط برسم. می‌خواهم تجربه «وصل» را از ضلع دیگری هم کشف کنم. ـ ‌این چندساله که این‌طور در آتش اشتیاق «‌وصل» می‌سوخت و خود را به‌هر آب و آتشی می‌زد چه‌کار می‌کرد؟ ـ «یک‌دم آرام و قرار نداشت. یا گزارش اجتماعی برای صدای مجاهد تهیه می‌کرد. یا شناسایی مزدوران را خودش با دقت و وسواس چک می‌کرد و می‌فرستاد. یا اخبار مقاومت را به‌مردم می‌رساند. به‌خصوص به‌هر شهری وارد می‌شد اول می‌رفت سراغ مزار شهیدان. یکی از کارهایش این بود که اخبار مقاومت را به‌خانواده‌های شهیدان برساند و شکنجه و اعدام اسیران را افشا کند. یک روز پاسدارها به‌مزار شهیدان حمله کردند و خانوادهٴ چند شهید را دستگیر کردند. آذر با قاطعیت جلوی آنها ایستاد و اعتراض کرد. یکی از خانواده‌های دستگیرشده از سنندج آمده بودند. فردایش آذر راهی محله اهل تسنن شد تا از آنها خبر بگیرد. بار دیگر مادر یکی از شهیدان را که از شهر دیگری آمده بود در گورستان پیدا کرد. رفت و با او دوست شد. مادری غریب و بی‌اطلاع از سرنوشت فرزند مجاهدش بود که شهر به‌شهر به‌دنبال گور فرزند می‌گشت. آذر داستان شهادت فرزند او را از رادیو شنیده بود. با چه غروری داستان را برای مادر تعریف کرد! مادر بعد از صحبتهای آذر با غرور مادر یک مجاهد شهید راهی شهرش شد. یک‌بار وقتی به‌تهران رفت تمام وقتش را گذاشت تا مزار اشرف و موسی را پیدا کند و بالاخره هم پیدا کرد. با چه شوری به‌زیارت تربت آنها رفت! زمستان‌به‌خاطر جنگ و مسائل امنیتی مجبور شدیم کرمانشاه را ترک کنیم. رفتیم رشت. در اولین روز رسیدن آذر گفت من اول باید بروم زندان را پیدا کنم، به‌اسرا سلام بدهم، بعد بروم مزار شهیدان. گفتیم شهر غریب هستیم ممکن است اتفاقی بیفتد. گفت پس من با خیابانها کاری ندارم. و دیگر از هتل بیرون نیامد. عاشق اسرا بود. شبانه‌روز با آنها بود. هر وقت مادرم آتش روشن می‌کرد اولین کارش اسپند دودکردن به‌یاد اشرف و موسی و شهیدان بود. وقتی شنیده بود در زندان دیزل‌آباد بندی از سلولهای انفرادی ساخته و اسمش را گذاشته‌اند بند ۶۴می‌گفت من عاشق بند ۶۴هستم چون مجاهدین مقاوم آنجاهستند و خدا می‌داند چند مجاهد از آن بند به‌جوخة تیرباران سپرده شده‌اند. در عین حال قلبی پرکینه نسبت به‌خائنین داشت. یک بار برای ملاقات یکی از آشنایان اسیرمان رفته بودیم. گفتند یکی از خائنین باید شما را بازرسی کند. آذر بلافاصله برگشت و حاضر به‌ملاقات نشد. گفت: «چطور اجازه بدهم دست کسانی که به‌خون مجاهدین آغشته است به‌من بخورد؟» نیره که حرف می‌زند من دیگر نمی‌شنوم. صفحة‌نشریة شمارة‌مجاهد جلو چشمم می‌آید. یک کپی آن را میان یادداشتهایم پیدا می‌کنم و می‌خوانم. این‌بار به‌نام آذر توحیدی مورد خطابش قرار داده بودیم: «خواهر آذر توحیدی در نامه بسیار جالب خود شناسایی دو تن از مزدوران رژیم را برایمان فرستاده‌اند. خواهر آذر در نامه خود هم‌چنین توضیحی پیرامون کیفیت صدای مجاهد در کرمانشاه نوشته‌اند. در انتهای نامه ایشان به‌حماسه شهادت مجاهد شهید "گیتا دهقان" اشاره شده و گوشه‌هایی از شکنجه‌ها و مقاومت قهرمانانهٴ این خواهر دلیر و مجاهد را شرح داده‌اند». زیر لب زمزمه می‌کنم: «زماهی تا به‌ماه، ایوان عشق است». و امان از این ایوان بلندبالا که سقفی تا ثریا دارد. دلم می‌خواهد به‌بالابلندترین سقف آسمان مجاهدین بپردازم. آیا آذر خبری در این‌باره داشت؟ نیره می‌گوید: « انقلاب ایدئولوژیک که شد او بلافاصله موضعگیری کرد. هنوز از کم و کیف قضایا خبر نداشتیم که گفت: "یک دگرگونی بزرگ در سازمان به‌وجود آمده است. باید تمام پیامها و حرفهای مسئولان سازمان را خوب گوش کنیم". تمام پیامها را ضبط و پیاده می‌کرد. سیمای مقاومت را در منطقه‌یی که بودیم نمی‌توانستیم بگیریم. دوستی داشتیم که خانه‌شان در محله جوانشیر بود. در آنجاسیمای مقاومت را می‌گرفتند. آذر درنگ نکرد. می‌رفت آنجاسیما را ببیند. مخصوصاً صحبتهای برادر مسعود را خیلی با اشتیاق گوش می‌داد. به‌زودی پیام انقلاب را گرفت. هر‌کجا می‌رفت از انقلاب می‌گفت و دفاع می‌کرد. همه چیز و همه کس او شده بود اسم "مریم". می‌گفت: "شما هنوز مریم را فهم نکرده‌اید. به‌صحبتهای برادر مسعود اصلاً توجه نکرده‌اید. فکر می‌کنید انقلاب ایدئولوژیک یک طلاق و ازدواج معمولی بوده. در‌حالی‌که مریم یک سد و مانع بزرگ را برداشته است. راه برای مبارز شدن و مبارزه کردن و مبارز ماندن زنان را باز کرده، انقلاب او ضد‌استثمار جنسی است". بعد می‌گفت: "مگر نشنیده‌ای که می‌گویند آنها که در راه آرمان و عقیده‌شان از خودشان می‌گذرند کارشان برتر از خون هزاران شهید است؟ مریم این است". در عشق به‌مریم آن‌قدر پیش رفت که نزد همهٴ آشنایان و خانوادهٴ شهیدان به‌"آذرمریم" معروف شد. نوارهای مربوط به‌ انقلاب را از رادیو ضبط کرده بود. مطالب آنها را در یک دفتر ۱۰۰برگ یادداشت کرده و روی تمام جزواتش نام "‌مریم پاک رهایی" را نوشته بود. آشنایی که او را می‌شناخت با تعجب می‌گفت: "نمی‌دانم مریم با این دختر چه کرده است که روی زمین بند نیست. دارد پرواز می‌کند. عاشق است". روزی که روزنامه کیهان عکسی از مسعود و مریم را چاپ کردند به‌صورت غیر‌منتظره‌یی در کرمانشاه نایاب شد. به‌هر جا رفت نتوانست آن را پیدا کند. از ساعت ۸ صبح تمام شهر را زیر‌و‌رو کرد. حتی به‌دفتر نمایندگی کیهان رفت. اما پیدا نشد که نشد. آخر‌سر یک شماره کیهان را نزد یک نفر سراغ گرفت. رفت و هرطور شده صفحه‌یی که عکس مسعود و مریم در آن چاپ شده بود را برای چند ساعت کرایه کرد. موقعی که کار آمدنش تقریباً جور شده بود گفت نمی‌شود برای مریم سوغاتی نبرم. رفت یک روبالشی و سجاده خرید و یک شاخه گل سرخ روی آنها گلدوزی کرد تا برای خواهر مریم هدیه ببرد». اینها را که می‌شنوم انگاری در مغزم هزار نسیم سحری می‌وزد. هزار، هزاردستان می‌خواند. هزار حافظ، شعر زمزمه می‌کند. هزار ترانه‌می‌شنوم، هزار فریاد مسعود در گوشهایم طنین می‌افکند. آنجاکه به‌همهٴ ما وعده داد که پیام انقلاب مریم پا درخواهد آورد، فاصله‌ها را درخواهد نوردید و به‌گوش آنان که باید خواهد رسید. همصدا با حافظ زمزمه می‌کنم: «از رهگذر خاک سر کوی شما بود هر نافه که در دست نسیم سحر افتاد» ز ماهی تا به‌ماه ایوان عشق است: «در پیام نوروزی خواهر مریم آمده بود که عید