احمد شاملو ـ کاشف معنا و خالق زبان
«الف. بامداد» از آفرینندگان فلسفیترین شعر پیشرو و مترقی فارسی است. کسی که پنجاه سال عمر خود را پای زبانشناسی در شعر و نثر و ادبیات توده گذاشت.
احمد شاملو شاعری با نوشتههایی چون آینهیی برابر جهان. شعر او، «حنجرهییست پرخنجر» با فریادی بر قلعههای فراعنه. قلم او با شعر و ادبیات، نوری بر ویرانههای برهمانباشتهی میهن و جهانش انداخت.
در آثار الف. بامداد به «زبـانی» برمیخوریم که میتواند بین نویسنده با جهان خارج از او ارتباط برقرار کند. جریان آفرینش نوشتههای شاملو را که در سیر زمانیشان دنبال کنیم، به تکاملیافتگیِ آنها در دو وجه میرسیم: معنا و زبـان.
احمد شاملو گلچینی از فرهنگ انسانی و بالندهی جهانی را با یاری دوستانش ترجمه کرد، بازسازی نمود، صدا گذاشت ـ با صدایی که طنین و آوایش، موسیقی شعر است ـ و آلبومی رنگارنگ و زیبا از شعر و ادبیات مترقی جهان را در سراسر ایران تکثیر کرد و خاطره ساخت.
بین آفرینشگران ارزشهای انسانی در آثار هنری، شاملو یکی از جلوههای این بیکرانگی میباشد. در زندگی بسیاری از آنان که عرض عمر مفیدشان با پیکار برای تحقق ارزشهای انسانی عجین بوده است، نام احمد شاملو را باید در تالار عمرشان یافت.
شاملو پس از رنسانس نیمایی که آن بلور محاط در گرداب خود را شکست، با پشتکار و سماجتی یک سویه، یک «زبـان» را آفرید. این آفریدن، یکی از رمزهای موفقیت او در شعر است. او خامهی معنا را در این زبان ریخت و با این زبان، معناهایش را جلا داد و به جامعه و ستارگان رؤیاهایش بخشید. وفور معناها در شعر شاملو، صدای زمانهی جامعهاند.
در بازآفرینی زبـانی برای تجلی اندیشههایش، پس از عبور از باروها و گردنههای شعر کلاسیک و منظوم فارسی، نظامی از موسیقی، آوا، ترکیبسازی و سبک را در ادبیات قرنهای پنجم و ششم هجری کشف کرد و به عاریهاش گرفت. کجتابهایش را سائید و آن را ساز و برگ زبـان شاملویی پوشاند.
آزادی: سرودی از گلوی پرندهیی یا زخمی همهعمر خونابهچکنده؟
آزادی، دغدغهی فکر و سوژههای قلم شاملو است. آرزوی گمشده در بینهایتهای یک هستیست. سرود لبان و «شکوفهی سرخ پیراهن» نسل مکرر جهان سوم. حلقهی مفقود حیاتی شایستهی انسان. شاملو در این «یقین بازیافته»، رنج و شادی انسان را در دوری از آن و وصل به آن وصف میکند:
«آه
اگر آزادی سرودی میخواند
کوچک
همچون گلوگاه پرندهیی
هیچکجا دیواری فروریخته بر جای نمیماند.
... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ...
همچون زخمی همهعمر خونابهچکنده
همچون زخمی همهعمر به دردی خشک تپنده
به نعرهیی چشم برجهان گشوده
به نفرتی از خود شونده.
غیاب بزرگ چنین بود
سرگذشت ویرانه چنین بود.
آه اگر آزادی سرودی میخواند
کوچک
کوچکتر حتا
از گلوگاه یکی پرنده.»
احمد شاملو ـ افق درخشان یک قلم
«چراغی به دستم / چراغی در برابرم / من به جنگ سیاهی میروم.»
اینها چکیده واژههای سوگند قلم احمد شاملو هستند. واژههایی که او را در برابر فراعنهٴ آزادیکش، مصون نگاه داشتند و چراغ شبتاب و تضمین سوگند او در برابر اشکها، لبخندها و عشق انسان زمانهاش شدند: «اشک رازیست / لبخند رازیست / عشق رازیست.» از این سلسله معناهای شکوفا شده بر شاخههای زبان شاملویی ـ که سرود زندانها، کومهها، خیابانها، خانهها، انجمنها و کانونها گشتند ـ ، در دفترهای عمر شعر الف. بامداد بسیارند. اما افق روشن عمر یک قلم، در عصر روز 31تیر 1358با شعر «در این بنبست» درخشید. زمانه، روزگار تعادل برتر «ابلیسِ » مسلط و» پیروزْمست» بود. روبهروی مردم ایران، تکرار تلخ همان «زخم خونابهچکنده» با ترجیعبند «روزگار غریبیست نازنین».
