فروردين 14, 1401

دانلود کتاب قدرت بنیان‌گذار - آنتونیو نگری - (ترجمه‌ی منوچهر هزارخانی)

قدرت بنیان‌گذار - آنتونیو نگری - (ترجمه‌ی منوچهر هزارخانی) ... حرف زدن از قدرت بنیان‌گذار به‌منزله‌ی حرف زدن از دموکراسی است. در دوران مدرن هردومفهوم غالباً قابل‌گسترش‌اند. به‌هرحال به‌تدریج که به قرن بیست‌م نزدیک می‌شویم آن‌ها در یک جریان تاریخی ادغام می‌شوند که بیش‌ازپیش به پوشاندن متقابل‌شان گرایش دارد. به‌بیان‌دیگر…
فروردين 05, 1401

مسعود رجوی: نوروز ۱۴۰۱ - تغییر آتش‌بنیان و قیام‌آفرین برای انقلاب دمکراتیک نوین

https://youtu.be/dqH-_Axo_18مسعود رجوی- نوروز ۱۴۰۱ تغییر آتش‌بنیان و قیام‌آفرین برای انقلاب دمکراتیک نوین رو در روی شعار پوشالی خامنه‌ای خلیفهٔ ارتجاع: «تولید دانش‌بنیان، اشتغال‌آفرین» سال نو را هم‌زمان با دوران و قرن جدید با دعای تغییر قلب‌ها و رویکردها و دیدگان و بینش‌ها برای تحویل به سوی نیکوترین احوال که همانا…
فروردين 05, 1401

«گوهرمراد» در گوهر فرهنگ و مراد قلم

in دیگر یاران

by Super User

در چشم گروهی، زبان در حکم نوعی ماده‌ی خام است که با شکیبایی و دقت بسیار آن را می‌ورزند و به‌عمل می‌آورند. نوشتن برای آنها در حکم اراده به انتقال فلان دانش از پیش آماده نیست، بلکه همان طرح بهره‌برداری از زبان به‌عنوان فضای خاص است. این گروه نویسنده‌اند. (وظیفه‌ی…
فروردين 05, 1401

دنبال فلک با صمد بهرنگی

in دیگر یاران

by Super User

«... نویسنده‌یی پر شور و جوان به نوشتن داستان برای کودکان ایرانی پرداخت. با این‌که خوش درخشید، دیر نپایید... در داستانهای بهرنگی اندیشهٴ خاصی تبلیغ می‌شود که کار او را از نوشته‌های پویندگان دیگر این راه، جدا و مشخص می‌کند». (محمدعلی استعلامی، بررسی ادبیات ایران، ص ۲۰۵) «... هر جا…
فروردين 05, 1401

سخنگوی مجاهدین: لجن‌پراکنی سگ‌های زنجیری اطلاعات آخوندی، انجمنهای نجاست و نیروی تروریستی قدس علیه دکتر…

https://vimeo.com/691075405سخنگوی مجاهدین: لجن‌پراکنی سگ‌های زنجیری اطلاعات آخوندی، انجمنهای نجاست و نیروی تروریستی قدس علیه دکتر منوچهر هزارخانی پس از درگذشتش، حاکی از سبعیت و کینه حیوانی نسبت به وجدان تابناک فرهنگ و ادبیات ایران است. جانوران وزارتی که یک سال پیش سرهنگ خلبان قهرمان بهزاد معزی را پس از درگذشت‌،…
فروردين 05, 1401

اطلاعیه: خاکسپاری و بزرگداشت نویسنده نامدار ایران دکتر منوچهر هزارخانی در اورسوراواز

خاکسپاری و بزرگداشت نویسنده نامدار ایران دکتر منوچهر هزارخانی در اورسوراواز خاکسپاری و بزرگداشت نویسندهٔ نامدار ایران دکتر منوچهر هزارخانی که از ارزش‌های ملی فرهنگ و ادبیات میهن‌مان و متعلق به عموم مردم ایران است، ساعت۱۳۳۰ روز دوشنبه ۸فروردین۱۴۰۱ (۲۸ مارس۲۰۲۲) در آرامگاه اورسوراواز، محل اقامت او، برگزار می‌شود. از…