را ولو با گذاشتن یک حبه‌قند در دهانتان شیرین کنید. یکی از آشنایانمان زندان بود و فضای شهر به‌علت جنگ ماتمزده. اما آذر با تمام وجود عید را جشن گرفت. می‌گفت: "مریم گفته، نمی‌شود دهان را شیرین نکرد". در مراسم سیزده‌به‌در هم به‌یاد اشرف و موسی و تمام شهیدان و اسیران سبزه گذاشت». یاد اشرف به‌خیر. چه سنخیت شگفتی، چه خط جاری سرخی این نسل را به‌هم پیوند داده است! مگر این اشرف نبود که در آخرین نامه‌اش نوشت‌با همهٴ شهیدان شکنجه می‌شود و با آنها می‌میرد و زنده می‌شود؟ حالا یک میلیشیای جوان و گمنام کرمانشاهی در شیدایی عشق او راهی تهران می‌شود و در‌به‌در به‌جستجوی خاکش بر‌می‌آید و به‌یادش سبزة سیزده می‌گذارد. سوگند مسعود در همان روز تاریخی ۳۰خرداد ۶۴راست بود که می‌گفت: «صدای اشرف را می‌شنود». چه بانگی رساتر از این؟ نیره نمونهٴ تکان‌دهندهٴ دیگری را تعریف می‌کند: «موقعی که می‌خواست به‌منطقه بیاید خبردار شد که پدر برادر مسعود تازه فوت کرده است. تمام پس‌اندازش را که حاصل کارش بود خرج کرد و به‌مشهد رفت. با هزار‌و‌یک مکافات مزار پدر را پیدا کرد. می‌گفت: "می‌خواهم پیش مسعود و مریم بروم، باید از طرف آنها برای پدر فاتحه بخوانم". وقتی روی مزار پدر رفت جاپای یک بچه را روی سیمان دید. با اشک آن را می‌بوسید و می‌گفت: "این جاپای مصطفی است، مصطفی زنده است لاجوردی نتوانست پسر اشرف را از بین ببرد". یکی از بهترین روزهایش روزی بود که از رادیو شنید خواهر مریم، مصطفی را به‌برادر مسعود هدیه داده است. صدای آن را ضبط کرده بود و با خوشحالی به‌خانواده‌ها نشان می‌داد». این حرفها، حرف نیستند. این «وصل» یاوه و بیهوده نیست. خون زنده و جوشان زندگی در معبر خاطرات سالیان گذشته‌اند. «آذرمریم» ما با دیدن جاپایی بر سیمان مزار پدر اشارهٴ ادامه نسل اشرف را می‌بیند و ما اکنون در این‌جا شاهد به‌بار نشستن نسل مریمی انقلاب هستیم. این، نمی‌تواند یاوه و پوچ باشد. چگونه انسان می‌تواند باور کند که این احساس مرده و از بین رفته است. اگر به‌این باور برسیم باید بخوانیم: «ای هیچ برای هیچ این‌قدر مپیچ». در‌حالی‌که واقعیت تکثیر این صدای جاودانه را در نسل نو‌شکفته مریم، در نسیمهای سحری آسمان «اشرف» می‌بینیم. هنوز آسمان اشرف را پیش رو داریم. کهکشانی مملو از خورشیدهای بی‌مرگ. خورشیدهای صبور در کمین. این نسل یاوه نیست، پس داستان وصلش هم واقعی است. این را نیره بهتر توضیح می‌دهد: «آذر چند ماه قبل از حرکتش رفت یک بیمارستان خصوصی آموزش کمک‌جراحی یاد بگیرد تا وقتی به‌منطقه رفت امدادگری بلد باشد. تمرین ورزشی می‌کرد و می‌گفت به‌لحاظ جسمی باید مثل بچه‌های آنجاباشم. یک شب قبل از دستگیریش کنار بخاری ایستاد و سرود "ستاره می‌تابد به‌شبها، بهاران در راه است یاران" را خواند و راه افتاد». چند روز بعد خبر دستگیری آذر از طریقی به‌دست خانواده می‌رسد. معلوم می‌شود آذر این‌بار در سنندج دستگیر شده است. مادر راهی سنندج می‌شود. معلوم نیست آذر در کدام زندان اسیر است. مدتی کارش این می‌شود که هر روز صبح برود سنندج، شب برگردد کرمانشاه. عاقبت آدرس را پیدا