در هوایی نفسگیر که همهعمر جان و روح میهن و ملتش را آزرده است، شاملو شرافت شعر نو فارسی را چونان آینهیی برابر مسایل روز جامعهاش گذاشت:
«دهانت را میبویند
مبادا که گفته باشی دوستت دارم.
دلت را میبویند
روزگار غریبیست، نازنین!
و عشق را
کنار تیرک راهبند
تازیانه میزنند.
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد.
در این بنبست کج و پیچِ سرما
آتش را
به سوختبار سرود و شعر
فروزان میدارند.
به اندیشیدن خطر ممکن.
روزگار غریبیست، نازنین!
آن که بر در میکوبد شباهنگام
به کشتن چراغ آمده است.
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد.
آنک قصابانند
بر گذرگاهها مستقر
با کنده و ساطوری خونالود
روزگار غریبیست، نازنین!
و تبسم را بر لبها جراحی میکنند
و ترانه را بر دهان.
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد.
کباب قناری
بر آتش سوسن و یاس
روزگار غریبیست، نازنین!
ابلیسِ پیروزْمست
سور عزای ما را بر سفره نشسته است.
خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد.» ـ 31تیر 1358
از این منظر است که صدای پای اندیشههای درخشان حافظ در قرن هشتم هجری و ایستادگی و افشاگریاش برابر ریاکاران زهدفروش و محتسبان کوی و گذر، در قرن چهاردهم هجری در عبارتهای شاملو تجلی مییابند. حافظ نیز از «روزگار غریب»، بسیار نوشته است. و عجبا که معنا و زبـان بسیاری آفرینشهای این دو شاعر، با اختلاف زمانی حدود 800سال، با هم عجیناند:
«دانی که چنگ و عود چه تقریر میکنند؟ / ـ پنهان خورید باده که تعذیرمیکنند ـ
ناموس عشق و رونق عشاق میبرند / منع جوان و سرزنش پیر میکنند
جز قلب تیره هیچ نشد حاصل و هنوز / باطل در این خیال که اکسیر میکنند»
احمد شاملو ـ من کدام انسان و آرمانم؟
هر انسانی در آینهٴ واقعیتهای زندگی و جهانش، لاجرم به این پرسش پاسخ میدهد که کدام انسان و آرمان است. «الف. بامداد» برای پاسخ به این پرسش، نشانههای بسیاری در زمانه و روزگارش به جای نهاد. یادوارهی شاملو ـ شاعر بزرگ جهان ـ را با گلچین کوتاهی از یادداشتها و شعرش مهر میکنیم و روز 2مرداد، یادوارهاش را گرامی میداریم:
«ـ هدف شعر، تغییر بنیادی جهان است و درست به همین علت هر حکومتی به خودش حق میدهد شاعر را عنصری ناباب و خطرناک تلقی کند... آرمان هنر، عروج انسان است. طبعاً کسانی که جوامع بشری را خرافهپرست و زبون میخواهند تا گاو شیرده باقی بماند، آرمانخواهی را «جهتگیری سیاسی» وانمود میکنند و هنر آرمانخواه را «هنرآلوده به سیاست» میخوانند. اینان در همان حال برآنند که هنر را جز خلق زیبایی حتا تا فراسوهای «زیبایی محض» وظیفهیی نیست. من هواخواه آنگونه هنر نیستیم...
ـ سکوت آب / میتواند خشکی باشد و فریاد عطش؛ / سکوت گندم / میتواند گرسنگی باشد و غریو پیروزمندانهی قحط؛ / همچنان که سکوت آفتاب / ظلمات است / اما سکوت آدمی فقدان جهان و خداست؛ / غریو را تصویر کن!...
ـ کلمه همیشه برای من مقدس بوده. نه هرگز به چشم بازیچه نگاهاش کردهام نه در دستهایم به شکل کبوتر و شعر درآمدهاست. من شعر را از همان نوروز سال ۲۵ که در ناقوس نیما شناختم، به هیأت عقاب دیدهام که هرگز با واقعیت سر شوخی نداشته. همیشه در عین مهربانی، رسمی و جدی بودهاست...
ـ هنرمند این روزگار همچون هنرمند دوران امپراتوری رم، جایی بر سکوهای گرداگرد میدان ننشسته است که خواه از سر همدردی و خواه از سر خصومت و خواه بهمثابه یکی تماشاچی بیطرف، صحنهی دریده شدن فریب خوردگان را نقش کند. هنرمند روزگار ما بر هیچ سکویی ایمن نیست، در هیچ میدانی ناظر مصون از تعرض قضایا نیست. او خود میتواند در هر لحظه هم شیر باشد هم قربانی...».
س.ع.نسیم