روزی که هادی رفت خیلی‌ها رویشان کم بود.
خیلی ارزشها هم سرجایش بود. خیلی چیزها هم حرمت داشت. از کلمات گرفته تا حرف زدن، و ادعا کردن.
همه چیز سرجایش بود. به‌سادگی می‌توانستی بین آدم‌ها تفاوت‌هایشان را ببینی. خوب می‌توانستی بفهمی به کی باید احترام بگذاری؛ به کی نباید احترام بگذاری. یا حداقل برایش ارزشی قائل نباشی.
بله! روزی که هادی رفت یک جهان مخدوش نشده وجود داشت. هیچ ادعایی از دهانی خودبه‌خود بیرون نمی‌آمد روی خیلی‌ها هم کم بود. حتی خود من.
حتی در امر کتاب خواندن، این که چه کتابی می‌خوانی فرق می‌کرد. حتی هر کسی بسیار محتاطانه نوع کتابی که می‌خواند را مشخص می‌کرد.
آنقدر همه چیز سرجایش بود که با دیدن نوع لباس پوشیدن و آرایش موهای یک فرد می‌توانستی مسیر زندگی‌اش را دست‌کم تا زمانی که اتفاق مهمی در زندگی‌اش نیفتاده حدس بزنی و پی به انتخاب او برای زندگی‌اش ببری.
آن روزها روزهایی بود که وقتی می‌خواستی توی خیابان راه بروی یا با کسی به جایی بروی باید اول خوب خوب پاسخهایی برای خود و همراهت مشخص می‌کردی: داریم می‌رویم بازار. کدام بازار؟ مثلاً خیابان بوذرجمهری. کنار توپخانه. می‌خواهید چکار کنید. می‌خواهیم یک کت و شلوار ارزان بخریم. از کجا می‌آیید؟ از کتابخانه مرکزی دانشگاه!. بین راه با هم چه حرف‌هایی می‌زدید؟ داشتیم راجع به خاطرات دبیرستان حرف می‌زدیم. دقیقاً کدام خاطره؟ آن تصادفی که یک روز کردیم و پای یک بچه زیر تایر ماشینمان رفت.
بله! روزهایی که هادی رفت اینگونه روزهایی بود. بنابراین همه در دلشان به نام هادی که رفت احترام بسیار گذاشتند. یعنی از قبل هم حس احترام داشتند. اما بعد از رفتنش دیگر خیلی بیشتر شد. چرا که او رفت.
آخر رفتن داشتیم تا رفتن. همه بچه‌های دانشکده تابستانها یا عیدها به شهر و دیدن شهرهای دیدنی و یا تفریح یا برای کار یا برای تحقیق تز پزشکی‌شان می‌رفتند. اما این رفتنها کجا؟ و آن رفتن هادی کجا؟
رفتن هادی را حتی نمی‌توانستی از کسی بپرسی. یا به کسی بگویی. فقط سکوت‌های نگاه‌های معنی دار این رفتن را تلفظ می‌کردند.
و چون این نوع رفتن از آن نوع رفتنهای ارج و قرب دار بود و قیمت بسیاری داشت، خیلی‌ها اصلاً از آن حرف هم نمی‌زدند. و اگر کسی که از «کجا رفتن» هادی خبری نداشت و از دوستش می‌پرسید که راستی فلانی کجاست؟، چرا نیست؟ مخاطبش از ترس هول می‌کرد. و زود از جمع جدا می‌شد تا در جایی که از هادی صحبت شده چیزی نشنیده و نگفته باشد.
آخر آن روز که هادی رفت، رفتن، کاری بود کارستان، و خیلی‌ها از کارستان خوششان نمی‌آمد. نه این که آن را کار بدی بدانند، بلکه چون قیمتش بالا بود دوست نداشتند یک روز ناچار بشوند بروند. بعضی هم دوست داشتند که روزی بتوانند بروند اما بین این علاقه‌ تا روزی که واقعاً بروند آنقدر فاصله می‌دیدند که خودشان هم بعید می‌دانستند که آنروز برسد.
بعضی‌ها هم از همین که می‌دانند که هادی رفته ابراز افتخار می‌کردند....
آخر آن روزها هر چیز سرجایش بود. مثل امروز نبود که هر حرفی از هر دهانی، بدون هیچ ترسی یا حیایی در می‌آید. مثل امروز نبود که کلمات از دهانهای لوده مثل علف زیادی جویده شده و کف کرده از دهان گوسفند یا گاو بیرون می‌ریزند و روی زمین می افتند و لگدمال می‌شوند.