می‌کند. آذر در یک ساختمان متروکه زندانی است. مادر دردمند هر‌روز می‌رود پشت در زندان می‌نشیند. اما ملاقات نمی‌دهند. عاقبت یکی از مأموران زندان دلش برای مادر می‌سوزد و در روزی که رئیس زندان نیست مادر را مخفیانه به‌دیدار فرزند می‌برد. وقتی مادر وارد سلول می‌شود فرزند را با دست و پای بسته در زنجیر می‌بیند. آذر جریان دستگیریش را تعریف می‌کند: «همراه چند خواهر هوادار سازمان بودیم. شب با راهنمای محلی راه افتادیم. نزدیک نوار مرزی توسط جاشها دستگیر شدیم. برای این‌که زنده اسیر نشوم در بین راه خودم را در رودخانهٴ مریوان انداختم. از آب گرفتند و مستقیم بردندم اطلاعات سپاه. از همان لحظه شکنجه‌ها شروع شد. شکنجه‌هایی که خیلی وحشیانه بودند. هر وقت احساس می‌کردم طاقتم دارد تمام می‌شود اشاره می‌کردم که می‌خواهم حرف بزنم. دهانم را که باز می‌کردند با تمام وجود فریاد می‌زدم شفق و فلق (نام مستعار دو کودکی که در اوین متولد شده بودند و آذر داستانشان را از رادیو شنیده بود). بعد که نفسم تازه می‌شد تازه می‌فهمیدند کلک زده‌ام. دوباره شروع می‌کردند. برای این که بیشتر آزارم دهند چند زن بدکاره را در سلولم انداختند . اما من احساس می‌کردم دوستشان دارم. آنها هم فهمیدند من با پاسداران فرق دارم. برای همین خیلی به‌من رسیدگی می‌کردند. بعد از مدتی آن‌قدر با من دوست شده بودند که شروع کردم از سازمان و مریم برایشان گفتن. هر چه از مریم برای آنها می‌گفتم فقط گریه می‌کردند. بعد از مدتی پاسداران متوجه تغییر آنها شدند. از من جدایشان کردند. بعد برای آزار بیشترم یک دختر دیوانهٴ کُرد را به‌سلولم آوردند. خانوادهٴ دختر به‌جرم سیاسی بودن اعدام شده بودند و او بر اثر شوک دیوانه شده بود. اما او اصلاً مرا آزار نمی‌داد. بعد از مدتی او را هم بردند». آذر می‌داند که این آخرین دیدار اوست. بنابراین آخرین پیام خود را با آرامشی می‌دهد که حتی مادر را حیرت‌زده می‌کند: «سلام مرا به‌مریم برسانید و بگویید تمام شکنجه‌ها را با عشق تو تحمل کردم و حکم تعزیر تا مرگ را با عشق تو تحمل خواهم کرد». و تأکید می‌کند: «بر شهادتم گریه نکنید. این راه را آگاهانه انتخاب کرده‌ام که در راه آرمان مسعود و مریم بمیرم». بعد از آن آذر به‌کرمانشاه و مدتی بعد به‌گوهردشت منتقل می‌شود. همان‌زمان یک گروه چند نفره از زنان مجاهد را از کرمانشاه به‌گوهردشت برده‌اند. اما آذر را حتی با آنها نیز هم سلول نمی‌کنند. تمام مدت در انفرادی به‌سر می‌برد. اما «شادباش ای عشق خوش سودای ما». در سلول و انفرادی هم می‌توان «وصل» بود و جنگید و مقاومت کرد. هیچ‌کس آذر را ندیده است. از وضع او هم خبر چندانی ندارد. چند زندانی دیگر از دور و نزدیک درباره او شنیده‌اند. در خاطرات چاپ شده یکی از زندانیان آزاد شده آمده است: «در یکی از روزهای خردادماه داوود لشگری، مسئول امنیتی و انتظامی زندان، همراه پاسدارانش به‌بند ما آمدند و تعدادی از ما را با چشم‌بند به‌محلی در بیرون از بند بردند. وقتی چشمهایمان را باز کردیم دیدیم که می‌خواهند از یکی مصاحبه‌بگیرند. او به‌شدت شکنجه شده بود و می‌خواستند به‌این