آن روزها نشستن توی یک کتابخانه، یک مسجد، و صحبت کردن راجع به یک آیه از قرآن در کنار دوستی، یا شرکت در مجلسی که چند آدم به آن رفت و آمد داشتند، هم بوی جان ارزشمند انسان و بوی شریف بودن داشت، هم احتمال شناخته شدن و بعد احضار شدن به مراکز امنیتی و بعد و بعد.....آخر آن روزها که هادی رفته بود از این کتابخانه‌ها و مسجدها و مجلس‌ها کم بود. و هر کسی به هر مسجدی نمی‌رفت. هر کسی پای هر سخنرانی‌ای نمی‌رفت. مسجدها هم با هم تفاوت داشتند. مسجدی بود که رفتن به آن اصلاً خطری نداشت؛ مسجدی یا حرمی هم بود که رفتن به آن حتی جایزه داشت، و خیلی‌ها از رفتن به آن و خم‌شدن جلوی مقامات دولتی و اعلیحضرت‌ها و والاحضرت‌ها پول در می‌آوردند.
شاید همه به هر سینمایی می‌‌رفتند، اما هر کسی دنبال فیلمهایی که در فهرست‌های خطرناک بود نمی‌‌رفت.
بعضی حرفه‌ها هم دو نوع داشتند. مثلاً ترانه سرودن؛ یا معلم یا دبیر بودن. خیلی‌ها دوست داشتند معلم باشند و دانش‌آموزان به آنها احترام قلبی بگذارند، اما کم بودند معلمانی که سر کلاس حرفهایی بزنند که قیمت داشته باشد. چاپخانه‌های بسیاری هم وجود داشت؛ اما راه پله‌های بعضی چاپخانه‌ها بوی هراس می‌داد، زیرا ممکن بود در میان سرو صدای تق تق ماشین‌ها و فیلم و زینکها، ناگهان صدای فریادهایی بلند شود که: همه دستها را بگذارید روی سرتان! و بقیه پاسخ‌ها را شلاقها روی تخت‌ها از شما می‌پرسیدند.
کوتاه کنم من از آن روزها، در خود آن روزها، خیلی خوشم نمی‌آمد. چون راستش خودم خیلی اهل آن هول‌ها و قیمت‌ها نبودم. بنابراین وقتی هادی رفت خوب نگاه می‌کردم ببینم دیگر کی جرأت می‌کند برود. آخر رفتنش رفتن بود!؛ سفری که معلوم نبود برگشتش چه وقت و چگونه است. خوب می‌دیدم بعد از آن که هادی رفت خیلی‌ها دیگر حتی در همان صحبتهای محفلی ما شرکت نمی‌کردند؛ مبادا تنشان به تن ما بخورد که روزی تن ما به هادی خورده!.
حتی بعضی‌ها دیگر به کوهنوردی هم نمی‌آمدند. چون در همان روزها بود که دو تا از بچه‌ها شب به کوه رفتند و دیگر برنگشتند و خبرشان را من شبی از مادر یکی‌شان که به ملاقات رفته بود شنیدم. خوب یادم هست که با چه ترس و لرزی به در خانه‌شان رفتم. اولاً در تاریکی شب رفتم و ده بار پشت سرم را نگاه کردم که کسی تعقیبم نکند. بعد هم که در راهرو منزل با مادر احمد صحبت کردم و مادر گفت احمد گفته به فلانی بگویید «دنبالت هستند»، باز با ترس و لرز و نگاه کردن به کوچه خارج شدم و خدا خدا می‌کردم که کسی مرا نبیند که از خانه احمد بیرون می‌روم.
 می‌بینید چه روزهای بدی بود؟ همه‌اش هول و هراس! حتی مادرم می‌گفت: حرفی توی خانه نزنید! ممکن است یکدفعه مثل آن روز چهار نفر بدون خبر بریزند توی حیاط و شما را ببرند.
مادرم به‌راستی خوب می‌فهمید که چقدر هر چیزی حرمت دارد؛ چون اصلاً نمی‌گذاشت کتابهایی که برای خواندن خواهرهایم به خانه بردم را، بی‌خبر بچه‌هایش جمع کرده بود و همه را زیر چادرش گرفته و برده بود تک به تک در حرم امام رضا لای قرآنها گذاشته بود که مبادا یک‌‌وقت به خانه بریزند و آن کتابها را پیدا کنند! تصور کنید کتاب ماهی سیاه کوچولو یا نوعی از هنر نوعی از اندیشه یا مادر گورکی را لای قرآن حرم امام‌‌رضا گذاشته‌بود.
بله! زمانی که هادی رفت زمانی بود که به قول فروغ «همه می‌ترسند!.... همه می‌ترسند....».
تصدیق می‌کنید که روزهای خیلی بدی بود، اما،... نه! من که آن روزها برایم روزهای تلخی بود، امروز میگویم واقعاً روزگار خوبی بود. جدی می‌گویم! چون هیچ شاعری نمی‌توانست یک کلمه بودار در شعر یا کتابش بنویسد مگر این که صابون خوابیدن در سلولهای سرد و کابلهای سیاهچال را به تن مالیده باشد.
هیچ نویسنده‌ای به خود جرأت نمی‌داد در کتابش حرف مستقیمی از چیزهای معنی‌دار بزند. مگر این که غرق شدن در رود یا سر به نیست شدن در کوه یا ماندن چند سال در زندان را پیشاپیش می‌پذیرفت.
حتی هیچ دانش‌آموزی جرأت نمی‌کرد با دبیری که حرفهایش بو می‌داد در خیابان راه برود تا از او کتابی برای خواندن بگیرد. هیچ خطیبی.... وای داشت فراموشم می‌شد.... هیچ خطیبی، آخوندی، حتی پامنبری‌ای، آیت الله که جای خود داشت، جرأت نمی‌کرد حرفی بزند که قورمه سبزی ظهرش به کامش تلخ شود و سراغش بیایند.
آن روزها یک فامیل خود بنده که روحانی بود گفت در مازندران منبر داشتم، دو تا آقا! آمدند قبل از منبر گفتند آقا چه مباحثی روی منبر دارید؟ فهمیدم که اینها کی هستند. گفتم شما بیایید گوش کنید! اگر من از آسمان هشتم به آسمان هفتم یا ششم آمدم مرا بگیرید! چه رسد که به روی زمین بیایم.
متوجه شدید که آن روز که هادی رفت چه روزهایی بود؟؛ و هادی چه رفتنی کرد؟ من در خیالهای خودم گاه هادی را مجسم می‌کردم؛ در یک خانه مخفی؛ در گوشه‌ای از شهر... با لباسهای یک بنا، کف خانه یک زیلو و چند سطل رنگ یا بیل و کلنگ. در خواب می‌دیدم که هادی روزها با این شکل و قبافه به سبزه میدان یا چهارراه سیروس می‌رود و با یک نفر باقلا فروش صحبت می‌کند که در جعبه زیر باقالی‌ها زیر گونی باقلاسبزها چند کلت گذاشته.
یا تصور می‌کردم قیافه هادی را که کاملاً تغییر کرده، با موهایی که بر عکس شانه کرده و لباسهای خاکی و گاه با یک عینک و کلتی و نارنحکی زیر شکم بند... و اتفاقاً آمده سر راه یک همدوره‌ای اش در دانشکده، بلکه بتواند او را هم به رفتن ترغیب کند؛ یا به او بگوید که به یک نفر دیگر که هنوز نرفته، زیرا هنوز لو نرفته، خبر برساند که هادی زنده است.
ولی بخاطر این چیزها نیست که می‌گویم «آن روزها» که هادی رفت روزهای خوبی بود!. بلکه بخاطر «این روزها» که روزهای بسیار بدی است می‌گویم. جدا میگویم! این روزها واقعاً روزهای بدی است! چون هر دروغی به قول آن شاعر از چاله‌های دهانهایی بیرون می‌آید که بوی آن از هر گندی بدتر است؛ چرا که حرمتها از بین رفته. من فکر می‌کنم بهترین چیز برای فضای سالم یک جامعه همین است که حرمتها سرجایش باشد؛ آنوقت بوی گند، هر روز و هر ساعت از مقاله‌ها یا مصاحبه‌ها با تلویزیونهای دست‌نشانده یا از سایتها یا از شعرها و یا از توئیتها در سطح شهرها نمی‌پیچد.
این روزها همه می‌بینند نعره‌هایی که به فواره چرک می‌ماند از گلوی همان آخوندی در می‌آید که آن روزها وقتی بالای منبر حرف می‌زد از ورود یک پاسبان به مجلس هول کرد و آب در دهانش خشک شد!.