ترتیب او را در حضور ما خرد کنند. او در انفرادی با خواهری به‌نام آذر اهل کرمانشاه تماس داشته و یادداشتهایی بین آنها رد و بدل شده بود. یکی از این یادداشتها به‌دست مأموران زندان می‌افتد و هر‌دو را زیر شکنجه می‌برند. قصد رژیم این بود که آنها را مجبور به‌مصاحبه‌کند. در مورد آذر نتوانسته بودند. حال وی به‌شدت وخیم شده بود و در انفرادی به‌سر می‌برد. البته بعداً متوجه شدم که مدت زیادی هم در بهداری بستری بوده» (نشریة ایران‌زمین، شمارة‌ ). عاقبت در یک سرفصل تاریخی، جام‌زهر توسط ارتش آزادی‌بخش به‌کام خمینی ریخته می‌شود. دجال پابه‌گور به‌انتقام شکستهای خفت‌بارش فرصت را برای کین‌کشی از اسیران غنیمت می‌شمارد. ۳۰هزار زندانی بی‌دفاع و مظلوم در یک نسل‌کشی سیاه بدار آویخته می‌شوند. بیشتر اسیران کرمانشاهی در این قتل‌عام شهید می‌شوند. خانواده‌ها هر روز به‌مراسم تعدادی از شهدای یکدیگر می‌روند. اما از آذر خبری نیست. دژخیمان می‌گویند ممنوع‌الملاقات است. در یکی از روزهای مهرماه خبر می‌رسد. آذر را با مجاهدین شهید میترا جلالی و فریده گوهرنیا بدار آویخته‌اند. خبر می‌رسد با خونش بر دیوارهٴ سلول نوشته‌بود: «گل شب‌بو گل دلخواه من است». مادر داغدار می‌رود پیش نوریان، رئیس دژخیم زندانهای منطقه غرب. دژخیم می‌گوید: «دخترت خیلی باایمان بود او را کشتیم چون در دادگاه به‌او گفتیم چیزی بگو! او فریاد زد "مرگ بر خمینی‌ـ درود بر رجوی" ». مادر می‌گوید: «خون دختر من رنگین‌تر از خون سایر شهیدان نیست اما بدان که خونش صاحب دارد. میز قدرت به‌هیچ‌کس وفا نکرده». نوریان با فحش مادر را بیرون می‌اندازد. ساعت مچی و کیف کوچک دستی آذر تنها میراثی است که از او به‌مادر می‌دهند. نیره آنها را همراه خود به‌این‌جا آورده و به‌صاحبان اصلیش داده است. مراسم ختم آذر با شرکت بسیاری از خانوادهٴ شهیدان صورت می‌گیرد. خانواده‌ها، همان کسانی که آذر به‌دیدارشان می‌رفت و خبر برایشان می‌برد و جای فرزند شهیدشان را گرفته بود این‌بار به‌سوگ او می‌نشینند. نیره می‌گوید: «‌بعد از شهادت آذر بسیاری از خانواده‌های شهیدان سراغ "آذر مریم"ی را می‌گرفتند که مدتهاست پیدایش نیست. بعد از این‌که خبر را شنیدند در مراسم سوگواری به‌قدری بی‌قراری می‌کردند که ما به‌ آنها تسلی می‌دادیم». مادر یکی از آشنایان می‌گوید: «خوشا به‌حال فرزند شما که صاحب دارد اگر ما هم کسی مثل مسعود را داشتیم این‌قدر رنج نمی‌کشیدیم». مادران مجاهد معمولاً در تعزیت عزیزان از دست‌رفته خود برخوردی چون مادر حسنک وزیر پس از بدار کشیدن می‌کنند. آن‌چنان که در تاریخ بیهقی آمده است:‌ «و مادر حسنک زنی بود سخت جگرآور، چنان شنیدم که دو سه ماه از او این حدیث نهان داشتند چون بشنید جزعی نکرد چنان که زنان کنند. بلکه بگریست به‌درد چنان‌که حاضران از درد وی خون گریستند». مادران دو مجاهد شهید دیگر از یاران آذر شمعی می‌آورند و زیر عکس آذر روشن می‌کنند و به‌یادش یک شاخه گل شب‌بو می‌کارند و می‌گویند آذر برایشان گفته بود در زندان سقز بر دیوار سلولش مجاهدی با خون خود نوشته بود:
«گل شب‌بو گل دلخواه من است».