آن روزها آنقدر ارزش‌ها سرجایش بود که کلمه خرابکار واقعاً احترام‌انگیزترین کلمه بین آدمهای فهمیده بود. اما الان، هر کسی که یک قطره خون می‌دید غش می‌کرد، ورد کلامش برچسب تروریست و این چیزهاست. یادم هست آن روزها حتی از یاد خیلی آدمهای خوب و حرمتهای خوب صفا می‌کردم.
یک ساعت که می‌رفتم به مسجدی که یک سخنران درست و حسابی حرف می‌زد و گوشه‌ای می‌نشستم و صوت اذاالشمس کورت عبدالباسط گوش می‌دادم انگار دوماه به نواحی خوش آب و هوا رفته‌ام و لذت برده‌ام. چرا؟ چون حرمت تنفس کرده بودم. اگرچه بوی خطر را هم حس کرده‌بودم اما خودش صفایی داشت. خیلی‌ها هم از این که یک روز پشت سر آدمهایی نماز خوانده‌اند یا روزی اتفاقی با آنها در کوه چند قدم راه رفته اند، یا از بردن نامشان به رمز، برای خودشان آبرو ذخیره می‌کردند ولی امروز به همانها چه اتهام‌ها که نمی‌زنند.
ای کاش روزگار قدیم برگردد!. روزهایی که زشت‌ترین و منفورترین کار اسمش خیانت بود؛ پشت کردن بود؛ ناسپاسی بود؛ پشیمانی و ندامت بود و بدتر از آن مزدوری و همکاری بود. شعری از آن روزها یادم هست که راجع به کسی که مزدور شده بود در ابتدای شعر میگفت: نگاهش کنید... اصلاً تنفر نمی‌گذاشت بقیه شعر را بخوانم.
اما مقایسه کنید با این روزها که یکی می‌رود در معاونت جلاد و شکنجه کرد کتاب می‌نویسد!!!!!! و خودش هم می‌گوید که توی ماشین نشسته و سر چهارراه‌ها دنبال آدمهایی که «رفتند» گشته! و آنها را نشان داده! که بگیرند و بکشند. بعد همین آدم بدون هیچ حیایی می‌نشیند توی تلویزیون جلوی چشم تمام دنیا به آنها که «رفتند» اتهام می زند!. دروغ می‌گوید! برای جانی شناخته شده جهانی لقب شهید بکار می‌برد.... واقعاً چقدر حرمتها ریخته!!؟
یک مصداق دیگر از همان حرمتی که ریخته شده فردی‌ست که یک روزی نفر ادعایی شماره یک فلان گروه چپ انقلابی و نشسته روی نام و خون فلان آدمهای درخشان بوده، حالا با عکس و موی شانه‌زده و کراوات در روزنامه خونریزترین دیکتاتوری مذهبی بدون هیچ شرمی عکسش را میدهد چاپ کنند و مقاله اش با عنوان: انتخابات ۱۴۰۰ نباید بی‌رونق برگزار شود!!!!
واقعا که کار شکستن حرمتها و بی‌شرافتی سیاسی و اخلاقی به کجا رسیده؟
باز هم می‌گویم:
مقایسه کنید این روزها را با آن روزها. کسی که آن روزها انبوهی شعر گفته. سوگندهای مؤکد را در سرودها نوشته. پرحرارت‌ترین شعارها را در باره حرمت‌ها و حصارهای شرافت نوشته همه کتاب‌هایش را هم می‌گذارد کنار دستش یا در سایتش و می‌نشیند صاف رو به مردم کلیپ ضبط می‌کند و درباره انحراف آنها که «رفتند» صحبت می‌کند!!. یا می‌نشیند جلوی یک نفر که خودش و تلویزیونش همه دست‌نشانده است و هر چه او می‌خواهد، می‌گوید و رویش هم می‌گذارد!!. بعد هم خودش را تاریخدان و شاعر و متفکر می‌خواند.... واقعاً چه زلزله‌ای در حرمتها روی داده که همه‌ی ارزشها با ده پانزده ریشتر ریخته و خورد و خاکشیر شده.
به همین علت است که من همیشه روزی که هادی رفت را به یاد می‌آورم و با همان حرمتها صفا میکنم. صفایی که هم به من شرم می‌دهد. هم آموزش می‌دهد هم شرافت.
دی 17, 1399

ابوذر ورداسبی -

in دیگر یاران

by Super User

«آن یکی یعنی شاه، دیکتاتوری و استثمار و ارتجاع مدرن رو نمایندگی می‌کرد و این یکی یعنی خمینی مظهر ستم و تجاوز در اشکال سنتی و قدیمی آن است، سمبل ارتجاع ضدتاریخی است. ارتجاع ضدتاریخی یعنی چه؟ یعنی نه‌فقط تلاش می‌کند که جریان انقلاب، چرخ انقلاب را به عقب برگرداند،…
فروردين 29, 1400

خواب‌زدگی - الف. مهر

in الف. مهر

by Super User

بخواب... ! بی‌خیال! زندگی اَت را بکن دور ز هر قیل و قال زندگی ات را بکن کوچه اسیـدی شده، آن چه که دیدی شده خون و سرنگ و مواد، عشق وریـدی شده مسجد سبز از نئون خانه‌ی دون کورلـِئون شهر ترور گشته با یک تبر از بیـــخ و بن…
اسفند 05, 1400

جهان بینی ماهی سیاه کوچولو - اثر جاودان وجدان تابناک نویسندگان و فرهنگ و هنر…

 ... قصّه ماهی سیاه کوچولو، قصه ‌یی است برای بچه‌ها. ولی در لا به ‌لای آن، سرگذشت دیگر و درس دیگری است برای بزرگترها. قصه ‌یی است نه برای سرگرمی، بلکه برای آموختن. ماهی سیاه کوچولو، هر چند که مثل هزاران‌ هزار ماهی دیگر «شب‌ها با مادرش زیر خزه‌ ها…
آذر 14, 1400

باغ آینه - از محمد قرایی م. شوق - #مجاهدین #دادخواهی

in م. شوق

by Super User

https://www.youtube.com/watch?v=Ohs4NKvWI2w
اسفند 05, 1400

زندگی و مرگ هزار خانی در «جهان بینی ماهی سیاه کوچولو» - ع. طارق

 باورش سخت است. هنوز ذهن از مشغلهٔ پرکشیدن مجاهد دوست‌داشتنی، «ابراهیم نیک طالعان» نیاسوده است و اشک با بهانه و بی‌بهانه می‌خواهد جاری می‌شود اما غروری سرکش مجالی به جاری شدن آن نمی‌دهد. چه حکمتی است که در ظهور نخستین طلایه‌های سرخ و سبز بهار در راه، ابتدا «پلنگ تاریکی‌شکار،…
دی 03, 1399

«برادر همهٔ گنجشکان» - در رفتن حمید اسدیان - محمد قرایی

in م. شوق

by Super User

کاروان حمید رفت از پیش... . . همیشه زیر تأثیر این جملهٔ عین القضات همدانی بودم که: «هر کاتب که نه دل بوُد بی‌خبر است و هر مکتوب‌ الیه که نه دل است هم‌چنین». و در میان شاعران و نویسندگان دنبال آن گونه کاتب می‌گشتم که «دل» باشد. اکنون که…
دی 02, 1399

معرفی کتاب طلوع جاوید - خاطرات زندان راضیه طلوع شریفی

in دیگر یاران

by Super User

معرفی کتاب طلوع جاوید کتاب «طلوع جاوید روایت یک زندگی»، گر چه نامش روایت یک زندگی است اما روایت یک زندگی نیست؛ وقتی آن را می خوانید تنها یک روایت را نمی خوانید بلکه همراه می شوید با یک نسل. همراه می شوید با یک موج عشق و رنج در…
فروردين 29, 1400

گفته‌ام باافتخار: «ایرانی‌ام» ع. طارق

in ع. طارق

by Super User

میهنی زیباتر از ایران که دیده در جهان؟ مردمانش‌‌، زنده‌دل‌‌، خورشیدسیما‌‌، مهربان چشمه‌هایش پرستاره‌‌، خاک پاکش، گل ـ ‌طلا بر سر هر قله‌اش‌‌، آتشگهی آذرفشان اشکهایش‌‌، سکه‌ٔ باران ابر فرودین خنده‌هایش‌‌، چشمه‌سار نقره‌فام کهکشان خفته در جغرافیایش‌‌، شرزه شیری پرغرور برنشانده روی کوپال آفتابی زرفشان در نگاه کودکانش‌‌، مشتعل‌‌، فردای…
اسفند 08, 1399

مردارها و کلاغها – از زندانی سیاسی مهدی فراحی شاندیز

in دیگر یاران

by Super User

لابد داستان معروف «عقاب و زاغ» را به روایت پرویز ناتل خانلری شنیده‌اید. عقابی در آخر عمر از کلاغی می‌پرسد داستان عمر طولانی تو چیست؟ کلاغ می‌گوید: مردارخواری و غذا برداشتن از میان آشغال و گندزارها! روایتی که بر عقاب سخت می‌آید و نمی‌پذیرد و در حالی‌که «بال برهم زد…
فروردين 01, 1401

در محضر وجدان بیدار روشنفکر اصیل و متعهد ایران - س. ع. نسیم

زندگی‌هایی هستند که ندانستن‌شان، کمبود فصلی از حضورت در این کرانهٔ آبی ـ خاکیِ وجود است. این زندگی‌ها از مجموع به‌هم پیوستهٔ سرفصل‌های جداجدا تشکیل نشده‌اند، بلکه از زمان فراز خودآگاهی‌شان تا نقطهٔ فرود مرگ‌، سراسر قله‌اند. و ندانستن همین‌اش، کمبود آن فصل از آمد و رفت در این منظرگاه…
فروردين 29, 1400

بیوگرافی - الف. مهر

in الف. مهر

by Super User

متولد شدم خندیدم خوابیدم چشم گشودم خواب را زدودم از چشم‌ها... راه رفتم دیدم گم شدم میان کوچه‌های تاریک... بغض کردم اشک ریختم خواندم کتاب‌های خاک خورده را... دیدم درد کشیدم له شدم فریاد زدم خروشیدم مشت بر دیوار کوبیدم ترسیدم پرسیدم نام تو را از همگان... سوختم دوختم لب‌هایم…